رز گیج نگاهش میکرد، چشمان میکائیل باز داشت بسته میشد و هذیان گفتنش ناله وار ادامه داشت:
– گفتم دختر دوست دارم… یه دختر بچه که چشماش همرنگ خودت بشه!
آدم ها وقتی هذیان بگویند هر چیز که پس سرشان باشد را به زبان میآورند و میکائیل توهماتش کنار خاطراتی بود که با همراز گذرانده بود و رز نوازش وار صورت میکائیل رو لمس کرد و سعی کرد کمی زیرک باشد:
– میکائیل میخوای بازی کنیم؟
هیچی نگفت ولی چشمانش کمی بیشتر باز شد و رز لبش رو بین دندون هایش گرفت و ادامه داد:
– یادته قرار بود یه بازی بکنیم؟ بازی که اگه من بردم برای همیشه از پیشت برم…
آب دهانش را قورت داد و با خنده ی تلخی ادامه داد:
– ولی اگه تو ببری هر کار دوست داشته باشی باهام بکنی… یادته؟!
میکائیل باز هم در سکوت خیره ی رز بود و رز خیره به تاریکی بیرون ادامه داد:
– بیا بازیو شروع کنیم…
اگه با من تا جایی که میگم بیای بازی رو بردی ولی اگه نیای…
با بغض ادامه داد:
– بازی رو من بردم و برای همیشه میرم!
و دنیا دنیایی عجیبیست!
یک روز میخواهی با تقلا و زور ضرب بازی ها را ببری اما یک شب از بردت هم میترسی…
دوستت تبدیل به دشمنت می شود.
دشمنت برمی خیزد و تبدیل به دوستت میشود.
دنیای غریبیست!
#پارت_247
×
ترس را کنار زده بود…
در تاریکی از ماشین پیاده شده بود پ با ضرب و زور میکائیل نیمه بیهوش را از ماشین بیرون کشیده بود و با دستانش گوشی میکائیل را محکم چسبیده بود…
و نور چراغ قوه ی گوشی بی هدف در تاریکی میچرخید و باران شدت گرفته بود!
میکائیل تن سنگینش لش شده بود رز با دو دستش سعی بر این داشت که میکائیل روی زمین نیفتد و در گوشش لب میزد:
– فقط تا برنج شالی زارا میکائیل
منظورش این بود فقط ده قدم بردار تا بین شالیزار های بلند برنج پنهان شویم بعد دیگر هیچی ازت نمیخواهم…
ده قدم تا برنده شدن فاصله داری…
رز خودش هم باور نمیکرد برای برنده شدن میکائیل این قدر تلاش کند و اولین قدم را باهم برداشتند صدای ناله ی میکائیل بلند شد و دستش روی دنده هایش نشست و بیشترین درد را از آن قسمت دریافت میکرد و نالید:
– نمیتونم
باران نیمه هوشیارش کرده بود و با این حال رز غرید:
– میتونی… میکائیل میتونی
و سر انجام میکائیل را با هر زحمتی که بود سمت شالیزار برنج کشید و صدای ناله هایش دیگر قطع نمیشد و آخر شد!
وسط شالیزار های برنج روی زمین گلی جا پیدا کردند...
رز روی زمین نشسته بود و سر میکائیل و بالا تنه ی مردانش روی پاهایش بود!
رُز هـای وحــشـی (کیمیا مهر)🥀:
#پارت_248
دستان رز روی موهای میکائیل نوازش وار نشست و میکائیل کلمه ای که ده بار تا الان لب زده بود را تکرار کرد:
– همراز…؟
چرا این قدر صدایش میکرد؟
این بار رز نیشخندی زد و جواب داد:
– جانم!؟
– نباید…
نفس نفس میزد:
– میرفتی!
در گوشش آهسته به جای خودش این بار نه همراز خیالی میکائیل لب زد:
– من نمیرم
میکائیل چشمانش بسته بود و نیشخند کوچکی روی لب هایش نقش بست:
– من؟!
رز فقط میخواست تاییدش کند حتی معنی دیالوگ هایی که میگفتند رو هم زیاد نمیفهمید! فقط میخواست میکائیل حرف بزند تا حواسش از امشب و اتفاقاتش پرت شود!
– آره تو…
و میکائیل با سختی تمام و نفس نفس زنان دیالوگ های بلند را پشت هم چید:
– من… من تنهایی تو کوچه های تنگ و ترش تهران قد کشیدم!
من… تنهایی کار کردم، تنهایی دعوا کردم، تنهایی مست کردم، تنهایی زخمامو بستمو تنهایی دردامو داد زدم
#پارت_249
رز موهای میکائیل را نوازش میکرد و میکائیل ادامه داد:
– همراز… فکر میکردم از یه جایی به بعد میتونم تنها نباشم اما اشتباه فکر میکردم؛
همراز به خاطرت تا لجنزار اومدم اما تو…
چند بار سرفه کرد و رز فقط گوش شنوا بود:
– تو منو توی اون لجنزار تنها گذاشتی… حالا
حالا من غرق شدم تو این لجنزار
حرف میزد و کم کم لرز گرفته بودتش و همان لحظه صدای ویبره ی گوشی میکائیل بلند شد!
×××
فلش بک
عروسی، در هوای بارانی ته باغ ایستاده بود و پایان مجلس بود و حالا از دید داماد غیب شده بود!
هر چند خود شوهرش با خنده ای حالت تهوع انگیز اجازه ی این دیدار را داده بود!
دیداری برای خداحافظی..
همراز با لباس نباتیش، آرایش بی نقصش، موهای بلوند شده اش شاید واقعا زیبا ترین عروس شهر شده بود!
درست مثل آرزو هایش…
و پاهای میکائیل جانی برای حرکت نداشت اما سمتش قدم برداشت و عروس زیبا وقتی برگشت چشمانش اشکی بود و با دیدن میکائیل چانه اش لرزید و بی جان لب زد:
– میکائ…
پر آرامش و آرام پرید وسط کلمه اش:
– اسم منو آوردی نیاوردیا… چونه برا من هفت جد غریبه لرزوندی نلرزوندیا
#پارت_250
حالش بد بود صدایش خش داشت و عروس با شنیدن کلمه ی غریبه هق هقش شکست و میکائیل داغ دلش تازه شد.
ولی داد و بیداد نمیکرد هر چند درونش غوغایی به پا بود.
نیشخندی زد و تلخ ادامه داد:
– وقتی باهات آشنا شدم احساس کردم بعد از چند سال سفر طولانی بالاخره رسیدم خونه!
فکر کردم فرشته ی شهر پریون اومده آرزو هامو برآورده کنه…
ببین منو عروس خانم… من تورو به قلبم قول داده بودم قول
میفهمی قول دادن به قلب یعنی چی؟
همراز لبش را گاز گرفت و اشک هایش روی صورتش میریخت و میکائیل دیگر نمیتوانست تشخیص دهد این اشک ها واقعی هستند یا اشک تمساح!
همراز فرشته بود اما نامش ابلیس بود…
ابلیس هم آدم را دشمن خود میدانست!
میکائیل ادامه داد:
– همراز نزاشتی آدم بمونم
حوا بودن بلند نبودی راست کارت نبود که آدمت بمونمو منبدم ایین به بعد میشم یه آدم لجن یه آدم گرگ صفت… منو آوردی وسط این جهنم که بهشتو نشونم بدی؟
همراز پاسخ هایش فقط گریه هایش بودند و میکائیل به یک باره هوار زد:
– بیست سال ازت بزرگتر همراز…
هوار میزد نه از سر خشم خودش، داد میزد چون دلش برای این عروس میسوخت و میکائیل ناخوش بود…
مست نکرده بود ولی سرش گیج میرفت و دوست داشت هذیان بگوید تا شاید از این کابوس بیدار شود، سوزش چشمانش و سنگینی گلویش را حس میکرد و با صدایی دو رگه ادامه داد:
– چیکار کنم… من الان چیکار کنم؟!
#پارت_251
مثل آواره ای از این سمت به آن سمت میرفت و حسرت شد!
طعم لب های دخترک به خاطرات پیوست…
دیدن رنگ های چشم هایش وقتی زیر نور خورشید براق تر بود تصویر شد و همراز حسرتی دیگر روی حسرت های میکائیل شد.
ای کاش هیچ وقت همراز را وارد بازی های سیاه نمیکرد!
چون برخی آدم ها، مخصوصا آدم های زیادهخواه جنبه و تجربه ی لکه های سیاه رو هم ندارند و به یک باره شیفته ی دنیای سیاهی میشوند!
این قدر شیفته که درونش غرق غرق میشوند و آخر سر از سر شیفتگی در قهقرای سیاهی غرق میشوند.
میکائیل چنگی در موهایش زد و دیگر به عروس خیره نشد و فقط بعد نفس عمیقی لب زد:
– من با رفتنت همراز تنها نمیشم چون تنها بودم…
چون از اولش فقط ادای اینو درآوردی که با منی از اولشم نبودی بام
فقط اومدم بگم ازین به بعد تا خود قیامت هر چی گناه کردم هر چی عوضی گری کردم به پای تو نوشته میشه چون تو…
تو خوب یادم دادی تو این شهر آدم موندن حرومه
با پایان جملش قطره اشکی روی گونه ی سمت راستش افتاد اما با دست پسش زد و بدون نیم نگاهی به غریبه ی آشنای عروس شهر راهش را کج کرد و رفت.
#پارت_252
×××
حال
درد…
واژه ای که از هر طرف بخوانیش باز هم همان درد است!
عمق فاجعه آن جا میشود که هم تنت، هم ذهنت، هم روانت باهم درد بکشند و آن جاست که مرگت را از خدا میخواهی.
با درد تمام چشمانش را باز کرد و نور مهتابی چشمانش را زد و نگاهش به اتاق نا آشنایی که دیوار هایش آبی بد رنگ مایل به سبز بودند نشست!
گلویش و زبانش خشک خشک بودند و با هر دم و بازدمش دنده هایش تیر میکشیدند و احساس میکرد چیز سنگینی روی صورتش هست.
قطرات عرق روی پیشانیش را حس میکرد و نا نداشت دستش را بالا بیاورد… برهنه بود و تنش غرق عرق بود و ملافه سفیدی فقط رویش کشیده شده بود.
همه چیز برایش نا آشنا بود و سرش گیج میرفت و درکی از موقعیتش نداشت، فقط کمی سرش را چرخاند و نگاهش زوم دخترکی شد که با ظاهری آشفته سرش را روی تخت گذاشته بود و به خواب رفته بود.
به قدری گیج و منگ بود که حتی رز رو هم نشناخت و خواست چیزی بگوید که صدای ناله ای از میان لب هایش فقط خارج شد و همان ناله هم کفایت کرد برای این که رز تمام حواس شش گانه اش جلب میکائیل داستان شود!
#پارت_253
با هول و ولا نگاهش به چشم های نیمه باز میکائیل نشست.
پشت سر هم صدایش زد و میکائیل از درد نالهی دیگری کرد و این بار ناله وار ادامه داد:
– درد… درد دارم
پس آن همه مورفینی که به او تزریق کردند به چه کاری میآمد؟
رز از جایش پرید و سریع از اتاق خارج شد و به ثانیه نکشید که با و دو مرد دیگر داخل اتاق شدند.
دو مرد سمت میکائیل رفتند و یکیشون که میانسال بود خواست به بازویش که تیر خورده بود دستی بزند اما به یک باره میکائیل با تن صدای بلندی داد زد:
– دست نزن بم… دست نزن حرومزاده!
و سرش را به چپ و راست تکان میداد و همین کار باعث خونریزی دوباره ی بیش شد و به زور ضرب نگهش داشتند تا به خودش آسیب نزند و انگار اثر مورفین ها گیج و منگش کرده بود ولی روی دردش اثر زیادی نگذاشته بود که درکی از شرایطش نداشت و هنوز هم درونش پر از تلاطم بود!
– ولم کنید حروم زاده ها ولم کنید…
داد میزد و درد در تنش پیچ میخورد ولی با واژه ی درد غریب نبود.
رز بود که ترسیده روبه روی چشم های نیمه بازش قرار گرفت و دستانش را قاب صورت میکائیل کرد و آروم لب زد:
– میکائیل چیزی نیست چیزی نیست! میکائیل جامون امنه امن من نمیزارم کسی بهت آسیب بزنه!
این جمله ی کلیشه ای در اکثر داستان ها و راستان ها مگر دیالوگ مرد قصه نبود؟!
و میکائیل خیره ی صورت رز شد…
لبخند تلخ دخترک و عمق نگاهش برایش از صد تا مورفین بهتر عمل کرد و کافی بود.
پس پلک هایش روی هم افتادند و رز نفس عمیقی کشید!
#پارت_254
صاف ایستاد و با دستمالی خون روی صورت میکائیل را پاک کرد ولی صدای مرد میانسال چهل و خورده ای ساله که در اتاق بود باعث شد نگاهش را از صورت میکائیل بگیرد:
– من دیگه برم مشکل جدی نداره
و رز شاکی شد:
– کجا آقا؟ مشکل جدی نداره یعنی چی؟! اصلا جای سالم تو تنش هست که شما اینو میگی؟!
قرار بود بهوش بیاد بعد راهتو بکشی بری
پسر بیست و هفت هشت ساله ای که به دادشان رسیده بود و نامش علی بود و از شلوار شیش جیبش شخصیتش را در نگاه اول میشد فهمید دخالت کرد:
– دکی شما برو مشکلی نئاره
مرد میانسال که دکتر صدایش میکردند ولی نه رفتارش نه برخوردش به دکتر ها میخورد سمت در اتاق رفت و رز تا خواست مانع شود علی مانعش شد:
– واسا بینم… داره راست میگه دیگه موندن نئاره کارشو کرد پولشم گرفت دیگه بقیش به خودمون ربط داره
رز اشاره ای به میکائیل کرد:
– حالش خوب نیست کوری مگه؟!
علی اخمی کرد
– گرفتن به خاک و خول کشوندنش انتظار داری الان بعد گذشت چند ساعت برات بابا کرم برقصه؟! شنفتی که دکی گفت مشکل جدی نئاره
– دکی؟! اون اندازه خرم نمیفهمید شتر بود ادا گاو و در میاورد که بگه منم شاخ دارم
علی از زبان تند و تیز دخترک آسی شده بود و اگر به خاطر یزدان نبود تا الان ده دفعه رفته بود رد کار خودش…
شانه ای انداخت بالا و بی حوصله و خسته گفت:
– دیه شرمنده آبجی که نمیتونسنم بیمارستان فوق تخصص ببرمتون…
#پارت_255
تو همین حین صدای یزدان به گوش هر دویشان رسید و باعث شد نگاه دو نفرشان به درگاه در کشیده بشه:
– چتونه سر آوردین افتادید به جون هم؟
از سر و صورتش خستگی میبارید و همین که به رشت رسید مستقیم رفت که گند کاری هارا طبق معمول پاک کند.
علی بدون حرفی با اخمی به صورت رز از اتاق خارج شد و رز هم دوباره روی صندلی کنار تخت نشست.
همگی ساعت ها نخوابیده بودند و درماندگی و خستگی درونشان بیداد میکرد و یک جرقه کافی بود تا به جان هم بپرند و یزدان سمت رز رفت:
– پاشو برو به سر و وضعت برس بو گوه میدی
ناراحت نشد… روحیه لطیفش را انگار به همین راحتی از داده بود و بی توجه گفت:
– کجا رفتی؟!
– گند کاریارو جمع کنم رد نزارم از چیزی…
یزدان آرام تر شده بود و انگار دیگر هول و ولا نداشت و ادامه داد:
– پاشو بهوش بیاد یکم حال و هواش بهتر شه میبریمش پیش یه دکتر درست حسابی
نگاه رز نشست روی یزدان و با نیشخندی گفت:
– چه زود میتونی به خودت برگردی و آروم شی
یزدان خیره تو صورت رز کمی با مکث لب زد:
– خواهرت…
رز گوش هایش تیز تر از همیشه شد، اصلا این قصه با همراز شروع شد پس میتوانست با همراز هم تمام شود؟!
– خواهرم؟
یزدان به پنجره ی آبی پوسیده ی اتاق که یک گل شمعدانی قرمز روی طاقچه اش گذاشته بودند نگاه کرد:
– میگن فراموشی گرفته!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 108
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دلم میخواد بگم کاش همراز بهوش نمیومد ولی میدونم قصه با بهوش اومدنش جذابتر میشه
قصه تازه شروع شد:)))