رمان رز های وحشی پارت 7 - رمان دونی

 

 

×××

 

میکائیل

 

– بُکشش… فقط بکشش میکائیل!

کاری ندارم الانشم با یه مرده فرق نداره، من می‌خوام زیر خاک بره فاتحشو بخونم

 

 

یه آدم چقدر می‌توانست تا این حد بوی تعفن بدهد؟ که حتی از پشت تلفن هم نشه تحملش کرد؟

میکائیل دستی به صورتش کشید:

– کشتن یه آدمی که رو تخت بی جون مثل یه تیکه گوشت افتاده و هر نفسش به بیستا دستگاه و کوفت و زهرمار ربط داره کاری نداره اما…

اما کشتن آدمی که صد جور عره و اوره و شمسی کوره بالا سرشن تا خار تو چشم یارو نره کار داره!

یکم فرصت بدین

 

 

مرادی عصبی بود و عصبانیتش از ترسش نشاَت می‌گرفت.

از اون ور گوشی داد زد:

– یعنی چی؟ درست صحبت کن… واضح

 

 

میکائیل همین طور که میز کارش رو دور می‌زد جواب داد:

– یعنی صد تا آدم و آدمک و مامورو کوفت، ریختن دور همراز تا یکی نره کارش و یه سره کن!

خودتم خوب این و می‌دونی که تا الان دست به دامن منی و کاری نمی‌کنی…

 

 

نفسای عصبی مرادی به گوشش می‌رسید و ادامه داد:

– شما دنبال فلش بگرد کار مرگ همرازو بسپر به من! اون حالا حالا ها بهوش نمیاد

 

 

 

– فلش… آخ اگه اون فلش کوفتی و پیدا می‌کردم که این طوری جلز و ولز نمی‌زدم

 

میکائیل لبخند محوی زد، می‌دانست مرادی امروز خانه ی همراز را برای پیدا کردن فلش با خاک یکسان کرده و این یعنی همون طور که فکر کرده بود همراز دختر باهوشی بود!

 

از اتاق کاریش بیرون زد و سمت اتاق خوابش حرکت کرد:

– شما فعلا دنبال یه سرنخ از فلش باش!

همراز با من

 

– کاش مثل اسمش همراز بود تا پس فردا نره سینه قبرستون… دختر به اون خوشگلی حیف شد!

 

 

با پایان جملش میکائیل ایستاد.

مردک پیر خرف دو چیز رو داشت به میکائیل می‌رساند.

اول این که تا پس فردا وقت داری کار همراز رو تموم کنی و دوم…!

دوم این که همراز عاشق میکائیل بود و حیف شد!

 

نفس عمیقی کشید و پر کنایه جواب داد:

– حیف که شد… چون زن شما بود!

مشکی تنتون می‌کنیم ایشالا آقا… با اجازه کار دارم

 

با پایان جملش تماس رو قطع کرد.

با این که زهرش را ریخته بود باز هم ناآرام بود!

باز هم دلش می‌خواست داد بزند از این همه تلاطم زندگیش.

 

سعی کرد خودش رو آروم کند و خیره به در اتاق خوابش که خورشید کوچولوش در آن بود لب زد:

– سرنخ

 

 

 

×××

 

رز

 

حوله های سفید یک وجبی رو کنار زد و یه جورایی کمد بزرگ میکائیل رو کُن‌فیکون کرد تا بالاخره تونست حوله تن پوش بلندی رو پیدا کنه!

 

نفس عمیقی کشید و حولرو برداشت و با نگاه بی‌تفاوتی به بهم ریختیگی روبه رویش خیره شد!

در کمد بزرگ میکائیل رو بست و سمت حمام رفت.

 

با چندش به حمام شیشه ای نگاهی کرد و بعد نگاهی به آینه های بزرگ روبه ی تخت میکائیل انداخت و زیر لب غر زد:

– چه فانتزیاییم دوست دارن… مرتیکه چندش

 

 

حولرو کنار حمام گذاشت و ادامه داد:

– مرتیکه بی‌اصل و نصب هیز بی‌خانواده

 

 

هر دفعه صفتی به صفتای میکائیل اضافه می‌کرد و کاش می‌توانست این صفتارو در روی خود میکائیل با صدایی بلند بگوید، کاش!

سمت رو تختی میکائیل رفت و با کمر درد بدش رو تختی رو برداشت و پرت کرد کنار حمام!

 

 

نگاهش رو داد به دارت بزرگی که روی یه ستون نصب بود و جمله آخر میکائیل تو سرش مرور شد:

(( وسایل اتاق منو خورد نمی‌کنی اگه دوست داری استخونات خورد نشن ))

 

 

شونه ای انداخت بالا و به جهنم زیر لبی گفت.

سمت دارت رفت و چنتا از نشونه گیرای سوزنی تیزی که بهش بود رو برداشت و لب زد:

– یه حمام با پوشش اسلامی برات درست می‌کنم حال کنی مرتیکه

 

 

نترس بود و سرکش…

خیره سر بود و رُز وحشی بود برای خودش ولی میکائیل هم گرگ باران دیده بود و درنده!

 

 

 

×××

 

میکائیل

 

در اتاق رو باز کرد و با شنیدن صدای دوش کمی مکث کرد.

رز بالاخره حمام رفته بود و دوست نداشت اذیتش کند اما دیدن تن عریان دخترک مثل سیب حوا بد وسوسش کرده بود!

 

 

خودش هم نمی‌دانست که چطوری دل‌باخته که نه ولی این‌قدر خاطرخواه یک الف بچه شده.

الف بچه ای که ظاهراً شبیه همراز بود ولی باطناً از همراز یک کهکشان فاصله داشت.

 

 

بالاخره وسوسه شد و در اتاق رو کامل باز کرد اما با دیدن صحنه ی روبه روش دندون سابید بهم:

– توله سگ خر وحشی

 

 

هر دفعه اسم یک حیوان رو روی رُز می‌زاشت و بالاخره عصبی وارد اتاق شد.

نگاهش به ملافه ی روتَختی بود که با نشونه گیرای دارت وصل شده بودن به دیوار!

دیواری که به لطف سوزنای تیز دارت سوراخ سوراخ شده بودن.

 

 

به حمام دید نداشت و فقط در سرش مرور می‌کرد که این دختر چقدر جسور و باهوش!

خواست سمت حمام برود و رز رو غافل گیر کند اما پشیمان شد.

 

 

دستی به صورتش کشید و خیره به حمام اسلامی که رز درستش کرده بود روی تختش دراز کشید.

نگاهش روی گچ های ریخته شده ی روی زمین کشیده شد و یاد شبی افتاد که همراز عریان وارد اتاقش شده بود!

 

 

 

شبی که میکائیل جان کند تا شبیه یوزارسیف قصه ی زلیخا باشد و خطا نکند.

وَ حالا که دوست داشت با رز باشد، رز بود که اون رو پس می‌زد!

 

 

نفس عمیقی کشید و خیره شد به سقف اتاقش و بعد پنج دقیه صدای شُر شُر آب قطع شد و لبخند خبیثی رو لبان میکائیل نقش بست.

 

 

بعد چند ثانیه صدای هین ترسیده ی رز تو اتاق پیچید و مشخص شد خانم از حمام بیرون اومده.

نگاهش رو داد به دخترک و با دیدن حوله ی تن پوش تنش ابروهاش پرید بالا!

این حوله ی بلند گشادو از تو کمد پیدا کرده بود؟!

 

 

رز با این که پوشیده بود بیشتر خودش رو جمع و جور کرد و با اخم کنایه وار گفت:

– میگم که خودت خواهر داری؟

 

 

زبون تیزی داشت و میکائیل اگر کوتاهش نمی‌کرد شب رو خوابش نمی‌برد.

از رو تخت پاشد و همین‌طور که خیره ی تن پوشیده رز بود گفت:

– مُفتشی؟

 

 

 

نگاه سنگین میکائیل رز رو آزار می‌داد و کلافش کرده بود.

فکر می‌کرد قسمتی از بدنش مشخص

وَ سعی می‌کرد با حوله ای که تو تنش زار می‌زد خودش رو بیشتر بپوشونه:

– خب باشه خواهر نداری ولی یکی که باید زاییده باشتت تا بشی بَلای جون من دیگه؟

پس نگاه کَثیفتو…

 

 

هنوز جملش رو کامل نگفته بود که میکائیل پر جذبه یک قدم سمتش رفت و رز ادامه ی حرفش رو قورت داد!

باز افسار زبانش از دستش در رفته بود؟

 

 

میکائیل پر اخم و بدون شوخی لب زد:

– فکر کنم نذر کردی امشب سیلیرو از من بخوری نه؟

هر چند اول و آخر با این زبون سرخت ضرب دست من و میچشی

 

 

رز کوتاه آمد و جوابی نداد!

هر چند در دلش زمزمه می‌کرد که حرف حق رو زده و بهتر است این مرد نگاهش رو غسل دهد.

میکائیل سکوت رز رو که دید به حوله تن پوش رز اشاره ای زد:

– اینو از کجا آوردی؟

 

 

آروم طوری که خودشم به زور شنید جواب داد:

– از کمدت دیگه

 

 

گوش های تیز میکائیل جواب رز رو شنیدن.

اما میکائیل به یاد نمی‌آورد همچین حوله ای داشته باشد:

– چقدر گشتی این و تو کمدم پیدا کردی؟

فکر کنم از عمق کمد کشیدیش بیرون

 

 

رز جوابی به کنایه میکائیل نداد و انگار موش زبونش رو خورده بود!

میکائیل به حمام اشاره ای زد و پر اخم ادامه داد:

– این چه بلایی سر اتاق من آوردی؟ دیوارای اتاقم و سوراخ سوراخ کردی که چی بشه؟

 

 

 

رز بازم جوابی نداد!

دوست نداشت باز زبان درازی کند و در نهایت از مرد روبه رویش سیلی بخورد.

میکائیل یه قدم سمت رز برداش و توپید:

– با توام… زبونت بند اومده تخم کفتر بدم وا شه

 

 

رز ترسیده رفت عقب و صادق جواب داد:

– صدای سیلی که تو سالن به اون مرد زدی هنوز تو گوشم داره می‌پیچه… یه دونه ازون سیلیات بخورم فکر نکنم زنده بمونم پس ترجیح میدم زبونم بند بیاد تا سر سبزم نره به باد

 

 

میکائیل بی توجه به عقب رفتنای رز جلو رفت:

– چه عجب خورشید خانم از یه چیزی بالاخره حساب برد

 

 

رز دیگر جایی برای عقب رفتن نداشت و بین دیوار و میکائیل گیر افتاد.

یه صحنه ی تکراری از تمام فیلم های عاشقانه ای که دیده بود!

صحنه ای که با میکائیل برایش ترسناک بود تا عاشقانه.

 

 

میکائیل دستی به گونه رطوبت دار رز کشید و رز جرعت نمی‌کرد به چشمان میکائیل خیره شود.

میکائیل نیشخندی زد:

– بگو بینم نترسیدی با دیدن دیوارای اتاقم یه سیلی بزنم تو گوشت؟

 

 

این همه نزدیکی به مزاق رز خوش نمی‌اومد.

دستان کوچیکش رو روی سینه های ورزیده میکائیل گذاشت؛ فشاری به سینه های میکائیل وارد کرد و گفت:

– برو عقب

 

 

میکائیل تکون نخورد و با قلدری تمام جواب داد:

– نرم؟

 

 

 

رز درمونده نگاهش رو به میکائیل داد.

میکائیل با دیدن اون قیافه مظلوم نما و اون قد و قواره ی ریزه اون هم تو حوله ای که تو تنش زار می‌زد داغ کرد!

 

 

فکر های شومی به سرش داشت خطور می‌کرد.

فکر این که اگر فقط گره ی حوله رز را باز کند ازین داغی خلاص می‌شود و به خواسته هایش می‌رسد داشت دیوانه اش می‌‌کرد و همان لحظه برای این که دستش خطا نرود یک قدم به عقب رفت و نفس عمیقی کشید:

– لباس تنت کن

 

 

رز لبانش رو تَر کرد و خواست بگوید لباس ندارم که میکائیل دیگر نتوانست بگذرد از لبان سرخ رزش!

 

تو یک حرکت مچ ظریف رز رو گرفت و کشیدش سمت خودش… طوری که خود رز هم نفهمید چیشده و فقط وقتی به خودش آمد که میکائیل با چشمان بسته با حرص لبان دخترک رو بین دندان هایش به بازی گرفته بود!

 

 

حتی رز چشمانش رو هم نبسته بود و نمی‌فهمید که چه شد!..‌. فقط قطره های اشکش بود که از زور ناتوانی رو صورتش ریخته شد و باعث شد میکائیل به خودش بیاید و ازش جدا شود.

 

 

رز لرزیده چسبید به دیوار پشت سرش و محکم دستی به لبانش کشید، میکائیل حیرون از کاری که کرده بود خیره به چشمان رز لب زد:

– گریه نکن

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان الماس pdf از شراره

  خلاصه رمان :     دختری از جنس شیشه، اما به ظاهر چون کوه…دختری با قلبی شکننده و کوچک، اما به ظاهر چون آسمانی پهناور…دختری با گذشته‌ای پر از مهتاب تنهایی، اما با ظاهر سرشار از آفتاب روشنایی…الماس سرگذشت یه دختره، از اون دسته‌ای که اغلب با کمترین توجه از کنارشون رد می‌شیم، از اون دسته‌ای که همه آرزو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی مرزی pdf از مهسا زهیری

  خلاصه رمان:       بی مرزی درباره دختری به اسم شکوفه هستش که پس از ۵ سال تبعید توسط پدر ثروتمندش حالا به تهران بازگشته و عامل اصلی این‌تبعید را پسرخوانده پدر و خود پدر میدونه او در این‌بازگشت می‌خواهد انتقام دوران تبعیدش و عشق ممنوعه اش را بگیرد و مبارزه اش را از همون ابتدای ورود به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دونه الماس
دانلود رمان دونه الماس به صورت pdf کامل از زیبا سلیمانی

    خلاصه رمان دونه الماس :   اميرعلی پسر غيرتی كه سر ناموسش اصلاً شوخی نداره و پيچكش می افته دست سروش پسره مذهبی كه خيال رها كردن نامزدش رو نداره و اين وسط ياسمن پيچکی كه دلش رفته واسه به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به نام زن

    خلاصه رمان :       به نام زن داستان زندگی مادر جوانی به نام ماهور است که در پی درآمد بیشتر برای گذران زندگی خود و دختر بیست ساله‌اش در یک هتل در مشهد به عنوان نیروی خدمات استخدام می شود. شروع ماجرای احساسی ماهور همزمان با آن‌چه در هتل به عنوان خدمات به مسافران خارجی عرضه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نجوای آرام جلد اول به صورت pdf کامل از سلاله

        خلاصه رمان :   قصه از اونجایی شروع میشه که آرام و نیهاد توی یک سفر و اتفاق ناگهانی آشنا میشن اما چطوری باهم برخورد میکنن؟ آرامی که زندگی سختی داشته و لج باز و مغروره پسری که چیزی به جز آرامش خودش براش اهمیتی نداره… اما اتفاقات تلخ و شیرینی که براشون پیش میاد سرنوشتشون رو چجوری مینویسه؟؟  

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوزا جلد دوم به صورت pdf کامل از میم بهار لویی

  خلاصه رمان:     برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و صدای تیز شهردار جدید منطقه، مثل دارکوب روی مغزم منقار

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
28 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
1 سال قبل

ای بابا
پس پارت جدید کو
هفته ای یبارم دیگه نیس

مینا
مینا
1 سال قبل

آخه بیشعور اینجوری که ازت بیشتر متنفر میشه تا عاشق خودش میگه با خواهرش زمین تا آسمون فرق داره خودشم گند میزنه دیگه کامل رفتی تو لیست سیاهش آقا میکائیل 😂😂😂😂

black girl
black girl
1 سال قبل

چجوریع که بر من و بعضیا متن هست بر بعضیا نیست😐؟

رضا میر
رضا میر
1 سال قبل
پاسخ به  black girl

فاطمه درستشون کرد اولش برا منم نبود

فائزه
فائزه
1 سال قبل

زمان قشنگیه . اما پارت هاش رو خیلی دیر میذارید و این باعث میشه مخاطباش رو از دست بده

علوی
علوی
1 سال قبل

ممنون فاطمه جان.
اون سفید بودن، جذابیتش رو بالا برد. واسه خودش تبلیغی بود

رویا😑😐
رویا😑😐
1 سال قبل

این پارتش از همش بهتر نوشته بود
فقط یچیزی من متنی ندیدم🤔
😂 😂 😂 😂

دیانا
دیانا
1 سال قبل

فاطمه خانم کجای چرااین درست نمی کنی

همتا
همتا
1 سال قبل

بعد ی‌هفته انتظار
مشکلی پیش اومده که متن نداره

علوی
علوی
1 سال قبل

بچه‌ها یه همتی کنید امتیاز این پارت رو ببریم بالا، ببینیم به چند می‌رسه!!

بانو
بانو
1 سال قبل

اگه رمان خوندید عینک تونو بدین منم بخونم🤣🤣🤣

مینا
مینا
1 سال قبل
پاسخ به  بانو

من خوندم خیلی قشنگ بود رز حسابی حالش و میگیره مردم از خنده😂😂😂😂😂😂

ساناز
ساناز
1 سال قبل

کاش جای هیجان انگیز تمومش نمی‌کردی ای بابا

نیکو
نیکو
1 سال قبل

به به دست شما درد نکنه کیف کرده ایول👏🏻👏🏻

نقطه
نقطه
1 سال قبل

چرا متن نداره رمان؟
آیا فقط برای من اینطوره؟

علوی
علوی
1 سال قبل
پاسخ به  نقطه

برای منم همینه،
اون امتیازات مال قضیه پادشاه لخته‌است😂😂😂😂😉

نقطه
نقطه
1 سال قبل
پاسخ به  علوی

😂😂🤦🏻‍♀️

تارا فرهادی
تارا فرهادی
1 سال قبل

۲۶ امتیازی که به رمان نخونده دادیمو کجای دلم بزارم 🤣🤣

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل
پاسخ به  تارا فرهادی

پارت گذاری رمانا خل و چلمون کردن خواهرم

رهاا
رهاا
1 سال قبل
پاسخ به  تارا فرهادی

🤣

ضحی
ضحی
1 سال قبل
پاسخ به  تارا فرهادی

الان ۵۹ امتیاز برای رمانی هست که من متنش رو ندارم🤓

مینا
مینا
1 سال قبل
پاسخ به  تارا فرهادی

😂 😂 😂 😂 😂 😂 😂 😂

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

یعنی چی؟متنش کو؟

،،،
،،،
1 سال قبل

فاطی اون عینکتوبده

زلال
زلال
1 سال قبل
پاسخ به  ،،،

🤣🤣👌

نیکو
نیکو
1 سال قبل
پاسخ به  ،،،

💔 😂

مینا
مینا
1 سال قبل
پاسخ به  ،،،

وای ترکیدم🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣

علوی
علوی
1 سال قبل

به‌به خیلی خیلی عالی بود! 😁😁😁

دسته‌ها
28
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x