رمان رسپینا پارت 113

0
(0)

 

سعی کردم آرومش کنم اما نمیشد
_قسم خوردم کاری نکنم؟ من گو°ه خوردم ، مادرشو به عزاش میشونم ، فقط شکستگی ؟ من بودم میکشتمش ، مرگ کمشه
_تو غلط کردی ، کاری نمیکنی دارم میگم بهت ، رادانم قسم خورده کاری باهاش نداشته باشه ، الکی شر درست نکن دوباره ، یه چیز بود تموم شد رفت
_تموم شد ؟ تموم شد رفت ؟ این تررررست از چیه پس ؟ این لرزیدن از چیهههه؟ از چیزی که تموم شده رفته؟
_رادمهر بس کن ، گفتم کاری نمیکنی ، عین مرد پا قسمی که خوردی بمون .
صاف تو چشمام نگاه کرد
_من نامرد عالمم اما اونو میکشم
رفت سمت در اتاق
_اگه بخوای کاری کنی ، به ولای علی قسم ، به والله قسم برای همیشه تموم میشی برام ، اگه کاری کنی برادری به اسم رادمهر ندارم
برگشت نگاهم کرد
_می ارزه به کشتن آدمی که قصد جون خواهرمو کرده.
_همچین کاری نمیکنی رادمهر
_هیچکس نمیتونه جلومو بگیره هیچکس.
_باشه ، اما قبلش باهات حرف دارم بیا بشین
خواست بی توجهی کنه که اخم کردم
_باهات حرف دارم بیا بشین
پوفی کشید و اومد نشست
_بفرما
_میگی می ارزه ؟ اونقدر اطرافیانش قدرت دارن که سریع شناساییت کنن و بندازنت زندان ، میگی رادان میکشتش ؟ بخاطر من کوتاه اومد چون نخواستم با کسی زندگی کنم که قاتل باشه ، اون یه آدم بی ارزشه ، بکشیش ؟! بعدش بری زندان ؟ قید علاقتو باید بزنی چون سابقه دار محسوب میشی البته اگه بتونیم از اعدام نجاتت بدیم ، قید زیبارو بزنی ؟ اعدام که شی پای کی بمونه ؟! میره ازدواج میکنه ، از اعدام نجات پیدا کنی خانوادش به چیه تو زن بدن؟! به پسری که انگ قاتل بودن خورده ؟! پسری که نمیتونه حتی شغل داشته باشه بخاطر سابقش ؟ یه آدم که دیگه جرعت گذشتن از کنار منو هم‌ نداره ، ارزشی نداره که بخاطرش بخوای از علاقت عشقت آیندت بگذری ، باشه نزدیک بود خواهرتو از دست بدی ، نزدیک بود داغدار شی‌ ، الان قدر بدون ، تو نمیتونی از همچین چیزی بگذری ، من چطور از تو بگذرم ؟! چطور بذارم آیندت نابود شه ؟! نکن ، مرگ رسپینا بیخیال موضوع شو‌ ، دستتو به خون آلوده نکن.
سکوت کرد و بلند شد
_نمیدونم چیکار کنم ، اما حرفات منطقیه از یه طرف نمیتونم بگذرم از اون آدم
_اول اینکه بسپارش به خود خدا ، دوم اینکه زیبا شاید بتونه راجب این موضوع هم آرومت کنه ، باهاش صحبت کن ، اما اینو بدون اگه بری سمت اون آدم هم من هم زیبا هم آیندت هم علاقتو زیرپا گذاشتی و قیدشو زدی.
_قلبمو هدف گرفتی اما نمیتونه باعث شه انقدر راحت از این موضوع بگذرم
_بهش فکر نکن برو بخواب ، کم کم باهاش کنار میای و بیخیال میشی
رفت سمت در اما برگشت سمتم
_نمیترسی تنها بخوابی ؟
ترسی برام نداشت چون تنها چیزی که باعث میشد بخوابم قرصای آرامبخش و مسکن بود ، میدونستم چقدر برام ضرر داره اما شده بود آرامش شبام
_نمیترسم ، برو بخواب ، منم بخوابم
نگران فقط نگاهم کرد و رفت ، با رفتنش یک قرص برداشتم و رفتم تو آشپزخونه با آب خوردم و اومدم دراز کشیدم .
باید با شهاب ، وکیلی که قرار بود کارامونو‌ درست کنه حرف بزنم مدرک و شواهدو هم بذارم جلوش و بذارم کارا قانونی پیش بره.
کم کم چشمام بسته شد و قرص اثر کرد .

~~~~

{یک ماه بعد}

یک ماه گذشت ، توی این یک ماه هم شهاب هم رادان یه پاشون تهران بود یه پاشون اینجا ، رادان حاضر نبود تنهام بذاره و یک لحظه هم پا پس نکشید اما بعضی اوقات شرایط جوری میشد که مجبور به رفتن میشد اما سریع برمیگشت.
با رادان حرف زده بودم و گفته بودم که به رادمهر همه چیز رو گفتم و میترسم کاری کنه و گفته بود حلش میکنه و دقیق دو روز بعد تو حیاط خونمون صحبت کرد باهاش حدود دو یا سه ساعت اما نمیدونم چطور متقاعدش کرد .
یه جورایی حس میکردم مهره مار داره که راحت بابام و رادمهرو راضی کرده با حرفاش و کلا از اینکه تونسته بود رادمهر رو از خر شیطون بیاره پایین کافی بود.
شهاب با کلی پارتی بازی و صدالبته با توجه با قانونای کشور خیلی راحت پنج روز پیش بی گناهی راحیل رو اثبات کرد ، اما برادر شوهر راحیل با پول خیلی هنگفتی رای رو نسبت به خودش برگردوند و کاملا اثبات نشد اما تو شهر پیچید که این اتفاق باعث و بانیش کی بوده اما تو این پنج روز کاملا به حرف بابا پی بردم که آبروی ریخته شده رو نمیشه جمع کرد ، درسته راحیل کاری نکرده بود اما مردم متهمش کردن و اصلا به بی گناهیش توجهی نداشتن ، این چند روز فکر کردم ، موندن ما تو این شهر دیگه درست نبود ، بخصوص که بابام از نگاها و حرفای مردم خسته شده بود .
تصمیم گرفته بودم یه پیشنهاد بدم بابام و سعی کنم راضیش کنم ، راجبش با هیچکس صحبت نکرده بودم ، بعد شام قصد داشتم بگم
مامانم صدام کرد
_جانم مامان
_بیا یه سالادی درست کن من دستم بنده
_ الان میام
بلند شدم رفتم بیرون از اتاق ، بعد بی گناهی راحیل که اثبات شد ، هیچوقت شرایط خونمون مثل قبل نشد ، مامانم همش حرفش این بود جلوی مردم نمیتونه سرشو بالا بگیره در صورتی که افسردگی راحیل مهمتر بود

راحیل به شدت توی خودش بود و میشه گفت افسردگی گرفته بود ، بهش حق میدادم ، خوشبختیش زبان زد همه بود اما از بین رفت تنها سر چهارتا عکس فتوشاپ و یه دلیل مسخره ، روزی که برادرشوهرش با زنش جلوی منو راحیل وایسادن گفتن سر این بوده که مادرشوهرش همیشه راحیل رو پتک کرده و کوبیده تو سرشون اینکارو کرده ، مات موندم ، سر حرف توهین آمیز و مسخره یک فرد آبروی یه آدم بی گناه ریخته میشه .
مشغول سالاد درست کردن بودم ، شهاب زیادی سر مسائل با راحیل صحبت میکرد و راحیل مصمم بود برای طلاق ، بعد از اثبات فتوشاپ بودن همه چیز همشون اومدن دم در همین خونه به معذرت خواهی ، دری همین خونه ای که ماه قبل آبروی این خانواده رو به حراج زدن.
خوشحال بودم از اینکه راحیل مصمم بود برای طلاق گرفتن ، درستش همین بود ، آدمی که آبروتو میبره ، آدمی که اگه میموندی پیشش زنده بر نمیگشتی اشتباه محضه ساختن از نو باهاش.

بعد شستن ظرفای شام رفتم پیش بابام نشستم ، یکم حرفامو بالا پایین کردم ، برگشتم سمت بابام
_بابا من یه پیشنهادی دارم ، میدونم بهش جدی فکر میکنی ، خودت یه حرفی زدی آبروی رفته دیگه برنمی‌گرده ، درسته راحیل کاری نکرده اما مردم کی قبول کردن و قبول دارن؟ ، بابا خونه رو بفروش بریم تهران، میتونیم تهران یه خونه متوسط تو یه جای معمولی بخریم ، باغ رو کاری نداشته باش بالاخره اینجا دلمون تنگ میشه میایم ، اما از اینجا بریم بابا ، نمیخوام این همه عذاب بکشی ، هربار میری بیرونو میای میبینم چقدر درهمی ، ازت خواهش میکنم بیخیال این شهر شو و بریم تهران ، یه زندگی جدید بسازیم ، بذار بگن فرار کردن ،آرامش هممون مهمتر از حرف و دهن مردمه ، به قول خودت در دهن مردم رو نمیشه بست.
کمی سکوت شد و حرف بابام سکوت رو شکوند
_راجبش تنها فکر میکنم ، نمیدونم چی بهتره ، کمی سبک سنگین کنم تصمیم میگیرم .
کمی دیگه تو جمع نشستم و بلند شدم رفتم تو اتاقم ، این خونه برام پر بود از خاطرات رنگی رنگی و خوشحالی ، البته خاطرات بد هم بود اما خاطرات بچگیم جلوی چشمام رنگ گرفت و من دلتنگ شدم ، دلتنگ اون روزایی که دغدغه کمتری داشتم .
دراز کشیدم و گوشیم رو روشن کردم ، این یک‌ماه با آرام کلی حرف زدم ، ماجرا رو گفتم ، از پشت تلفن با حرفاش سعی کرد امید بده و وقتی ازش پرسیدم یه مدت نبوده چیشده ، ماجرا رو توضیح داد و من دلم گرفت از اینکه تو اون روزا پیشش نبودم ، آوا با امیر پنهونی ازدواج کرده بود و رفته بودن خارج و به زندگیشون میرسیدن و حاج رسول کامرانی با اون همه ابهت با شنیدن این خبر سکته کرده بود و اسیر بیمارستان بود.
از گریه های آرام پشت تلفن حالم بدتر شد ، از آوا خبر داشت ، میگفت نمیتونه بیخیالش شه اما باباش از فرزندی ردش کرده و گفته اسمشو هم نمیخواد بشنوه ، آرام نگران بود ، نگران آوایی که بی لیاقت بود ، لیاقت اون پدر و اون خواهر رو نداشت و سر یه مرد کثیف و بی شرف ‌و نامردی مثل امیر پشت کرد به خانوادش.
وقتی نگاهی به پیج اینستاگرامیش دوختم ، چقدر افسوس خوردم از دست این آدم ، عکسای دوتاییش با امیر عکسای محضرشون برای عقد ، نشون میداد چقدر دیوونه شده این آدم ، آوا سر ظاهر انتخاب کرد اما تو دوران نامزدی دل بست ، دل بست به آدمی که لایق نبود ، نتونست از احساسش بگذره و احساسشو در برابر امیر سرکوب کنه و ترجیح داده بود عقلشو منطقشو خفه کنه و به زندگیش برسه ، زندگی که از الان مشخص بود پایان خوبی نداره ، البته نمیشد قطعی گفت ، شاید آدم شده باشه ، اما امیر ذاتش خوب نبود و ذات خراب هیچوقت خوب نمیشه .
آرام برعکس آوا پا گذاشته بود روی قلبش و حرفش یکی بود ، هیچوقت ازدواج نمیکنه و همیشه از پدرش مراقبت میکنه و پیش پدرش میمونه.
آوا تصمیم به نابودی باباش گرفت و آرام به سرپا کردن باباش !
گوشی که روشن شد ، اولین کاری که کردم یه قرار گذاشتم با رادان که برم ببینمش
دوم پیامای آرام رو خوندم ، باید یه سر میرفتم گرگان و تو این شرایطش تنهاش نمیذاشتم ، تو روزای سختم وقتی کسی نبود پیشم آرام بود .
فردا با بابا حرف میزدم که یه سر برم تهران وسیله جمع کنم برم گرگان پیش آرام ، البته اگه میشد با رادان برم خوب میشد.
چشمام رو بستم ، رادان قرص آرامبخشمو دیده بود و ازم گرفته بودش و برای اینکه شبا بتونم راحت بخوابم و اون حس ترس نیاد سراغم باهام حرف میزد تا خوابم ببره ، نزدیکم نبود اما حواسش بهم بود و این برام قشنگ ترین حالت ممکن بود ، این چند شب میدونستم کار داره و من خودم گفته بودم حرف نزنیم تا من بتونم مثل قبل شم و با آرامش بخوابم.
انقدر فکر کردم به خودم رادان راحیل ریما رادمهر که راحت خوابم برد .

گیج خواب بودم که سر و صدا میشنیدم صدای جیغ و گریه بود انگار ، به دقیقه نکشید که به خودم اومدم ، بلند شدم و خودمو رسوندم به حال ببینم چیشده ، با دیدن برانکارد آمبولانس تو خونه و گریه های مامانم حس کردم روح از تنم رفت ….

توی بیمارستان راه میرفتم و منتظر یه حرف از سمت کادر درمان بودم ، اما خبری نبود ، دیشب راحیل رفته بود بیرون که قدم بزنه حالش بهتر شه و فکرش باز ، اما حرفای بقیه راجب خودش و نشون دادنش با انگشت حالشو بد کرده بود و اومده بود خوابیده بود و صبح مامانم که میره بهش سر بزنه میبینه بدنش سرده و آمبولانس اومده بود و گفته بود سکته قلبی کرده ، من خبر نداشتم از بیرون رفتنش وگرنه مواظب بودم ، میدونستم چقدر حرف ها هست ، نه تنها من کل خانواده میدونستیم ، این تنها گذاشتنش بیشتر خطا بود ، گوشه بیمارستان نشسته بودم ، کل خانواده ما نشسته بودیم منتظر جواب دکتر ، مامانم گریه میکرد قرآن میخوند ، بابام حال بدش مشخص بود ریما پا به پا مامان گریه میکرد و رادمهر که به زور جلوی گریه هاشو گرفته بود ، ما اصلا توی حال خودمون نبودیم ، رادان رو میدیدم همش میرفت میومد سعی میکرد مطلع شه از حال راحیل .
با نشستن کسی کنارم نگاهم رو چرخوندم شهاب بود کنارم نشسته بود ، شهاب هم دسته کمی از رادان نداشت و کمک حالمون بود ، نگاهمو چرخوندم سمت رو به رو و به دیوار زل زدم
_با رادان رفتیم پیش دکترش ، تا امشب بهوش میاد باقیش دست خداس ، باید آزمایش انجام بده تا اطلاع دقیقی پیدا کنه .
بازم سکوت کردم، حرفی نداشتم بگم
_حالش خوب میشه ، با توجه به چیزایی که دکتر گفت کاملا خوب میشه ، اما بهتره از این محیط از این شهر دورش کنید ، از این حرفا ، بحثا ، چند باری که برای طلاق باهاش حرف زدم مشخص بود خودشو باخته ، کل حرفاش نشون میداد دیگه امیدی به زندگی ندارهد، بهتره ببرینش پیش روانشناس اما دور از اینجا باشه .
موافق بودم با حرفاش ، موندنمون اینجا دیگه درست نبود ، راحیل با این حرفا دووم نمیورد و بابام با اینکه دخترش کاری نکرده بود اما از حرفا نمیتونست سرشو بالا بگیره .
_دیشب سر این موضوع با بابام حرف زده بودم ، بازم حرف میزنم راضیش میکنم .
دیگه چیزی نگفت و سکوت کرد ، به رفت و آمد پرستارا نگاه میکردم ، زندگی آروممون چطور یک شبه انقدر نابود شد؟ انگار که طوفان اومده و زندگی مارو از هم پاشونده و رفته و ما موندیم و خرابی هایی که به بار اومده .
با شنیدن صدای گریه یه زن و پرسشای یه مرد سرم برگشت اون سمت ، شوکه شدم ، چطور روشون میشد بعد اون همه بلا و آبرویی که از ما بردن اینجا بیان ، زودتر از همه بلند شدم .
سجاد بود شوهر راحیل قبل از اینکه بخواد کسی حرفی بزنه ، تمام حرص و عصبانیتمو سرش خالی کردم
_با چه حقی اومدی اینجا ؟!
اصلا چطور روت شده پاتو بذاری اینجا ؟!
برو همون گورستونی که بودی ، حق نداری از ده کیلومتری ماهم رد شی ، خودتو خانواده ات گند زدین به زندگی ما ، سر اون داداش بی همه چیزت الکی وجه خواهرمو زیر سوال بردین ، توعه به ظاهر مرد حتی نخواستی حقیقتو بفهمی رفتی جار زدی تو شهر چه اتفاقی افتاده ، یه چیز دروغ و الکی رو ، الان با چه جرعتی پا گذاشتی اینجا ، هم خودت هم مادرت جمع کنین از اینجا برین وگرنه حراست خبر میکنم .
رادان آروم دستمو کشید
_باشه آروم باش
تیز نگاهشون کرد
_میرن ، نمیان این طرف .
بابام که همیشه آروم بود اینبار اونم خشمشو نمیتونست کنترل کنه
_چیزایی که باید میفهمیدید فهمیدید ، جمع کنید برید ، یک لحظه هم نمیخوام اینجا ببینمتون و الا شکایت میکنم ازتون بابت مزاحمتای همیشگیتون
_جناب امیری اشتباه کردم ، خبط کردم ، انسان جایز الخطا اس ، شما بزرگی کنید ببخشید .
با این حرفش انگار آتیش زده بودن به جونم
_خفه شو دیگه ، خفه شو ، گمشو برو از اینجا ، اشتباه تو باعث شده خواهر دسته گل من سکته کنه ، این اشتباهتو هیچکس نمیبخشه از خانواده ی ما ، گمشو برو دیگه ، برووو .
پرستارا جمع شده بودن و همش ازمون میخواستن آروم باشیم و داد و فریادی نشه ، یه عده هم میخواستن اونارو بندازن بیرون ، اما پرو تر از این حرفا بود و مونده بود و قصد رفتن نداشت ، اینبار رادمهر بلند داد میزد
_د گمشو برو از اینجا مرتیکه ، برو تا نکشتمت ….
شهاب بزور گرفته بودش و نمیذاشت حتی حرفی بزنه .
رادان منو ول کرد رفت سمت اونا که بفرستشون بره همزمان حراست رسید ، علاوه بر اونا مارو هم از بیمارستان انداختن بیرون ، همگی تو حیاط بیمارستان مونده بودیم ، عصبی بودم ، نمیتونستم آروم باشم و با پام روی زمین ضرب گرفته بودم ، بطری آب سمتم گرفته شده بود ، میدونستم رادانه ، آبو سر کشیدم ، روی چمنا نشستم ، فقط میخواستم زودتر راحیل بهوش بیاد چیزیش نباشه ، خوب باشه سالم باشه ، رادان با کلی حرف اجازه ورود گرفته بود و میرفت و میومد و متاسفانه راحیل هنوز بهوش نیومده بود.

هرچی فکر کرده بودم به این نتیجه رسیدم که باید بریم ، بریم یه شهر دیگه ، هرجایی باشه فرق نداره اما بریم تا هممون به آرامش برسیم از این حرفا بحثا دور باشیم ، باید راحیل میرفت پیش یه روانشناس تا روحیه اش برگرده و از نو زندگیمونو بسازیم اما جای دیگه …..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.3 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sogol
Sogol
1 سال قبل

چقدر مزخرف این طرز فکر مردم که انقدر راحت هم دیگه رو قضاوت میکنیم انقدر راحت به همدیگه تهمت میزنیم ……😑🙄
به فکر این نیستیم که این حرفا ممکنه چه بلائی سر اون خانواده و اون دختر بیاره

Ghazaleh Behzad
Ghazaleh Behzad
1 سال قبل

سلام
نویسنده عزیز، روز اولی که پارت گذاری رمانت شروع شد فکر کردم رمان ضعیفیه. چون احساس کردم گرچه من در درجه ای نیستم که برچسب بزنم اما حس کردم قلمت کمی ضعیفه. ولی امروز، راه رمانت، کلماتت، جملاتت، دیالوگ هات منطقی ترن و قلمت زیبا تره. رادان الان کاملا شخصیتش تو رمان مشخصه. همچنین رسپینا و خلاصه هر شخصیت حد و حدود و جایگاه درستی داره. با اینکه گاهی سر پارت گذاری تعویق درش خیلی حرص میخوردم و ازت شاکی بودم، الان رمانتو خیلی دوست دارم. امیدوارم کنکور سال بعد بهترین رتبه رو بیاری، امثال هم اگه رفتی دانشگاه موفق باشی. من مشتاقانه منتظر کار های بعدت هستم.
گرچه رمان هنوز تموم نشده اما این پارتت از نظر من خیلی از پارت اول قوی تر بود و ترقیبم کرد که برات نظر بنویسم. موفق باشی عزیزم❤🌿

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x