رمان رسپینا پارت 117

0
(0)

 

با رسیدن به گرگان نفس عمیقی کشیدم ، حتی آب و هوای شمال تو این فصل منو سرحال میکرد ، اول گرگان کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم ، اسنپ گرفتم و منتظر موندم برسه ، مقصد رو همون مسافرخونه قبلی زدم ، میدونستم باید کمی هزینه بیشتر بدم تا بهم اتاق بدن و اینطور الاف نمی‌شدم ، با رسیدن اسنپ سوار شدم و تازه تونستم کمی چشمام رو ببندم پ سرمو تکیه بدم به شیشه. ترافیک شدیدی بود ، شهرهای بزرگ درست مثل تهران ترافیک سنگین داشتن و ترافیک الان گرگان زیادی روی اعصابم بود و دلم میخواست پیاده برم تا همون مسافرخونه .
بالاخره بعد یک ساعت ترافیک رسیدم به مسافرخونه و از پذیرش یه اتاق گرفتم البته با رشوه و هزینه بیشتر ، درست طبق فکرم ، وارد اتاق شدم چمدونو گذاشتم یه گوشه ، دراز کشیدم رو تخت ، تصمیم داشتم بخوابم تا خستگیم در بره و بعد برم پیش آرام با همون لباس و سر و وضع دراز کشیدم ، گوشیم خاموش بود اول روشنش کردم بعد چک میکردم ، کلی پیام و میس کال داشتم اما گوشی رو گذاشتم رو بیصدا و راحت چشمام رو بستم و خیلی سریع خوابم برد .

~~
هوا رو به تاریکی رفته بود و آرام نمیدونست من اومدم ، گوشیم رو برداشتم کلی میس کال از رادان داشتم و رادمهر و بابا ، اول میخواستم با آرام صحبت کنم و بعد با رادان و رادمهر و بابام تماس می‌گرفتم
سعی کردم پر انرژی باشم کمی آرام رو از این حس و حال بد دور کنم
_سلام بر رفیق خل و چل خودم ، خوبی ؟! از تیمارستان مرخص شدی ؟!
صدای خنده های بی جونش تو گوشی پیچید
_سلام به یکی چل تر از من ، خوبم تو خوبی ؟! آره از تیمارستان مرخص شدم الان خونه تشریف دارم .
کمی جدی شدم
_بابات مرخص شده؟! الان خونه ای ؟!
_آره ، دیروز مرخص شد
_بهتره؟!
_آره ، اما خب کاری که آوا کرد …
سکوت کرد ، ترجیح میدادم برم پیشش و اونطور آرومش میکردم تا پشت تلفن ، اما نمیخواستم بهش بگم تا سوپرایز بمونه .
_من پشت خطی دارم آرام ، بعد بهت زنگ میزنم .
و قطع کردم و رفتم سمت چمدون ، اول حاضر شم تو راه زنگ میزدم به کسایی که میخواستم .
لگ سفید با تاپ سفید یه مانتو صورتی با شال صورتی پوشیدم کفشای اسپورت سفید و کیف سفید آرایش ملیحی کردم و رفتم سمت در ، سریع یه اسنپ گرفتم و اول از همه زنگ زدم بابام
_جانم بابا ، زنگ زده بودی ؟
_چرا انقدر سر به هوایی ؟! کجایی ؟!
_اومدم گرگان پیش آرام ، یکم استراحت کنم برمیگردم ‌.
_نمیتونستی زودتر اطلاع بدی ؟!
_شرمنده ام ، ببخشید ، اما این مدت که گرگانم میخوام یکم استراحت کنم زیاد در دسترس نیستم
_باشه باباجان مواظب خودت باش .
خداحافظی کردم و قطع کردم ، شماره رادمهر رو گرفتم ، درست همون لحظه اسنپ رسید سوار شدم
_سلام داداش کوچیکه
_داداش کوچیکه و زهر ، یه پیام میدی فلان کن ، نمیگی نگران میشم ؟! بعدشم گوشی خاموش ؟
_چیز خاصی نشده ها ، الان گرگانم مواظب خودم هستم ، توام کاری که گفتمو بکن برو برای خونه ، من دیگه حوصله نداشتم واسه ی این کارای اداری
_باشه ، اما گوشیتو خاموش نکن ، وگرنه بکوب میام گرگان دهنتو سرویس میکنم
خندیدم
_لطف داری اما گوشیمو از دسترس خارج میکنم میخوام تنها باشم
_چیزی شده؟
_چیزی باید بشه ؟!
_نه آخه یهویی گفتی میخوای بری و دردسترس نباشی …. رادان کاری کرده؟!
_نه کاری نکرده ، انقدر نندازین گردن اون
_باشه حالا انقدر طرفداری نکن.
_من باید برم کاری نداری؟!
_نه عزیزم ، برو ، خداحافظ .
خداحافظی کردم و نوبتی هم بود نوبت رادان بود ، شمارشو گرفتم ، خیلی سریع جواب داد
_جانم عزیزم ، زنگ زدی کار داشتی ؟!
_میموندی باهم میرفتیم چرا تنها؟!
_میخواستم و میخوام تنها باشم ، نمیدونم تا کی ، نگرانم نشو میخوام دور شم از همه چیز یه مدت ، توام که محافظارو پشت سرم فرستادی آمار بهت میرسه نگران نمیشی ، گوشیم یه مدت خاموشه تا برگردم.
سکوت کرد ، اگه حرفی میخواست بزنه پشیمون شد
_باشه ، هرجور راحتی ، اما منو بی خبر از خودت نذار ، هرچقدر محافظ هم باشه بازم دل نگرانم وقتی خودم پیشت نیستم
_چیزیم نمیشه ، سفر چند روزه اس .
با رسیدن سر کوچه آرام اینا پیاده شدم و هزینه رو حساب کردم
_من باید برم رادان ، مواظب خودت باش ، فکر منم نباش من چیزیم نمیشه خداحافظ .
_مراقب خودت باش ، برو خداحافظ .
گوشی رو قطع کردم و رفتم سمت در خونه اشون که وسط راه وایسادم ، چقدر خر بودم دست خالی داشتم میرفتم راهمو کج کردم سمت خیابون تا از کسی آدرس یه شیرینی فروشی یا گل فروشی رو بگیرم.

با پرس و جو یه گل فروشی نزدیک پیدا کردم و سفارش یه دست گل دادم و گفتم از گل های زنبق و محمدی و نرگس بذارن ، بعد از کلی معطلی حاضر شد ، حساب کردم و راه اومده رو برگشتم ، رسیدم در خونشون زنگ‌ رو زدم
_کیه؟!
صدام رو تغییر دادم
_خانوم میشه تشریف بیارید جلوی در ؟ یه سری بسته هست باید تحویل بگیرید
_بله الان میام
و آیفون رو قطع کرد با خنده جلوی در موندم و منتظر موندم تا بیاد و در رو باز کنه …

در که باز شد شوک جلوی در موند ، چقدر لاغر شده بود ، زیر چشماش گود رفته بود و خستگی و ناراحتی تو چشماش مشخص بود ، به خودش که اومد محکم خودشو پرت کرد تو بغلم
_له شدم دختر ، یواش تر
_کی اومدی تو ؟ چرا نگفتی؟
_امروز ، خواستم سوپرایز شی
یه جوری خوشحال شده بود و ذوق میکرد که دلم گرفت ، چرا زودتر نیومدم ؟ چرا نتونستم خودمو زودتر برسونم ؟
_بریم تو ، بدو
با خنده رفتم داخل و در رو بستم ، با دیدن حیاط خاطرات آب بازی با آوا اومد جلوی چشمم ، خاطرات اون چند روز جلوی چشمام جون گرفت ، من تنها چند روز اینجا خاطره داشتم با آوا و انقدر حالم گرفته شد ، آرام چطور طاقت اورده از دوری قُلش ؟ چطور تحمل کرده اون همه خاطرات دوتاییشونو .
آرام بعد باباش تنها خواهرشو داشت ، آوا چطور تونست قید اینارو بزنه و بره .
از فکرش بیرون اومدم و آرام رو همراهی کردم ، رفتیم داخل خونه .
_حاج رسول کجاست ؟!
_خوابیده ، قرصاشو خورد خوابید .
گلارو گرفتم سمتش
_اینارو بذار توی یه گلدون
گلا رو از دستم گرفت و رفت سمت آشپزخونه اشون و من روی مبل نشستم ، دیدن آرام تو این حال واقعا ناراحتم میکرد ، خیلی شکسته تر شده بود ،از اون همه شادی و نشاط شده بود یه آدم ساکت و غمگین .
اومد سمتم
_بیا بریم اتاق من
بلند شدم که یهویی برگشت سمتم
_راستی کو چمدون و وسایلات ؟ قطعا همینطوری نیومدی
_مسافرخونه رفتم
_از بس بیشعوری ، اینجا خونه ما هست رفتی مسافرخونه ؟
_گفتم مزاحم نشم
_امشب مشخصه دلت کتک میخواد ، مزاحم؟ نمیبینی از اومدنت چه خوشحالم
_نه والا ، از ظاهر مشخص نیست مگه اینکه جای دیگه عروسی باشه .
خندید
_دقیقا عروسیه ، فردا میریم وسایلتو میاری اینجا ، اصلا… میمونی یه مدت مگه نه؟
_آره بابا اومدم چتر بشم روتون
_هرکی نمونه
خندیدم و هیچی نگفتم
دستمو گرفت کشید سمت اتاقش
_آرام به خدا این دسته کش تنبون نیست.
_خوب حالا ، یه کشیدنه ، تهش از حا درمیاد بعدش جا میندازنش ، چیزی نمیشه که
_آره آره تو راست میگی فقط دستم درد میگیره همین
_بیا برو تو زر مفت نزن بچه .
اتاقشو عوض کرده بود ، این اتاق پر بود از عکس و چیدمان دونفره ی آوا و آرام و الان کلا تغییر کرده بود
پارکت و کاغذ دیواری سفید و طوسی ، یه تخت یه نفره جای دوتا تخت یه نفرو رو گرفته بود ، به رنگ مشکی گوشه ی اتاق
قبلاً عکسای دوتاییشون قاب بود و الان تنها عکسای آرام ، اتاقی که تم رنگیش سفید لیمویی و زرد بود شده بود سفید مشکی .
نشست گوشه ی تختش
_بعد اون کار آوا بابام حالش بد شد ، تصمیم گرفتم چیزی که باعث حال بدش هست رو حذف کنم ، به خصوص خاطرات و یادگاری های آوا رو پاک کنم ، اول از این اتاق شروع کردم ، سخته گذشتن از قُلت اما مجبورم بخاطر بابام ، هرچیزی تو این اتاق یادآور آوا بود پاک کردم .
_دور‌… انداختی ؟!
_در اون حد دلشو نداشتم ، گذاشتمشون توی زیر زمین خونه.
_میدونی آوا حق داشت واسه ی زندگیش تصمیم بگیره ، بالاخره زندگی خودشه ، همونطور که همیشه میگفت کسی حق دخالت تو زندگیشو نداره ، اما اشتباه کرد ، بخاطر یه آدم که اونقدر دو رو بود و کثیف نباید پشت میکرد به خانوادش ، موقعی فهمیدیم که دیر شده بود ، برای من یه نامه گذاشته بود رفته بود و بابام همون روز توی شرکتش از بقیه میفهمه ، اگه ببینیش میگی این همون حاج رسوله؟! خیلی بهم ریخته ، آوا دخترش بود ، همون دختری که میگفت عاقله و کار اشتباهی نمیکنه .
_هرچی بیشتر فکر کنی بیشتر اذیت میشی ، پیش بابات از آوا حرف نزن و پیش آوا از بابات ، ارتباطتو با جفتشون نگه دار ، اما مواظب باش خودت بین این ماجراها له نشی ، بتونی سر پا بمونی .
_هرچی بیشتر میگذره میفهمم چقدر راه سختی در پیش دارم.
_الان با چی سرگرمی ؟!
_کارای بابا ، مجبور شدم خودم برم سر جای بابا ، یه روزایی میگم بیخیال شم و سهام بابام رو بفروشم ، از طرف دیگه نمیتونم بیخیال اون همه تلاش بابام شم ، بابام عمرشو داد برای این سهام و خوشبخت کردن ما.
_از آوا چه خبر ؟ باهاش در ارتباطی ؟
_در ارتباطم ، همونطور که گفتم نمیتونم ازش بگذرم ، خوشحاله ، خیلی هم خوشحاله ، حس میکنه خوشبخت ترین آدم روی زمینه ، امیدوارم همیشه همینطور بمونه ، این حرفا بمونه برای بعد ، بیا لباس راحتی بدم بهت ، آرایشتو هم بشور ، شام بخوریم یه چیز حاضری ، چیزی نپختم ، بعد رخت خواب میندازیم و قبل خواب حرف میزنیم .
_موافقم.
از کمدش لباس راحتی داد بهم و عوض کردم و با شوینده مشغول شستن صورتم شدم ، آرام واقعا تحت فشار بود ، مسئولینی که گردنش بود داشت از پا درش میورد و باید خودشو جمع و جور میکرد ، احتمال میدادم که برای دانشگاه انتقالی بگیره برای گرگان و درسشو همینجا ادامه بده ، شرکت باباشو بچرخونه و به زندگیش برسه ، سخت بود اما تواناییشو داشت ، نباید میذاشتم جا بزنه.
صورتمو شستم و اومدم بیرون ، رفتم سمت آشپزخونه ، آرام از غذا پختن فراری بود و الان یکی از مسئولیاتش بود …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.3 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لادن
لادن
1 سال قبل

نکنه امشب پارت نیست🥺

Mobina
1 سال قبل

دلم برای ارام میسوزه🥺🥺

🖤S_s 🖤
🖤S_s 🖤
پاسخ به  Mobina
1 سال قبل

منم،بیچاره گناه داره 💔

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x