رمان رسپینا پارت 118

0
(0)

 

الان در حال درست کردن املت بود و همین خوب بود ، آرام همیشه موقع غذا درست کردن در میرفت و الان راحت انجام میداد ، سعی کردم زیاد دپ نباشم
_به به آرام خانوم چی پخته
_یه املت مریضی درست کردم
_آمبولانس لازم میشه یعنی ؟!
_در اون حد احتمال نمیدم ، تهش یه اسهاله
کوبیدم تو پهلوش
_حالمو بهم زدی اه ، مریض
خندید
_بخور بره بابا
_کی فکرشو میکرد مجبور شم دست پخت تورو بخورم ؟
زد تو بازوم
_نامردی نکن دیگه ، شاید خوشمزه نباشه اما بدم نیست
_آره حداقلش اینه قابل تحمله
_واقعا کرمی ، خود کرم
خندیدم ، شام خوردیم و جمع کردیم
_خب گمشو اونور ظرفارو بشورم
_خودم میشورم
_الان خواستی بگی بلدی؟!
_آره ضایع بود؟!
_خیلی ، گمشو گمشو من میشورم
_بابا خودم میشورم بیا اینور
_برو بابا ، مثل همیشه ازم میخوای بیگاری بگیری هعی ، مجبورم ظرف بشورم
به مسخره بازیام میخندید
_من بیگاری میکشم ازت؟!
_آره انکار نکن ، میخوام شکایت کنم ازت ، میگم نوکر گیر آوردی .
به تک تک ادا دراوردنام میخندید
_خیلی دیوونه ای
_مثله توام دیگه چیکار میشه کرد.
دیگه حرفی نزدیم و ظرفارو شستم
_خب میتونیم بریم بخوابیم
دوتایی رفتیم سمت اتاقش ، رخت خوابارو انداخته بود
_کی پهن کردی ؟!
_موقعی که داشتی صورتتو میشستی و توی دستشویی خوابت برده بود
_عه ، خب خوبه
برق رو خاموش کرد دراز کشیدیم.
_خب ، نمیخوای بگی تا آروم شی؟!
_گفتن داره مگه؟ حال و روزم مشخصه قبل اومدنت داشتم تلف میشدم
_اگه میتونستم زودتر میومدم
راحب اتفاقایی که افتاده بود خبر داشت و حق میداد بهم که نتونسته بودم بیام
_با آوا آخرین بار کی حرف زدین
_دو ساعت قبل اومدن تو ، رسپینا اگه ببینیش ، خوشحال ترینه ، میترسم واسش ، الان تو ابراس میترسم با سر بکوبه زمین از این حماقتش .
_هیچ چیز نمیتونست جلوشو بگیره آرام ، آوا خودرای و خودسر بود ، کاری که میخواست رو انجام میداد ، به حالش نگاه میکرد نه آینده ، امیدوارم ضربه نخوره.
_آوا به همه بد کرد ، بیشتر از همه خودش ، با انتخابش
حرفایی که باور نداشتم بهشون رو به زبون آوردم
_شاید امیر درست شده باشه ، خوب شده باشه ، شاید الان قدر بدونه و زندگیشو بسازه
_امید واهی نده ، هم من هم تو هم همه میدونن امیر چقدر از اول ذاتش خراب بود ، ذاتش خراب بود که بخاطر پول و جایگاه راضی شد بیاد خواستگاری بیاد نامزدی بگیره ، تصمیم داشت آوا رو ول کنه بعد خواسته هاش ، اما نشد نتونست ، کسی که انسان باشه چطور میتونه تصمیم بگیره با احساسات یه آدم بازی کنه ، کسی که انسان باشه چطور میتونه بخاطر پول و موقعیت و حایگاه همه چیز رو فدا کنه؟! امیر از اولش خوب نبود ، خوب هم نمیشه ، آوا نفهمید و نمیفهمه تا با سر زمین نخوره درست نمیشه ، باید سرش به سنگ بخوره.
تک تک حرفاشو قبول داشتم کاری نمیشد کرد .

تا صبح از همه چیز حرف زدیم و خودمونو خالی کردیم از غم و غصه و مشکلات و ساعت ۵ تازه میخواستیم بخوابیم ، فردا تصمیم داشتیم بریم طبیعت با آرام و حاج رسول ، برای روحیه سه نفرمون نیاز بود .
احساس آرامش داشتم و تونستم راحت بخوابم.
با خوردن نور آفتاب به صورتم اخم کردم، انقدر شدید بود و هوا گرم بود نسبتاً مجبور شدم بلند شم، با همون قیافه شلخته رفتم سمت تخت آرام که آفتاب بهش نمیخورد و دوباره دراز کشیدم تا بخوابم اما خوابم نمیبرد ، هرچی سعی کردم نشد ، بلند شدم موهامو شونه نکرده بستم و رفتم سمت دستشویی ، آرام رو دیدم که وسط خونه نشسته بود با یه سری پرونده و لپتاپ ، اگه سر در میوردم میرفتم کمکش تا کارش کمی سبک تر شه ، در دستشویی رو باز کردم و چند تا مشت آب یخ زدم به صورتم تا خواب کامل از سرم بپره ، باید میرفتم وسایلم رو میوردم.
از دستشویی اومدم بیرون
_صبحت بخیر خانوم خرسه ، میز صبحونه رو جمع نکردم برو یه چیزی بخور تا بریم وسایلتو بیاریم و بعد از ظهر بریم بیرون
_امر بعدی ؟!
_امری نیست فقط یکم عجله کن
_باشه .
نشستم روی میز و تنها دو لقمه خوردم ، میل نداشتم به صبحونه و این اثراته بهم ریختگی سبک زندگیم بود ، وقتایی که خوابم میریخت بهم کلا اشتهام کمتر میشد ، درست مثل الان ، که نمیتونستم زیاد چیزی بخورم ، بعد خوردن تا جایی که تونستم سفره رو جمع کردم و رفتم سمت اتاق
_لباسامو میپوشم که بریم ، با اسنپ میریم ؟!
_نه ، ماشین بابا یه مدته دستمه با همون میریم
_سالم میرسیم دیگه ؟!
_اگه خدا کمک کنه آره ، سعی میکنم زنده برسونمت حالا تهش با دست و پای شکسته.
_من آدمیم که دیه میگیرما ، مواظب باش
_ ای بابا اومدی نسازیا ، همین که زنده برسی خوبه
قبل اینکه حواب بدم چشم غره رفت بهم
_ولت کنن تا صبح همینجا یه ریز فک‌ میزنی برو حاضر شو بریم ، باید زود بریم و برگردم
چپ چپ نگاهش کردم
_باشه بابا رفتم
وارد اتاقش شدم و لباسامو پوشیدم و لباس راحتیارو گذاشتم یه گوشه تا بعداً شسته شه ، میدونستم آرام حساس نیست اما شسته شدنش بهتر بود …..

با آرام و حاج رسول تو راهه هزار پیچ بودیم ، آرام میگفت جای قشنگیه و آماده شده بودیم که بیایم
حاج رسول رو که دیدم شوک شدم از اینکه انقدر ضعیف و شکسته شده بود ، موهاش سفید یک دست شده بودن ، بی حوصله بود و با کسی زیاد کار نداشت ، یه گوشه می نشست و زل میزد به دیوار رو به روش و این نگران کننده بود ، آرام فقط گفته بود یه بار جدی حرف زده و آوا رو از فرزندی رد کرده .

با رسیدن به هزار پیچ پیاده شدیم ، یه جورایی بام گرگان محسوب میشد واقعا دیدنی بود ، نفس عمیقی کشیدم ، عاشق شمال و آب و هواش بودم ، یه زمانی آرزو داشتم تو یه روستا داخل شمال زندگی کنم که هم نزدیک دریاست هم جنگل ، درست وسط سرسبزی ، تو اون خونه های کوچولو و خوشگلی که شیروانی هاش رنگی رنگی بود . دیدن سرسبزی گرگان منو یاد اون آرزو و خیال کرد و خیلی یهویی دلم میخواست الان دقیقا وسط همون روستای خیالم باشم .
با کمک آرام ، زیر انداز رو پهن کردیم و حاج رسول بی هیچ حرفی اومد نشست ، سبد وسایل رو دراوردیم ، دلم هوس چای آتشی کرد ، یه مقدار چوب اونجا بود ، برشون داشتم و کنار جایی که نشسته بودیم یه آتیش کوچیک درست کردم و کتری پر آب کردم گذاشتم جوش بیاد و یه کتری دیگه اما کوچیکتر گذاشتم تا جوش بیاد و چای خشک آماده کردم تا جوش اومد بریزم تو کتری
_بابا من با رسپینا میرم یکم همین اطراف قدم بزنم ، زود میایم
با حرف آرام نگاهم چرخید سمتش که اشاره داد بلند شم ، سعی کردم زیاد تابلو نکنم و بلند شدم و یه با اجازه گفتم و پشت سر آرام راه افتادم
_بابام خیلی تو خودشه رسپینا ، نگرانم ، میترسم بازم چیزیش شه ، نمیدونم چیکار کنم
_آوا نگران نیست ؟!
از نظرش سوال بی ربطی پرسیده بودم اما با کمی مکث جواب داد
_نگرانه ، اما خوشحالیش بیشتره
_نمیخواد بیاد پیش بابات ؟!
_وقتی بابام از فرزندی ردش کرده کجا بیاد ؟
_انقدر ساده میخواد بیخیال شه ؟تلاشی نمیخواد کنه ؟
_نمیدونم
_باهاش حرف بزن ، بابات از آوا خیلی دلگیره ، بهترین کار اومدن آواست حتی اگه بابات دیگه قبولش نداشته باشه بهتره بیاد با بابات منطقی صحبت کنه بگه دوسش داشته که اینکارو کرده بگه خوشبخته ، حداقلش اینه که بابات با دیدنش شاید کمی آروم بگیره ، همون کشوری که رفته بمونه اما بیاد سر بزنه به بابات .
_آوا لجباز تر از این حرفاست که پاشه بیاد ، میترسه سنگ رو یخ شه
_باهاش حرف بزن ، نذار لج کنه ، شده با جنگ و دعوا بکشون بیارش ، بهتره حرف بزنن شاید بابات از این حال دربیاد
_امیدوارم
_برگردیم دیگه ؟!
_برگردیم .
راه رفته رو برگشتیم ، حاج رسول چایی دم کرده بود و سه لیوان ریخته بود
نشستم روی زیرانداز
_دستتون درد نکنه حاج رسول
_نوش جان دخترم.

نزدیکای ۸ بود که قصد رفتن کردیم ، تو مدتی که اینجا نشسته بودیم کلی حاج رسول رو به حرف گرفتم تا کمتر کسل باشه ، میدیدم آخراش دیگه حوصله صحبت کردن نداره و حس میکردم اگه یکم دیگه حرف میزدم میگفت چقدر تو وراجی دختر .
آرام پیشنهاد داد بریم رستوران و شام رو همونجا بخوریم که من استقبال کردم و گفتم بره یه رستوران سنتی .
با ایستادن ماشین پیاده شدیم ، یه رستوران چوبی وسط جنگل ، البته اوایل جنگل که همش پنج دقیقه تا شهر فاصله داشت ، یه کلبه چوبی مانند ، میز های کوچولو و با فاصله های کم دور تا دورش پنجره بود و لبه داشت و هر قسمتش گل و گیاه بود ، واقعا جای قشنگی بود ، میزی انتخاب کردیم و نشستیم ، کلا این رستوران کبابی بود و هممون چنجه سفارش دادیم ، با اینکه یک روز از اومدنم گذشته بود اما دلتنگ رادان شده بودم ، برای خانوادمم دلم تنگ بود اما چون ازشون دور بودم طاقت میوردم اما رادان دوریش سخت بود برام و میدونستم نمیتونه بیاد چون قراره با رادمهر برن برای خونه .
شام در سکوت خورده شد و رفتیم خونه ، حاج رسول شب بخیری گفت و رفت سمت اتاق
_خودشو تو اتاقش حبس کرده ، بخاطر من یکم میاد بیرون اما همش تو اون اتاقه .
_آوا دخترش بوده بالاخره ، سختشه دیدن این روزا .
_نیم ساعت دیگه قراره باهاش حرف بزنم
_امیدوارم بتونی راضیش کنی بیاد اینجا ، حداقل شاید کمی توی روحیه بابات تاثیر داشته باشه .
_الان نیاد تو همین یه سال مجبوره بیاد ، امیر آدم سازگاری نیست و آوا بدتر از اون یه چیز کوچولو باعث میشه قید همه چیز رو بزنه ، امیر به خواستش رسید ، بابامو سکه یه پول کرد ، همه جا میگن حاج رسول با اون ابهت دخترش برای عقدش اجازه ازش نگرفته و سرخود ازدواج کرده رفته .
_برای عقد وجود پدر لازمه ، بدون اجازه پدر نمیشه ، مگه اینکه فوت کرده باشه که باید شناسنامه و مدارک بیاری برای اثباتش .
_پول حلال همه ی مشکلاته ، کمی رشوه تمام اینارو حل کرد ، آوا هم کمک امیر کرد تا بابام انگشت نما شه که آره دخترش بهش اهمیت نداده و سرخود ازدواج کرده این چه پدریه و… همینا بابامو از پا دراورد .
_بهش فکر نکن ، خدا بزرگه ، اینم درست میشه ، این روزا هم میگذره ….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.3 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x