الان در حال درست کردن املت بود و همین خوب بود ، آرام همیشه موقع غذا درست کردن در میرفت و الان راحت انجام میداد ، سعی کردم زیاد دپ نباشم
_به به آرام خانوم چی پخته
_یه املت مریضی درست کردم
_آمبولانس لازم میشه یعنی ؟!
_در اون حد احتمال نمیدم ، تهش یه اسهاله
کوبیدم تو پهلوش
_حالمو بهم زدی اه ، مریض
خندید
_بخور بره بابا
_کی فکرشو میکرد مجبور شم دست پخت تورو بخورم ؟
زد تو بازوم
_نامردی نکن دیگه ، شاید خوشمزه نباشه اما بدم نیست
_آره حداقلش اینه قابل تحمله
_واقعا کرمی ، خود کرم
خندیدم ، شام خوردیم و جمع کردیم
_خب گمشو اونور ظرفارو بشورم
_خودم میشورم
_الان خواستی بگی بلدی؟!
_آره ضایع بود؟!
_خیلی ، گمشو گمشو من میشورم
_بابا خودم میشورم بیا اینور
_برو بابا ، مثل همیشه ازم میخوای بیگاری بگیری هعی ، مجبورم ظرف بشورم
به مسخره بازیام میخندید
_من بیگاری میکشم ازت؟!
_آره انکار نکن ، میخوام شکایت کنم ازت ، میگم نوکر گیر آوردی .
به تک تک ادا دراوردنام میخندید
_خیلی دیوونه ای
_مثله توام دیگه چیکار میشه کرد.
دیگه حرفی نزدیم و ظرفارو شستم
_خب میتونیم بریم بخوابیم
دوتایی رفتیم سمت اتاقش ، رخت خوابارو انداخته بود
_کی پهن کردی ؟!
_موقعی که داشتی صورتتو میشستی و توی دستشویی خوابت برده بود
_عه ، خب خوبه
برق رو خاموش کرد دراز کشیدیم.
_خب ، نمیخوای بگی تا آروم شی؟!
_گفتن داره مگه؟ حال و روزم مشخصه قبل اومدنت داشتم تلف میشدم
_اگه میتونستم زودتر میومدم
راحب اتفاقایی که افتاده بود خبر داشت و حق میداد بهم که نتونسته بودم بیام
_با آوا آخرین بار کی حرف زدین
_دو ساعت قبل اومدن تو ، رسپینا اگه ببینیش ، خوشحال ترینه ، میترسم واسش ، الان تو ابراس میترسم با سر بکوبه زمین از این حماقتش .
_هیچ چیز نمیتونست جلوشو بگیره آرام ، آوا خودرای و خودسر بود ، کاری که میخواست رو انجام میداد ، به حالش نگاه میکرد نه آینده ، امیدوارم ضربه نخوره.
_آوا به همه بد کرد ، بیشتر از همه خودش ، با انتخابش
حرفایی که باور نداشتم بهشون رو به زبون آوردم
_شاید امیر درست شده باشه ، خوب شده باشه ، شاید الان قدر بدونه و زندگیشو بسازه
_امید واهی نده ، هم من هم تو هم همه میدونن امیر چقدر از اول ذاتش خراب بود ، ذاتش خراب بود که بخاطر پول و جایگاه راضی شد بیاد خواستگاری بیاد نامزدی بگیره ، تصمیم داشت آوا رو ول کنه بعد خواسته هاش ، اما نشد نتونست ، کسی که انسان باشه چطور میتونه تصمیم بگیره با احساسات یه آدم بازی کنه ، کسی که انسان باشه چطور میتونه بخاطر پول و موقعیت و حایگاه همه چیز رو فدا کنه؟! امیر از اولش خوب نبود ، خوب هم نمیشه ، آوا نفهمید و نمیفهمه تا با سر زمین نخوره درست نمیشه ، باید سرش به سنگ بخوره.
تک تک حرفاشو قبول داشتم کاری نمیشد کرد .
تا صبح از همه چیز حرف زدیم و خودمونو خالی کردیم از غم و غصه و مشکلات و ساعت ۵ تازه میخواستیم بخوابیم ، فردا تصمیم داشتیم بریم طبیعت با آرام و حاج رسول ، برای روحیه سه نفرمون نیاز بود .
احساس آرامش داشتم و تونستم راحت بخوابم.
با خوردن نور آفتاب به صورتم اخم کردم، انقدر شدید بود و هوا گرم بود نسبتاً مجبور شدم بلند شم، با همون قیافه شلخته رفتم سمت تخت آرام که آفتاب بهش نمیخورد و دوباره دراز کشیدم تا بخوابم اما خوابم نمیبرد ، هرچی سعی کردم نشد ، بلند شدم موهامو شونه نکرده بستم و رفتم سمت دستشویی ، آرام رو دیدم که وسط خونه نشسته بود با یه سری پرونده و لپتاپ ، اگه سر در میوردم میرفتم کمکش تا کارش کمی سبک تر شه ، در دستشویی رو باز کردم و چند تا مشت آب یخ زدم به صورتم تا خواب کامل از سرم بپره ، باید میرفتم وسایلم رو میوردم.
از دستشویی اومدم بیرون
_صبحت بخیر خانوم خرسه ، میز صبحونه رو جمع نکردم برو یه چیزی بخور تا بریم وسایلتو بیاریم و بعد از ظهر بریم بیرون
_امر بعدی ؟!
_امری نیست فقط یکم عجله کن
_باشه .
نشستم روی میز و تنها دو لقمه خوردم ، میل نداشتم به صبحونه و این اثراته بهم ریختگی سبک زندگیم بود ، وقتایی که خوابم میریخت بهم کلا اشتهام کمتر میشد ، درست مثل الان ، که نمیتونستم زیاد چیزی بخورم ، بعد خوردن تا جایی که تونستم سفره رو جمع کردم و رفتم سمت اتاق
_لباسامو میپوشم که بریم ، با اسنپ میریم ؟!
_نه ، ماشین بابا یه مدته دستمه با همون میریم
_سالم میرسیم دیگه ؟!
_اگه خدا کمک کنه آره ، سعی میکنم زنده برسونمت حالا تهش با دست و پای شکسته.
_من آدمیم که دیه میگیرما ، مواظب باش
_ ای بابا اومدی نسازیا ، همین که زنده برسی خوبه
قبل اینکه حواب بدم چشم غره رفت بهم
_ولت کنن تا صبح همینجا یه ریز فک میزنی برو حاضر شو بریم ، باید زود بریم و برگردم
چپ چپ نگاهش کردم
_باشه بابا رفتم
وارد اتاقش شدم و لباسامو پوشیدم و لباس راحتیارو گذاشتم یه گوشه تا بعداً شسته شه ، میدونستم آرام حساس نیست اما شسته شدنش بهتر بود …..
با آرام و حاج رسول تو راهه هزار پیچ بودیم ، آرام میگفت جای قشنگیه و آماده شده بودیم که بیایم
حاج رسول رو که دیدم شوک شدم از اینکه انقدر ضعیف و شکسته شده بود ، موهاش سفید یک دست شده بودن ، بی حوصله بود و با کسی زیاد کار نداشت ، یه گوشه می نشست و زل میزد به دیوار رو به روش و این نگران کننده بود ، آرام فقط گفته بود یه بار جدی حرف زده و آوا رو از فرزندی رد کرده .
با رسیدن به هزار پیچ پیاده شدیم ، یه جورایی بام گرگان محسوب میشد واقعا دیدنی بود ، نفس عمیقی کشیدم ، عاشق شمال و آب و هواش بودم ، یه زمانی آرزو داشتم تو یه روستا داخل شمال زندگی کنم که هم نزدیک دریاست هم جنگل ، درست وسط سرسبزی ، تو اون خونه های کوچولو و خوشگلی که شیروانی هاش رنگی رنگی بود . دیدن سرسبزی گرگان منو یاد اون آرزو و خیال کرد و خیلی یهویی دلم میخواست الان دقیقا وسط همون روستای خیالم باشم .
با کمک آرام ، زیر انداز رو پهن کردیم و حاج رسول بی هیچ حرفی اومد نشست ، سبد وسایل رو دراوردیم ، دلم هوس چای آتشی کرد ، یه مقدار چوب اونجا بود ، برشون داشتم و کنار جایی که نشسته بودیم یه آتیش کوچیک درست کردم و کتری پر آب کردم گذاشتم جوش بیاد و یه کتری دیگه اما کوچیکتر گذاشتم تا جوش بیاد و چای خشک آماده کردم تا جوش اومد بریزم تو کتری
_بابا من با رسپینا میرم یکم همین اطراف قدم بزنم ، زود میایم
با حرف آرام نگاهم چرخید سمتش که اشاره داد بلند شم ، سعی کردم زیاد تابلو نکنم و بلند شدم و یه با اجازه گفتم و پشت سر آرام راه افتادم
_بابام خیلی تو خودشه رسپینا ، نگرانم ، میترسم بازم چیزیش شه ، نمیدونم چیکار کنم
_آوا نگران نیست ؟!
از نظرش سوال بی ربطی پرسیده بودم اما با کمی مکث جواب داد
_نگرانه ، اما خوشحالیش بیشتره
_نمیخواد بیاد پیش بابات ؟!
_وقتی بابام از فرزندی ردش کرده کجا بیاد ؟
_انقدر ساده میخواد بیخیال شه ؟تلاشی نمیخواد کنه ؟
_نمیدونم
_باهاش حرف بزن ، بابات از آوا خیلی دلگیره ، بهترین کار اومدن آواست حتی اگه بابات دیگه قبولش نداشته باشه بهتره بیاد با بابات منطقی صحبت کنه بگه دوسش داشته که اینکارو کرده بگه خوشبخته ، حداقلش اینه که بابات با دیدنش شاید کمی آروم بگیره ، همون کشوری که رفته بمونه اما بیاد سر بزنه به بابات .
_آوا لجباز تر از این حرفاست که پاشه بیاد ، میترسه سنگ رو یخ شه
_باهاش حرف بزن ، نذار لج کنه ، شده با جنگ و دعوا بکشون بیارش ، بهتره حرف بزنن شاید بابات از این حال دربیاد
_امیدوارم
_برگردیم دیگه ؟!
_برگردیم .
راه رفته رو برگشتیم ، حاج رسول چایی دم کرده بود و سه لیوان ریخته بود
نشستم روی زیرانداز
_دستتون درد نکنه حاج رسول
_نوش جان دخترم.
نزدیکای ۸ بود که قصد رفتن کردیم ، تو مدتی که اینجا نشسته بودیم کلی حاج رسول رو به حرف گرفتم تا کمتر کسل باشه ، میدیدم آخراش دیگه حوصله صحبت کردن نداره و حس میکردم اگه یکم دیگه حرف میزدم میگفت چقدر تو وراجی دختر .
آرام پیشنهاد داد بریم رستوران و شام رو همونجا بخوریم که من استقبال کردم و گفتم بره یه رستوران سنتی .
با ایستادن ماشین پیاده شدیم ، یه رستوران چوبی وسط جنگل ، البته اوایل جنگل که همش پنج دقیقه تا شهر فاصله داشت ، یه کلبه چوبی مانند ، میز های کوچولو و با فاصله های کم دور تا دورش پنجره بود و لبه داشت و هر قسمتش گل و گیاه بود ، واقعا جای قشنگی بود ، میزی انتخاب کردیم و نشستیم ، کلا این رستوران کبابی بود و هممون چنجه سفارش دادیم ، با اینکه یک روز از اومدنم گذشته بود اما دلتنگ رادان شده بودم ، برای خانوادمم دلم تنگ بود اما چون ازشون دور بودم طاقت میوردم اما رادان دوریش سخت بود برام و میدونستم نمیتونه بیاد چون قراره با رادمهر برن برای خونه .
شام در سکوت خورده شد و رفتیم خونه ، حاج رسول شب بخیری گفت و رفت سمت اتاق
_خودشو تو اتاقش حبس کرده ، بخاطر من یکم میاد بیرون اما همش تو اون اتاقه .
_آوا دخترش بوده بالاخره ، سختشه دیدن این روزا .
_نیم ساعت دیگه قراره باهاش حرف بزنم
_امیدوارم بتونی راضیش کنی بیاد اینجا ، حداقل شاید کمی توی روحیه بابات تاثیر داشته باشه .
_الان نیاد تو همین یه سال مجبوره بیاد ، امیر آدم سازگاری نیست و آوا بدتر از اون یه چیز کوچولو باعث میشه قید همه چیز رو بزنه ، امیر به خواستش رسید ، بابامو سکه یه پول کرد ، همه جا میگن حاج رسول با اون ابهت دخترش برای عقدش اجازه ازش نگرفته و سرخود ازدواج کرده رفته .
_برای عقد وجود پدر لازمه ، بدون اجازه پدر نمیشه ، مگه اینکه فوت کرده باشه که باید شناسنامه و مدارک بیاری برای اثباتش .
_پول حلال همه ی مشکلاته ، کمی رشوه تمام اینارو حل کرد ، آوا هم کمک امیر کرد تا بابام انگشت نما شه که آره دخترش بهش اهمیت نداده و سرخود ازدواج کرده این چه پدریه و… همینا بابامو از پا دراورد .
_بهش فکر نکن ، خدا بزرگه ، اینم درست میشه ، این روزا هم میگذره ….