رمان زادهٔ خون جلد اول پارت 4

3.7
(3)

 

دستهم روی لپ هام که از حرارت درحال سوختن بودن
گذاشتم؛ یعنی من تمام مدت بااین وضعیت جلوی گوئن نشسته
بودم؟
پس دلیل نگاه های شیطنت آمیز رین به لبهام همین بود!!.
اروم در حمامو بازکردم و نگاهمو سرتا سر اتاق گردوندم و
وقتی از خالی بودنش مطمئن شدم دستمو بیرون بردم و سریع
حوله ی پشت در رو قاپ زدم.
بعداز خشک کردن تنم حوله پیچ از حمام خارج شدم و
بابیشترین سرعتی که پای آسیب دیده ام اجازه میداد به سمت
تخت رفتم.
بعداز زیرو رو کردن لباس ها متوجه شدم که هیچ لباس زیری
بین لباس های اهدایی گوئن وجودنداره پس به ناچار بدون
پوشیدن لباس زیر تاپ و دامن رو به تن کردم.
تاب ، استین حلقه ای و یقه ی گردی داشت که حداقل یکی
دوسایزی برام بزرگتر بود.
دامنش هم که مطمئنن برای گوئن حداقل یکی دو وجب بالای
زانوش میرسه و برای من تا روی زانو بود
ولی درکل خیلی بد نبود.وهمچنین حس پارچه ی ابریشمی
لباس روی پوستم خیلی لذت بخش بود.
بعداز حمام کاملا سرحال شده بودم و خستگی توی تنم نمونده
بود همینطور احساس میکردم که درد پام به طور قابل ملاحظه
ای کم شده.

اما وقتی روی تخت نرم و بزرگ اتاق نشستم تا به خودم بیام
خودمو دراز کشیده روی تخت پیداکردم.
اه خدایا حس فوق العاده ای داشت.فکرنکنم تابه حال روی
تختی راحت تر و گرم تر از این تخت خوابیده باشم.
بالشت زیرسرم اغشته به عطر تن اگرین بود وهمین هم برای
برگشتن اون حس کرختی و بی حالی تنم کافی بود.
زیر لحاف خزیدم و به خودم قول دادم که فقط چنددقیقه دراز
بکشم و استراحت کنم و بعد ازاون حتما یک تلفن گیربیارم و با
ماماریتا تماس بگیرم.
اما نتونستم مقابل وسوسه ی بستن چشم ها مقاومت کنم.
فقط پنج دقیقه…پنج دقیقه چشم هامو میبندم و بعد دنبال
هرکاری که میخواستم انجام بدم میرم.
اینا اخرین حرف هایی بود که برای خودم زمزمه کردم و
بعدش بایک قول تازه به خودم به اغوش خواب رفتم.
*****

فصل پنجم: محسور کننده
-آگرین
ته سیگارو زیر پام له کردم و نفسمو عمیق بیرون دادم.
ای کاش میتونستم تبدیل شم و به دل جنگل بزنم.
ولی بیشتراز دویدن دلم بودن توی اتاق و کنار لیابودن رو
میخواد.
بعداز فرستادن درخواست برای ملاقات ملکه ایسلنزدی
هرکاری برای منحرف کردن ذهنم از لیا و اتاق خوابی که
طبق سلیقه ی اون اماده کرده ام انجام دادم .
اما چندان هم موفق نشدم.به هرکاری که دست میزدم فقط
چنددقیقه طول میکشید تا تمرکز کاملمو روش از دست بدم.
دیدن چهره ی شکه ی لیا بعداز دیدن اتاق خواب برام خیلی
شیرین بود.در واقع همه چیز این دختر برای من شیرینه و
دوست داشتنیه.
ولی الان فرصت مناسبی برای بااون بودن نیست به همین دلیل
بااون سرعت از حمام و اتاق خارج شدم.
من الان نگرانی های بزرگی دارم که نیازبه رسیدگی و حل
شدن دارند.
گرگم میتونه یک مدت دیگه هم منتظر بمونه فعلا امنیت لیا در
اولویت قرارداره.

وچیز دیگه ای هم که فکرمو مشغول کرده زمان تشنگی
لیاست.بااین همه هیجان و ترسی که اون این دوروز پشت
سرگذاشته میدونم که زمان تشنگیش نزدیکه.
ومن باید قبل از این اتفاق ماهیت اصلیشو براش روشن کنم.
نمیخوام اون به خاطر چیزی که هست شکه بشه ویا بترسه.با
این اتفاق اون فقط ممکنه به خودش آسیب برسونه نه هیچکس
دیگه ای.
چون تنها چیزی که عطش اونو رفع میکنه خون منه …فقط
من…
نفس عمیقی کشیدم و به سمت خونه راه افتادم.
پشت در مکثی کردم وبا ضربه ی ارومی که به در زدم در رو
بازکردم و داخل اتاق شدم.
اما بادیدن صحنه ی مقابلم سرجام خشکم زد واحساس کردم
قلبم ذره ذره مملو از حس شیرین داشتن اون شد.
اون اینجاست…واقعا اینجاست و اینبارواقعیه.
شایداولش شک داشتم که خوابم یا بیدار …این رویاست یا
واقعیت…اما هرچی بیشتر به صحنه ی زیبای مقابلم نگاه
میکردم بیشترمطمئن میشدم که واقعیه و وهم و خیال نیست.
لیادقیقا مثل رویاهام روی تختم به خواب رفته بود. بااون جثه
ی ریزش حتی یک چهارم تخت بزرگ روهم اشغال نکرده
بود و تقریبا بین ملافه ها گم شده بود.
مشکی موهاش با سفیدی یک دست تخت تضاد بی نظیری رو
به وجود اورده بود.

میدونستم که عروسکم خوابش تقریبا سنگینه و به راحتی
بیدارنمیشه امابازهم آروم و بی صدا به سمت تخت رفتم و لبه
ی تخت نشستم.
خوشخواب تخت براثر وزنم تکونی خورد و مقداری به پایین
رفت. دخترسرمایی من حسابی خودشو بین ملافه ها پیچونده
بود.
فراموش کردم که درجه ی ترموستات رو تنظیم کنم. چون
سرما نه روی من و نه روی هیچکدوم از اعضای این خونه
تأثیری نداره.
ولی پری کوچولوم به سرما حساسه.
یک گوشه ی ذهنم سپردم که بعدا به مشکل ترموستات
رسیدگی کنم.فعال نمیتونم ازنگاه کردن به صورت ناز لیا دست
بکشم.
وقتی که به این فکرمیکنم قریب به بیست سال درحال دیدن و
اغلب نزدیک بودن بهش نداشتمش و نمیتونستم خودمو بهش
نشون بدم قلبم به درد میاد و فشرده میشه.
حتی نمیتونم بگم که تمام این سال ها چطور گذشت…من نه
بیست سال بلکه انگار تمام عمرمو برای بااون بودن
صبرکردم.
باانگشتم یک تیکه از موهاشوکه روی صورتش ریخته شده
بود رو کنارزدم.

دست نرم و کوچیکشو توی دست هام گرفتم و از دیدن رشته
های نقره ای تنیده شده دوردست هامون غرق لذت و غرور
شدم.
نمیدونم چه مدت بود که مشغول نگاه کردن بهش بودم…نیم
ساعت ،یک ساعت یاشاید هم بیشتر !!اما تنها چیزی که حس
میکردم ذره ذره ارامش بود که به وجودم تزریق میشد.
به لب های سرخ و اتشینش نگاه کردم ونتونستم جلوی لبخند
زدنمو بگیرم.
این دختر دنیای منه …دلم میخواست کاری کنم که چشمای
قشنگشو بازکنه و دنیامو برام رنگی کنه.
یهوچرخید وبه پهلو و به سمت من دراز کشید که باعث شد
ملافه از روی تنش کناررفت و نگاه من منحرف برجستگی
زیبای سینه هاش شد.
این دختر میخواد تمام خودداری منو از بین ببره .به خاطر به
پهلو بودنش تاب تقریبا بزرگ تنش ازیک سمت کامل روی
تنش نشسته بود و سینه های زیبا و تحسین برانگیزشوبه نمایش
گذاشته بود.
به راحتی میتونستم نوک سفت شده از سرمای سینه اشو زیر
پارچه ی نازک تاب توی تنش ببینم
فحشی زیرلب دادم و سعی کردم نگاهمو از سینه های خوش
فرمش بگیرم

اما لعنت به من اگه تونسته باشم به اندازه ی یک اینچ چشم
هامو ازاون چلوندنی های وسوسه انگیز منحرف کنم.
نمیتونستم دست از فکرکردن به اینکه اون فقط یک تاپ و
دامن نازک بدون لباس زیر تنشه بردارم.
سعی کردم به پایین تنه ی تقریبا برهنش فکرنکنم ولی این کار
تقریبا غیرممکن به نظر میرسید..

سرمو توی موهاش فرو بردم و دم عمیقی از عطر موهاش
گرفتم.
دوباره سرجاش تکونی خورد که باعث شد فحشی بدم.این
دختر قصد دیوونه کردن منو کرده.
خم شدم روشو اروم ولی باتردید لبهاشو بوسیدم.دلم نمیخواست
که باعث بیدارشدنم بشم اون برای خوب شدن نیازبه استراحت
داره اما نمیتونم از بوسیدنش دست بکشم.
نرمی و لطافت لبهاش منو به خلسه ی عمیقی فرو برده بود
باشنیدن زوزه ی یکی از گرگهای گروهم خشکم زد.
این یک زوزه ی معمولی نبود بلکه یک اعلام خطر بود.
لعنتی میدونستم نمیتونم خیلی بودن ارکالن رو توی ناردن
مخفی کنم و دیریازود محافظین نور متوجه ی حضور اون
میشن امابه این زودی هم انتطارشو نداشتم.
سریع از روی تخت بلندشدم دلم نمیخواست لیارو تنها بزارم
اما چاره ای هم جزء این نداشتم.

میدونستم که خونه کاملا امنه ولی بازهم یک ورد برای اتاق
خوندم که درنبود من لیا نتونه از اتاق خارج بشه.
باشنیدن زوزه ی بعدی سریع از اتاق خارج شدم و بعداز طی
کردن راه پله ها به سرعت از خونه بیرون زدم.
بعداز یکم دویدن به سمت جنگل تبدیل شدم و به سمت محل
اجتماع رفتم.
قبل از دورشدن از خونه با ذهنم از سیدنی خواستم که اون و
بقیه ی نگهبان ها تمام حواسشونو به خونه بدن و اجازه ی
نزدیک شدن هیچکسو به خونه ندن..
حین دویدن متوجه ی حرکاتی در اطرفم شدم و قبل از دیدن
گیب و میگل دردوطرفم بوی تنشونو حس کردم.
به شنیدن زوزه ی بعدی سرعتمو درحدی زیاد کردم که درخت
های اطرافم مثل سایه هایی از جلوی چشمم محو میشدن.
با نزدیک شدن به دشت ساروان اول باد بوی ملاقات کننده
هارو به مشامم رسوندو بعد از مدت کوتاهی تونستم هیبتشونو
ببینم.
بارسیدن بهشون شیفت دادم و دست به سینه نگاهشون کردم.
اما میگل و گیب همونطور به صورت گرگ باقی موندن ومن
به خوبی از علت این کارشون آگاه بودم
میدونستم که میخوان درصورت ایجاد وضعیت تهدید کننده ای
اماده ی حمله و مبارزه باشن.

هرچندکه میدونستم اونهااینقدراحمق نیستن که یک مبارزه ی
بی سرانجامو راه بندازن.
چون که اوناهم مثل من خوب میدونن که اگه مبارزه ای
صورت بگیره بدون شک پیروزش ماییم.
چون هم از لحاظ تعداد و هم از لحاظ قدرت بهشون برتری
داریم
به راحتی میتونستم هفت، هشت گرگ عظیم الجثه وقوی رو
که جای جای دشت پرشده اند رو ببینم.
وهمینطور هم خوب میدونستم که تعداد بیشتری هم توی جنگل
و پنهان از نگاه ها قرار دارند.
ومطمئنن اوناهم ازاین حصور نامحسوس افرادم اگاهن.
چراکه به راحتی میتونستم اینو از ترس سایه انداخته روی
چهره هاشون بخونم.
تقریبا جزء اخرین نفرات رسیده بودم و قبل از من افسونگرها
و جادوگرها …دیمون ها…خوناشام ها….پترفای ها…الف
ها…سانتورها…پریسکات ها و تقریبا همه ی نژاد های جنگل
اسرار البته به غیراز پری ها حاضربودن.
“”هاا بالاخره ملکه تشریف فرما شدن””
ندیده هم میدونستم که رافائل این لحن پراز تمسخر رو فقط در
مقابل ملکه ایسلنزدی ، ملکه ی پری ها به کارمیبره.
بارسیدنشون به ما ملکه ودوتا از همراهانش تبدیل شدن و بقبه
پری ها در دشت ساروان پخش شدن.

“”خوب حالا که همه حاضر هستند فکرمیکنم وقتش باشه که
شروع کنیم””!!.
بعدازاین حرف نوبت جادوگر اینبار جیسون بود که به حرف
اومد وگفت:
“”درسته…همه هم میدونیم که چرااینجا جمع شدیم.!!!
نگهبانان نور متوجه ی حضور ارکالن توی قلمرو شدن و
مطمئنن همه هم خوب میدونن که اون الان کجا و با کیه””!!!.
بعداز این حرف جیسون نگاه همه ی حاضران به من دوخته
شد.
****
فصل ششم : دشت ساروان
همه ی حاضرین در دشت ساروان نگاه خودرابه الفای پر
قدرت گرگینه ها دوختند و درسکوت نظاره گراوبودند.
آگرین بدون هیچگونه تنش ویا نگرانی در رفتار وچهره اش
ودرکمال خونسری چهره ی تک تک افراد حاضردر دشت را
از دیده گذراند.

بعداز گذشت بیست سال همگی تقریبا حضور ارکالن
رافراموش کرده بودند تا اینکه با درخشش رنگین کمانی گوی
نور آن هم بعداز مدت زمان بیست سال همهمه وترس دردل
تک تک افراد نژادها به خصوص سردسته های آنها ایجادشد.
“”ارکالن جایی قرارداره که بهش تعلق داره'”!!.
“”اما بودن اون اینجا برای ما چیزی جزء سیاهی و مرگ به
همراه نداره””.
رین به دنیل نگاه کرد…سخت بود که به دنیل وافراد هم نژاداو
نگاه کنی و توجهت به بدن نیمه اسب و نیمه انسان او جلب
نشود.
البته اگر جزئی از ساکنان جنگل اسرارباشی از این قاعده
خارج میشوی.
رین هنگام جواب دادن مستقیما به چشمان دنیل نگاه کرد؛
چراکه اوخوب میدانست برای گذاشتن بیشترین تاثیر برروی
مخاطبت باید مستقیم به چشمانش نگاه کنی و حتی یک لحظه
نیز نگاهت نلغزد.
چراکه دراین صورت انها لغزش چشمانت رابه پای ترس و
ضعفت میگذارند.
به خصوص اینجا در جنگل اسرار که بازی قدرت و برتری
است و هرچه قدرتمند تر باشی جایگاهت نیز بالاتر است.

ودر صورت نشان دادن ضعف به نوعی تورا محو میکنند که
گویی از ابتدا نیز وجود نداشته ای.
رین_””ترس و ضعف خودتونوبه پای اون ننویسید!!!حداقل
اینقدر شجاعت داشته باشید که بتونید بگید ترس و نگرانی
اصلی شما از جنگیدن و مبارزه کردنه””!.
رافائل پسر کارانوس سردسته ی خون آشامان ناردن که بسیار
تندخو و تند مزاج بود بااین حرف رین جبهه گرفت وبه
سرعت گفت:
“”اینکه مامیترسیم یا نه هیچ چیزی رو این وسط تغییر نمیده.
هیچکدوم از ما آمادگی و یا علاقه ای به جنگیدن نداریم. اونم
جنگی که بدون هیچ تردیدی پیروزش ما نیستیم””
دبرا_””اون دختر بیست سال پیش باید میمرد و اونوقت تمام
این دردسرها تموم میشد اما به خاطر محافظت احمقانه ی تو
حالا اون زنده است و همه ی ما در آستانه ی یک جنگ
ناخواسته و تحمیل شده قرارگرفتیم. دیریا زود ارگال از وجود
اون دختر مطلع میشه و تا نابود کردن کاملش از حرکت باز
نمی ایسته”””!!
رافائل_””درسته وهیچکدوم از ما اینو نمیخوایم .تنهاراهی که
بااون بتونیم از این جنگ حتمی جلوگیری کنیم مرگ اون
دخ””…

باغرش بلند و هولناکی که از دهان آلفای گرگینه ها خارج شد
گرد ترس و وحشت بر چهره ی رافائل و بسیاری از افراد
حاضر در ان جمع نشست.
رافائل با شجاعت کاذبی که سعی در نشان دادن آن داشت به
صورت آلفا نگاه کرد که هم اکنون از خشم قرمز شده و رگ
های پیشانی و گردنش برآمده شده بودند.
همه ی گرگ های حاضر در دشت باتبعیت از آلفایشان در
حالت تدافعی قرارگرفته و دندان های برانشان را به نمایش
گذاشتند.
رین به سمت رافائل قدم برداشت ودر یک قدمی او ایستاد.
کارانوس که برای پسرش احساس خطر کرده بود قصد رفتن
نزد آلفا و حمایت فرزندش را داشت که راهش توسط دو گرگ
گرگ عظیم الجثه و خشمگین بسته شد.
گرگ ها نیز از خشم و عصبانیت آلفایشان بهره مند شده بودند
و چرا عصبانی نشوند! ؛هرچه نباشد بحث سر جفت و مانیای
آلفایشان بود.
وچه کسی بین گرگینه ها هست که از وابستگی و عشق رین به
لیا خبر نداشته باشد.
گرگینه ها بیشتر از بقیه ی ی نژاد ها درباره ی پیوند و جفت
ابدی میدانستند.

هرچندکه در هر نژادی اشخاص ممکن است بتوانند جفت
خودرا پیدا کنند اما این احتمال همیشه در گرگینه ها بیشتر از
بقیه ی نژادها بوده است.
همه ی حاضرین با ترس و کنجکاوی نظاره گر این قدرت
نمایی آلفا بودند و هیچکدام قصد مداخله نداشتند.
چه بسا بعضی از انها نیز از این اتفاق خوشحال بودند چراکه
از زبان تند و تلخ رافائل بی نصیب نمانده بودند.
رین که با عصبانیت تمام به رافائل نگاه میکرد شمرده شمرده
و از میان دندان های به هم فشرده اش گفت:
“”بهتره اینو از همین الان به خوبی آویزه ی گوشت کنی پسر
کارانوس ، من با دستای خودم جون اون کسی رو که فکر
صدمه رسوندن به مانیای منو حتی از ذهنش بگذرونه رو
میگیرم چه برسه به اینکه به زبونش هم بیاره. اگه هنوز زنده
ای و منو نگاه میکنی بدون که به خاطر اینه که گفتن این حرفو
از روی نادونیت گذاشتم ولی هیچ وقت فرصت دومی وجود
نداره””!!.
رین برگشت و تک تک افراد حاضر در جمع رااز نظر
گذاراند و حرف آخرش را خطاب به جمع گفت:
“”من بیست سال پیش به خاطر لیا مقابل همه ی شماایستادم
وبازهم به خاطر آرامش خیال احمقانه ی شما اونو ازخودم
دور کردم.!!! اما ان اتفاق برای باردوم تکرارنمیشه!!…چه
بخواید و چه نخواید این جنگ اتفاق میفته ؛چه لیا اینحاباشه و

چه نباشه. دیر یازود ارگال برای گرفتن قلمرو و سرزمینمون
به اینجا میاد و شما هم اینو میدونید که بودن لیا اینجا فقط شاید
یکم زمان اتفاق افتادن این حادثه رو جلوتر بندازه ؛ولی در
عوض ما شانسی برای پیروزی خواهیم داشت.همتون خوب
میدونید که اون آخرین شانس ما برای پیروزی در این
نبرده””!!!
آگرین بعداز گفتن این حرف ها ساکت شد و سعی کرد
تاثیرحرفهاشو در صورت باقی افراد ببیند.
رین توانست احساسات مختلفی رو از جمله ترس ،نا
امیدی،انکار و در نهایت پذیرش رو در چهره ی افراد ببیند.
سیمون_””این چیزی که ازش حرف میزنی قطعی نیست .هیچ
دلیل درستی پشت این حرف نیست .این جنگی که میگی ممکنه
سالیان سال دیگه هم پیش نیاد””
جونیور یکی از بزرگان نژاد دیمون ها که دیگر نتوانست
تحمل کنید ظاهر شد و خطاب به سیمون گفت:
“”این جنگ یک چیز اجتناب ناپذیره و اونطور که تو میگی
دور و غیر قابل دسترسی نیست””.
جونیور اینباربه بقیه ی حاضران نگاه کرد و خطاب به انها
گفت:

“”عموزاده ی دور من ، متیو، که به سرزمین های دور از
قلمرو ما سفرکرده خبرمهمی رو با پیام سایه برام
فرستاده…اون توی سایه ی فرستاده شده گفته که آزگارد ها
درحال پیشروی به سمت ناردن هستند و در زمان نه چندان
طولانی به اینحا میرسند…مقصد اصلی اونها ناردن و قلمرو
رگال همه آرزوی داشتنشو داشته””!!!.
ُ
ماست ….جایی که ا
رین به جونیو نگاه کرد.مایه ی تعحب بود که تا حالا مرئی
مونده بود.
دیمون ها جزء نژادی از روح های آزاد هستند که به خواست
خودشان میتوانند مرئی و نامرئی شوند.
آنها در اغلب مواقع به صورت نامرئی می مانند و به ندرت
ظاهرمیشوند.و در زمان نامرئی بودن هیچ نژادی به جزء
نژاد گرگینه ها قادر به دیدن انها نیستند.
گرگینه ها آنها را در زمان نامرئی بودن به صورت حاله ای
از رنگ های آبی ،صورتی و بنفش در هم میبینند.
به همین دلیل درتمام مدت آگرین از حضور او وافراد نژادش
آگاه بود.

اما هیچگاه حدس هم نمیزد که او بخواهد همچین خبرمهمی را
بدهد.
تفاوت فاحشی که دیمون ها با روح های سرگردان دارند این
است که آنهارا حتی هنگامی که به صورت نامرئی هستند نیز
میتوان لمس کرد.
سیمون_”” از کجامعلوم که حرفت راست باشه و این حرفو
فقط برای راضی کردن ما به قبول جنگ نزده باشی؟””
جونیور_””میتونم ثابت کنم””
جونیور بعداز گفتن این حرف از کیسه چه ی کوچک و چرمی
که به کمرلباسش متصل بود یک سنگ مشکی براق و کاملا
مسطح را خارج کرد.
سنگ را بااحتیاط به روی زمین گذاشت و ازآن فاصله گرفت.
بقیه ی افراد جمع نیز با احتیاط چندقدم به عقب برداشتند و
نظاره گر اتفاقات بعداز آن شدند.
جونیور این بار از کیسه چه یک بطری شیشه ای کوچک به
اندازه ی یک بندانگشت خارج کرد.

جونیور_””همونطور که میدونید پیام سایه تا به وسیله ی
دریافت کننده ی اون نابود نشه از بین نمیره و باقی
میمونه””!!!.
جونیور چوب پنبه ی کوچک روی در بطری را برداشت و از
ماده ی طلایی درون آن چندقطره به روی سنگ سیاه ریخت.
بعداز گذشت چند ثانیه گویی که سنگ همچون یک ذغال داغ
در حال سوختن باشد دودی سیاه رنگ ایجاد کرد وآن دودها
بالای سر سنگ که حال شفاف و شیشه ای شده بود به صورت
توده ای ابرسیاه درآمدند.
سپس تصویری از سایه ی عموزاده ی جونیور به تصویر
درآمد که دقیقا همان حرف های جونیور راتکرار کرد و پس
از پایان پیام ابرسیاه رنگ به درون سنگ کشیده شد و دوباره
آن را تیره و سیاه کرد.
باپایان این اتفاقات جونیور نیزاز حالت مرئی خارج و دوباره
از دیده ها پنهان گشت.
همه ی افراد حاضر در دشت به یکدیگر مینگریستند و
هیچکس جرأت صحبت کردن نداشت.
رین باپوزخندی گوشه ی لب به چهره های ترسیده و وحشت
زده نگریست و گفت:

رافائل_””این حرف ها و خبرها هیچکدوم باعث نمیشن که ما
با پای خودمون به استقبال یک جنگ بریم .!!!ما باید””….
دبرا که صبرشو از دست داده بود به میان حرف رافائل پرید و
به تندی گفت:
“”اوه محض رضای خدا یکم از اون مغزت کاربکش
رافائل…به استقبال جنگ رفتن کجابود…جنگ خودش داره به
استقبال ما میاد””!!!.
کارلوس:””درسته ،اگه مایک شانس برای پیروزی در این
جنگ داشته باشیم اون شانس قطعا همین دختره””.
رین_””فکرکنم که الان وقت تصمیم گیری.تصمیمتونو برای
این جنگ اعلام کنید؛ میخواید بمونید و برای جنگ اماده شید
یا ترجیح میدید قلمروتونو ترک کنید و از ناردن فرارکنید؟
ولی اینو بدونید که اگه تصمیمتون موندن و جنگیدن باشه من
میتونم توی امادگی های جنگی به تک تکتون کمک کنم.!!!
گرگینه های من از بیست سال پیش درحال آماده سازی برای
این جنگن””!!!
بعداز گفته شدن این سخنان توسط آلفا در مدت زمان نه چندان
کوتاهی سکوت عظیمی در دشت ایجاد شد.

بعداز مدتی هریک از افراد حاضر در دشت ساروان شروع به
صحبت با دیگر هم نژادان خود کردند.
اولین کسی که سکوت جمع رادرهم شکست و خطاب به جمع
سخن گفت جاناتان ،سردسته ی نژاد گرایدن بود:
“”من به نمایندگی از نژادم گرایدن رای به موندن و مبارزه
کردن میدم .همونطورکه میدونید روح ما به روح درختان این
جنگل متصله و ما نمیتونیم از اونها دور بشیم””.
کارلوس_””الفا ها همیشه به دنبال صلح بودن و از جنگ و
خشونت ها دوری میکنن ولی در اینچنین شرایطی که جنگ یک
چیز اجتناب ناپذیره ماهم به برای قلمرومون
میجنگیم ….ترجیح میدم بمیرم تااینکه با خفت از سرزمین
خودم رونده بشم””.
دبرا_””منم به نمایندگی از اجتماع جادوگران ناردن رأی به
موندن و جنگیدن میدم””.
سوزان_””الفا اگرین افسونگرا هم باشما در این جنگ همراه
اند””.
لوکان_””ماهم میجنگیم””.

همه ی افراد حاضر دردشت باتعجب برگشتند و به لوکان نگاه
کردند. این اتفاق حتی از بازگشت ارکالن نیز برای آنها تعجب
برانگیز تر بود!!!
نژاد لوکان نژادی باقی مانده از غول های کوهستان لیک
دیستریک اند.
البته نه به غول پیکری وترستاکی غول های قدیمی آن
مناطق.
ولی باز هم باقد تقریبا 02فوت )۰متر( میتوان به انها لقب
غول داد.
اما آنها کاملا برعکس هیکل و صدای ترسناکشان داری قلبی
مهربان و رئوف و شخصیتی ترسو اند.
بااین وجود قدرت بسیار زیادی دارند و درساخت اسلحه های
جنگی بهترین اند.
رافائل_””اه پناه بر خدا همه ی شما دیوانه شدید و نمیفهمید که
دارید چیکار””…
کارانوس_””دیگه کافیه رافائل…آلفا اگرین خون آشام هاهم
همراه شما در این جنگ شرکت میکنند””.
رافائل_””ولی پدر این کار خودکشیه””!!!

کارانوس_””رافائل من حرف آخرمو زدم ….ترجیح میدم که
مثل یک مرد شرافتمند در جنگ کشته بشم تااینکه مثل یک
ترسو فرار کنم یا منتظر مرگم بشینم””!!!.
رافائل که جدی بودن پدرش را دید ترجیح داد که فعلا دراین
مورد بحثی نکندو بعدا تنها با پدرش صحبت کند.
به این ترتیب به نوبت همه ی سران نژاد های ناردن
حضورشان را درجنگ و پشتیبانیشان رااز الفای گرگینه ها
اعلام کردند.
حال تنها ملکه ایسلنزدی باقی مانده بود که موقعیت خود را
دراین جنگ اعالم کند.
ملکه که در تمام این مدت ساکت و صامت به حرف ها و
نظریات بقیه گوش میداد زمانی که نگاه همه را معطوف خود
دید باهمان وقار و غرور همیشگی به خشکی گفت:
“”پری ها هم تا جایی که بتونن به شمادراین جنگ کمک
میکنند””.
اگرین_””حالا که همه موافقت و همراهی خودشونو برای این
جنگ اعلام کردند اولین قدم آمادگی و آموزش افراد و جنگجو
های هرنژاد برای مقابله باارتش ارگاله…گرگینه های من از
همه لحاظ برای این جنگ آماده اند…من برای هرکدوم از
شماها افرادی رو میفرستم که شیوه های درست جنگی و

مبارزه درمقابل ارتش ارگال رو به شما و افرادتون اموزش
بده””!!!
وقتی که همه هرچندبااکراه وسختی پذیرفتند دبرا گفت:
“”آلفا مقدمات و امادگی همه مهیا شد ولی انگار همه موضوع
اصلی رو فراموش کردید….ماهاتنهامیتونیم با ارتش ارگال
مبارزه کنیم و نه خود اون !!!!تنها کسی که قدرت مبارزه و
شکست دادن اونو داره فقط ارکالنه!!! پیشگویی هارو که
فراموش نکردید!!! و از شواهد امر مشخصه که اون هیچ
چیزی درباره ی جنگل اسرار و نیروهای جادویی توی اون
نمیدونه””!
آگرین باکلافگی سری به تأیید تکون داد…این سخت ترین
قسمت ماجرابود.
اینکه لیادر خطر بیفتدو با دشمن خطرناکی همچون ارگال
مقابله کنه برای رین مثل مرگ بود!!!…
چطور میتوانددر خطر افتادن پری کوچوکش راببیندو
هیچکاری از دستش برنیاد.
به لیا فکرکرد….به چشم های آبی و موهای ابریشمیش …به
هیکل ریزه میزه و کوچیکش وبه لبهای همیشه سرخ و غنچه
ایش…

اوچطور میتواند درمقابل ارگال با آن همه قدرت و نیروی
شومش مقابله کند.
همان زمان رین تصمیمی گرفت که سرنوشت همه را تغییر
میداد.
تصمیم گرفت که تحت هرشرایط و موقعیتی لیا تنها باارگال
مقابله نمیکند.
شاید سرنوشت شکست دادن ارگال رااز لیا خواسته باشد ولی
رین مسیر انجام این کاررا تاجایی که بتواند برای لیا آسان
میکند.
حتی اگر این کار به مرگ خودش بی انجامد.
واولین قدم برای این کار کمک به لیا برای شناخت و کشف
نیروی درونی اش است.
مطمئنن لیا نیز مانند همه ی افراد حاضردر جنگل اسرار از
نیروهای درونی برخورد است که فقط نیازمند یک تلنگر برای
اشکارشدن است.
امابااین وجود رین چگونه میتواند لیا رابه یک مبارزه با
سرانجام نا مشخص بکشاند؟
در پیشگویی نور فقط از شخصی که شانسی برای شکست
دادن ارگال دارد صحبت شده است نه سرانجام مبارزه!!!

آگرین با فکر کمک به لیا برای دانستن همه چیز آن هم در
سریع ترین زمان ممکن به سمت بقیه که نظاره گراو بودند
برگشت وگفت:
“”این مشکلو من حل میکنم …هرچیزیو که نیاز به دونستنش
باشه رو خودم برای لیا توضیح میدم و بعداز اون آموزش
مهارت های رزمی و مبارزشو شروع میکنم. اما””…
باحالت تهدید امیزی به همه نگاه کرد و گفت :
“”اما تا وقتی که من همه چیزو براش توضیح ندادم و اماده
اش نکردم هیچکدوم از شما حق اینکه دور و برش باشید و
یاسعی کنید قبل از موعدش حقایقو براش بگید رو ندارید !!!!
“”
جاناتان_””الفا آگرین حرفی که میزنیدغیرمنطقیه شما نمیتونید
مانع ملاقات ما با ارکالن بشید!!!!حتی اگه ماهم ایشونو نبینیم
بقیه ی افراد نژاد و گروهمون میخوام اون کسی رو که
سرنوشتشون توی دستای اونه رو ببینن!!! ماکه نمیتونم جلوی
همه رو بگیریم”” !
آگرین_””اگه نمیتونید جلوی افراد خودتونو برای ملاقات با لیا
بگیرید حداقل که میتونید جلوی اونارو برای زدن هرحرف
نامربوطی به اون رو بگیرید؟ باید براشون روشن کنید که

هیچکس حق نداره چیزی راجب به جادو و نژادهای درون
ناردن به اون بگه””!!!
دبرا_””درسته…این کارو میتونیم انجام بدیم . به هرحال ماکه
نمیخوایم باعث ترس نابه جای اون بشیم.هرچیزی زمان
خودشو داره پس این موضوع به عهده ی شما فقط سریع تر
انجامش بدید چون ما وقت زیادی نداریم”” !!!.
وقتی که همه قبول کردند خیال آگرین از این موضوع تقریبا
راحت شد.
امامیدانست که نباید خیلی به حرف های انها اعتمادکند چراکه
حرف و عمل انها صدپله با یکدیگر متفاوت بود.
وقتی که همه اماده ی رفتن شدند باحرف ملکه ایسلنزدی بازهم
همهمه بین جمع شدت گرفت!!!
ملکه ایسلنزدی_””اگه قراره که ما سرنوشتمونو به دست اون
دختر بسپاریم پس میخوام که ماهم سهمی در آموزش اون
داشته باشیم….بعداز اینکه حقایقو براش گفتی میخوام که اونو
پیش ما بیاری تا بتونیم تا جایی که ممکنه در اموزشش سهیم
باشیم ….مطمئنن هرکدوم از ما چیزهایی میدونیم که میتونه به
اون در شکست دادن ارگال کمک کنه. شاید هم بتونیم به اون
کمک کنیم که سریع تر نیروی درونیشو پیداکنه””!!!.
از این پیشنهاد ملکه دو حس متناقض به رین دست داد.

حس خوشحالی از اینکه بااینکار لیا زودتر به ماهیت خودش
پی میبرد و حس عصبانیت از اینکه باید لیارا نزد افرادی که
کوچک ترین اعتمادی به انها ندارد ببرد.
اما اوچاره ای هم جزء قبول این درخواست نداشت ؛ چرا که
بقیه از این پیشنهاد ملکه ایسلنزدی به شدت استقبال کردند؛ پس
او نیزبه ناچار پیشنهاد ملکه را پذیرفت وزمانی که دید دیگر
کسی حرفی برای زدن ندارد از جمع جداشد و پس از تبدیل
شدن به سمت خانه به راه افتاد.
بقیه ی افراد گروه نیز پشت سر الفایشان از دشت خارج شدند
و به این ترتیب کم کم همه از دشت متفرق شدند و باردیگر
دشت ساروان خالی شد.
******

فصل هفتم:بازهم ناکامی
لیا:تمام مدت توی اتاق بااون پای لنگم رژه میرفتم و سعی میکردم
خودمو آروم کنم.
مدام اتفاقات دیروز تا حالا رو باخودم مرور میکردم وسعی
میکردم که یکم به ذهن به هم ریخته ام سرو سامونی بدم.
دیدن رین…اومدن به خونش..رفتارعجیب دکتروگوئن…کشش
غیرقابل انکار و شدید من و رین به همدیگه…
اینهاچیزهایی بودکه حسابی ذهنمو به هم ریخته بود و منو
آشفته کرده بود.
وقتی از خواب بیدارشدم هنوز توی اتاق تنهابودم ولی حسی
بهم میگفت که توی این مدت رین به اتاق اومده.
لی لی کنان به حمام رفتم و لباس زیرهامو که دیگه خشک شده
بودن برداشتم…
بعداز پوشیدنشون تصمیم گرفتم ازاتاق خارح بشم ولی نمیدونم
چراهرچقدرکه سعی میکردم بدنم از مغزم اطاعت نمیکرد
حتی یک قدم هم نتونستم به سمت در بردارم.بیخیالش شدم و
تصمیم گرفتم توی اتاق بمونم.

اصلا برم بیرون که چیکارکنم مطمئنن کسی هم توی خونه
نیست درغیراین صورت حتما رین به اتاق میومد.
پس تصمیم گرفتم که منتظر رین بمونم ولی اینبار قبل از اینکه
مغزمو خاموش و احساساتمو به غلیان دربیاره باید یک تلفن
ازش بخوام و بامادربزرگم صحبت کنم.
لبه ی تخت نشستم و یکی از بالشت های روی تختو به آغوش
گرفتم.
سرمو توی بالشت فرو بردم و غرق در عطرباقی مانده ی تن
رین روی بالشت شدم.
ضربان قلبم بازهم یکی درمیان شد و مسخ اون بوی خوش
شدم.
یهو به خودم اومدم و بالشتو روی تخت انداختم…اینحوری که
من در مقابل بوی عطرش وا میدم چطور میتونم جلوی خودش
مقاومت کنم و خواسته هامو بگم.
درسته که این اتاق خیلی قشنگ و رویائیه ولی اینجابودن من
حتی اگربرای یک شب هم شده درست نیست.

من حتی دوست دختر رین هم نیستم…شاید قلبم احساس
نزدیکی زیادی به اون داشته باشه اما ازآشناشدن ما حتی
۲ساعت هم نمیگذره.
برگشتم و به بالشت رین که مثل یک ستاره ی چشمک زن بود
نگاه کردم.
فقط یک کوچولو بالشتشو بو میکنم و اگه قراره از اتاقش برم
حداقل یکم از عطرش سیراب بشم.
روی تخت دراز کشیدم و بالشتو به سمت خودم کشیدم وبازهم
سرمو توی بالشتش فرو بردم و از عطر تنش سرمست شدم.
باحس نوازش صورتم چشم هامو بازکردم و رین رو دیدم که
به پهلو کنارم دراز کشیده و یک دستشو تکیه گاه سرش کرده
و داره از بالا نگاهم میکنه.
بادیدنش ناخودآگاه لب هام به تبسمی بازشد و تونستم برق
نگاهشو از دیدن لبخندم ببینم.
خم شدو بوسه ی آروم و پراحساسی به لبهام زد.
این بوسه رو برخلاف بوسه های قبلی بدون هیچ شهوتی به
لبهام زد.
وقتی که ازم جداشد چیزی رو زیر لب زمزمه کرد که فقط
تونستم کلمه ی معجزه رو ازش بشنوم

اینبارمن پیش قدم شدم و لبهاشو بوسیدم.قصدم فقط یک بوسه
ی کوچیک مثل خودش بود اما وقتی رین دستشو پشت گردنم
گذاشت نتونستم ازش جداشم و بوسه ی نسبتأ طولانی و نفس
گیری به لب هام زد.
وقتی ازم جدا شد نفس نفس میزدم و صورتم از حرارت
میسوخت.
چرخید وبه پشت بخوابیدو بااشاره ازم خواست که روی
شکمش بشینم.
منم که هنوز مست بوسه ی قبلی بودم بی حرف بلندشدم و
روی شکم عضلانیش نشستم که یکم خودشو بالاکشید و به
پشتی تخت تکیه داد و به حالت نیمه نشسته در اومد.
دستشو پشت گردنم گذاشت و دوباره منو به سمت خودش کشید
که بدون مقاومت همراهیش کردم.
ناشیانه و ومحتاط همراهیش میکردم و جواب بوسه هاشو
میدادم.
ناله هایی که از بین لبهای به هم چسبیدمون خارج میشد منو
برای همراهیش مشتاق ترمیکرد.
دستشو به زیر تابم فرستادم وتماس دستش باپوست لخت کمرم
باعث لرز خفیف بدنم شد.
دهانش گرم و شیرین و بوسیدنش اعتیاد اوربود.

بایک حرکت تابمو از تنم خارج کرد و باچشمهایی براق نگاهم
کرد.
دوتا دستشو نوازش وار از پهلوهام بالاکشید وسینه هامو
ازتوی سوتین با دست هاش قاب گرفت.
بافشارملایمی که وارد کرد نفسم هیس مانند از دهانم خارج شد
و چشمامو از لذت بستم.
کمی سرشو به سمت بالا متمایل کرد و بوسه ی محکمی به
لبهام زد وگوشه ی لبمو به دندون کشید.
دستهاشو به پشت کمرم برد سعی کرد که قفل لباسمو بازکنه
که چندتقه ای که به در خورد باعث مکثش شد.
بعداز چند ثانیه دوباره بیخیال مشغول بوسیدنم شد که اینبار
باشنیدن صدای دوباره ی در باعصبانیت و کلافگی بله ی
بلندی گفت که گوین از پشت در گفت:
“”داداش شام اماده است پسراهم پایین منتظران””
رین_””باشه گوین تو میتونی بری ماهم تا چنددقیقه ی دیگه
بهتون ملحق میشیم””
بارفتن گوین به چشمهای هم نگاه کردیم … اصلا دلم نمیخواست
ازش فاصله بگیرم ولی همین حالا هم اون حس جنون و

شهوت انی درحال رفتن از تنم بود و مغزم باز داشت به کار
میفتاد و باعث خجالتم میشد.
اینکه اینجوری و نیمه برهنه توی اغوشش باشم به اندازه ی
کافی برای خجالتم کافیه ووقتی به لحظه هایی که گذرونیدم
فکرمیکنم شک میکنم که واقعا اون دخترمن بودم که اینطور
بی باک تنشو لمس میکردم و بدنو بهش میفشردم و جواب
بوسه هاشو با حرارت میدادم ؟؟؟
بایک حرکت چرخید و منو رو تخت خوابوندو روم خیمه
زد و بعدارز یک بوسه ی پرحرارت دیگه که بازهم گرما ی
سوزان خواستنشو به وجودم تزریق ازم جدا شد و گفت:
“”دلم میخواد تمام شبو مشغول بوسیدن ولمس کردنت باشم ولی
بچه ها پایین منتظرن باید برای شام بریم پایین””
سعی کردم ناامیدیمو پنهون کنم ولی بعید میدونم موفق شده
باشم ..من اینجا بودن و بوسیدن اونو به رفتن توی یک جمع
غریبه ترجیح میدم…یعنی این اشتباهه که دلم میخواد به جای
شام خوردن بااون عشقبازی کنم؟
کمکم کرد که ازروی تخت بلند شم و خودمو مرتب کنم بعد
بازهم منو مهمون اغوشش کرد و از پله ها پایین رفت

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
asma
asma
1 سال قبل

یه سوال تا الان که 4 قسمت گذاشتید از کدوم قسمتش داستان خوب و جالب شده

باران
باران
1 سال قبل

عالی بید

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x