رمان زادهٔ خون جلد اول پارت 2

1.5
(2)

 

مات چهره ی خشک وجدیش شدم… چهرش خشن ترازچیزی
بود که از نیم رخش تونسته بودم ببینم
باقدی بیشتراز 192وهیکل وعضلانی کاملا قابل تحسین
انگارکل فضای غار رو احاطه کرده بود

ومن نمیتونم منکرجاذبه ای که نسبت به اون توی بدنم ایجاد
شده بشم… ونوعی که بدنم نسبت به اون عکس العمل نشون
میده کاملا جدید و تازه است برام…احساس میکردم باچشم هاش
تا عمق وجودمو میخونه ومیتونه درون منوببینه….
وهمینطورحس میکردم این چشم های نقره فام توانایی اینودارن
که منو بدرن و نیست ونابودم کنن…ومیتونه زندگیمو زیرو رو
کنه وتمام علایق وسلیقه های منو تغیبربده…

بانزدیک شدنش بهم باهرسختی وزحمتی که بود
نگاهموازچشماش گرفتم وبه دستام که توی هم قفلشون کرده
بودم دادم…
چشماش انگارآهنربادارن که دل کندن ازشون اینقدر سخته…
امااین چیزی نبودکه منومات ومبهوت کرد..بلکه این
چشم هاش بودن که نگاهمواسیرخودشون کردن…چشم هایی
که زیرکی وباهوش بودن ازشون میباره.. وبانگاهی موشکافانه
وسخت …خیلی سخت…
ونوعی که اون گرسنه نگاهم میکرد باعث میشد از حسی
ناشناخته به خودم بلرزم..اگه بخوام چشم هاونگاهشوتوی یک
کلمه توصیف کنم اون کلمه.. وحشیه….
باکاری که کردسریع نگاهموبه چهرش دوختم… یک
دستشوزیرزانوهام واون یکی دستشوپشت کمرم گذاشت وبایک
حرکت توی اغوشش بلندم کرد
بااین کارش ناخوداگاه سریع دست هامودورگردنش حلقه کردم
نوعی که اون منودراغوش گرفته بودمیتونستم ضربان های
محکم ومنظم قلبشو زیرگوشم بشنوم…ای کاش میتونستم بگم
قلب منم مثل قلب اون اروم ومنظم میزد…امادرحقیقت
اصلا اینطورنبود..

احساس میکردم هرلحظه قلبم ازقفسه ی سینم به بیرون پرتاب
میشه اینقدرکه تندمیزد…ضربانشوتاتوی گلوم احساس
میکردم…

هرچندکه وقتی که گفت باید راه بیفتیم فهمیدم که اون قراره
منوحمل کنه…
چون من بااین وضعیت پام فکرنکنم حتی یک قدم هم بتونم
بدون کمک بردارم..
ولی بازهم وقتی دراغوشش فرورفتم دلم لرزید….
گرمای آغوشش حس فوق العاده ای داشت…
بدنش خیلی گرم بود…خیلی گرم ترازدمای بدن من یاهرکس
دیگه ای که میشناسم…
نمیدونستم این عادیه یانه ولی هرچی که بودبرای من خیلی
خوشایندبود..
-کجاداریم میریم؟.!
-خونه ی من ….پیاده تااینجا پنج شیش ساعت فاصله داره…

-امامن بایدبرگردم خونمون…مامان بزرگم مطمئنن تاحالا کلی
نگرانم شده…
-نمیتونی …همینجوریشم حسابی ازخونه دورشدی…دیشب هم
که بیهوش بودی به همین شکل مسافت بیشتری روازخونه
دورشدی…
فکراینکه دیشب هم وقتی که بیهوش بودم اینجوری توی
اغوشش حمل شدم حسابی باعث داغ شدنم شد..
نمیدونم این چه قدرتیه که باعث میشه من الان به جای خجالت
کشیدن ازاینکه توی اغوششم حس آرامش وامنیت بهم دست
بده…
احساس میکنم اصلا خودمونمیشناسم…
واقعاچی باعث شده که اینقدرکنارش ارامش داشته باشم وسعی
کنم خودمو بیشترتوی آغوشش فروکنم
دستامو دورگردنش محکم ترکردم وسرمو روی سینش گذاشتم
وبه ضربان اروم اماپرقدرت قلبش گوش دادم…
وریه هامو پراز عطردلنشین تنش کردم…

_امامن نمیتونم بیام خونه ی شما…من اصلا شمارو نمی شناسم …حتی اسمتونو هم نمیدونم…از این
گذشته مطمئنن مادربزرگم کلی نگرانم شده!!!.
-آگرین
-چی؟!؟..!
-گفتی اسممو نمیدونی …خوب اسمم اگرینه حالا دیگه میدونی…
آگرین…..
آگرین….
اسمشو چندبارزیرلب زمزمه کردم…
گفتنش حس خوبی داره باهربار زمزمه ی اسمش قلبم محکم
ترمیزد…وانگارخون بیشتری رو به سرتاسربدنم میفرستاد….
این مردواقعاهمه چیزش خاصه و به من نیرومیده…
_ازاشنایی باهات خوشبختم اگرین…. بهش شیرین ترین لبخندی رو که میتونستم زدم و ادامه دادم
-منم دالیام …البته همه لیاصدام میزنن…لیاسوان

من همیشه فکرمیکردم هیچی از ناز وعشوه های دخترونه
بلدنیستم…
اماانگار این ادم قراره خیلی چیزهادرباره ی خودمو به خودم
بفهمونه….
الانم باورم نمیشد اون کسی که اینجوری باصدایی پراز ناز
ونیاز دخترونه بااین مردحرف میزد من بودم ولبخندهایی
دعوت کننده بهش میزدم…
درجواب حرف هام فقط سری تکون دادو به دویدن ادامه
داد…امانتونست اون برق پرازخواستنی وکه موقع نگاه
کوتاهش شکارکردموپنهان کنه…
خوب …خوب …پس به نظرمیرسه ناجی جذابمم حس هایی
مثل حس های من داره…این فکرناخودآگاه باعث لبخندم شد…
خیلی خوبه که بدونی خواستنت دوطرفه است…خوب به
نطرمیرسه اینم یه تجربه ی اولیه ی دوباره است…
چون تاجایی که یادمه من هیچوقت کسی رو نخواستم که بعدش
از اینکه اونم منو بخوادخوشحال بشم…

اما الان انگارتمام زنانگی هام مقابل این مرد میخوان خودی
نشون بدن
توی کالج ورستورانی که به صورت پاره وقت به عنوان
گارسون کارمیکردم بودن اشخاصی که بخوان بهم نزدیک
بشن یا رابطه ای باهاشون داشته باشم اما من هیچوقت
هیچکدومشونو نخواستم و کششی هم بهوش نداشتم در حقیقت
من هنوز ویرجن ام )باکره(و

….درحقیقت من هیچوقت قبل از این تحریک نشده بودم
وهمیشه نگران بودم که نکنه مشکلی دارم اما الان حداقل خیالم
دراین موردراحت شده…
وبه همین دلیله که جذب شدنم به این مردتااین حدبرام عجیبه..
احساس میکنم که این اون کسیه که تمام عمرم منتظربودم
ببینمش…
احساسات درونم شورش به پاکرده بودن…
تصمیم گرفتم چندتا سوالی که بیشترازهمه ذهنمو درگیر

خودش کرده بود ازش بپرسم سوال هایی مثل اینکه اون توی
این جنگل بدون هیچ اسبی چیکارمیکنه…
چطورتونست منوازدست اون گرگ نجات بده بدون اینکه حتی
یه خراش کوچیک برداره چون من هیچ جای زخمی روی
صورت ودست هاش ویاهیچ خونی روی لباس هاش ندیدم
واین نشون میده که اون صدمه ای ندیده…
چون من هیچ اسلحه یاوسیله ی دفاعی همراهش ندیدم اون
خودشه وخودش ..والبته همراه لباس هاش که یه صدایی از
عمق وجودم مدام تکرارمیکنه که ای کاش اون هاروهم همراه
نداشت…!!!!
مطمئنم که اون بدون لباس خیلی تحسین برانگیزتر
میشه…صحنه هایی ازخودمودیدم که درحال بازکردن دونه
دونه ی دکمه های پیراهنش ام و…..اوه خدایاداشتم توی اتیش
خواستنش میسوختم
من تا قبل ازامروز نمیدونستم قسمتی از وجودم تااین حدبی حیا
و سرکشه….
مجبورشدم بایک اخطارفکرهای درون سرمو ساکت کنم
وروی پرسیدن سؤالاتم تمرکزکنم…هرچندکه دورکردن اون
صحنه ها واقعا سخت بود..
اما یهونمیدونم چه اتفاقی افتادکه احساس کردم هیچ سؤالی توی
ذهنم نیست…..هیچی …هرچقدرفکرکردم نمیتونستم به یادبیارم
که میخواستم چه سوالی بپرسم.

حتی یک سوال هم توی ذهنم نبود… ذهنم از هرسوالی که
قصدپرسیدنشو داشتم خالی شده بود…وهرچقدرهم که فکرکردم
به یاد نیاوردم که نیاوردم …برای همین تصمیم گرفتم
بیخیال همه چیزبشم و ازگرمای اغوشش لذت ببرم…
اون هم بدون هیچ حرفی به راه رفتنش ادامه داد وبعدازمدتی
حرکت کردنش به دویدن تبدیل شد…
منم دست هامو دورگردنش محکم کردم وچشمامو بستم واجازه
دادم که باگرمای اغوشش به خواب عمیقی فروبرم…
باتکون های ملایمی که میخوردم ازخواب بیدارشدم
برای اولین باربودکه به محض بازکردن چشم هام موقعیت
خودمو به یاداوردم انگارحتی مغزمم نمیتونست مدت بیشتری
دست از فکرکردن به ناجیم برداره…
اغوشش خیلی گرم وشیرین بود….باوجوداینکه درحال حرکت
ودویدن بودولی خیلی توی اغوشش راحت بودم….
بازهم اون بوی محشر…بوی جنگل بارون خورده
ودریا…خدایااین چه حسیه که اینطورداره زندگیمو تغییرمیده…
بین حس شهوت وحس امنیت وارامشی که پیش این مرد داشتم
یه همبستگی و تعادل عجیبی توی وجودم حس میکردم..
انگارکه بادیدنش تمام افکارو احساسات افسارگسیخته ام
ارامش گرفتن وبه ساحل امن خودشون رسیدن..

بایک نگاه به آسمان وموقعیت خورشیدفهمیدم که نزدیک
ظهریم
وناجی مرموزمن هم از سپیده دم تابه الان بدون توقف درحال
دویدنه
اونم درحالی که من دراغوششم….هرچندکه هیکل ریزه میزه
وکوچیکی دارم امابازهم مطمئنن چندساعت حمل کردنم سخت
و خسته کننده است
همین فکرهم باعث شرمساری و ناراحتی زیادی برام شد…
اماچیزی که باعث تعجب وحیرتم بوداین بودکه باوجوداین همه
فعالیت ودویدن وحمل کردن من نه ضربان قلبش که زیرگوشم
درحال زدنه تندشده بود نه نفس نفس میزد..
بدنش هم هیچ عرقی نکرده بود حتی یه قطره عرق هم روی
صورتش نبود…
نمیفهمم چطورهمچین چیزی ممکنه….یعنی دونده ای
چیزیه؟یایک ورزشکار؟
اماخوب حتی اگه دونده ی ماراتون هم باشه بازهم بایدحداقل
یکم ضربان قلبش تندمیشد…
امااون به نوعی که انگارکه این مسافت یه مسافت چندمتریه
داشت به راه خودش ادامه میداد…
منم تصمیم گرفتم به جای فکروخیال های الکی وازاردهنده
ازاین اغوشی که به خاطر وضعیتم نصیبم شده لذت ببرم چون

میدونم که قراره به زودی بارسیدن به خونه ی اون از دستش
بدم…
واین سخت ترین قسمتشه….اینکه این وضعیت همیشگی
نیست….
مطمئنن به محض رسیدن به خونه باماماریتاتماس میگیرم و
ازش میخوام که کسی رو به دنبالم بفرسته
فقط اگه گوشی موبایلمو همراهم داشتم میتونستم حتی همون
دیشب هم راه خونه روپیداکنم ولی حیف که از روزی که به
گموندن اومدم موبایلموخاموش کردم چون درحقیقت کسی رو
نداشتم که نگرانم بشه…
بعدازازدست دادن پدر ومادرم کاملا تنهاموندم…
من به جز اونا وماماریتا کسی رو توی این دنیا نداشتم که
نگرانم بشه…
فقط چندتا دوست هم توی کالج ومحل کارم داشتم
که باهیچکدومشون اونقدرصمیمی نبودم فقط الیزابت روداشتم
که گاهی اوقات باهام تماس میگرفت
که اونم شماره ی خونه ی ماماریتارو داشت وازاین بابت
نگرانی نداشتم..
الیزابت دوست خیلی خوبی برامه وهمینطوردخترخیلی
شیطون ودوست داشتنیه
البته رفتارهای عجیب وغریب هم زیادداره..

اوایل دوران کالجم خیلی باکسی صحبت نمیکردم وبه نوعی
سرم توی کارخودم بود..
تازه پدر ومادرموازدست داده بودم وناراحتی از دست دادنشون
اجازه نمیدادکه بتونم عادی وشادرفتارکنم
امااون به زور خودشوبه من میچسبوند وهرجامیرفتم دنبالم
میومد…
ومنم درمقابل بیشترازش فاصله میگرفتم..
چون یادگرفته بودم از ادم های مشکوک وعجیب دوری کنم..
این چیزیه که پدرومادرم همیشه میگفتن…ومنم سعی
درانجامش داشتم…
به زندگی یکنواختم خو گرفته بودم ونمیخواستم تغییرکنه..
امااون از من سمج تر ویه دنده تربود…
هرچی من بیشترفاصله میگرفتم اون خودشوبیشتربهم نزدیک
میکرد…
تااینکه کلا تصمیم گرفتم بیخیال همه چیزبشم ودوستی باهاشو
بپذیرم…
هنوزهم که هنوزه نمیدونم چرااینقدربرای نزدیک شدن به من
اصرارداشت…
اون میتونست باهرشخص دیگه ای توی کالج بدون
دردسردوست بشه اما منو انتخاب کرد…
اماازصمیم قلبم برای اون همه اصراروپافشاری ازش ممنون
بودم…

چون باعث شد از پیله ی تنهایی که دورخودم کشیده بودم
خارج شم…
وازاون وقت به بعد اون تبدیل شدبه بهترین دوست
من…دوستی که میتونم روش برای هرکمکی حساب بازکنم…
امااگه واقعاکسی رو داشتم که منتظرتماسش میموندم شایدالان
موبایلم همراهم بود واین همه دردسرنمیکشیدم
امایه چیزی از عمق وجودم میگفت خیلی بهترشدکه موبایل
همراهم نبود ودرکل این اتفاقات افتاد…
خیلی هم بدنشدکه توی جنگل گم شدم ویه گرگ قصد دریدنمو
داشت…
اگه این اتفاقات نمیفتاد ممکن بودمن هیچوقت این مرد و
نبینم…
واین ملاقات به همه ی اون دردسرها می ارزید….
سرمو که روی سینش بود یکم جابه جاکردم تا قشنگ صدای
قلبشو بشنوم…
واجازه دادم صدای کوبش پرقدرت قلبش مثل لالایی برام عمل
کنه و خواب مثل پتویی نرم احاطه ام کنه…
*****

فصل سوم: معجزه ی من
★★اگرین★★
به فرشته ی کوچیک توی اغوشم نگاه کردم که ساکت واروم
توی بغلم جمع شده بود…
وقتی احساس کردم که آماده ی سؤال پرسیدنه مجبورشدم
ذهنشوآروم کنم تا به چیزی فکرنکنه!!!..
چون درحال حاضرهیچ جوابی برای سؤالاتش نداشتم….
به سختی جلوی خودموگرفتم که افکارشو نخونم وبه حریم
شخصیش احترام بزارم….
اما دلم بدجوری میخواست افکارشو بخونم تابفهمم داره به چی
فکرمیکنه…
که ضربان قلبش به این شدت درحال تغییرکردنه…
ازبرق نگاهش وحرکات بدنش کاملا مشخصه که دخترکوچولوم
هم منو میخواد…
البته بایدهم بخواداگه غیرازاین بود جای تعجب داشت…
بعدازاین همه سال جسم وروحمون میتونن به هم بپیوندن
وتکمیل بشن…
بعدازمدت هابالاخره میتونم به آرامش برسم…
میتونم بدون ترس ونگرانی برای امنیت اون به خواب برم…
هرچندکه اگه خودش باپای خودش نمیومدتصمیم داشتم که به
زودی به دنبالش برم و پیش خودم بیارمش…

چون دیگه نه خودم و نه گرگم طاقت وتحمل دوربودن ازاونو
نداشتیم…
برای خوندن افکارش هم با وجود تمایل شدیدم به این کار
اماحقیقتش اینه که میترسم افکارشو بخونم وببینم که واقعاداره
درباره ی بامن بودن و خواستن من فکرمیکنه
واون موقع این یک ذره کنترلی که روی خودم برام باقی مونده
روازدست میدم…
وواقعاهم میخواستم بیخیال کنترل کردن خودم بشم واجازه بدم
خوی گرگم کنترل وبه دست بگیره…
دوست دارم بیخیال کنترل کردن خودم بشم وهمینجااونو مال
خودم کنم…
اماچیزی که بیشتراز این رابطه میخوام اینه که اون در امنیت
باشه…
چیزی که همه ی این سال ها براش تلاش کردم واین همه
سختی رو به جون خریدم….
چیزی که که خودمو به خاطرش از داشتن فرشته کوچولوم
محروم کردم…
واینجا مطمئن نیستم که بتونم اونجورکه لازمه ازاون مراقبت
کنم
حتی باوجوداینکه اینجا منطقه ی منه اماحتی به خاطر اون یک
درصد احتمالی که وجود داره ومیگه که ممکنه اون اینجا
اسیب ببینه هم که شده جلوی خودم و گرگمو میگیرم…
قبل از هرچیزی باید اونو به خونه ببرم…..

جایی که بتونم اونو از هرخطری درامان نگه دارم…وقتی
روزقبل برای اروم کردن ناارومی گرگم به دویدن رو اوردم
قلبم منوبه جایی که اون بود هدایت کرد…بعدازچندساعت
دویدن اول بوی تنش به وسیله ی بادبه مشامم رسید وبعدهم
صدای گریه هاشوشنیدم….
گریه هایی که نفسموبندمیاورد…
وقتی پیداش کردم که درحال سقوط ازاسبش بود…
نمیفهمیدم چطوراین همه از دهکده دورشده وبه اینجااومده…
باشنیدن صدای هق هق گریش مچاله شدن قلبمو احساس
کردم….
نمیتونستم تحمل کنم که اینجوری گریه کنه.
من برای همیشه وتاابد اونو شاد ودرارامش میخواستم…
این چیزیه که قدرت وتحمل این همه دوری رو توی تمام این
سال هابهم میداد…
وقتی اون گرگ احمق ودیدم که قصددریدن جواهرمنو داره
خون خودم وگرگم به جوش اومد….
واجازه دادم که گرگم حساب اونو برسه….
جزای کسی که قصد آسیب رسوندن ودست درازی به اموال
منو داره فقط وفقط مرگه….
چه برسه به اینکه قصددریدن جواهرارزشمند ودراصل همه
چیزمنو داشته باشه…
امااون گرگ بادیدن من و خشمم پابه فرارگذاشت…
میتونستم درعرض چندثانیه بگیرمشو بدنشو بدرم…

اماوقتی فرشته ی کوچیکمودیدم که ازترس بیهوش شده،
تصمیم گرفتم
حتی یک ثانیه روهم برای کاری که بعدأهم میتونم انجام بدم
تلف نکنم
وبه فرشته ی زیبام برسم…اون گرگ رو میشناختم…
یکی از اعضای گروه خودم نه یک گرگ معمولی!!..
وبه وقتش حساب کارشو پس میده اما الان رسیدگی به لیا توی
اولویته برام…
بهتره اون گرگ اینقدراحمق نباشه که بخواد درباره ی اتفاقات
اینجا چیزی به کسی بگه…
میدونم که مدت زیادی نمیتونم ورود یه غریبه رو به
قلمرومخفی کنم
اماحداقل تاوقتی که بتونم یه بهونه ودلیل قانع کننده برای
اینجابودنش پیداکنم میتونم یکم زمان به دست بیارم…
میدونم که بایدهمین الان اونوبه دهکده برگردونم وذهنشوازهمه
ی اتفاقات اینجاپاک کنم….
اماحالا که باپای خودش به اینجااومده نمیتونم ازش دست
بکشم…
دیگه نمیتونم دوربودنش ازخودموتحمل کنم…
الان بیست سالی هم میشه که خودم وگرگم دیگه بارابطه
بازنهای دیگه اروم نمیشیم و همه رو پس میزنیم….
من فقط جفت خودمومیخوام…کسی که برای من خلق شده و
منم برای اون….

مهم نیست ازچه نژادیه….مهم نیست دورگه است….تنهاچیزی
که برام اهمیت داره اینه که اون از روز اول تولدش مال من
بوده…
حتی قبل از متولدشدنش هم مال من بود!!!…
ازروزی که نطفه اش بسته شده سرنوشت ماروبه بهم
پیوندزده…
پیوندی که حتی بامرگ هم شکسته نمیشه…پیوندی ابدی…
من از روز اولی که وجودشو احساس کردم براش جنگیدم…چه
باافراد نژادخودم و چه با بقیه ی نژادها….
خیلی هارو دریدم و خیلی هاروهم ازسرراه برداشتم…
وسخت ترین جنگ ومجادله ی من هم جنگ باخودم درتمام این
بیست سال بود…
جنگ درونی که درمن وجودداشت برای رفتن واوردن اون
پیش خودم…
ولی به هرطریقی بود اونو جایی که میتونست زنده بمونه نگه
داشتم….
اما الان همه چیزفرق کرده…
اون اماده است که جفت رسمی من بشه…من قدرت
روحشوحس میکنم که اماده ی مبارزه است….مبارزه برای
باهم بودنمون!!!…
بعدا اون همه سختی وخستگی دیدن اون که اینجوری دراغوشم
باارامش به خواب رفته همه ی اون سختی هاروجبران
میکنه…
ازحالا به بعد تنهاجایی که اون حق داره باشه اینجانزدیک من
ودراغوش منه…

جایی که بتونم امنیتشو تأمین و وجودشو حس کنم…
میدونستم که کلی سوال توی سرش داره و منتظرفرصت برای
پرسیدنه..
امانمیتونم فعلا جوابی بهش بدم…
اما به زودی زود همه چیزوبراش تعریف میکنم…وانتظاردارم
اون موقع بتونه این همه پنهان کاری رو درک کنه….
امافعلا تنهاکاری که میخوام انجام بدم اینه که از دراغوش
کشیدنش لذت ببرم…
چون چیزی تاخونه نمونده و اونجامجبورم ازخودم دورش
کنم…
حتی اگه برای مدت کوتاهی هم باشه ولی بازهم برای من
درحد مرگ سخته..
بافکرکردن به خونه و داشتن اون روی تختم نیشم بازشد…
جایی که هرشب رویای اونو میبینم و باخیال بودن تنش
دراغوشم به خواب میرم…
رویاهاخیلی قدرتمند وخطرناک اند….اونا خواسته ها وناکامی
های انسانو بهش نشون میدن و من درتمام این سال ها فقط
وفقط رویای اونو داشتم….
رویای درکنارش بودن …بوسیدنش …دیدن آبی بی کران چشم
هاش…وبیشتراز همه رویای خنده های عمیق و از ته دلش
رو…

حتی گاهی اوقات رویاهام رو دربیداری هم میدیم ….گاهی
درحال دویدن درجنگل اونو میدیدم که تکیه زده به یک درخت
باخنده ای عمیق و زیبا درحال تماشای منه….
حتی بعضی مواقع این سراب اینقدرواقعی بود که میتونستم
برق شادی درون چشم هاشو هم ببینم….
ووقتی به سمتش میرفتم قبل ازاینکه بتونم لمسش کنم غیب
میشد و من بازهم تنهامیموندم….
واون مواقع سخت ترین دوران برای من بود….چندساله که
رویاهایی که دربیداری میبینم بیشترشدن ومیدونستم که
بیشترازاین نمیتونم طاقت بیارم….
بافکربه روزهای سختی که گذراندم ونداشتن اون بازهم اون
حس دلتنگی وخلاء عمیق رو درون قلبم احساس کردم…..
وقتی دیروز عصر اونو درجنگل دیدم و صدای هق هق هاشو
شنیدم اول فکرکردم اینم واقعی نیست و ازتصورات من به
خاطرنگران بودنم برای اونه ….اما عطرتنشوکه بادبه مشامم
میرسوندثابت میکردکه این یکی دیگه رویانیست وواقعیه…
یک باردیگه اونومحکم تردراغوش کشیدم وریه هامو از
عطرتنش پرکردم…
هنوزهم باورداشتنش دراغوشم برام سخته وبه این اطمینان
دادن هابه خودم احتیاج دارم…
دلم میخواد هرچه زودترشرایط صحبت کردن باهاش برام پیش
بیادتابتونم همه چیز رو درباره خودم وپیوند بینمون بهش
بگم…

برای بارصدهزارم از لحظه ای که راه افتادیم به صورت
نازش نگاه کردم…
وخدایا حتی نمیتونم بگم که چقدر دلم میخواد بازهم اون انگشت
های کوچیکشو توی دست هام بگیرم
واون رشته های نقره ای روکه دور دست هامون تنیده میشن
رو ببینم…
دلم میخواد زودتراین طلسم لعنتی رو ازبین ببرم تااون هم
بتونه این پیوند و ببینه واونم مثل من ازاین حس فوق العاده
لذت ببره…
گرگم مدام ازکلافگی توی وجودم رژه میره وزوزه
میکشه…..
خیلی ناارومه و به سختی کنترلش میکنم ….خیلی وقته که همه
ی دخترهای دورو برمو پس میزنم.
وهروقت که سعی میکردم به رابطه باشخص دیگه ای فکرکنم
ناخوداگاه این دخترک مومشکی رو درازکشیده وبرهنه توی
تختم تصورمیکردم
و باعث میشد بیشتر اذیت بشم چون فعلا نمیتونستم اونوداشته
باشم…
گرگم زوزه ی دیگه ای کشید …دلش میخواست تبدیل شه و
زودتربه خونه برسه واین دخترروروی تختش داشته باشه…
وبیشتروجودشوکشف کنه…حتی دلم میخواست همینجابایک
رابطه ی داغ خودم وگرگمو آروم کنم…
اماحیف که نمیخواستیم معجزه ی کوچیکمونو بترسونیم…

ودلم میخواداولین رابطمون باهم روی یک تخت باشه…
جایی که مطمئن باشم اون درامنیته …وسنگ ریزه هاوزمین
زیرپامون جسم کوچیک و ظریفشو خراش نمیندازه…
واینکه اون برای اولین رابطش لیاقت یه چیزخیلی بهتر رو
داره….
یه رابطه ی تمام وکمال وتوی تختم …جایی که بتونم باارامش
ستایشش کنم…
ودرحال حاضرهم دراینجا گفتن همه چیز درباره ی
پیوندبینمون به لیاتوی اولویته….
به نشونی که دیشب روی تنش حک کردم نگاه کردم…
شب گذشته هرکاری که کردم نتونستم جلوی خودمو بگیرم که
یه باردیگه و برای چندمین بارتوی این سال ها ،نشونمو روی
تنش تکرارنکنم
هرچندکه اصلا نیازی به این کارنبود …نشان اولم هم برای
همیشه به همون صورت روز اول روی تنش باقی میموند…
امامن از تمدیدکردن نشان خودم روی تن لیالذت میبرم…
این به من نشون میده که اون فقط و فقط برای منه…
سعی کردم جلوی خودمو بگیرم امانتونستم لذت انجام دوبارشو
ازخودم و گرگم بگیرم….
طلسمی که روش زدم باعث میشه که خودش نتونه اونو
ببینه…

امابقیه ی افراد گروهم و بقیه ی نژادهای جادویی میتونن
ومیفهمن که این دختر ماله منه….
وهمه میدونن جزای نزدیک شدن به جفت آلفا فقط وفقط
مرگه!!!..
دیشب که دندونای نیشمو توی رگ گردنش فرو بردم به سختی
جلوی خودمو گرفتم که به جسمش کاری نداشته باشم…
امادراولین فرصت خودم وگرگمو آروم میکنم…
به محض رسیدن به خونه بایدبرای ملاقات بااون پیرزن
دیوونه درخواست بدم…
اون تنهاکسیه که میتونه به من در حفظ امنیت لیاکمک کنه…
من به کمک اون پیررزن نیازدارم ….هرچندکه من هیچوقت
درخواست کمک نمیکنم …یک دستورم برای این کارکافیه…
امااینحاپای باارزش ترین موجود زندگیم درمیونه و اون
پیرزن هم هرکسی نیست…
خونه رو از دوردیدم و دریک لحظه خوشحالی و اندوه رو
باهم حس کردم…
خوشی برای رسیدن به خونه و اندوه برای جداشدن معجزه ام
از آغوشم…
*

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
اشتراک در
اطلاع از
guest

18 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Rasha
Rasha
2 سال قبل

حاجی ذهن من بشدت منحرفه نزارین از این تیکه ها انقدر😑

یلدا
یلدا
2 سال قبل

سلام
من این رمان جلد اولشو خوندم خیلی قشنگه
فقط هرچی دنبال جلد دوم گشتم نتونستم پیداش کنم
شما میزارین ؟

sahar
sahar
2 سال قبل

واییییییییییی من خیلی از این رمان های تخیلی دوست دارم فاطمه میگم جلد دومم هم آماده س یا باید صبر کنیم این تموم شه ؟؟؟؟

عسل
عسل
2 سال قبل

من این رمان رو نصف نیمه خوندم فوق العادس بچ ها صحنه+18 هم داره لطفن سریع بزار پارت بعد رو خواهشششش

Negar
Negar
2 سال قبل

اوووو آگرین و من بر دارم تا سولمون از راه نرسیدههههههه

.....
.....
2 سال قبل

میشع هر روز پارت بیشتری بدید

Negin
Negin
2 سال قبل

واییییییییییییییییییییییی عالی بود مخم سوت کشیدد 😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐

الهام
الهام
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

سلام فاطمه جان ممنون🙏♥بچها گفتن دوتا فصله همش رو داری؟! میزاریش کامل؟!!

الهام
الهام
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

مرسی عزیزم😍😍🙏❤

سوگند
سوگند
2 سال قبل

خیلی قشنگ و جالبه من عاشق داستان های تخیلی هستم راستی میشه یه داستان تخیلی و عاشقانه بهم معرفی کنید

عسل
عسل
پاسخ به  سوگند
2 سال قبل

منم خعلی دوس دارم متاسفاته اون چیزی رو ک میخاسم پیدا نکردم ولیییی میشا دختر خوناشام فوق العاده س جلد دومش رو اسمش یادم نی بزنی میاد جلد دوم میشا دختر خوناشام من که عاشق بودم

Gity
Gity
پاسخ به  عسل
2 سال قبل

جلد دومش گیشا دختر ابدی هستش منم خوندم خیلی خوبه توصیه میکنم حتما بخونی

Gity
Gity
پاسخ به  Gity
2 سال قبل

میشا😐🤦🏻‍♀️

دسته‌ها

18
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x