رمان زادهٔ خون جلد اول پارت 6

5
(1)

 
میدونم که براش خیلی سنگینه که از کسی که تا چند لحظه ی
پیش ضعیف و ناتوان تصورش میکرد اینجوری ضربه
بخوره .
همین موضوع هم میتونه فرصتی برای مقابله باهاش بهم بده .
شاید اون از نظر جسمی خیلی اماده تراز من باشه و مهارت
هاش هم خیلی بیشترباشه اما مطمئنن من تمرکز بیشتری روی
افکار و احساستم دارم .
همیشه راحت تر از بقیه ذهنمو جمع و جور میکردم و کمتر
مواقعی بود که حواسم پرت چیزی شه…
البته همه ی این ها برای قبل از اشناییم با رین بود!!!
از اولین ثانیه هایی که اونو دیدم عقلم از کارافتاد و احساساتم
کنترل منو دست گرفتن .
و بدتراز احساسات و افکارم جسمم بود که با نزدیکی بهش یا
حتی فکرکردن به اون واکنش نشون میده و انگار هرلحظه
اماده ی لمس اونه.
وقتی به لحظه هایی که گذروندیم فکرمیکنم نفسم بند میاد دلم
تنها بودن باهاشو میخواد….

حتی همین الان هم از فکر به اون بوسه ها و لمس های پراز
گرما و حرارت بدنم واکنش نشون داده و فکرمو از کارانداخته
و همین هم فرصتی دوباره به جسیکا داد که حمله هاشو از سر
بگیره.
به سختی ضربه هاشو دفع میکردم و حسابی هم خسته شده
بودم .
اگه وضع به همین صورت پیش بره که اون مدام حمله کنه و
منم دفاع مطمئنن خیلی نمیتونم تحمل کنم و بدنم تسلیم میشه.
یاد حرف یکی از استاد هام افتادم که میگفت زمانی که
حریفتون خیلی از شما قوی تر و چاره ای جزء دفاع کردن
ندارید و اونم اینو میدونه یک کار متفاوت انجام بدید…
یک کاری که اونو حسابی شک کنه و فرصتی برای برای
پیروزی بهتون بده…
توی این موقعیت تنها کاری که میتونم انجام بدم اینه که
سپردفاعیمو بردارم و اجازه بدم که مستقیم بهم حمله کنه.
شاید اینجوری فرصتی پیش بیاد که منم بتونم شانسی برای
پیروزی داشته باشم…
فقط یک فرصت مناسب و یک ضربه ی درست میتونه اونو تا
حد قابل تأملی ضعیف کنه .
اونم وقتی که من نقطه ضعفشو میدونم .
فقط یک ضربه و بعد میتونم ضربه های بعدی رو وارد کنم.
گاردمو مقداری کم کردم و اجازه دادم که دست هاش به سینه
و قفسه ی سینه ام برخورد کنه ولی تمام حواسمو جمع پیدا
کردن شکافی برای شروع حمله کردم…

مطمئنم که تنم حسابی کبود شده و یک جای سالم روی تنم باقی
نمونده…
نفس نفس میزدم و حسابی خسته شده بودم. توی یک لحظه از
غفلتش استفاده کردم ومشتمو توی پهلوش فرود اوردم که باعث
شد از درد ناله ای کنه و به عقب بپره.
اما بهش فرصت دوباره ای ندادم و با یک چرخش پا به ساق
پای چپش ضربه زدم که باعث شد به زمین بیفته.
اما بعد باگرفتن مچ پام منو هم با خوش به زمین انداخت.
روی زمین غلط میخوردیم و هرکدوم سعی در ضربه زدن به
دیگری داشتیم .
سرپاشدیم و قصد حمله به همو داشتیم که با صدای رین از هم
جداشدیم .
رین_””دیگه کافیه “”
این حرف باعث شد جسیکا اعتراض گونه صداش بزنه و
بگه :
“”چی؟ مبارزه هنوز تموم نشده باید تا وقتی که یک نفرمون
برنده میشه ادامه بدیم فراموش کردی؟!! این قانونیه که خودت
“”
گذاشتی
رین سرد و بی احساس نگاهش کرد و گفت
“”:وچون قانون منه خودمم میتونم تغییرش بدم””!!!

همونطور که به سمت ماقدم برمیداشت سرد و خشک ادامه
داد که :
“”هیچ وقت یک حرفو دوبار تکرار نمیکنم اماتو امروز مدام
داری منو مجبور به اینکار میکنی “”.
پایان حرفش همزمان شد بارسیدنش به یک قدمی جسیکا …
مردمک های چشمهای جسیکااز ترس گشاد شده بودندو رنگ
به چهره نداشت…
به وضوح بدنش میلرزید درحدی که واقعا نگرانش شدم…
دستمو روی بازوش گذاشتم و اروم پرسیدم:
“” حالت خوبه؟””
توی این مدت رین حتی برای یک لحظه هم نگاهشو ازجسیکا
جدانکرده بود و با همون نگاه غیر قابل انعطاف بهش زل زده
بود ….
به سختی نگاهشو ازچشم های رین گرفت و بامکث به سمتم
برگشت و سری به نشانه ی خوب بودن حالش تکون داد…
و خوبم ریزی زیر لب گفت که بیشتر شبیه یک زمزمه ی
نامفهوم بود تا یک کلمه…
درسته که ازش خوشم نمیومد اما دلمم نمیخواست توی این حال
ببینمش اونم توی موقعیتی که میدونم به خاطر من اینجور
مورد سرزنش رین قرار گرفته…
هرچندکه به نظرم این رفتار رین زیاده رویه و نیازی به این
همه عکس العمل نشون دادن نیست..

واینو هم نمیفمیدم که چرا جسیکا این همه از رین میترسه که با
یک حرف کوچیک اون اینطوری رنگ پریده و ترسان
میشه…
هرچندکه باید اعتراف کنم که این حالت رین واقعا ترسناکه …
چهرش کاملا اروم به نظر میرسه و چیزی رونشون نمیده اما
عصبانیت مثل یک سایه و نیروی قوی اطراف اونو در
برگرفته و به راحتی میشه جرقه های خشم رو اطرافش
احساس کردو چشم هاش انگار قدرت اینو دارن که فقط با نگاه
کردن به یک نفر اونو از پا در بیارن و نابودن کنن.
پیش خودم اعتراف کردم که اصلا دلم نمیخواد منو اینجوری
و بااین عصبانیت نگاه کنه و اگه این نگاهو به جای جسیکا به
من مینداخت مطمئنن تا حالا از ترس و ناراحتی غش کرده
بودم…
وجالب تر از همه بقیه ی افراد حاضر توی زمین بودن که با
ترس و احترام به رین نگاه میکردن و این خیلی برام عجیب
بود…
به رین که هنوزنگاهشو از جسیکای ترسیده و سربه زیر
نگرفته بود نگاه کردم و تصمیم گرفتم که یکم ارومش کنم…
شاید این حالتش منو میترسوند اما بازهم باید سعی خودمو
میکردم.
باتردید به سمتش رفتم و انگشت هامو توی پنجه ی دستش فرو
کردم و دست هامونو به هم قفل کردم…
که باعث شد نگاهش به سمتم برگرده .

به راحتی تونستم از بین رفتن خشمش و ارامشی که به چشم
هاش برگشت رو ببینم و همینم بهم جرات داد که لبخند لرزونی
به روش بزنم که دستمو محکم تر بین دستش گرفت و فشرد .
چشم هاش بین دست ها و چشم هام در رفت و آمد بود و انگار
نمیدونست کدومشو برای نگاه کردن انتخاب کنه…
با صدای بلند خطاب به همه گفت:
“”تمرین امروز کنسله همه میتونید برید””!!!.
در عرض چند ثانیه زمین مبارزه کاملا خالی شد و هیچکس
اطرافمون باقی نموند…
ازاین همه سرعت عملشون خنده ام گرفته بود …
انگار واقعا همشون خیلی از رین حساب میبرن …
اما رین بی توجه به همه چیز نگاهشو بهم دوخته بود اینقدر
گرم و پرحرارت نگاهم میکرد که باعث شد کم کم لبخندم محو
بشه و خیره ی چشم هاش شم…
توی همون حال اروم دستمو بالا اورد و پشت دستمو داغ و
پرحرارت بوسید.
جوری که اون به دست های درهم پیچیدمون نگه میکرد
احساس میکرد داره چیزیو میبینه که من نمیتونم ببینم…
اما همینجوریش هم دیدن پوست سفید دست هام در تقابل با
رنگ برنزه و کاراملی پوستش حس بی نظیری داشت…
دستم تقریبا بین دستش محو شده بود و حتی اینقدر بزرگ بودن
دست هاش نسبت به من هم حس خوبی بهم میداد…

با حس سنگینی نگاه خیره اش نگاهمو از دست هامون گرفتم
به چشم هاش دوختم که اولین قطره ی بارون روی دست های
به هم تنیده مون افتاد که باعث شد دوباره نگاهمو به دست
هامون بدوزم که اروم دست ازادشو زیر چونه ام گذاشتم و
سرمو بالا اورد و با خم کردن سرش به سمت پایین لب هامو
به کام خودش کشید.
باوجود اینکه دلم نمیخواست دستمو از دستش جداکنم ولی
دستمو ازاد کردم و دست هامو دور گردنش حلقه کردم روی
پنجه ی پام بلند شدم ومثل خودش جواب بوسه هاشو با شور و
هیجان دادم …
دست هاشو دور کمرم پیجوند وبابالا کشیدنم دسترسیمو به
لبهاش بیشتر کرد.به دردی که با پیچیدن دست هاش دور
کمراحساس کردم توجهی نکردم و خودمو بیشتر غرق بوسه
های نفس گیرش کردم…
دست هاشو به زیر باسنم فرستاد و بایک حرکت بلندم کرد که
سریع پاهامو دور کمرش قفل کردم و خودمو بیشتر بهش
چسبوندم .
باشنیدن صدای قدم هایی و شکسته شدن چند شاخه از توی
جنگل بامکث از همدیگه جدا شدیم.با ترس و خجالت نگاهش
کردم..
.انگار تازه یادم اومده بود که ماالان توی دل جنگلیم…

اتفاقات اینقدر پشت سرهم افتاد که حتی فراموش کردم بپرسم
این همه ادم اینجا و توی این جنگل چیکارمیکنند…
وقتی به کمک رین روی پاهام قرار گرفتم سرمو پایین گرفتم و
اروم گوشه ی لبمو بین دندون هام گرفتم که چهره ام از درد
درهم شد …
فصل نهم:گوش های پنهان
رین
تمام حواسم به لیا بود که باگزیدن گوشه ی لبش چهره اش از
درد درهم رفت…
نمیتونم اینو انکارکنم که دلم میخواد باز به چندلحظه ی پیش
برگردیم و بتونم باز هم اونو چسبیده به خودم احساسش کنم . اما
میدونم که اینجا و در این لحظه نمیشه و همین هم باعث کلافه
شدنم میشه…
اصلا نمیدونم چطور کار به اینجا کشیده شد و چطور نتونستم
جلوی خودمو بگیرم و مکان و موقعیتتمونو فراموش کردم.
نمیدونم چطور فراموش کردم اینجا چیزی به اسم خلوت وجود
نداره وهمه جا چشم هایی پنهان وجود داره که درحال پاییدن
ماست…

اونم توی این موقعیت حساس که همه روی من و لیا زوم
کردن .
امروز فهمیدم که بیشتراز چیزی که فکرشو میکردم اسیب
دیدن لیا روم تاثیر میزاره…
توی تمام این بیست سال نزاشتم هیچ خطری لیا رو تهدید کنه و
چیزی بهش اسیب برسونه..اما الان همه چیز تغییر کرده..
لیا در مرکز خطرات و تهدیدات قرارداره ومنم کاری از دستم
ساخته نیست.وقتی که دیدم جسیکا چطور به پری کوچیکم
حمله میکرد و باعث درد کشیدن اون میشد انگار وجودمو به
اتیش میکشیدن…
گرگم مدام توی وجودم زوزه میکشید و رژه میرفت و اماده ی
بیرون اومدن و دریدن جسم جسیکا بود و من به سختی
میتونستم جلوی شفت دادنمو بگیرم…
این یکی از معدود دفعاتی بود که کنترل خودم و گرگم اینقدر
برام سخت و دوراز دسترس شده بود .
این ناارومی گرگم اینقدر شدید شده بود که همه ی کسانی که
اطراف زمین مبارزه بودند هم متوجهش شده بودند و باترس به
من و زمین مبارز نگاه میکردند..

.البته همه به جزء جسیکاکه اینقدر غرق مبارزه شده بود که
حتی عصبانیت و خشم بی نهایت الفاشو متوجه نشده بود و
مطمئنن تاوان اینو هم پس میده…
درنهایت وقتی که نتونستم خودمو کنترل کنم به سمت زمین
مبارزه رفتم و جلوی ادامه ی مبارزه رو گرفتم اما جسیکا
بازهم با حرف هاش عصبانیتمو بیشتراز قبل کرد..
هرچندکه حرفش حقیقت داشت و ادامه دادن مبارزه تا زمانی
که یکی از مبارزها برنده بشن یکی از قوانین اصلی من برای
مبارزاته اما بااین وجود هیچکس حق نداره اینجوری گستاخانه
از دستوراتم سرپیچی کنه و روی حرفم حرفی بزنه و بعد
بالاخره جسیکا تونست خشم خودم و گرگم رو ببینه.
و اون موقع بود که پری کوچیکم نشون دادکه واقعا معجزه ی
زندگی منه…
جوری که اون با لمس کوچیک و به ظاهر ساده اش
عصبانیتمو محو کرد و ارامشو به گرگم برگردوند که انگاراز
اول هم عصبانیتی وجود نداشته…
و وقتی که دستمو گرفت محو دیدن اون رشته های نقره ای
تنیده شده دور دست هامون شدم…

ارزو میکردم که ای کاش لیا هم میتونست توی این لحظه این
جادوی قدرتمند و دیرینه رو ببینه و مثل من احساسش کنه…
میدونم این یکی از قدرتمند ترین ها و کم نظیر ترین جادوهاییه
که درتمام سرزمین های جادویی وجود داره …چه در سرزمین
و بعد ما ویا سرزمین انسان ها و یا حتی هرکدوم از هفده
سرزمین جادویی دیگه…
پیوند نقره ای عشق چیز کم نظیر و دیرینه ایه که هرکسی
شانس دیدن و احساس کردن اونو نداره و حتی هیچکس هم به
طور کامل از نیروها و قدرت جادویی اون خبرنداره و هرچی
که ماالان درباره اش میدونیم از اجدادمون بهمون ارث
رسیده…
و این جادوی خاص فقط مختص کسانیه که جفت و همراه
ابدی همدیگه ان… و میخوام که هرچه زود تر ماهیت واقعی
لیا رو براش روشن کنم و جادوی پنهان سازی رو از روش
بردارم تا اون هم بتونه از شگفتی ها و زیبایی های این دنیای
جادویی لذت ببره…
به لیا که در حال بازی و حرکت دادن یک تیکه کوچیک
سنگ روی زمین بود نگاه کردم .. لپ هاش رنگ صورتی
ملایم و زیباییی رو به خاطرهیجان و برانگیخته شدن به
خودشون گرفته بودند و لب هاش کاملا سرخ و اب دار
بودند…

جوری که برای چشیدن دوبارشون تحریکم میکردند…میدونم
که همه ی این ها از عوارض عشق بازی کوتاه و نیمه کاره ی
چند لحظه پیشه….
نفسمو محکم بیرون فرستادم و دستمو دورشونه های ظریف
وکوچیکش حلقه کردم ولیا ی شکه روبه سمت خودم کشیدم و
تنشو میان بازوهام در برگرفتم …
لب هامو روی موهاش گذاشتم و بوسیدم و عطرخوش موهاشو
به ریه کشیدم و اروم کنار گوشش زمزمه کردم :
“”نبینم توخودت باشی ها!!! قول میدم که توی یک وقت
مناسب کار نیمه کاره ی امروزمونو تموم کنیم “”.
اروم خندیدم و به صدای اعتراض گونه و پرازخجالتش که
اسممو صدا میزد توجهی نکردم..
.بعداز یک بوسه ی دیگه که روی پیشونیش کاشتم دستشو
گرفتم و به سمت خونه راه افتادیم.
بعد از چند قدم متوجه ی درهم رفتن چهره ی لیا با هرقدم
وحرکت شدم و خودمو بابت این فراموشی سرزنش کردم.
یک دستمو زیر پاهاش فرستادم و اونو میان بازوهام بلند
کردم و به اغوش کشیدم و حرکت کردم.

حضور گرگ های محافظی که توی جنگل مخفی شده بودند
رو به خوبی حس میکردم و نمیدونستم که موقع بوسیدن لیا
چطور این حضور رو فراموش کردم و اونقدر غرق در حس
ناب و لذت بخش بوسیدنش شدم .
نمیدونم چی شد که حس کردم حالت چهره ی لیا تغییر کر دو
فشارناخونهاشو که توی گردنم فرو کرد رو حس کردم…
وقتی که برگشتم و نگاهش کردم متوجه شدم که نگاهش به
گوشه ای از جنگل ومیان درخت ها خشک شده.
اروم صداش زدم که باعث شد شکه نگاهم کنه…
رین_”” شیرینم چی شده؟ چرا رنگت پریده؟ “”!
به لیا که هنوز و ساکت و شایدهم ترسیده نگاهم میکرد خیره
شدم و چیزی که که بهش شک کرده بودم و با تردید به زبون
اوردم:
“”چیزی توی جنگل دیدی ؟””
بااین حرف لرزش مردمک چشم هاشو دیدم و همینم بیشتر
عصبیم کرد…چرا حرف نمیزنه ؟ !!!
اینبار با تحکم بیشتر و شاید یکم دستوری اسمشو صدا زدم

“”_ لیا””
همین هم انگار باعث شد که به خودش بیاد و با شک و تردید
بگه:
“”نمیدونم…مطمئن نیستم..من ..خوب شاید فقط خیال “”..
بی صبر بین حرف هاش پریدم وبا کلافگی گفتم:
“” حرف بزن لیا بگو چی دیدی “”!!
دیدم که از لحنم و شاید عصبانیتم ترسیده اماکاری از دستم
برنمیومد… نمیتونستم خودمو کنترل کنم…
اصلا دلم نمیخواد لیا قبل از اینکه همه چیزو براش توضیح
بدم چیزی از اتفاقات اطراف و جادوی این سرزمین بدونه …
اون هنوز بایدفکرکنه که یکم زیادی توی جنگل پیش رفته و از
خونه دور شده نه اینکه از دروازه عبور کرده و وارد یک
سرزمین دیگه شده…
هرچند که اینجا خونه و سرزمین واقعی اونه و اینجا جاییه که
اون بهش تعلق داره ومتولد شده.
یکم خودشو جمع و جور کرد و با من من کمترگفت:

“”خوب اول احساس کردم یک سایه دیدم اما وقتی با دقت نگاه
کردم ..نمیدونم …واقعانمیدونم چطور توصیفش کنم…شبیه یه
انسان بود اما..خوب ..بدنش ..میدونی ..بدنش چیز
بود ..اون””.
رین_”” لیاااا بدنش چی بود دختر حرف بزن دیگه “”
لیا_””خوب ببین مطمئنم خیاالتی شدم باشه؟ خودمم میدونم
همچین چیزی امکان نداره ..پس حق نداری بهم بخندی
باشه؟ “”
رین_””باشه لیا بهت نمیخندم فقط بگو چی دیدی؟ “”
لیا_””نه اینجوری نمیشه قول بده …قول بده که بهم نمیخندی و
مسخر ام نمیکنی””!!
رین_”” باشه قول میدم که بهت نخندم حالا بگو چی
دیدی؟ “”!!
لیا_”” خوب یه مرد پولکی “”!!!!
رین_””چیییی!!؟ “”

با تردید نگاهش کردم منظورشو از مرد پولکی متوجه نمیشدم
و اونم اینقدر تند جملشو تموم کرد که شک کردم شاید اشتباه
متوجه شدم .
لیا_””یه مرد پولکی!!! یکی شبیه ما اما بدنش مثل ماهی
پوشیده از فلس وپولک بود…فقط چشم هاش بودن که توسط
اون فلس براق پوشیده نشده بودند””.
بعداز گفتن این حرف با کنجکاوی نگاهم کرد..انگارمیخواست
مطمئن شه که به حرفش نمیخندم…
اما من شکه شده و خشکم زده بود …باور نمیشه که همچین
کاری کردن…
جونور های موذی… مطمئنم کارشون از قصد بودم وگرنه که
برای اونها کاری نداشته که مثل افتاب پرست با محیط یکی و
پنهان بشن.
میریکیت های لعنتی …لیا رو بیشتر توی اغوشم فشردم و راه
افتادم… اونم مثل من غرق فکر بود و مشخص بود که ذهنش
حسابی درگیره …
ذهنشو اروم کردم و به خوابی اروم و بدون رویا فرستادمش…
نمیخوام که دوباره ریسک کنم و اجازه بدم که چیز دیگه ای
رو هم ببینه .

پس فعلا بهترین کار خوابیدنشه… متوجه ی نزدیک شدن
سیدنی به خودم شدم و با سر بهش نشون دادم که مشکلی نیست
و میتونه بیاد …
چند لحظه بعد گرگ عظیمی با خز های قهوه ای تیره در کنارم
بود و بعد ازمدتی شفت داد و تبدیل به مردی قوی هیکل با
چهره ای جذاب شدو بدون حرف همگام با من شروع به قدم
زدن کرد.
سیدنی بتای دوم گروه و یکی از قدرتمند ترین و نزدیک ترین
افرادم بودو همینطور یکی از معدود افرادی که در مواقع نیاز
ذهنمو به روشون باز میکنم.
به غیراز میگل اون و گیب هم برام مثل برادر عزیز بودن و
از وقتی که یاد میاد کنارهمدیگه بودیم…
زمانی که اولین نشانه های الفا بودنم خودشونو نشون دادن
میگل هنوز به دنیا نیومده بود ولی من همون موقع هم دوتا
دوست که مثل برادر به هم نزدیک بودیم داشتم .
اون زمان یکی از سخت ترین زمان های زندگی من بودواونها
توی تمام اون لحظات سخت و جان فرسا تا زمانی که کنترل
خودمو روی قدرتم به دست بیارم و بتونم خشم و عصبانیت بی
نهایت و ویرانگرمو کنترل کنم کنارم بودند…

البته هنوز اون اون خشم به شدت روز های اول توی وجودم
وجود داره ولی الان حداقل میدونم چطور کنترلش کنم …
ولیا یکی از مهم ترین وزیبا ترین دلایل زندگی منه که باعث
به تعادل رسیدن من میشه.
اما قبل از لیا،قبل از اینکه ارامشو به زندگیم برگردونم این
گیب و سیدنی بودند که همیشه همراهم بودند…
حتی شمارش اینکه دراوایل به دست اوردن قدرتم چندین
مرتبه باعث صدمه دیدن و دردکشیدنشون شدم هم از دستم در
رفته اما چیزی که هیچ وقت تغییر نکرد همراهی اونا بود و
هر دفعه محکم تراز دفعه ی بعد کنارم می ایستادند و سعی در
اروم کردنم داشتند .
و از همون زمان به خوبی نشون دادن که میتونم بهشون اعتماد
کنم وتوی لحظات سخت تنهام نمیزارن…
و بعدهم که میگل به جمعمون اضافه شد…
بعداز چند لحظه در سکوت قدم زدن بالاخره به حرف اومد
وباهمون اولین جمله اش شوری رو درونم به وجود اورد .
سیدنی: “”مطمئنی که میتونی از پسش بربیای؟””

با کلافگی و غم نگاهش کردم و گفتم :
“”مگه چاره ی دیگه ای هم دارم؟ “”
سیدنی_””نه نسیت..اما گاهی فکر میکنم که واقعا این پیوند
ارزششو داره؟ “”
متوقف شدم و با عصبانیت به طرفش برگشتم …
رین_”” هرچیزی که توی این دنیا ارزش نداشته باشه اما لیا
ازش تحمل تک تک این سختی ها و مشکلاتو داره..!!!
نمیدونم چطور برات توصیفش کنم اما داشتن لیا و حس کردن
وجودش و ارامش حضورشو حاضر نیستم با هیچی تو دنیا
عوض کنم…بعداز بودن و داشتن لیا فهمیدم که هرچی قبل از
اون درباره ی این پیوند و قدرتش میدونستم درمقابل عظمتش
هیچه..قبل ازاون فقط یک سری اطلاعات نصفه و نیمه که
ازگفته های بقیه فهمیده بودم و یا ازکتابها خونده بودم درباره
ی این جادو داشتم””.
اما بعد از حس کردن وجودلیا وایجاد پیوند بینمون فهمیدم
هرچیزی که درباره ی این پیوند بگم اونو در حد تصورات
پایین میارم…
حس و قدرتی که بودن لیا به من میده روبا کلمات نمیشه بیان
کرد…

کی ممکنه از بودن لیا اینجا سود ببره که بخواد اونو برای
رسیدن به ناردن راهنمایی کنه؟ !!!
سری به تایید تکون دادم و گفتم:
“” درسته این اتفاقات کاملا مشکوکه.. فعلا میخوام که سعی
کنید محافظ های لیا رو پیدا کنید و بعداز اون میگردیم دنبال
باعث و بانی این ماجراها…محافظ های اطراف خونه و لیا
رو دوبرابر کن…نگهبان های داخل جنگلو هم بیشتر کن
نمیخوام حتی یک سنگ توی ناردن
بدون با خبر شدن ما جابه جا شه””.
سیدنی_””انجام شده بدونشون…این کارهارو ول کن حالا این
هارو به من و پسرا بسپار تو فعلا بهتره وقتت رو با لیا و کنار
اون بگذرونی . بهتره یکم بیشتر روی کنترل خودت کار
کنی ..امروز یک لحظه احساس کردم باز شدی همون رین
بیست و پنج سال پیش وبرگشتی به زمان به دست اوردن
قدرتت… امروز کم مونده بود گوشت تن جسیکا رو
بدری…گرگت کاملا به سطح اومد بود وفوران خشم و قدرتش
رو حتی منم ازاون فاصله میتونستم کاملا احساس کنم. تو که
نمیتونی صدمه دیدن لیا رو توی یک مبارزه ی ساده ببینی
چطور میخوای اونو برای جنگیدن با ارگال اماده کنی؟!
چطور میخوای خشمتو کنترل کنی؟ “”
با نیشخندی سرگرم شده و تک خندی ادامه داد :

“”و مهم تراز اون چطور میخوای خودتو کنترل کنی؟ امروز
عجب نمایشی رو به اجرا گذاشتی “”!!!
لحن گفتنش باعث نیشخندم شد.. اون چه میدونه که بیست سال
توی حسرت خواستن و نداشتن سوختن چطوره !!!
هیچکس نمیتونه درک کنه که حد گرسنگی من برای داشتن لیا
تا چه حده…
هیچکس هم نمیدونه درک کنه که حاضرم همه چیزمو بدم تا
اون درامنیت باشه…
حاضرم هزارن زخم و درد رو تحمل کنم اما یک خار هم به
پای معشوقه ام فرو نره.لیا برام من همه چیزه …
رین_””هروقت که جفتتو پیدا کردی ولی در حین داشتن
نداشتیش اونموقع میتونی اینطوری تیکه بندازی “”
با صدای بلند خندیدی و ضربه ی نه چندان محکم و دوستانه
ای به پشتم زد…
سیدنی_”” پسر هرکی ندونه من یکی خوب میدونم که تو
چقدر به خاطر این دختر ریاضت کشیدی”” !!!

شدت خنده اش بیشتر شد و با ابرویی که بالا انداخت گفت :
“” ادمی که این همه سال خودشو مثل یک دختر باکره دست
نخورده نگه داره معلومه که واقعا عاشقه””
با خنده ی عمیقی که باعث براق تر شدن چشم های
سبزوحشیش میشد ادامه داد :
“”واقعا که فکر نکردی نمیفهمم همه ی دخترهایی رو که
برات میفرستن یا خودشون با پای خودشون میان پیشت دست
نخورده برمیگردن؟ حتی با پاک کردن کامل ذهنشون با یکم
فکرکردن کاملا مشخص میشه بهشون دست هم نزدی…اما
اینکه چرااین همه سال هر چند وقت یه بار جوری وانمود
میکردی که دختری تختو گرم میکنه رو هم نمیفهمم
چرا …واقعا منتظر فرصتی بودم که بتونم ازت دراین باره
بپرسم””!!
اخمی کردم به این تیز بودن و کنجکاویش …میدونستم که
انکار کردن هیچ فایده ای نداره…
ازاول هم میدونستم که سیدنی از همه چیز باخبره…
درمقایسه باگیب و میگل اون تیزتر و درصد کنجاویش از همه
بیشتره و برای همین هم هست که مسئول جستجوی گروهه.

نمیدونم که چطور براش توضیح بدم که هیچ میلی به اون
دخترای رنگ و وارنگ اطرافم نداشتم…اینکه حتی اندکی هم
تحریکم نمیکردن….
چطور بگم که از همون ۲۲ سال پیش که وجود لیا رو احساس
کردم هیچ کسی رو جز اون نمیخواستم درسته که تا قبل از
بلوغش میل جنسی نسبت بهش نداشتم و هرچی که بود حس
ارامش و نیاز عمیق روحم و گرگم بود اما به کس دیگه ای هم
میل نداشتم…
اوایل حتی یکمم نگران این موضوع شده بودم و یک
جورهایی هم خجالت اوربود اما بعداز سن بلوغ لیا بود که
دردسر اصلیم شروع شد…
کششومیلم بهش بی نهایت بود جوری که به جنون میرسیدم از
شدت خواستنش…
هنوز هم همونطورام اما وقتی که از شدت خواستن و جنون و
کلافگی از اینکه نمیتونم لیا رو داشتم سعی میکردم با وجود
نفرت و انزجاری که ازاین کارداشتم اما خودمو با شخص
دیگه ای اروم کنم اما نمیشد…
نه میتونستم و نه میخواستم…
گرگم مدام رژه میرفت و با زوزه های مداوم جفتشوطلب
میکرد و کاری از دست من برنمیود .

وبعد از مدتی فقط وانمود میکردم که با دخترهایی که برام پیش
کش فرستاده میشد رابطه داشتم…
پس فرستادن اون دخترها برام نتیجه ای جزء حساس کردن
بقیه رو نداشت …
به خاطر حفاظت از لیا مجبور بودم جوری وانمود کنم که
انگار بااون دخترها رابطه ای داشتم و بعدهم حافظشونو پاک
میکردم..
همه این موضوع رو به روی احتیاط من میذاشتن باعث
شکشون نمیشد…
اما میدونستم سیدنی باهوش تراز این حرف هاست که این
دروغ روباور کنه…
فقط تعجبم ازاینه که چطور تا به امروز صبرکرده و چیزی
نپرسیده.
فقط به گفتن یک جمله ی کوتاه که دلیل اصلیم بود اکتفاءکردم
وگفتم :
“” به خاطر حفاظت از لیا “”
اهان کشداروعجیبی که گفت باعث شد که مشکوک نگاهش
کنم…
چه فکری توی سر داره که اینجوری موزیانه نگاهم میکنه؟
“”چی شده؟داری به چی فکرمیکنی که اینجوری لبحند های
ژکوند تحویلم میدی؟””

با لبخند موزیانه ای گفت:
“”خوب اینکه تو بااون دخترانبودی رو الان من و تو میدونیم
اما لیا چی؟نگران نیستی یکی از اون دخترهای خودشیرین
اطرافت بخواد واسه ضربه زدن بهت این موضوع رو به
گوش اون برسونه ؟همونطورکه میدونی توی این موضوع
خیلی هم مشهوری””!!!
حرفش منو به فکر فرو برد، رفتار امروز لیا رو تو ذهنم
مرور کردم…
اون حساسیتی که لیا با دیدن نزدیکی جسیکا به من نشون داد
کاملا نشون میده که اونم حساسیت زیادی روی من داره…
هنوزهم فکرکردن به رفتار و عکس العملش نسبت به جسیکا
باعث خنده ام میشه.
مثل ماده ببری که به رقیبش نگاه میکرد برای جسیکا دندون
تیزکرده بود و انتظار داشتم که هرلحظه با چشماش اتیشش
بزنه…
دختر اتیشی من…برای اطرافیانم مثل اتیش و برای من مثل
ابی روی اتیشه.
پری من خوب میدونه که چطور باعث ارامش خودم و گرگم
بشه.
دقیقا مثل یک چشمه ی روان اب توی وجودم ورگ هام جاری
میشه و ارامش رو به بند بند وجودم تزریق میکنه.
امروز که با نزدیکی ساده ی یک دختر به من اینجوری
عکس العمل نشون داد خدامیدونه اگه شایعه هایی که پشت

سرم هست به گوشش برسه باعث میشه که چه عکس العملی
نشون بده.
من حتی نمیدونم چطور این همه حرف درباره ی رابطه های
جنسی مرموز من پخش شده…رابطه هایی که نداشتم !!!
بیشتر این شایعات به خاطر مرموز بود و پاک کردنن
حافظه ی دخترهاست و ارامشی که با ذهنم روانه ی ذهنشون
میکنم که تا مدتی باعث سرخوشیشون میشه…
دقیقا مثل مخدری که توی رگ هاشون تزریق میشه و اون
هاهم این حس سرخوشی رو به لذت بعد از سکس نسبت
میدن…
امیدوارم قبل از اینکه چیزی از این موضوعات به لیا برسه
بتونم خودم همه چیزو براش توضیح بدم. پوفی کشیدم و گفتم :
“”امیدوارم که اینطور نشه ولی برای احتیاط ترجیح میدم لیا
اصلا تنها نمونه فعلا نمیخوام که این موضوع باعث حساسیت
بی موردبراش بشه “”
چند قدم تا محوطه ی خونه فاصله داشتیم که بوی عجیب و
مرموزی رو احساس کردم که باعث شد سرجام متوقف شم.
سیدنی که از این توقف یهویی من شوکه شده بود چی شده ی
ارومی پرسید که نمیدونم چی توی چهره ام دید که سریع شفت
داد و تبدیل شد.و به حالت دفاعی کنارم ایستاد وغرشی کرد .
به اطرافم نگاه کردم هنوز هم میتونستم اون بوی شیرین رو
احساس کنم.

بویی که احساس میکردم برام اشناست و قبلا هم احساسش
کردم و باعث شد که حس محافظت کردن از لیا توی وجودم
بیشتر بشه…
دلم میخواست تبدیل شم تا بتونم راحت تر منبع این بو رو پیدا
کنم اما با وجود لیا توی اغوشم این کار ممکن نبود.
فقط میخواستم زود تر به خونه برسم واز امنیت لیا مطمئن شم
اونوقت میتونم باخیال راحت به این متجاوز یا متجاوزها
رسیدگی کنم.
متوجه ی اومدن دوتااز گرگ های محافظ به طرفم شدم و
بعداز مدت کوتاهی به همراه سیدنی دایره ی حفاظتی رو
اطراف من و لیا تشکیل دادن و بااین کار نشون دادن که اون
هاهم متوجه ی حضور افرادی در اطرافمون شدن و مثل من
احساس خطر کردن.
لیا رو محکم تر توی اغوشم نگه داشتم که این کارم هم زمان
شد با دیدن متجاوزها که مثل یک شبه مقابلمون ظاهر شدن.
سه مرد و یک زن…خون اشام های شرقی…
این لعنتی های دردسر سازتوی ناردن چه غلطی میکنن..اونم
دقیقا توی قلمرو من!!!
گستاو سردسته شون که قبلا اشنایی کوتاهی باهم داشتیم با
احترام قدمی جلوتراومدکه باعث غرش گرگ هام شد.
بقیه ی گرگ ها هم از محوطه ی جنگلی خارج شده بودند و
اماده ی بودند که در زمان نیازاز الفاشون محافظت کنند .

گستاو به این رفتار تهاجمی گرگ ها عکس العملی نشون نداد
و دست هاشو بالا گرفت و گفت:
“” الفا اگرین نه من و نه همراهانم تهدیدی برای شما محسوب
نمیشیم من فقط اینجاام که باهاتون صحبت کنم.یک صحبت
کاملا دوستانه و صلح جویانه!!!””
دوستانه!!وصلح جویانه!!اون هم برای این نژاد دردسرساز؟!
واقعا عجیبه…حتی عجیب تراز اینجا بودنشون .
البته تا حالا هم دردسری برای ما ایجاد نکردند اما خبر دردسر
ها و شیطنت هاشون به گوشم رسیده.
تاجایی که اطلاع دارم رفت و امد اونها توی ناردن بسیار
محدوده والبته با اطلاع قبلی .
امااینکه الان چه اتفاقی افتاده که اینجا هستند کنجکاوم کرده که
شنیدن صحبت هاش.
اما نه الان و نه اینجا و نه درموقعیتی که لیای غرق در خواب
رو در اغوش دارم.
قبل از هرچیزی باید لیاروبه خونه برسونم .هرچندکه با وجود
سیدنی و محافظ ها حتی یک قدم هم نزدیکترشدنشون به من و
لیا غیرممکنه اما نمیخوام که هیچ ریسکی انجام بدم.
پس رو به گستاو و همراهانش گفتم :
“”نیمه شب کنار صخره ی توسنا میبینمتون.!!و صحبت
هاتونو میشنوم و بهتره که دلیل قانع کننده ای برای اینجا

بودنتون اونم بدون اطلاع داشته باشید در غیراین صورت این
دیدار اصلا خوشایند و دوستانه به پایان نمیرسه “”!!!
حرفمو محکم ادا کردم که از همین الان حساب کار دستشون
بیاد.
شایدماتاحالا مشکلی بااین نژاد نداشیم و برامون دردسری
درست نکرده باشند اما این دلیل نمیشه که از ورود بدون اجازه
و بی اطلاعشون به قلمروم صرف نظر کنم.
اونم توی این موقعیت که دیگه نمیشه دوست رو از دشمن
تشخیص داد و در انتظار جنگ هستیم.
واز همه مهمتر برای من زندگی و امنیت لیاست.
گستاو سری به تاکید تکون داد و با اشاره ای به لیا گفت:
“”درسته الان موقعیت مناسبی نیست حرف های ماهم طولانی
و مهم اند و باید باارامش درباره اشون صحبت کنیم . فعلا
رسیدگی شما به جفتتون از همه چیز مهمتره””.
دست خودم نبودکه ازاین اشاره ی مشکوک و پر از کنایه اش
به لیا اصلا خوشم نیومد و ناخوداگاه گفتم:
“” من خودم خوب میدونم که زمان مناسب هرچیزی چیه حالا
شما بگید که منظورتون از این حرف های کنایه دار چیه؟””
گستاو_””یعنی میخواید باورکنم که آلفا از تب خون جفتش
اطلاعی نداره؟از همین فاصله هم میتونم تنش جسمشو برای
خون احساس کنم “”!!!

لعنتی اون از کجا فهمید؟صبح به محض دیدن لیا متوجه شدم
که تشنگیش نزدیکه .
تب خونش این بار خیلی زودتر از دفعات پیش شروع شده و
نمیتونم اینو بی ربط به ناردن و قدرت جادویی اون بدونم.
جایی که لیا توی تمام این سال ها بود یعنی سرزمین انسان ها
به دلیل باور و اعتقاد کمشون به جادو و نیروهای جادویی و
همینطور تقریبا بی جادو بودن سرزمینشون این عطش خیلی
دیر به دیر در لیا بروز میکرد.
امااینجا همه چیز متفاوته اینجا احساسات،عواطف و قدرت و
نیروها چندین برابره و همین هم باعث شده که تب خون لیا
زودتر از زمان همیشگیش باشه.
تب خونی که فقط هم باخون من رفع میشه!!!
با اخم و عصبانیت به گستاو نگاه کردم اون چطور متوجه ی
این موضوع شده؟
قدرت های این نژادو دست کم گرفته بودم من…نژادی که نه
میشه کامل اسم خون اشام روشون گذاشت و نه غیر خون اشام.
گستاو_””نمیتونم بفهمم که این دخترواقعا چیه…عطش خون
داره درحالی که کامال مطمئنم خون آشام نیست!!!حتی از نژاد
ماکه نیمه خون آشام هم محسوب میشیم نیست!!!اما برعکس
این نیمه ی مرموز نیمه ی پری وجودش به آسونی از عطر
تنش قابل تشخیصه…این بوی گرم و مالیم فقط از هم نژاد های
اون پیرزن دیوونه است!!!فقط نمیتونم بفهمم از سمت مادری
پریزاده یا پدر؟””!!

کاملا موفق شده بودکه عصبیم کنه و باعث به هم ریختگیم
بشه..
اما میدونستم که چهره ام کاملا خونسرده و چیزی نشون نمیده .
پوکرفیس بودن چیزیه که از کودکی یاد گرفتم و براش اموزش
دیدم .اما کنترل گرگ خشمگین درونم حسابی سخت و انرژی
بره.
اون حق نداره درباره ی جفت من نظری بده یا بخواد درباره
اش کنجکاوی بیش از حد کنه.
من حتی به الفاهای بقیه ی نژادهای ناردن هم که سرنوشتشون
به لیا و مبارزه ی پیش روی اون بستگی داره هم اجازه نمیدم
که درباره ی گذشته ی لیا چیزی بیشتر از چیرهایی که خودم
بهشون گفتم کنجکاوی کنند.
رین_””نیمه شب کنار صخره ی توسنا .'”
یکبار دیگه محل ملاقات مونو براش تکرار کردم که متوجه بشه
که دیگه اینجا کاری نداره و خوشبختانه انگار متوجه شد که
اگه بیشتر ادامه بده سرنوشت خوبی درانتطارش نیست که با
سری که اروم به نشانه ی احترام و متوجه شدن تکون داد از
جلوی چشم هام محو شد…
جوری که انگاراز اول هم وجود نداشته .
امروز روز خسته کننده ای بود البته لذت بخش…بودن کنارلیا
همیشه برای من لذت بخشه اما الان فقط میخوام زودتر برسم
خونه ودر ارامش به چهره ی لیای غرق درخوابم چشم
بدوزم .

ارزو میکردم که خودمم میتونستم همینطور مثل لیا درارامش
به خواب برم!!.
توی این بیست سالی که از لیا دور بودم نتونستم حتی یک
خواب اروم و بدون رویا داشته باشم.
همه ی خواب هام به لیا ختم میشد.خواب هایی که دراون ها لیا
در خطر بود و من اونقدر ازش دوربودم که کاری ازم
برنمیومد و قلبمو به درد میاورد.
قسمت دردناک ماجرا این بودکه بعداز چندسال به این خواب
ها عادت کرده بودم و میدونستم که دارم کابوس میبینم اما حتی
علم به این موضوع هم چیزی از دردش برام کم نمیکرد.
البته به غیراز کابوس گاهی رویاهایی میدیدم از حضور لیا در
نزدیکیم.
حتی میتونستم عطر تنشو توی مشامم احساس کنم اما به محض
لمس کردنش مثل سراب از جلوی چشم هام محو میشد
واین موضوع برام حتی از کابوس هام هم دردناک تربود.
اینکه با نفس نفس زدن از خواستنش و هیجان حضورش از
خواب بپرم اما با اتاق خالی و سرد از حضورش روبه روشم
برام از مرگ بدتره .
من خیلی وقته دیگه از خوابیدن متنفرم شدم…
خیلی وقته که هر چند شبانه روز یک بارفقط ساعات کوتاهی
رو میتونم به خواب فرو برم…
اما همون هاهم برام مثل شکنجه میمونه و به جای ارامش دادن
و رفع خستگی چندین برابر خسته تر و نااروم ترم میکنه .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سوگند
سوگند
1 سال قبل

عالی خیلی خوبه پارت ها طولانی هست میشه تا 3پارت دیگه برسیم به فصل دوم من خیلی ذوق دارم

سوگند
سوگند
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

چه خوب فصل دومش ت چند پارت میدی

Sarina
Sarina
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

من تا پارت ۷ خوندم
بقیه هم هست؟
پارت ۸ کی تموم میشه

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x