رمان زادهٔ خون جلد اول پارت آخر

2.5
(2)

 

بعداززدن بوسه ای دوباره روی شقیقه ام به سرعت
ازاشپزخانه خارج شدوچندلحظه بعدصدای بسته شدن درخونه
به گوشم رسید ومن مات ومبهوت تنهاتوی اشپزخونه باقی
موندم.
به بشقات تقریباخالی شده ی رین نگاه کردم،برعکس من که یه
سختی نیمی ازغذاموخورده بودم اون چند تیکه مرغ روتموم
کرده بود.
البته اون هیکلی که من دیدم بالاخره بایدیک جوری
سرپاباشه .
بعدازجمع کردن میزترجیح دادم به اتاق برگردم
واونجامنتظربرگشت رین بمونم .
اماقبلش تصمیم گرفتم یکم توی خونه بگردم و یک جورایی به
اطراف سرک بکشم.
بعدازیکم گشتن حوصله ام سررفت و به اتاق برگشتم.
روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم تااومدن رین سکم به
ذهنم سرو سامون بدم و به اتفاقات این چند وقت فکرکنم.
اونقدربرگشتش طول کشیدکه به خواب رفتم وتنها بابوسه ای
که روی گونم کاشت چشماموبازکردم. نگاهموتوی چهرش
گردوندم. احساس کردم چهره اش خیلی خسته ترازچندساعت
پیشه .

خودموبیشترتوی اغوشش فروبردم وبوسه ای روی رگ تپنده
گردنش کاشتم ودم عمیقی ازعطرتنش گرفتم اماباحس استشمام
عطرغریبی که باعطرتنش ترکیب شده بودنفسم توی سینه ام
حبس شد.
احساس کردم که کسی قلبموتوی چنگ گرفته وفشارمیده.
اون قراربودفقط بره بامحافظ هاصحبت کنه وبرگرده امارفت
وبرگشتش چندین ساعت طول کشیدوحالا که برگشته
درکنارخستگی چهره وچشم هاش تنش هم بوی یک
عطرغریبه میده .
بویی که مطمئنم عطرتن یک زنه. متوجه شدم که بغض کرده
ام وچونه ام درحال لرزیدنه وبعدازچندلحظه اولین قطره اشکم
روی گونه ام چکید .
باورم نمیشه که این کاروبامن کرده باشه….
اون قراربودبرای صحبت بامحافظ هاش که قطعا مرد بودند
بره نه یک زن….
اونم زنی که انقدربهش نزدیک شده که باعث شده تنش بوی
اونوبگیره.
_لیا

باصدای نگرانش ازشوک خارج شدم وخودموازتوی اغوشش
بیرون کشیدم .
_خوبی شیرینم؟چراگریه میکنی؟دردداری؟
بانگاهی مرازحرف وبدون اینکه چیزی بگم خیره بهش باقی
موندم.
_اخه اینم پرسیدن داره…..معلومه که دردداری!
درحالی که باعجله ازروی تخت بلندمیشدصدای زمزمه
واروم پرازناراحتیشو که درحال سرزنش خودش بودشنیدم.
_زدم دختره روبه این روزانداختم بعدازش حالشم
میپرسم!!!من که این همه سال تحمل کرده بودم یعنی نمیتونستم
دیشب یکم بیشترخودموکنترل کنم؟لعنت بهم….
بعدیکم بلندترادامه دادوگفت:
_چیزی نیست شیرینم الان دکترخبرمیکنم…..
به سختی وباصدایی که دراثربغض گرفته شده بودگفتم:
_نیازی به دکترنیست من حالم خوبه!دردمم بیشترازچندساعت
پیش نیست!!!فقط یکدفعه دلم برای مادربزرگم تنگ شد.

درحالی که میتونستم برگشت مقداری اسودگی خیال روبه
چهرش ببینم به روی تخت برگشت ودرحین نوازش گونم
گفت:
_مطمئن باشم که حالت خوبه ودردنداری؟
سری به تأییدتکون دادم وسعی کردم نسبت به نوازشش عکس
العمل نشون ندم وخودموعقب نکشم .
باتردیدپرسید:
_مطمئنی فقط همینه؟احساس میکنم چیزدیگه ای هست که
میخوای بهم بگی.
سری تکون دادگ وگفتم:
_نه….چیزی نیست!!فقط دلم برای مادربزرگم تنگ شده.
که البته حرفم دروغ هم نبود الان واقعابه آغوشش برای اروم
شدن وفکرکردن نیاز دارم. درحال حاضراون تنها کسیه که
ازخانواده ام برام باقی مونده…
شاید تا قبل از این اهمیت حضورشو درک نمیکردم اما توی
این موقعیت فهمیدم که چقدربودنش هم میتونه باعث آرامش
خیالم بشه…

احساس کردم که حرفموکامل باورنکرده وهنوزشک داره
اماانگاربعدش بیخیالش شدچراکه درحین بلندشدن ازروی تخت
گفت:
_فرداکه به دهکده رفتیم میتونی راحت بامامان بزرگت رفع
دلتنگی کنی!!بهتره یکم استراحت کنی،منم یه دوش میگیرم
ومیام کنارت.
وقتی که توی حمام ناپدیدشداشکام بی صدافروریختند.
خودمودرک نمیکردم….این اشک هاازعصبانیت وناراحتی
بودند….
تنهاچیزی که منو اینجانگه داشته بوداون احساس ته قبلم بودکه
باقاطعیت می گفت رین نمیتونه بهت خیانت کنه خودمم یک
جورایی این موضوع روقبول داشتم ومطمئن بودم دلیل قانع
کننده ای برای اون بوی عطروجودداره و میدونستم که رفتارم
یکم غیرمنطقیه اما نمیتونستم خودمو درک کنم…
این رفتارم و حس مالکیتی که روی رین داشتم حتی برای
خودمم عجیب و تازه بود..
نیازداشتم که دراین مورد بارین صحبت کنم اماقبل ازپرسیدن
ازاون نیازداشتم که تنش تنموکم کنم وخودموکمی اروم کنم .

تصمیم گرفتم به محض خروجش ازحمام ازش درباره
دیرکردنش واون بوی زنونه بپرسم وخودموازاین جهنم نجات
بدم.
******
-رین
احساس کردم دلیل ناراحتی لیاچیزی بیشترازیک دلتنگی ساده
برای مادربزرگشه اماتاوقتی که خودش تصمیم به گفتن نگرفته
ترجیح دادم که برای حرف زدن مجبورش نکنم،درغیراین
صورت فهمیدنش برای من کاریک لحظه است.
پیراهنمو ازتنم کندم به داخل سبد لباس چرک ها انداختم،
خواستم به زیردوش برم که بایاداوری چیزی به سرعت
چرخیدم وپیراهنموازتوی سبدبرداشتم…. به بینیم نزدیک
ترکردم وبعدباعصبانیت به گوشه ای پرتش کردم….
باورم نمیشه که انقدرحماقت کردم حالا دلیل ناراحتی
وعصبانیت داخل چشم های لیارودرک میکردم.
چقدربه خاطر یک اشتباه وسوتفاهم مسخره باعث آزار
عروسکم شدم… چقدرخوددار بودکه چیزی نگفت .
خواستم ازحمام خارج بشم که تصمیم گرفتم قبلش دوش بگیرم
تاکاملا اون بوی لعنتی ازروی تنم پاک شه.

درحدی که مطمئن شدم دیگه بویی به جزبوی تن خودم و لیا
روی بدنم باقی نمونده خودم روشستم واززیراب بیرون اومدم .
خوشحالم که دیگه تنم برای همیشه بوی عطرلیارومیده
همونطورکه اون بوی منومیده….
سالهابرای داشتن این حس وبوی خوب صبرکردم
وحالا لیاپاداش صبرمنه .
حوله ام رودورم پیچیدم و ازحمام خارج شدم. پری کوچیکم
روی تخت نشسته بودوبالشت منوبغل کرده بود. دیگه خبری
ازبغض وناراحتی توی صورتش نبودوفقط وفقط عصبانیت
بودکه چشم هاشوشبیه دریایی طوفانی وجذاب وخواستنی کرده
بود .
چهره اش اینقدرتخس وبامزه شده بودکه دلم میخواست محکم
توی بغلم فشارش بدم وبچلونمش.
به سمت کمدلباس هام رفتم وبعدازبرداشتن یک شلوارراحتی
حوله دورموبرداشتم که متوجه ی نگاه خیره وسرکش لیاروی
تنم شدم .
اززیرچشم نگاهش کردم که دیدم باوجودقرمزشدن صورتش
امابازهم دست ازدیدزدنم برنمیداره دیگه به سختی
خندموکنترل کرده بودم .

این دخترشادی وخوشحالی زندگی منه. حتی توی این شرایط
عصبانیت وخجالتش بازهم نگاه خیره اش روازتنم جدانمی کنه
و دست از دیدزدن برنمیداره…
که اگه منم تن برهنه اونومیدیدم برای یک ثانیه پلک زدن هم
نگاهم روازروش برنمی داشتم .
بافکرکردن به اون تن برهنه واون پوست سفیدوزیبا واون
برامدگی ها و فرو رفتگی های خیره کننده ی بدنش بدنم
واکنش نشون دادودرعوض چندثانیه سفت وسخت شدم.
لعنتی!!….
توی این وضعیت که کلی حرف ورازنگفته برای گفتن
وجودداره من نمیتونم خودموکنترل کنم!
به سرعت شلوارموپوشیدم اماچشمهای گشادشده ی لیانشون
میدادمتوجه حال داغونم شده چراکه به سرعت چشم هاشوازم
دزدید ونگاهشوبه بازی انگشت هاش داد .
ترجیح میدادم که به حمام وزیردوش اب سردبرگردم
امانمیتونستم اجازه بدم لیابیشترازاین توی عذاب شک
وتردیدباقی بمونه .
وقتی کنارش روی تخت نشستم متوجه نفس عمیقی که
کشیدشدم ویک باردیگه خودموبه خاطراین اشتباه لعنت کردم .

نفسموباشدت بیرون دادم وتصمیم گرفتم که حقیقتوبگم یاحداقل
اون بخشی ازحقیقت که باعث ترسیدن اون نشه.
دستمودورش حلقه کردم بی توجه به مقاومتی که کردبه سمت
خودم کشیدمش وگفتم:
_نمیخوای بدونی که چرایک صحبت کوتاه انقدرطول
کشید؟میدونم که بهت قول داده بودم که زود برمی گردم
امامتاسفانه یک مشکلی پیش اومدکه نیازبه حضورمن داشت.
سرشوفقط یکم که بتونه صورتموببینه ازروی سینه ام جابه
جاکردوچشم های زیباومظلومش روبهم دوخت. باشک
وتردیدپرسید:
_چه مشکلی؟
_وقتی که حرف هام باسیدنی تموم شدمیخواستم به خونه
برگردم که صدای جیغی ازجنگل مجبورمون کردبه اون سمت
بریم. متاسفانه یکی ازدخترهایی که دیروزتوی کمپ هم
حضورداشت حالش بدشده بود.یه چیزی مثل دیوونگی
وشیدایی کدچارخودزنی شده بود.باسیدنی به زحمت تونستیم
نگهش داریم تابتونندبهش داروتزریق کنند.
_وای…دختره بیچاره چه اتفاق بدی براش افتاده!!چرااینجوری
شده؟

_خب به نظرمیرسه که چیزی مصرف کرده باشه.
_هیعععععع!!!یعنی مواد استفاده کرده بود؟
_نه به این شدت!تاجایی که فهمیدیم یک شوخی احمقانه
ازطرف یک شخص دیگه بوده که انگاربه بدن اون نساخته
وحالش روبدکرده ولی خوشبختانه الان حالش خوبه وفرداکه
بیدارشه بهترم میشه.
_خوشحالم که شنیدم حال اون دخترخوبه.
بعدگفتن این حرف درست مثل یک گربه صورتشوبه روی
سینم مالیدوخودشوبرام لوس کرد.
کاری روکه ازوقتی ازحموم خارج شدم میخواستم انجام بدم
روانجام دادم وسخت ومحکم توی اغوشم گرفتم وفشردمش .
اینقورمحکم که صدای جیغ واعتراضش بلندشد.
_رین!!!!!له شدم خب!!
بیشترازاینکه صداش نارضایتیشونشون بده ناز داشت.
کل وجوداین دختربرای من پرازنازوخواستنه. وحالا که
اینقدرراحت صحبت میکنه ودیگه ازاغوشم کناره گیری نمیکنه
معلوم میشه که به سوال های ذهنش پاسخ دادم ودیگه شک
وتردیدی نسبت به من نداره.

اماارزومیکردم که کاش هیچ وقت این اتفاقات پیش نمیومد
یااینکه میتونستم کل حقیقت رو بهش بگم….همه چیزبه همون
سادگی که تصورمیکردم نبودوحال”مری”هم اینقدر زود وبه این
سادگی خوب نمیشد….
باوردی که یکی ازافسونگرهابراش خونده بوداون
رو دچار توهم وشیدایی کرده بودوازبین بردن وردیک
افسونگرکارسخت وخیلی دشواریه وخودمم تجربشوداشتم.
اما حداقل من میتونستم باهاش مقابله کنم وجادوش روبی
اثرکنم… اونم با فکر و یاد لیا!!!
*****
دوسال پیش رو به خاطر اوردم روزی که اون زنیکه
افسونگرافسونم کرده بود.
افسونی برای برقراری رابطه باهاش باوجودداشتن
پیوندبالیا….
یک افسون قدرتمندودیرینه….تقریباهم داشت موفق میشدکه
باحس کردن اضطراب ونگرانی لیابه خودم اومدم وافسونش
ازروم برداشته شد…..
امااینقدرقدرتش زیادبودکه باپس زده شدن ازطرف من
وپیوندی که بالیاداشتم به افسونگرش برگشت وباعث مرگش
شد.

اینجورجادوهاخیلی قدرتمندترازتوان هرشخصی هستند. حتی
قدرتمندترین جادرهاوافسونگرهاهم جرئت استفاده ازاون
هاروندارند.
وهنوزهم نمیدونم که اون افسونگربه چی فکرمیکردکه
بخودش جرات استفاده ازاون ورد روداد.
وبالاتر ازاون اجراکردنش روی یک الفا…..
_سیدنی کیه؟
باصدای لیاهوشیارشدم.
_چی؟
_سیدنی!!چندباراسمش روگفتی بین صحبت هات.
به این کنجکاویش خندیدم وگفتم:
_سیدنی اسم رئیس گروه حفاظتیمونه. وهمینطورهم یکی
ازبهترین دوستای من ازبچگی تابه امروز. سیدنی وگیب
همینطورمیگل کسایی هستندکه توی سخت ترین شرایط زندگیم
کناروهمراهم بودند. وتوهم میتونی مثل من باخیال راحت
بهشون اعتمادکنی.
_هوممم.
باهومی که گفت انگشت هاشوتحریک امیزروی سینم کشیدکه
همزمان باگرفتن دستش گفتم:
_شیطونی نداشتیم ها!!!توحالت خوب نیست وبه استراحت
احتیاج داری وفعلا من دستو بالم بسته است امابه وقتش جواب
این شیطنت هاتومیگیری فکرهم نکن سرمیزمتوجه شیطنت

هات نبودم ونفهمیدم که برای دیوونه کردن من اون
کارهاروانجام دادی…..مطمئن باش اگه وقت دیگه ای
بودوتوهم وضعیتت یکم بهتربودکاری میکردم که تاچندساعت
نتونی روی پاهات بایستی وحرکت کنی!!
درمقابل حرفی که باجدیت زدم باشیطنت خندیدوبوسه ای روی
سینم کاشت.
بی حرف مشغول نوازش موهاش شدم که مدتی بعدریتم منظم
نفس هاش نشان ازبه خواب رفتنش داشت .
چشم هاموبستم وسعی کردم مدتی بخوابم امابازم خواب بامن
غریبه بود….مدت بیست سال بی خوابی کشیدن وشب زنده
داری کردن چیزی نیست که باچندروزدرارامش بودن بگذره.
حتی به یادنمیارم توی این بیست سال هفته ای چندساعت
میتونستم بخوابم….
امشب هم مثل دیشب باوجودخستگی شدیدوزیادخواب ازچشمام
فراریه..
به چهره ی زیبا ومعصومش نگاه کردم. لبهاش مقداری از هم
فاصله گرفته بودن و خودشو توی اغوشم گو کرده بود.
نمیدونم چندساعت به چهره زیباوخواستنیش توی خواب خیره
بودم که چشمهاش شروع به لرزیدن کردواروم پلک هاشوباز
کرد.
بعدازچندثانیه که باچشم های خماروگیج نگاهم کرد،بیشترتوی
اغوشم فرورفت وچشم هاشوبست
که ازعکس العملش خنده ام گرفت…..

خوب میدونستم که دخترکوچولوم تامدتی بعدازبیدارشدنش گیج
میزنه ومتوجه اطرافش نیست.
باغرغری که زیرلب کرددیگه نتونستم خودموکنترل کنم
ومحکم لپش روبوسیدم که باشوک چشم هاشوبازکرد وسریع
روی تخت نشست.
حرکت سریعش انگارکه باعث دردش شده باشه چراکه چهره
اش مقداری جمع شد.
نمیدونستم به حرکت بامزه اش وچشم های گشادشده اش بخندم
یابه خاطردردش نگران بشم تااینکه یکدفعه انگارکه ازشوک
خارج شده باشه بالشتشوبرداشت ودرحینی که محکم به
سروسینه ام میکوبیدجیغ کشید.
یکم که اروم شدبانگاهی به من که ازخنده به خودم می پیچیدم
باغرغرازروی تخت بلندشدوبه سمت سرویس بهداشتی رفت .
بعدازیکم دیگه خندیدن اروم شدم
هرکسی که خنده هامومیدیدفکرمیکردکه چقدرراحت می خندم
اماهیچکس نمیدونه که۲۰سال درحسرت این ارامش وراحتی
بودم. درحسرت یک لبخندکوچیک….
به سمت دیوارشیشه ای رفتم وبعدازکنارزدن پرده بایک لمس
کوچیک سایه تیره ی روی شیشه ازبین رفت واتاق
پرازنوروروشنایی شد.
مشغول تماشای منظره ی بی نظیرروبه روم بودم که باصدای
قدم هاش کل حواسم به جزنگاهم معطوفش شد.

دست هاشودورکمرم حلقه کرد وسرشو روی کمرم گذاشت.
ضربان قلبم تندشد.
این صحنه دقیقاشبیه یکی ازخواب هاییه که توی این سال
هازیاددیدم .
میترسیدم حرکت کنم وثانیه ای بعدمثل کابوس هام دیگه
لیانباشه…..اینکه همش خواب باشه وبایک بارپلک زدن ازبین
بره .
بانگرانی وترس به سمتش برگشتم….اون
اینجاست….اینبارواقعیه..دیگه قرارنیست بادستهاوقبلی خالی
ازحضورش ازخواب بپرم.
دست هام روبه سرعت و پیچک وار به دوربه دورتن کوچک
وظریفش حلقه کردم وبه اغوش کشیدمش. زمزمه واروزیرلب
گفت:
_دیشب شیشه کاملا سیاه بودوهیچ چیزی ازپشتش مشخص
نبود.
_میدونم عروسکم….فقط کافی بودکه شیشه رولمس کنی تابه
حالت اولش برگرده.
باچشم های براق نگاهم کردوبه سمت دیواررفت وگفت:
_این منظره روخیلی دوست دارم. همینطوراین دیوارشیشه ای
وبالکن رو…..

اینبار من ازپشت دراغوش گرفتمش وچونه ام روروی شانه
اش گذاشتم وگفتم:
_منم توروخیلی دوست دارم.
صدای خنده ریزو ارومش وجودموپرازحس های خوب کرد.
_واقعااین اتفاقات برام عجیب ورویاییه هرچقدرهم فکرمی
کردم هیچ وقت به فکرمم نمیرسیدکه توی جنگل گم بشم وبعد
بایک ناجی خیلی خوشتیپ که ازقضا منوازدستویک گرگ
درنده هم نجات میده اشنامیشیم وباهاش به خونه اش میرم
وتوی اتاق رویاییش که انگاردقیقاازروی رویاهاوخواسته
های من اماده وساخته شده اولین وبهترین تجربه زندگیموکسب
میکنم.
_واقعااین اتفاقات برام عجیب ورویاییه هرچقدرهم فکرمی
کردم هیچ وقت به فکرمم نمیرسیدکه توی جنگل گم بشم وبعد
بایک ناجی خیلی خوشتیپ که ازقضا منوازدستویک گرگ
درنده هم نجات میده اشنامیشیم وباهاش به خونه اش میرم
وتوی اتاق رویاییش که انگاردقیقاازروی رویاهاوخواسته
های من اماده وساخته شده اولین وبهترین تجربه زندگیموکسب
میکنم.
به این استدلالش خندیدم که به سمتم چرخیدوبه سرعت دست
هاشودورگردنم حلقه کردوروی پنجه پاهاش بلندشدکنارگوشم
خیلی وسوسه امیزگفت:
_باوجوداین دیوارشیشه ای ازبیرون میتونندماروببینند؟

گیج ازحرفش ودلیل سوالش مثل خودش لب زدم:
_نه…هیچی از بیرون مشخص نیست.
_خیلی خوبه.
_چی خیلی….
باکاری که کردادامه ی حرفم یادم رفت وشوکه نگاهش کردم.
یک قدم ازم فاصله گرفت پیراهنم روکه نمیدونم کی دکمه هاش
روبازکرده بودازروی سرشونه هاش عقب فرستادواروم
رهاش کرد.
به لغزیدن پیراهن روی پوست ابریشمیش وافتادنش به روی
زمین نگاه کردم که یک قدم به عقب برداشت وکاملا به شیشه
چسبید .
آب دهنم خشک شده بودوحتی نفس کشیدن روهم فراموش
کرده بودم.
بالذت به تن سفیدش وکبودی هایی که شب گذشته روی جای
جای تنش جاگذاشته بودم خیره شدم.
نورخورشیداطراف بدنش هاله ی درخشانی روایجادکرده
بودکه اون رودرحدیک الهه زیباوقابل پرستش نشون میداد.

فکرمیکردم افسونگریش تموم شده اما بازهم باکاری که کرد
نفسموگرفت و وجودمو پرازلذت کرد .
جلوی پاهام زانوزدوباچشمکی که زدباشیطنت وهوس گفت:
_وقت جبران وتلافیه.
****
تن خسته وبی حالشو روی تخت گذاشتم وبه سمت حمام رفتم
بعدازپرکردن وان به اتاق گوئن رفتم وبه انتخاب خودم یک
تیشرت وشلوارراحتی تمیز که میدونستم گوئن سالهاست
ازشون استفاده نمی کنه روبرداشتم وبه اتاق برگشتم وروی
تخت گذاشتم.
با چشم های نیمه باز هرحرکتمودنبال می کرد….هرقدرکه
اون بیحال وخسته شده بودمن انرژی گرفته بودم ونیشم برای
یک لحظه هم بسته نمیشد.
_زودباش شیرینم بایددوش بگیریم ویک چیزی بخوریم بعدش
هم بایدبه سرعت راه بیفتیم. همینجوریش هم مطمئنن رفت
وبرگشتمون به گموندن تاشب طول میکشه.
چشم هاش روبرام توی حدقه چوخوند من تمایل شدیدی برای
یک رابطه ی سفت و سخت دیگه داشتم.
به سختی روی تخت نشست که به سمتش رفتم وتوی اغوشم
بلندش کردم…

بعدازگذاشتنش توی وان خودم به زیردوش رفتم وآب سرد رو
بازکردم که چندلحظه بعددست هاش دورکمرم حلقه شد .
به سمتش برگشتم وپرازلذت به حرکت قطرات آب روی پوست
بلوری تنش نگاه کردم که باخجالت دست هاش روحائل تنش
کرد .
باگرفتن دست هاش وجداکردنشون ازروی تنش دراغوش
گرفتمش ومشغول شستن تنش شدم.
_گفته بودم که تو بدن خیلی زیبایی داری و من از
تماشاکردنش خیلی لذت میبرم..نباید از من خجالت بکشی و
اینکه اول خودت دیوونم میکنی وبااین وضعیت بهم میچسبی
وبعدش خجالت میکشی؟
_خب من که تقصیری ندارم تویک جوری نگاهم میکنی که
باعث میشی به زمان معاشقه چنددقیقه پیشمون شک
کنم….دقیقا…مثل یک….
_گرگ گرسنه
وقتی که حرفشوکامل کردم باخجالت وبهت نگاهشوازگرفت
ونشون دادکه واقعاهمچین فکری میکرده.
باصدای بلندبه عکس العملش خندیدم که باعث شدبااعتراض
ضربه ارومی به سینه ام بزنه….
درست فکرکردی شیرینم دقیقامثل یک گرگ گرسنه نگاهت
میکنم…گرگی که بعدازبیست سال دیدن ومحروم بودن

ازخوردن بهترین وخوشمزه ترین غذای دنیا حاالااجازه ی
خوردن اون روپیداکرده وازخوردنش سیرنمیشه.
خودشوبه سینم چسبوندودست هاشودو گردنم حلقه کرد
وبعدازبوسیدن زیرگلوم گفت
_خیلی قشنگ می خندی هروقت می خندی چشمهات برق
میزنه واینجای گونه ات چال می افته.
اون قسمتی که اشاره کرده بود رو باارامش وپرازاحساس
بوسید.
من از همون اول برعکس میگل ویاحتی سیدنی شخصیت
کاملا جدی داشتم و حقیقتا یادمم نمیاد خیلی خندیده باشم و
بعدازاون هم که مشکلات دریافت و نمود پیداکردن قدرتم پیش
اومد و کاملا شخصیت سرد و جدیمو تکمیل کرد.
و بعداز اون درتمام سالهای دوراز لیا اینقدرکم وبه ندرت
خندیده بودم که حتی نمیدونستم روی صورتم چال گونه دارم .
هیچ وقت هم هیچ کس به این موضوع اشاره ای نکرده…
درجوابش لب هاش رومحکم بوسیدم وباگرفتن باسنش یکم
بالا کشیدمش که به سرعت پاهاش رودورکمرم حلقه کردودست
هاش به میان موهام رفت وچنگشون زدومثل خودم
باشوروهیجان مشغول بوسیدنم شد.
وقتی که احساس کردم نفس کم اورده بااکراه یکم ازش فاصله
گرفتم گه باعث شدباشدت وعمیق نفس بکشه .
اینم یکی ازچیزاییه که بایدروش کارکنیم،بایدبتونه توبوسیدن
بیشترنفس بگیره ومدت طولانی تری ببوسه!!!

چون دل کندم ازلب هاش واقعابرام سخته.
به سختی وباناراحتی گذاشتم که پاهاش روروی زمین بگذاره
وازم فاصله بگیره .
باوجودمیل زیادم بهش امااینوهم میدونستم همین الانش هم
حسابی دیرشده واگرهرچه زودترراه نیفتیم شب به موقع برای
مهمانی نمی رسیم.
درشب گذشته،درنیمه شب زمانی که مطمئن بودم لیاعمیقابه
خواب فرورفته طبق قول وقراری که با گستاو داشتم به صخره
ی توسنارفتم وحرف هایی که ازش شنیدم باعث شدبه خیلی
چیزهاشک کنم.
وبعدش هم که خبرمهمانی که کارلوس تدارکش رو دیده
بیشتربه نگرانی وعصبانیتم دامن زد .
میدونستم که ایده ی برگذاری این مهمانی تنهانظرکارلوس
ونژاداون نیست وبقیه هم دراون دست دارند .
حتی خبردارشدم که الف هاهم حاضربه شرکت درمهمانی شده
اندونمیتونم این موضوع روبی ربط به لیابدونم.
احساس میکنم وقتشه یک بار دیگه بهشون نشون بدم پشت سر
چه کسی نقشه میچینند…
خودشون هم خوب میدونند که من کسی نیستم که تحمل این
دسیسه چینی هارو داشته باشم و شاید کم کم وقت قدرت نمایی
باشه..
من یک آلفا ام…یک زاده ی خون اصیل….من ازبدو تولد
آفریده شده ام که آلفا باشم نه مثل بقیه به مرور و باانتخاب
بقیه!!!

من از ازل برای این مقام انتخاب شده ام و این چیزیه که باعث
تمایز من و اونها میشه…
مطمئنم به خوبی میدونن که اگه من بخوام باید سرتعظیم مقابلم
فرودبیارن… واگه من تاامروز از مقامی که حقم بوده گذشته ام
فقط به خاطر لیابوده..
امااگه احساس کنم که این گذشت باعث سرکشیشون و آسیب به
لیا میشه چیزی که حقمه رو پس میگیرم. زودباش عروسک
بهتره سریع ترحماممونوتموم کنیم!!اگه همینطوری پیش بریم
مطمئنم به موقع برای مهمونی نمی رسیم.
_چی؟چه مهمونی؟
_یک مهمونی معمولی مثل همه مهمانی هایی که بقیه
میگیرندوهمسایه هاشون روهم دعوت میکنند.
_اماتوگفتی نمیرسیم!!یعنی منم بایدبیام
بعدازبوسیدم شقیقه اش گفتم:
_معلومه که بایدباشی!ازاین به بعدهرجاکه من باشم توهم
همونجایی.
بعدازخروج ازحمام وپوشیدن لباس به طبقه پایین رفتیم ومرغ
های باقی مونده ازشب گذشته رودوباره گرم کردم
وبعدازخوردن ازخونه بیرون زدیم .
بیرون سیدنی بایک اسب اصیل وقهوه ای منتظرمون بودوبه
محض دیدن لیانیشش روبازکردومراسم معارفه روبه عهده
گرفت.

و بی توجه به چشم غره های من بالیا گرم صحبت شدو از همه
چیز شروع به حرف زدن کرد.
منظورم از همه چیز دقیقا همه چیزه!!! از آب و هوا گرفته و
سرسبزی جنگل تا نژاد اسب اصیلی که برای رفتنمون به
گموندن مهیا کرده.
و بعدهم شروع کرد از اصالت اسب برای لیاگفتن تاحدی که
تمام توجه لیاروبه خودش جلب کردواون روهم داخل بحث تک
نفره وبی مزه خودش کشوند….
لعنتی فرستادم و سعی کردم خونسردی خودمو حفظ کنم.
این مرتیکه واقعاداره باعروسک من لاس میزنه؟!!!
لیا به سمت اسب رفت و دستی به یال هاش کشید و مشغول
نوازشش شد و ازاون ور هم سیدنی مشغول تعریف خاطره ی
بچگیش بود که ازروی اسب پایین افتاده.
سیدنی_ اون موقع تازه هفت سالم شده بود وخانواده ام خیلی
گیرمیدادن نمیفهمیدن که بچه ها نیاز به ازادی عمل
دارن …منم که بچه ی شر و شیطونی بودم بااین کارهاشون
بیشتربرای انجام فکرم مصرمیشدم…یه شب که از خواب بودن
همه مطمئن شدم به سمت اصطبل رفتم و سوار کره اسبی شدم
که پدرم به تازگی به عنوان کادوی تولدم بهم داده بود …اما از
شانس بدم هنوز از یک طرف سوارنشده از طرف دیگه سر
خوردم و افتادم…با سرو صدایی که ایجاد شد نگهبان اسب ها
به اصطبل اومد و منم سریع قائم شدم میترسیدم که به پدرو

مادرم حرفی بزنه و بعدهم تنبیه شم و نتیجش هم این شده که
اون بدون پیداکردن من رفت اما بعداز رفتنش در اصطبل
روهم قفل کرد و من مجبورشدم تمام شب توی اصطبل کنار
اسب هابمونم و البته که پدرم از موضوع مطلع شد و نتیجش
هم این شد که تا یک هفته مجبوربودم اصطبل اسب هارو
تمیزکنم.
لیا با صدا به خاطره ی بی مزه و لوسش خندید ومنو از دست
سیدنی عصبانی ترکرد.
گرگم که ازنادیده گرفته شدن توسط لیابه شدت ناراحت
وعصبی بودمدام مجبورم میکردبه صحنه مشت زدن به سیدنی
و پایین اوردن فک خوش تراشش فکرکنم. بااخمی ناشی
ازکلافگی گفتم:
_سیدنی!!!فکرکنم دیگه کافی باشه!لیابه اندازه کافی
ازنژادواصالت اسب و خاطرات تو اطلاعات به دست اورد.
مادیگه بایدراه بیفتیم.
با نگاهی شیطون و اگاه از احساس حسادتم به چشم هام زل
زدوبالحنی که باعث می شدکارهاش روفراموش کنم گفت:
_خیلی خب بابا!!دوست دخترتوکه ندزدیدم اینجوری نگاهم
میکنی!فقط خواستم یکم باهاش اشناشم.
سری به افسوس براش تکون دادم.و ترجیح دادم چیزی
نگم …این پسرهم از دست رفت!!! همه این هاازعوارض
بامیگل گشتنه….این دیوونگی هافقط ازمیگل برمیادوحالا هم که
سیدنی بهش اضافه شده .

میدونم که دیگه کاری از دستم برای سیدنی برنمیاد فقط خدابه
دادمن برسه با این دوتا میگل کم بودکه سیدنی هم بهش اضافه
شد.
دعامیکنم که حداقل گیب به اونهانپیونده واون یکی عاقل باقی
بمونه .
بایک حرکت وگرفتن کمرلیابلندش کردم وروی اسب
نشوندمش که ازاین حرکت یهویی من بلندجیغ کشیدکه به
سرعت خودمم بهش پیوستم وپشتش روی زین اسب نشستم .
دست هامودورش حلقه کردم وباگرفتن افساراسب اسب رو
کشیدم تا به راه بیفته
یکم که ازحرکت کردنمون که گذشت بدنش ریلکس شدوکامل
ازپشت بهم تکیه دادوبادست هاش مشغول نوازش دست ازادم
دورکمرش شدوگفت:
_نمیدونم به اقای جرموندچی بگم!!من باعث شدم که اسبش
توی جنگل گم بشه وحتی ممکنه که غذای حیوون های وحشی
هم شده باشه!!اکار اسب خیلی خوبی بود.
_ممکن هم هست که هیچ اتفاقی براش نیفتاده باشه ویک
جوری راه خونه روپیداکرده باشه وبه خونه برگشته باشه.
درغیراین صورت هم مطمئنم که اقای جرموند درک میکنه
توتقصیری نداری واین موضوع همش یه اتفاق بوده.
_اینطورفکرمیکنی؟

_اره شیرینم. اینوهم فراموش نکن که همین اتفاق توروپیش من
اورد.
_درسته این بیشترشبیه یک معجزه میمونه.
درجواب روی موهاشوبوسیدم و باپاهام به پهلوی اسب ضربه
زدم و سرعت حرکتشو بیشترکردم.
بایدهرچه سریع تربه مزرمی رسیدیم. زمانی که از دور
درخشش دروازه رو دیدم ازقدرتم برای بازکردنش استفاده
کردم
بعدازعبور ما دروازه خودبه خود وسرعت بسته شد.
لیانفسش رومحکم بیرون دادوگفت:
_نمیدونم چراهرباراین سمت ازجنگل احساس میکنم همه چیز
اطرافم تغییرمیکنه اما وقتی که نگاه میکنم هیچ تغییر و تفاوتی
نمیبینم.
سرشوبوسیدم وحرفی نزدم، درواقع حرفی هم برای گفتن
نداشتم.
چی میتونستم بگم….بگم که این احساس روداری برای اینکه
نه تنهااطرافت بلکه سرزمینی که در اون قرارداری هم
تغییرمیکنه؟!
قبل ازگفتن هرحرفی به لیابایدسعی کنم بفهمم چه اتفاقی برای
محافظ هاش افتاده یااینکه اون اسب چطورتونسته ازمرز
عبورکنه!
لیابه خاطر داشتن اجازه ومهرومن هروقت که بخوادمیتونه
ازدروازه عبورکنه…

نه تنها دروازه متصل بین ماوانسان هابلکه ازبقیه دروازه های
جنگل اسرارهم میتونه عبورکنه .
اماهیچ موجودزنده دیگه ای تااجازه ی عبورمن رونداشته
باشه حق وتوان عبورازدروازه رونداره…..
واین چیزیه که باعث سردرگمیم میشه…اون اسب بایداجازه من
روبرای عبورداشته باشه یاجادوی سیاه !!!
امااون شخصی که تونسته همچین جادوی قدرتمندی روبرای
عبورازدروازه انجام بده کیه؟
در ناردن جادوگر سیاه وجودنداره.
سرزمین مایکی ازقدرتمندترین ودیرینه ترینه سرزمین
هاست .
جایی که همه اون روپاک ازهرجادوی سیاهی
میدونندوحالا اینطوری ازهرطرف موردحمله قرارگرفتیم .
ازطرفی اتفاقی که برای لیاافتادوازسمت دیگه حرف هایی که
از گاستاو شنیدم.
دیگه نمیتونم تشخیص بدم که کی دوسته وکی دشمن.
چندساعت بعدباپدیدارشدن منظره ی گموندن لیاجیغ خفه ای
کشید وبه محض پایین اومدن ازاسب ازپرچین
هاعبورکردوداخل خونه ی ریتا ناپدیدشد.
بعدازبستن افساراسب به نرده هابه داخل خونه رفتم… جایی
که لیا و ریتابه اغوش هم فرورفته بودند

لیابادیدن من باشوق وذوق فراوان دست ریتاروگرفت وبه
سمت من کشید.
_ماما….میخوام توروبایک نفراشناکنم.
به چشم های ریز و زیرک ریتانگاه کردم. هیچوقت نفهمیدم
دلیل اصلیش برای کمک به ما درطول تمام این سالهاچی بود
باید باورکنم که فقط به خاطرعذاب وجدانش و جبران اشتباهی
بودکه اون ونژادش سالهای پیش انجام دادند؟
_رین.
_ریتا
لیا_شماهمدیگرومیشناسین؟
رین_بله….من قبلا چندین باربه اینجااومدم. وهمون زمان
باریتااشناشدم.
ریتا_فکرکنم برای خداحافظی وبردن وسایلت اومدی درسته؟
به سمت لیای خجالت زده حرکت کردم ودستمودورشانه هاش
حلقه کردم وگفتم:
_درسته!بروشیرینم…وسایلت روجمع کن تااون موقع هم من
اتفاقات این چندوقت روبرای مادربزرگت تعریف میکنم.
_سری به تاییدتکون دادوبه سمت اتاقش رفت.
_پس بالاخره بعداین همه سال پاداش صبرتوگرفتی.
نگاهموازمسیری که لیارفته بودبه ریتادادم که درحین گفتن این
حرف هابه سمت مبل رفت ونشست .
مقابلش نشستم وبه چشمهاش نگاه کردم. چشم هایی که به
طرزعجیبی برام اشنابودن.

رین_چرا؟
وقتی نگاه خیره وسکوتش رودیدم دوباره پرسیدم:
_چراحاضرشدی که بهم کمک کنی؟!
_سوال هایی که جوابی براشون وجودنداره
رونبایدپرسیدپسرجان!!چرایه این ماجرا یک رازه وهمیشه هم
یه رازپیش من باقی می مونه. من رورهاکن ازخودت
بگو!حالا چطورمیخوای امنیتی روکه بادورکردن لیابه اون
دادی رو دوباره براش مهیاکنی؟
حرفی نداشتم که درجواب حرف هاش بگم .
خودمم نمیدونستم چطورازلیادرمقابل پیشگویی که براش شده
محافظت کنم.
امااینومیدونستم که برای حفاظت ازاون دادن جونم کمترین
وبی ارزش ترین کاریه که میتونم انجام بدم.
هرکسی که بخوادبه لیابرسه قبلش باید من روازسرراهش
کناربزنه وقول میدم که این کار اصلا آسون نخواهدبود.
ریتا_هرکاری که میخوای انجام بدی قبلش بهتره که دوست
ودشمن هاتوبشناسی وازهم تشخیصشون بدی!!
رین_منظورت چیه؟
اومدن لیااجازه گفتن هرحرف دیگه ای روازم گرفت .

ازروی مبل بلندشدم وبه ستمش رفتم وبعدازگرفتن چمدون
کوچیکش منتظرشدم تااونجورکه دوست داره ازمادربزرگش
خداحافظی کنه .
ریتا_وقتشه که به سمت زندگی جدیدت قدم برداری.اماهروقت
که توی یک موقعیت سخت ودشوار قرارگرفتی این حرف من
روبه خاطربیاردخترکم که قدرت وتوانایی های توازچیزی که
فکرشومیکنی خیلی بیشتره. وهیچ وقت هم فراموش نکن که
برای چیزهایی که دوست داری بجنگی. حالا وقته رفتنه
لیاسوان دعای خیرمن همیشه پشت وپناهته!!
پشت سرلیاکه به سرعت واحتمالابرای دیده نشدن اشک هاش
ازخونه بیرون زد رفتم…
اماقبل ازخارج شدن برگشتم واخرین نگاهموبه ریتاانداختم .
همیشه ازاین زن پیرو بداخلاق خوشم میومد. اروم لب زد:
_ازدخترکم محافظت کن نگهبان.
ازش نپرسیدم که چطورازنگهبان بودن من اگاهه چون فهمیده
بودم که بیشترازچیزی که نشون میده درباره سرزمین
مااطلاعات داره .
فقط سرموبه معنای پذیرش حرفش تکون دادم وازخونه بیرون
زدم.
لیاکناراسب مشغول پاک کردن اشک هاش بود. به سمتش رفتم
وبه اغوشم کشیدمش.
لیاکناراسب مشغول پاک کردن اشک هاش بود. به سمتش رفتم
وبه اغوشم کشیدمش.

_اینطوری رفتارنکن شیرینم توهروقت که دلت بخوادمیتونی
مادربزرگت روببینی. هروقت دلتنگش شدی کافیه به من بگی
اونوقت خودم توروبرای دیدنش به اینجامیارم.
_میدونم اما دست خودم نیست….احساس عجیبی دارم. هیچوقت
اونقدربه مادربزرگم نزدیک نبودم. شایدسالی چندبارکه برای
تعطیلات بامامان وبابابه اینجامیومدیم میدیدمش اما حالا که….
نتونست حرفش رو تموم کنه و هق هق هاش بلندشد.
قبلم ازدیدن اشک هاش فشرده شد .
به خودم نزدیک ترش کردم وتااتمام اشک هاش ازاغوشم
جداش نکردم. وقتی که احساس کردم حالش بهترشده
صورتشوبین دستهام گرفتم وباانگشت های شصتم مشغول پاک
کردن اثار گریه ازصورتش شدم .
بعدازگریه آبی چشم هاش براق ترومعصومانه تربه
نظرمیرسیدوبیشترازقبل قلبموبه بازی میگرفت .
باخجالت نگاهم کرد و گفت:
_معذرت میخوام…نمیدونم این مدت چه اتفاقی برام افتاده که
اینقدر گریه میکنم…من قبلا هیچ وقت اینجوری نبودم.
_میدونم شیرینم… باهم دیگه از پسش برمیایم نگران نباش.
*

تازه ازدروازه عبورکرده بودیم که احساس کردم چیزی
اطرافمون درست نیست. غریزه من هیچوقت اشتباه نمیکنه .
سرعت اسب روبیشترکردم ودعاکردم که ای کاش میتونستم
تبدیل بشم و سریع تر لیا رو به خونه برسونم.
هرلحظه که میگذشت احساس بد زیر نظربودنمون
بیشترمیشدوگرگم کالفه تر…
قدرت سیاهی رواطرافم حس کردم واین سیاهی انقدرزیادبودکه
اسب هم اشفته شده بودوبه سختی میتونستم کنترلش کنم.
لیا باحساس اشفتگی اسب وکالفگی من ،به سمتم برگشت
وگفت:
_مشکلی پیش اومده!احساس میکنم خیلی تنش داری
_نمی دونم شیرینم….حس میکنم یه چیزی اینجادرست
نیست…..
صداش که بارگه هایی ازترس ترکیب شده بودبه گوشم
رسیدوباعث شدخودموبه خاطراینکه اونودرگیراین موضوع
کردم وباعث ترسش شدم لعنت کنم…
_پس توهم همین حس روداری!مدتی میشه که احساس بدی
دارم وهمش حس میکنم قراره اتفاق بدی بیفته.
بااحساس سرمای زیادی اطرافمون یک
دستمودورکمرلیاپیچوندم وبیشتربه سمت خودم کشیدمش
وسرعت حرکت اسب روبیشترکردم .
بادیدن سوارهای سیاه مقابلمون به سرعت افساراسب روکشیدم
ومتوقفش کردم .

میدونستم که سرعت اون برای مقابله و جاگذاشتن سوارهاکافی
نیست .
از روی اسب پایین پریدم ولیای گیج شوکه شده روهم پایین
اوردم.
_چی شده؟چرامتوقف شدیم؟هنون که راه زیادی تاخونه باقی
مونده!!!…
دست هاموروی شونه هاش گذاشتم تاتوجهش روبه خودم جلب
کنم .
میدونستم که فرصت زیادی نداریم.
_به من گوش کن لیا….هراتفاقی که الان بیفته میخوام بدونی
که من اجازه نمیدم هیچ صدمه ای به توواردبشه!!بیشترازجونم
ازتومحافظت می کنم. وحرف های مادربزرگت روفرموش
نکن!توقوی ترازچیزی هستی که فکرمیکنی. به من باورداشته
باش واجازه نده سیاهی قلبت روتسخیرکنه. فکرکردن
درموردخواب یاواقعیت بودن اتفاقاتی که الان میفته روبه یک
زمان دیگ موکول کن والان فقط روی زنده موندن تمرکزکن
بعدخودم جواب همه سولاتومیدم.
حالت چهرش مدام بین گیجی ،شوک وترس تغییرمی
کرداماچیزی که میتونستم ببینم شجاعتی بودکه هرچندلحظه
توی صورتش پدیدار میشد.
دخترک شجاع من میدونه که بایدچیکارکنه.

باصدای شیهه ی اسب هاپشتموبه لیاکردم ومثل دیواری
درمقابلش قرارگرفتم.
صحنه روبه روم چیزی نیست که توی زندگیم امیدیا علاقه ای
به دیدنش داشته باشم.
اسب هایی که مثل شبه درهواشناورندوسوارهای سیاه پوشی
که برانهاسوارند .
سیاهی اسب وسوار انقدر زیاده که تقریباتشخیصشون ازهم
غیرممکنه .
اسب هابه جای پاها وسم انگارکه توده ای ابرسیاه زیرشون
شناوره…
لیاسرشوازکناربازوم جلواورد و بادیدن صحنه مقابل ازترس
جیغ خفه ای کشیدوبادودستش بازومومحکم گرفت.
دلم میخواست بهش بگم ترس روازخودت دورکن چراکه
اونهاازترست قدرت میگیرند،
امامیدونستم فایده ای نداره چون هضم این صحنه حتی برای
شخصی ازسرزمین های جادویی که چیزهایی هم ازقدرت
های سیاه وجادومیدونه هم سخته چه برسه به پری کوچیک
من.
یک،دو،سه…..هشت،نه،ده….سیزده،چهارده…..شمارش
سوارهاازدستم دررفته بود.

وجوداین همه سوارسیاه دریک مکان خیلی عجیب
ودورازانتظاره…تاجایی که من ازاونهامیدونم حداکثر پنج
تاشیش سوار هربار برای ماموریت های سیاه فرستاده میشن و
وجوداین تعداد از اونهانشان دهنده اهمیت این ماموریت برای
اونهاست.
اگه خودم تنهابودم شایدبابرداشتن مقداری زخم وجراحت
امامیتونستم شکستشون بدم وباهاشون مبارزه کنم .
حداقل تازمانی که محافظین نورازحضورشون اگاه بشم
وسیدنی ومحافظ هابرسند .
اماباوجودلیاواسیب پذیربودن اون هیچ کاری ازدستم برنمیاد .
تارسیدن به منطقه حفاظت شده که ازحرکت و ورودشون
جلوگیری کنه خیلی راه هست وبهترین کارممکن رفتن به یک
سرزمین دیگه است.
درچندکیلومتری ماکنارصخره هایک دروازه به سرزمین
وایپر وجودداره امامشکل رسیدن به اون منطقه است. به سمت
لیابرگشتم چشم در چشم و رخ به رخ، زمزمه کردم:
_بهم اعتمادداری؟
با سر حرفمو تایید کرد بی مکث و تردید باعث شد قلبم سرشار
از حس قدرت بشه آرام و با اطمینان گفتم:
_دوست دارم مانیای من.

و تبدیل شدم و لیا جیغ کشید. متوجه جنب وجوش سوارها و
نزدیک شدن اونها به خودمون شدم ، غرش بلندی کردم باعث
شد مدتی سرجاشون ثابت بمونند .
به سمت لیا برگشتم و به جفتم نگاه کردم من یک گرگ و او
انسان .شگفت زده نگاهم کرد دستهاش پوشش دهانش شده بود
و باچشم های گشاد شده جسم گرگ شده من رونگاه می کرد.
و من خوشحال از نشون دادن خود واقعیم و از من خوشحال
تر گرگینه درونمه.
ازاین فاصله میتونستم صدای ضربان قلبش رو بشنوم تغییر
ریتم نفس هاش رواحساس کنم هیجان زده و محکم .
نزدیک شدن سوار ها رو دیدم بنظر می رسید دیگه فرصتی
نداریم.
چند قدم به سمتش برداشتم …انتظار داشتم عقب بره و ازم
فاصله بگیره اما پری کوچیکم بازهم منو شوکه کرد .
سرجاش ثابت مونده بود
باز هم چشم در چشم که به هم نگاه می کردیم بهش اشاره کردم
و نزدیک شدم.
تقریبا هم قد بودیم و به راحتی میتونستم به چشماش نگاه کنم.
با مکث و تردید دستش رو بالا آورد، آروم پوزه ام رو به کف
دستش چسبوندم.
درکمال حیرت و شگفتیم مشغول نوازش من شد و اشک هاش
روی گونه هاش جاری شدن.
کمی خم شد و حالا پیشونی هامون کاملا به هم چسبیده بود و
دست هاش مشغول نوازش خز کنار گردنم بود.
صدای زمزمه ی اروم و پراز احساسشو شنیدم که گفت:

_پس همش واقعیت داشته…تو واقعی بودی …وهم و خیال من
نبودی!
نمیدونستم از چی صحبت میکنه …امکان نداشت که گرگ
بودن من رو به یاد بیاره.خودم شخصا حافظشو از هرچی
بینمون گذشته بود پاک کرده بودم.
حرکت دوباره ی سوارها از گوشه چشم باز هم به من اخطار
داد.
شوک و حیرتشون درحال ازبین رفتن بود. دیگه جای مکثی
باقی نمونده بود.باید می رفتیم.
با پوزه ام به پشتم اشاره کردم و ازش خواستم که به پشتم
سوارشه.
متوجه ی اشاره ام شد و باتردید سری به معنای فهمیدن تکون
داد. زاده ی
بدون مکث شروع به دوییدن کردم. درچشم بهم زدنی سرعتم
انقدرزیادشدکه فقط سایه های درختان اطرافم یه چشم میومد.
لیا کاملا بهم چسبیده بودوبه طرزعجیبی ضربان قلبش اروم
بود. میتونستم حرکت سوارهارواطرافمون کاملا احساس کنم
شایدهنوز شوکه بودویا فکرمیکرد اینها همش یک خوابه.
با وجود خطری که زندگی لیارو تهدید میکرد نمیتونستم لذت
کامل رو از همراهیش ببرم.
درد و سوزش عمیقی رو روی پهلوم احساس کردم و برای
لحظه ای سرعتم دوئیدنم کم شد.
نفس هام سنگین و دیدم تارشده بود.
چیزی تا رسیدن به صخره هاباقی نمونده بود.

فقط بایدیکم دیگه تحمل می کردم…به خاطرلیا!!
بااخرین توانی که برام مونده بود دروازه رو باز و از اون
عبور کردم.
دریک لحظه ازجنگل به میون توده ای عظیم از برف فرود
اومدیم.
به روی برف هانشستم وبعدازپایین اومدن لیای شوکه ازپشتم
شفت دادم وبه پشت روی برف هادرازکشیدم .
میتونستم خیسی خون رو روی پهلوم احساس کنم. ندیده هم
میدونستم که برف های اطرافم ازرنگ خونم قرمزشدن.
لیاکه هنوزداشت باگیجی وسردرگمی اطرافشونگاه می کردبه
سمتم برگشت وبادیدن وضعیتم احساس کردم نفسش توی سینه
حبس شد.
با پاهایی لرزان چند قدم ببنمونو پر کرد و کنارم روی زمین
نشست.
باترس به وضعیتم نگاه کرد و چشم هاش خیس از اشک شد.
_آگرین..خدای من…چ-ه اتفا_قی..
گریه وهق هق هاش بهش اجازه ی صحبت کردن رونمی
دادوباترس وغم به خون روی لباسم نگاه می کرد. دستشوتوی
دستم گرفتم وگفتم:

_هیس،اروم باش شیرینم…چیزی نیست من حالم خوبه فقط یکم
زخمی شدم فکرکنم بتونی کمکم کنی این تیرواز بدنم بیرون
بکشیم .
بادیدن تیرسیاه وکوتاهی که به پهلوم فرورفته بودرنگش
بیشترپرید،برای لحظه ای حس کردم که درحال غش کردنه.
اسمش روصدازدم وگفتم:
_الان نه شیرینم…به خودت بیابعداهم وقت برای ترسیدن
وغش کردن داری اما الان کاری که بهت میگم روانجام بده
متوجه شدی؟
بانگاهی گنگ وبی جان به چشم هام نگاه کردوسری به
تاییدتکون داد.
_خیلی خوبه شیرینم.حالا ازت میخوام که پیراهنم روبالا بزنی
وخنجری که زیر لباسمه رو دربیاری.
بدون حرف کاری روکه ازش خواسته بودم رو انجام
دادوبعدازبرداشتن خنجر جواهرنشان اون روبه سمتم گرفت که
اروم سرم روبه معنی نه تکون دادم.
شیرینم اگه بدونی حتی قدرت صحبت کردن وتکون دادن
سرموهم به زوردارم مطمئنن ازالان هم بیشترمیترسیدی .
متوجه کندشدن ضربان قلبم وبی حس شدن بیشتراعضای بدنم
بودم .
حدس میزدم که تیر سمی بوده باشه درغیراین صورت یک
تیرعادی نمیتونست همچین بلایی روسرم بیاره .

مطمئن بودم اگرهرکسی به جزمن اون تیررو می خورد تا الان
مرده بود..
اماهنوزوقت مرگ من نرسیده…حداقل نه تازمانی که لیاتوی
یک سرزمین که هیچ شناختی هم ازش نداره گیرافتاده .
مطمئن بودم اینجابدون من حتی یک ساعت هم دووم نمیاره. به
سختی گفتم:
_حالا بااون خنجرپیراهنموازاطراف تیرپاره کن.
وقتی کاری که ازش خواسته بودم روانجام دادازش پرسیدم:
_به من بگووضعیت زخمم چطوره؟
_اون…اون کاملا سیاه شده….تاچندسانتی متری اطراف
تیر،تیره وکبودشده!!
باگفتن این حرف هادوباره زدزیرگریه که باکلافگی گفتم:
_اروم باش شیرینم کاری که بایدالان انجام بدی اینه که بااون
خنجرتیر. روازبدنم خارج کنی!!خنجرروازکنارتیربه داخل
بفرست وباکمک اون تیرروبیرون بیار!!
_چی؟!؟نه….نه….من نمیتونم همچین کاری روانجام بدم.

_به من گوش کن لیا!!اون خنجربیشترازبودن اون تیرتوی بدنم
به من صدمه نمی زنه!!پس لطفاکاری که ازت خواستم
روانجام بده.
بادست های لرزان خنجرروبه زخمم نزدیک کردکه یکدفعه
خنجرروبه گوشه ای انداخت وبا گریه فریادی زد وگفت:
_نمیتونم. من نمیتونم همچین کاری روانجام بدم.
زانوهاشوتوی اغوشش گرفت و صدای گریه اش بلندتر شد.
هرثانیه که میگذشت احساس میکردم توانم بیشترتحلیل میره…
واقعاچطورهمچین انتظاری از پری کوچیکم داشتم…
دخترک حساسم حتی ازدیدن خون هم وحشت زده میشه چه
برسه به خارج کردن یک تیر .
بااخرین توانی که برام مونده بودصداش زدم که باچشم های
اشک آلود نگاهم کرد .
میتونم به جرات بگم که این زیباترین صحنه ای هست که
هرکس میتونه توی اخرین لحظه های عمرش ببینه .
احساس میکردم چشم هام درحال بسته شدنه امانه هنوزیک
کارناتموم برای انجام دادن دارم .
تمام قدرتی رو که برام مونده بود جمع کردم و گفتم:
_یک گردنبندتوی گردنم هست اون روبردار….به سمت شمال
حرکت کن اگه فقط بتونی گوهستان رو ردکنی بااین
گردنبندونشون من میتونی ازافرادی که پشت کوهستان
هستندکمک بگیری….ازشون بخواه که توروپیش ملکه

گلوریاببرند اون توروبه خونه برمیگردونه اونجاافرادمن
تااخرین قطره خونشون ازتومحافظت میکنن.
با خستگی پلک هام رو روی هم گذاشتم و چشم هامو
بستم.اینجا دیگه آخر راه.
گرمای دست هاش رو دوطرف صورتم احساس کردم بعدهم
صدای گرفته و گریونش که ازم میخواست چشم هاموبازکنم.
با حس گرمای دست هاش کرختی شیرینی کل وحودمو
دربرگرفت.نمیدونستم چطور توی این هوای یخ بندان و برفی
اما بازهم وجودش پراز گرما و حرارته.
واقعادلم میخواست چشم هاموبازکنم ویک باردیگه چشم های
افسونگرش روببینم…
امابهه هیچ وجه همچین توانی رودرخودم نمیدیدم .
متوجه ی دور شدن حرارت بدنش ازخودم شدم و
لحظه ای بعددوباره کنارم نشست وباصدای لرزانی گفت:
_چشم هاتوبازکن ببین خنجررواوردم هرکاری بخوای روانجام
میدم فقط توچشم هات روبازکن. خواهش میکنم.
متوجه فرورفتن خنجرتوی پهلوم
وبعدهم خارج شدن تیرازبدنم شدم…

کم کم سیاهی اطرافم رو در بر گرفت
و برای آخرین بار در ذهنم بلند فریاد زدم
دوستت دارم مانیای من……

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

25 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
کیمیا
کیمیا
1 سال قبل

فصل دوم چرا نیستتتتتتتت
یا برا من نیومدههههه

😉
😉
1 سال قبل

نمیمره😃❤حالا حالاها زندست نبرد های زیادی در پیش داره

sahar
sahar
1 سال قبل

آگرین مرد ؟؟؟میشه نمیره آخه تازه داشت به آرامش می‌رسید گناه داره نویسنده جونم یه نزار اگرین بمیره 😭من الان بغض کردم

😉
😉
پاسخ به  sahar
1 سال قبل

نمیمره😃❤حالا حالاها زندست نبرد های زیادی در پیش داره

sahar
sahar
پاسخ به  😉
1 سال قبل

پس همه بیاین وسط قر بدیم 💃🏻💃🏻💃🏻💃🏻😂

Pari
Pari
پاسخ به  😉
1 سال قبل

اسم جلد دوم چیه؟

Pari
Pari
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

ممنون

Darya
Darya
1 سال قبل

ببخشید رمان عشق یا لذت میتونید بزارید یا رمان ماهور و ساشا اگه بزارید ممنون میشم اگه هم نشد که اشکال نداره
چون زیاد پیگیر ای رمان ها نیستم فقط اگه بزارید میخونم

Darya
Darya
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

ممنون فکر کنم عشق یا لذت دو فصل باشه که قبلا شنیدم فکر کنم فصل اول کامل اومده و فصل دوم هم در حال اومدن البته شاید تا الان فصل دوم هم کامل اومده باشه
یکی و دوتا رمان دیگه هم بود که اسمشون یادم نمیاد اگه یادم اومد میگم

فقط اگه این رمان هم نزاشتی یه رمانی بزار که پایانش خوش باشه اگه رمان هم آنلاین از نویسنده بپرس شاید بهت گفت پایان رمان ها خوش

Darya
Darya
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

آهان
فکر کنم رمان عشق یا لذت زیاد صحنه داشته باشه ولی رمان ماهور و ساشا نمیدونم چقدر صحنه داره

Satin
Satin
1 سال قبل

فصل دومش کی میاد؟

asma
asma
1 سال قبل

وای خدا چه غمگین بود گریه ام گرفت

Negar
Negar
1 سال قبل

بسم الله

سوگند
سوگند
1 سال قبل

اخجون این فصل تموم شد یه عالمه ذوق دارم برا فصل دو میگم نویسنده فصل 2 چند صفحه دارع

سوگند
سوگند
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

عاممم خوب چند صفحه دارع

دسته‌ها

25
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x