رمان زادهٔ خون جلد دوم پارت 6

5
(1)

 

_این ژن جفت ھای ناھمگن و دردسرساز، توی خون تو و پدرتھ. این رو مطمئن شدم.
این ھمھ دختر گرگینھ و خوشگل اطراف ماست، چرا جفت ھای شما دوتا اینطوریھ؟!
حرفش رو با طنز آشکاری بیان کرد کھ باعث لبخندم شد.

خوب میدونستم از این حرفش منظور خاصی نداره.
عمو رونان ھم مثل پسرش دوست خوبی برای منھ.

_بھتره برگردیم. این خانوم ھا رو نمیشھ زیاد تنھا گذاشت، چون بعدش نقشھ ی قتلت رو
میکشن!

بھ خراش کوچیک و محو شده ی روی گردنش نگاھی انداختم کھ با گرفتن رد نگاھم دستش رو
روی گردنش گذاشت و با خندهای خجالت زده گفت:

_میدونی؟ اون گاھی خیلی بازیگوش میشھ. گرگ سیبل ھر چی میگذره انگار انرژیش
بیشتر میشھ.

بعداز این حرف، انگار بھ یاد خاطره‌ای افتاد. چشمھاش برق زد و نگاھش شفاف شد!

گاھی واقعا ً برام عجیب بود کھ رونان و سیبل جفت ھم نیستن !

اونھا دقیقا ً تکمیل کننده ی ھمدیگھ و بینھایت عاشق ھم ھستن و من نمیتونم ھیچکدوم از
اونھا رو با شخص دیگھای تصور کنم…

با رسیدنمون بھ محل پیکنیک، یھ تیکھ کیک از ظرفی کھ سیبل بھسمتم گرفتھ بود رو
برداشتم و تشکر کردم.

بھ لونا اشاره کردم کھ ھمراھم بیاد. بھتره الآن کھ زمانش رو داریم، صحبتھامون رو انجام
بدیم.

ھم قدم، با ھم بھ سمت خونھ رفتیم. این بیرون نمیشھ جلوی این ھمھ چشم حرفی زد.

اون باید اینجا و کنار من بمونھ. شاید قانع کردنش سخت باشھ اما این چیزیھ کھ برای انجام
دادنش مصرم.

بھ لونا کھ مضطرب روی مبل مقابلم نشستھ بود نگاه کردم. نمیدونستم علت این ھمھ
اضطراب چی میتونھ باشھ؟

دستھاش بھ جون پارچھ ی ساتن پیراھن بلند صورتیش افتاده بود و توی مشتش مچالھ ش کرده
بود.

_لونا…
_آگرین…

ناخوداگاه بھ این ھمزمان صحبت کردنمون خندیدیم و احساس کردم جو یھ کم بھتر شد.

_من تا کی باید این جا بمونم؟

ھمون اول رفت سر اصل مطلب و این ھم نشون میده کھ اون اھل حاشیھ رفتن نیست.

دم عمیقی گرفتم و گفتم:

_تا وقتی کھ اون بچھ بھ دنیا بیاد. منم نمیخوام حاشیھ برم و بھانھ بیارم، اما دخترِ تو تبدیل
شده بھ باارزشترین چیز زندگی من. و نمیتونم اجازه بدم ازم دور بشھ.

_قبولھ.

نمیتونستم چیزی رو کھ میشنوم باور کنم! بھ ھمین راحتی قبول کرد؟ شاید منظورم رو
متوجھ نشده…

_یعنی قبول کردی کھ تا بھ دنیا اومدن بچھ اینجا بمونی؟ کنار من و توی این خونھ؟!

_بلھ. قبول کردم. و اینکھ بچھ ھم نھ، دالیا! اسمش دالیاست. بھ معنای سرنوشت و تقدیر.

دالیا.
دالیااا…

چندبار اسمش رو زیر لب تکرار و مزهمزهش کردم. اسم دوست داشتنیھ! دالیای من. لیای
من…

بھ چشمھای منتظرش لبخندی زدم و گفتم:

_اسمش رو دوست دارم.

اونم در جوابم لبخندی زد کھ زیباییش رو چند برابر کرد .

با خودم فکر کردم کھ اگھ لیای منم زیباییش رو از مادرش بھ ارث ببره، کلی توی دردسر
میفتم بھ خاطرش!

یھ لحظھ با یادآوری رویام ھیجانزده شدم. یھ حسی بھم میگفت اون فقط یھ خواب یا رویای
معمولی نبود. شاید یھ جور آگاھی از آینده بود.

نمیتونستم بھ راحتی اون موھای مشکیِ براق و شناورِ روی سطح آب رو فراموش کنم.

_مطمئنن ھمھ چیز قرار نیست بھ ھمین راحتی پیش بره. بھ غیراز مادرت و اعضای انجمن،
منم کم دشمن ندارم کھ بخوان با آسیب رسوندن بھ اون بچھ ضربھی سختی بھم بزنن. واسھ ی
ھمین ازت میخوام کھ بدون اطلاع، از منطقھ ی امن خونھ خارج نشی. ھر چند کھ برات چند
تا محافظ ھم گذاشتم اما باز ھم ھیچجا امنتر از اینجا برای تو نیست .

_قبولھ. اما من ھم یھ شرط دارم.

اَخمھام ناخواستھ توی ھم رفتن و گفتم:

_چھ شرطی؟

_ھیچوقت نباید چیزی راجع بھ پدر بچھم از من بپرسی و ھمینطور ھم نباید سعی کنی کھ
بھ زور این رو بفھمی.

عمیق و متفکر نگاھش کردم. نمیدونستم چرا اینقدر اصرار داره ھویت پدر بچھ مخفی
بمونھ؟
اما این رو میدونستم کھ این ھیچ ربطی بھ من نداره! برای من فقط و فقط خود لیا مھمھ.
_قبولھ… ھویت پدرش در اِزای در امان بودنش.
………………………….

نمیتونستم نگاھم رو از اون چشمھای آبی بینظیر بگیرم.
این چشمھا زیباترین چشمھایی بودن کھ توی زندگیم دیدم!
با صدای بلند ضربھ ھایی کھ بھ در اتاق میخورد از خواب پریدم و چند ثانیھ طول کشید تا
تونستم اطرافم رو پردازش کنم..
توی اتاقم و درحال دیدن یکی دیگھ
از اون رویاھای عجیب و شگفت‌انگیز بودم. اما ھر چقدر کھ فکر میکردم نمیتونستم چیزی
بھ جزء اون آبی ھای خوشرنگ بھیاد بیارم.
با چند ضربھی محکم و پشت سر ھم دیگھای بھ در و صدای بلند لونا کھ اسمم رو صدا
میزد، از روی تخت پریدم و با عجلھ پیراھنم رو پوشیدم.
خدا میدونست باز چی شده؟!
بھ کائنات قسم کھ اگھ اینبار مثل چند روز گذشتھ کنارم ھایھای برای ھر اتفاق مسخره ای
گریھ کنھ، احتمال این وجود داره کھ سر بھ بیابونھای “برین” بزارم و تا زمان زایمانش
برنگردم!
در اتاق رو بھ روی چھره ی حقبھجانب و عصبانیش باز کردم. باز جای شکرش باقیِ کھ
قصد گریھ نداره، حداقل اون لحظھ کھ خبری از بغض نبود.

_معلوم ھست کجایی؟ زیر پاھام گوسفندھا دارن میچَرن از علفھایی کھ سبز شده!

چشمھام رو توی حدقھ چرخوندم. چند ھفتھی اخیر حس طنز عجیب و غریبی پیدا کرده و
واقعا لازمھ یھ نفر شھامت اینو پیدا کنھ کھ بھش بگھ توی این کار افتضاحھ!
_صبح تو ھم بخیر، لونا! باز چھ اتفاقی افتاده؟

_من کباب میخوام، خیلی ھم زیاد. شاید بتونم چند تا از اون گوسفندھای زیر پام و چند تا
گاوِ کامل رو بخورم!

نفسم رو راحت بیرون دادم. خوبھ… انگار خبری از گریھ و خواستھھای عجیب غریب نیست!

_ تا تو بری توی اتاقت و یھ چیز گرم بپوشی، منم دست و صورتم رو میشورم و میام. بعد
میتونیم بریم بیرون و باربیکیو رو راه بندازیم. خوبھ؟

_باشھ. پس من زودی میام. زیاد لفتش نده. بیشتر از این نمیتونم تحمل کنم.

بعداز گفتن این حرف، با قدمھایی پنگوئن مانند بھسمت اتاقش رفت و من رو توی این فکر کھ
یعنی بیشتر از این ھم میتونھ چاق بشھ، یا نھ تنھا گذاشت…

توی این سھ ماه گذشتھ، بچھ خیلی زیاد رشد کرده! مطمئنن بارداری اون مثل یھ بارداری
عادی پریزادھا پیش نمیره و این گاھی خیلی زیاد باعث نگرانیم میشھ.

بھ اتاق رفتم و با بیشترین سرعتی کھ میتونستم آبی بھ سر و صورتم زدم و لباسھام رو
عوض کردم.

نتیجھ ی این ھمھ عجلھ این شد کھ چند دقیقھ کنار راه پلھھا برای اومدن لونا علاف شدم. اما
خبری ازش نبود.

نمیتونستم ھم تنھا برم پایین… برای پایین اومدن از پلھھا بھ کمک احتیاج داره و ھمیشھ من،
گیب یا سیدنی نوبتی خونھ یم کھ تنھا نمونھ.

اتاق طبقھ ی پایینِ کنار راه پلھھا رو با کمک بقیھ داریم برای لونا آماده و قابل سکونت
میکنیم. کھ دیگھ مجبور نباشھ با اون شکم برآمده اینھمھ پلھ رو بالا و پایین بکنھ.

بعداز انتظار چند دقیقھ ای، بالأخره از اتاق خارج شد و تنھا تغییری کھ توی ظاھرش انجام
شد، شال ضخیمی بود کھ دور شونھ ھاش پیچونده بود…
سعی کردم با کشیدن نفس عمیقی، خودم رو آروم کنم. این چند وقتھ بدجوری از دستش
حرص خوردم!

نمیدونم لیا ھم قراره اخلاقش شبیھ اون بشھ یا نھ؟ ترجیح میدم اینقدر غرغرو نباشھ!
ھرچند اون ھرجوری کھ باشھ من دوستش دارم…

البتھ باید این رو ھم درنظر بگیریم کھ بیشتر رفتارھای جدید لونا بھخاطر بارداری و
ھورمونھاشھ.

گاھی یھو میزنھ زیر گریھ و گاھی ھم فقط غر میزنھ. خیلی زودرنج و احساساتی شده و
این داره من رو دیوونھ میکنھ!

سھ ماه قبل، برای دیدن خانوادهم رفتیم و تونستم عضو تازه واردِ خانوادهمون رو ببینم.

میگل… پسری کھ ھمھ میگن چشمھاش شبیھ منھ و این ناخوداگاه سینھ م رو پُر از باد غرور
میکنھ!

اما بابا غر میزنھ کھ بھغیراز تک دخترش، ھیچکدوم از پسرھاش رنگ چشمھای اون رو بھ
ارث نبردن و بھ جاش ما شبیھ پدربزرگمون شدیم.

اما نمیتونھ منکر برق توی چشمھاش، زمانی کھ از پدرش تعریف میکنھ بشھ.

باربیکیو رو راه انداختم و یھ صندلی ھم برای لونا کنارش گذاشتم .

کباب ھا بھ محض برداشتھ شدن توسط لونا خورده میشدن و بعداز چندین تیکھ استیک کبابی،
واقعا ً بھ حرفش کھ گفتھ بود؛ خیلی گرسنھ ست، رسیدم.

با یھکم تمرکز بھ یاد آوردم کھ دیشب آخرین باری کھ غذا خورد دقیقا ً قبل از خوابیدنش بود. یھ
کاسھ ی بزرگ سالاد میگو رو تنھایی خورد!

و من بھ خاطر این کائنات رو شکر میکنم. خوشحال بودم کھ حداقل وضع سلامتیش خوبھ و
حاملگیش باعث بد غذا شدنش نشده. بلکھ طبق گفتھ ی خودش حتی باعث شده چندین برابر از
قبل بخوره…
این روزھا بیشترین کاری کھ انجام میدم خوندن کتابھایی دربارهی مراقبت از زنھای
باردار و نوزادھاست .
و ھمینطور ھر کتابی کھ کوچیکترین اطلاعاتی رو درباره ی پیوندِ بین جفتھا داره رو ھم
زیر و رو کردم. اما چیزی راجع بھ اینکھ حضور جفتت رو قبل از حتی بھ دنیا اومدنش
احساس کنی رو پیدا نکردم.
اما میدونم کھ اشتباه نکردم. لیا ھمون کس ِی کھ من تمام عمرم منتظرش بودم.
این روزھا بیشتراز قبل بھ لونا نزدیک شدم و علیرغم ھمھ ی مشکلات و سختگیریھای
انجمن، کنار ھم برای بودن لیا جنگیدیم و شاید الآن داریم روزھای آروممون رو میگذرونیم.
بھ لونا گفتم ھمونجا منتظر بمونھ و خودم بھ خونھ رفتم تا چند تیکھ ی دیگھ استیک بیارم. اما
زمانیکھ برگشتم، برعکس انتظارم لونا رو اونجا ندیدم!
مطمئن بودم کھ بھ خونھ ھم برنگشتھ. یھ لحظھ ترس وجودم رو دربرگرفت.
ظرف داخل دستم رو انداختم و رفتم تا پشت خونھ رو ھم بگردم.
مطمئنن اتفاق بدی نیفتاده. کھ اگھ چیزی میشدحتما ً محافظھا خبر میدادن…
بعداز چند دقیقھ ی دیگھ، زمانیکھ نتونستم لونا رو پیدا کنم با فریاد، محافظ رو صدا زدم کھ
از بین جنگل گرگِ سفید- خاکستری، کریستوف رو دیدم کھ بھسمتم میاد.

بھ طرفش دوئیدم و وقتی بھ ھم رسیدیم تبدیل شد. با چشمھای متعجب نگاھم کرد!
کریستوف: اتفاقی افتاده؟
_تو باید بگی کھ چی شده. لونا کجاست؟!

یھ لحظھ دیدم کھ رنگش پرید و با چشمھای گردشده نگاھم کرد.

_م… من تازه پستم رو تحویل گرفتم. چند دقیقھ ای میشھ کھ با گروه رسیدم و اصلا ً ایشون
رو ندیدم.
یکھ خورده نگاھش کردم.
چی میگفت؟ این حرفش چھ معنی میداد؟
یعنی ھر روز چند دقیقھ ای بین تغییر شیفتھا خونھ و لونا بدون محافظ میموند؟
دیگھ کنترل گرگم از دستم خارج شده بود. اون حس خشم و جنونِ قبل از دیدن لونا رو داشت
و بدون کنترل من خارج شد.
رو بھ کریستوف نعره ی بلندی کشید کھ باعث شد از ترس چند قدم عقب بپره!
باید تاوان این بیتوجھی شون رو پس بدن اما نھ الآن. اول باید لونا رو پیدا کنم.
ھوا رو عمیق بھ ریھم کشیدم و سعی کردم بوی عطرش رو توی ھوا پیدا کنم.
اما با وجود بادی کھ میوزید این کار خیلی مشکل شده بود.
با عصبانیت شفت دادم و رو بھ کریستوف رنگ پریده گفتم:
_بقیھ رو خبر کنید و کل جنگل رو دنبال لونا بگردید.
دیگھ منتظر جوابش نموندم و یھ بار دیگھ تبدیل شدم و خودم رو بھ دست غریزه م سپردم.

اون تا حالا دو بار منو پیش لیا برده، پس باز ھم میتونھ.
میدونم یھ چیز غیرعادی و خیلی قویتر از بقیھ ی پیوندھا بین من و لیا ھست…
من ھمیشھ اون رو پیدا میکنم. مھم نیست چی پیش بیاد. من پیداش میکنم.
بھسمت جنگل دوئیدم و ھرچی بیشتر پیش میرفتم از تصمیمم مطمئنتر میشدم.
حالا راحتتر میتونستم بوی لونا رو احساس کنم. اما ھمراه اون، یھ بوی بھ شدت آشنایی ھم
احساس کردم کھ باعث تردیدم میشد.
سعی کردم ذھنم رو از اون بو دور و روی پیدا کردن لونا تمرکز کنم.
کمکم از جنگل بھ منطقھ ی کوھستانی رسیدم و ھرچی بیشتر پیش میرفتم شَکم بیشتر بھ یقین
تبدیل میشد!
با دیدن ورودی غار سِحر، بھ سمتش رفتم کھ با نیرویی قوی، بھ عقب پرتاب شدم.
لعنت بھشون… ورودی غار رو وِرد محافظ گذاشتھ بودن.
تبدیل شدم و سعی کردم با چیزھایی کھ بلدم اون وِرد رو باطل کنم. اما قدرت و علم جادویی
من کجا و اون کساییکھ این رو ایجاد کردن کجا!

من ھیچوقت بھ صورت جدی آموزش جادوگری ندیدم. در اصل اصلا ً جادوگر ھم نبودم.
فقط قدرتھایی کھ بھ ارث بردم بھم اجازه میداد جادوھا رو پیداو گاھا ً خنثی کنم .
البتھ جدا از قدرتی کھ برای باز کردن دروازه ھا داشتم.
گرگم از درون زوزه میکشید و کلافھ میخواست تبدیلشم تا خودش امتحان کنھ.

اما میدونستم کھ فایدهای بھ جزء صدمھ زدن بھ خودم رو در پی نداره!

من باید بتونم این جادو رو از بین ببرم. ھیچ جادویی نمیتونھ توی سرزمین خودم منو محدود
کنھ.
سعی کردم حرفھای پدربزرگم رو بھیاد بیارم. اون ھمیشھ میگفت کھ “ما با جادو یکی
ھستیم. میگفت کھ وجودمون از جادوی این سرزمینھ و قدرت اون جادو ھم از قلب ما. برای
درک این جادو باید باھاش یکی بشیم و اون رو جدا از خودمون نبینیم. درست مثل
گرگھامون”.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خودم رو آروم کنم. اما انجام این کار زمانیکھ میدونستم
لونا اون داخل در خطره برام خیلی سخت بود!
چشمھام رو بستم و سعی کردم اون حرفھا رو درک کنم. من با جادوی این سرزمین یکیم.
اون بخشی از وجود منھ. تیکھای از وجود من نمیتونھ جلوی من رو بگیره…
بھجلو قدم برداشتم و اینباربا حس نکردن اون مانع ِ نامرئی، چشمھام رو باز کردم.
دقیقا ً توی ورودی غار بودم. تبدیل شدم و مستقیم بھسمت مرکز غار حرکت کردم.
دقیقا ً میدونستم باید کجا برم…
اینجا اینقدر پیچیده و تودرتو بود کھ اگھ مسیرت رو نمیشناختی برای ھمیشھ داخل
تونل ھای مختلفش گم میشدی و در آخر ھم جسدت ھمونجا میپوسید!
اما قرار نیست سرنوشت من اینجوری بشھ. من اینجا رو مثل کفِ دستم میشناسم.
بچگیھام ھمیشھ ھمراه پدربزرگم بھ اینجا میومدم و حالا ھم چشم بستھ میتونستم جایی کھ
میخوام رو پیدا کنم.
با رسیدن بھ تالار “سن دیگان” تبدیل شدم و اطرافم رو نگاه کردم. اون تالار بخشی از غار
بود کھ سقفِ خیلی بلند و پوشیده از کریستال داشت.
با صدایی بلند، لونا رو صدا زدم. اما ھیچ صدایی نیومد! عطر تنش رو کامل احساس
میکردم و میدونستم یھ جایی ھمین اطرافھ .
بھسمت میزگرد افراد انجمن رفتم و با نفرت بھ کنده کاری ھای جادویی روی اون نگاه کردم.
صندلیھای مرگبار…
صندلیھایی کھ اگھ ھر کسی غیراز صاحبشون روی اونھا بشینھ، مثل کلافھای سمی روح
رو از تن شخص بیرون میکِشن و باعث مرگش میشن !

نگاھم رو توی تالار چرخوندم، اما با چیزی کھ از گوشھ ی چشم دیدم بھ سرعت نگاھم رو
بھ سمت چپم دادم.
درست اونطرف میز، روی زمین، دست لونا رو دیدم و بھ سرعت میزگرد بزرگ رو دور
زدم و بھ سمتش رفتم.
یھ قدم مونده بھ لونا، با صدای خیلی آشنایی یکھ خورده بھ پشت سرم چرخیدم.
_ھمونجایی کھ ھستید باقی بمونید، سرورم!
با ناباوری بھ روپین فلوبر نگاه کردم! چطور تونست ھمچین کاری رو با من بکنھ؟!
من فکر میکردم اگھ یھ نفر بین اعضای انجمن وجود داشتھ باشھ کھ لایق احترام و اعتماده،
اون ھمین شخص مقابلم و چھ بد، باور و اعتمادم مثل یھ مشت بھ صورتم خورد…
“”گیب: حق با سیدنیھ! تازه، اینکھ با تو ھم خیلی مشکل دارن. البتھ با وجود روپین فلوبر
فکر کنم یھ کم جلوشون گرفتھ بشھ.
_اوھوم… مرد دوستداشتنیھ. با وجود پیری زیادش، باز ھم مغزش خوب کار میکنھ””.
بھیاد حرفھای خودم و گیب افتادم… چطور میتونستم این شخص رو قابل اعتماد بدونم؟
با عصبانیت نگاھش کردم و بعد بدون توجھ بھش خواستم بھسمت لونا برم.
اما با نیروی شدیدی کھ بھ سینھم برخورد کرد بھعقب پرت شدم و روی زمین افتادم .
یکھ خورده بھ روپین نگاه کردم کھ دستش رو داخل رداش برد. و با چیزی کھ بیرون آورد
باعث تعحبِ ھرچھ بیشترم شد.
چوب ققنوس؟! اون ھم اینجا و توی دستھای اون؟
_بھتره بھ حرفم گوش بدید. من نمیخوام بھ شما صدم ھای برسونم. این سرزمین بھ وجود شما
نیاز داره، اما بھ وجود اون بچھ، نھ!
خشمی فراتر از چیزی کھ تا حالا احساس کرده بودم وجودم رو دربرگرفت. اون داره از
نبودن لیای من حرف میزنھ؟
با عصبانیت از روی زمین بلند شدم کھ باز ھم چوب ققنوس رو بھسمتم گرفت …
اما اینبار ھیچ اتفاقی نیفتاد و حالا نوبت اون بود کھ با تعحب و حیرت بھ من و چوب جادویی
نگاه کنھ !
کاملا ً مطمئن شدم اون ھیچی درباره‌ی این چوب و قدرتھای اون نمیدونھ. وگرنھ ھیچوقت
سعی نمیکرد برای بار دوم من رو با اون تھدید کنھ.
تھدیدکردن من؟! اون ھم با یھ ارث خانوادگی؟! چیزی کھ قرن بھ قرن توی خانواده ی ما
چرخیده و حالا باید توی تالار آینھ باشھ. نھ اینجا و توی دستھای کثیف اون.
دستم رو بھسمت اون چوب دراز کردم کھ در یھ لحظھ توی دستم بود .
روپین کھ مشخص بود از این اتفاق شوکھ وحیرت زدهست، با ترس و تعجب گفت:
_چطور… چطور این کار رو کردی؟!
بھ سمتش غریدم:
_بھ نظر میرسھ کھ قدرتھای من رو دست کم گرفتی.

دندون قروچھ ای کردم و با خشم بیشتری گفتم:
_حرفھای خودت رو فراموش کردی؟یادمھ یھ وقتی گفتھ بودی کھ…
بھ اینجا کھ رسیدم، با تمسخر، لحن اون رو تقلید کردم و گفتم:
_قبل از استفاده از ھر وسیلھی جادویی، بھتره ھمھ چیز رو دربارهی اون بدونیم تا جوری
نشھ چیزی کھ نجات بخش میبینیمش، تبدیل بھ سلاحی برعلیھ خودمون بشھ!
و ادامھ ی حرفھام رو با لحن خودم ادامھ دادم و گفتم:
_تو ھم بھتر بود قبل از استفاده از یھ چوب جادویی، می فھمیدی کھ صاحب اصلی اون کیھ؟
شاید اونوقت جرأت نمیکردی از اون برعلیھ من استفاده کنی. البتھ، اگھ میتونستی ازش
استفاده کنی.
دستم رو روی کندهکاریھای چوب کشیدم و گفتم:
_چوب ققنوس فقط از صاحب خودش دستور میگیره. و الان، طبق قوانینِ جادو، این چوب
متعلق بھ منھ.
نیشخندی بھ چھره ی گیج شدهش زدم… کاملا ً برام مشخصھ کھ اصلا ً متوجھ حرفھام نشده،
برام اھمیتی ھم نداره .
فعلا ً مھمترین چیز برای من لونا و خوب بودن حال لیاست.
پس بیتوجھ بھ اون بھ کنار لونا رفتم و کنارش زانو زدم. نمیدونستم چھ بلایی بھ سرش آورده
و این داشت دیوونھم میکرد.
دستم رو روی گونھش گذاشتم و صداش زدم. کھ با صدای روپین نگاھم رو بھش دادم.
_اون بیدار نمیشھ!
با عصبانیت بھسمتش ھجوم بردم و با گرفتن یقھ ش بھ روی میزگرد کوبیدمش.
با احساس سوزش دستھام برای لحظھای، گیج شدم کھ اونھم از این حالم برای ھُل دادن و
فاصلھ گرفتن ازم استفاده کرد. با خشم گفتم:
_بھم بگو باھاش چیکارکردی؟اصلا ً چرا باید با اون دشمنی داشتھ باشی؟
با اندوه و ناراحتی گفت:
_من ھیچ مشکلی با اون زن جوان ندارم. ھر چند کھ با یھ بارداری ساده لوحانھ، نجابت
خودش و تمام برنامھ ھایی کھ انجمن براش داشت رو از بین برد. اما باز ھم این مشکلی نبود
اگھ اون بچھ باعث اومدن جنگ و ویرانی بھ ناردن نمیشد! و با چیزی کھ امروز فھمیدم،
مطمئن شدم کھ نھ تنھا بچھ، بلکھ لونا ھم باید بمیره!
گرگم از عصبانیت توی وجودم نعرهای کشید و میخواست تبدیل بشھ تا دریدن گلوی روپین
نصیب خودش بشھ…
اما اون نباید بمیره!
حداقل نھ تا وقتی کھ نفھمیدم چھ بلایی بھ سرلونا آورده.
بھ انگشتھام نگاه کردم کھ قرمز و ملتھب بودن.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x