انتخاب لباس عروس چندان طول نکشید
هاکان را به سمت مزونهایی رانده بود که مدتها قبل خود پا به آنها گذاشته بود
بارها آمده بود
بارها لباس عروس تن زده بود و در رویاهایش دست در دست کیارش وارد تالار شده بود
حالا اما تمام رویاهای دخترانه اش بر باد رفته بود .
چندان ذوقی برای انتخاب نداشت اما این دلیل نمیشد بهترین لباس را نپوشد و اطرافیانش را به سوزشی عمیق دعوت نکند …
نگاه دوخت به آینه
مدل کلوش لباس عروسش را دوست داشت
نه آن پف بیش از اندازه لباس عروسهای قدیمی را داشت و نه آنقدر شبیه لباس های مجلسی چسبان بود …
برعکس نسیم که عاشق لباس عروس های مدل ماهی بود او از تک تکشان متنفر بود
پس از انتخاب لباس عروس و خرید هاکان پیشنهاد ناهار میدهد و او هم با روی خوش استقبال میکند..
وارد رستوران میشوند
به سمت میزی که گارسون راهنمایی میکند می روند.
هاکان صندلی برایش عقب میکشد و پس از نشستن او خود نیز روبرویش درد آن سر میز می نشیند..
چقدر حس خوبی داشت
از احترام هاکان
از این طرز برخورد
از اینکه با وجود نمایشی بودن همه چیز اما در جایی چون اینجا که هیچکس نبود باز هم اهمیت میداد.
#پارت_پنجاهونه
انتخاب لباس عروس چندان طول نکشید
هاکان را به سمت مزونهایی رانده بود که مدتها قبل خود پا به آنها گذاشته بود
بارها آمده بود
بارها لباس عروس تن زده بود و در رویاهایش دست در دست کیارش وارد تالار شده بود
حالا اما تمام رویاهای دخترانه اش بر باد رفته بود .
چندان ذوقی برای انتخاب نداشت اما این دلیل نمیشد بهترین لباس را نپوشد و اطرافیانش را به سوزشی عمیق دعوت نکند …
نگاه دوخت به آینه
مدل کلوش لباس عروسش را دوست داشت
نه آن پف بیش از اندازه لباس عروسهای قدیمی را داشت و نه آنقدر شبیه لباس های مجلسی چسبان بود …
برعکس نسیم که عاشق لباس عروس های مدل ماهی بود او از تک تکشان متنفر بود
پس از انتخاب لباس عروس و خرید هاکان پیشنهاد ناهار میدهد و او هم با روی خوش استقبال میکند..
وارد رستوران میشوند
به سمت میزی که گارسون راهنمایی میکند می روند.
هاکان صندلی برایش عقب میکشد و پس از نشستن او خود نیز روبرویش درد آن سر میز می نشیند..
چقدر حس خوبی داشت
از احترام هاکان
از این طرز برخورد
از اینکه با وجود نمایشی بودن همه چیز اما در جایی چون اینجا که هیچکس نبود باز هم اهمیت میداد.
#پارت_شصت
حین صرف غذا بودند که صدای تلفن همراه هاکان بلند میشود ..
گوشی را از روی میز برمیدارد و با دیدن نام سارا به روی صفحه بی معطلی دکمه برقراری تماس را زده و گوشی را دم گوش میگذارد
– جان..
نگاه شوکه مانده مانلی بالا می آید و لحظه ای به سمت مرد پیش رویش کشیده میشود
– گفتم که امروز سرم شلوغه …
چنگال را در تکهای جوجه فرو می برد …
اینکه هاکان با چه کسی حرف میزد برایش اهمیتی نداشت
از همان روز اول او گفته بود که علاقه مند به شخصی دیگر است و آن دختر هم از شرایطشان اطلاع دارد
– فعلا فرصت نیست سارا …
نامش سارا بود؟
اسم قشنگی داشت …
– ببینم چی میشه…خیله خب حرف میزنیم ،باشه می بینمت… فعلا..
با قطع تماس هاکان او خود را بیشتر مشغول غذایش نشان میدهد..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 182
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اینا با هم ازدواج می کنن اما حاج کمال نمیمیره هاکان و سارا هم ارتباطه مخفی خواهند داشت این وسط مانلی می سوزه عاشقم میشه شایدم از سارا هم بچه داشته باشه
تازه پارت ۱۵ عه وضع اینه و انقد کوتاهه ولی لااقل خوبه از اول نویسنده خود اصلیشو نشون داد که رمانو ادامه ندم😂
این رمان تازه شروع شده ،،، پارت آماده ای نداریم که زیاد بزاریم ،،
ای کاش هاکان عاشق مانلی بشه آخه مانلی چه گناهی کرده که شانسش این طوری شده اون از کیارش اینم از هاکان 😔 هیچ کدوم نخواستنش
کم بود تازه دوتا خط تکرار شد
ی تیکه ای رو که دوبار گذاشتید
بیش از حد کوتاه بود
لباس خریدن و مشغول خوردن شدن و سارا زنگ زد
تمام