رمان طلوع پارت ۱۱۲ - رمان دونی

رمان طلوع پارت ۱۱۲

 

 

_ خب…خدا رو شکر شکستگی بینی تو عکس نمیبینم…

 

_ ولی آخه خیلی درد داره….

 

همزمان که سمت میزش میره میگه: ضربه دیده دیگه…

 

 

_ آخه نمیتونمم خوب نفس بکشم….

 

 

برگه ای که به احتمال زیاد داروهام هست رو طرفم میگیره و میگه: به مرور زمان بهتر میشی….

 

 

میخوام بگیرم که محمدحسین زودتر دستشو میکشه و میگیره….

 

 

از ظهر تا الان بی توجه به اخمم و ناراحتی که به وضوح از بودنش بهش نشون دادم از کنارم تکون نخورده و همین بیشتر باعث عصبانیتم شده….

 

 

از اتاق بیرون میزنیم که میگه: خب…باید بریم طبقه ی پایین…

 

_ برای چی؟….

 

_ آزمایشگاه پایینه…

 

 

با اخم میگم: نیازی به ازمایش ندارم….مزاحم شما هم نمیشم…

 

 

میچرخم تا هر چه زودتر ازش دور شم…

 

با گرفتن بازوم این اجازه رو نمیده….

 

 

با عصبانیت برمیگردم طرفش….

 

 

هر چی هیچی نمیگم انگار پر روتر میشه…

 

 

_ اینکارا چه معنیه میده…..برا چی ول کنم نیستین…از ظهر تا الان بهتون میگم خودم از پس کارام برمیام ولی انگار نه انگار…حالا هم اگه تشخیص بدم باید آزمایش بدم این کار رو حتما انجام میدم…نیازی هم اصلا اصلا به شما نیست…

 

 

 

با صدای بلندی حرف زدم و حالا توجه چند نفر بهمون جلب میشه…..

 

 

یه نگاه به چهره ای که همچنان خونسرد بهم زل زده میندازم و با حرص بیشتری میچرخم و سمت آسانسور میرم…..

 

 

انگار که با دیوار حرف زده باشم….

 

ماسک رو صورتم رو پهن تر میگیرم تا چهره ی کبودم کمتر مشخص باشه….

 

 

 

_ فقط یه آزمایش خون ساده است…

 

دکمه ی آسانسور رو میزنم و وقتی درش باز میشه بی توجه به خودش و حرفاش داخل میشم…

 

 

 

وقتی میبینم اونم داخل میاد و طبقه ی پایین رو میزنه دوست دارم با همین دستام خفش کنم…

 

رو بهش میگم: انگاری گوش هاتون مشکل داره…

 

با این حرفم سرش میچرخه طرفم و با اخم غلیظی نگاهم میکنه….. ته دلم پشیمون میشم از حرفی که زدم..درسته از بودنش راضی نیستم….اما واقعا هم اگه نبود بدون پول هیچکاری رو نمیتونستم انجام بدم…..با این وجود کم نمیارم و مثل خودش با اخم نگاهش میکنم تا شاید دست از سرم برداره…..

 

 

 

 

زودتر ازش بیرون میزنم و صدای قدمهاشو پشت سرم میشنوم…..

 

 

میخوام باز بتوپم بهش که با صدای جیغی از ته راهرو سر جام میخکوب میشم….

 

 

اینبار سرم میچرخه و ترسیده بهش نگاه میکنم….

 

 

 

ته این راهرو همون جاییه که کاوه بستری شده….

 

با تمام وجود دلم میخواد جلو چشمام ذره ذره جون دادنش رو ببینم….ولی نه حالا…نه به دست بارمانی که اگه بهم ظلم کرده ولی خیلی جاها هم حامیم بوده….

 

 

با قدم های لرزون به همون سمت میرم…..

 

 

با هل دادن در شیشه ای رو به روم وارد میشم….

 

 

 

با دیدن اکثر کسایی که اون شب خونه ی حاج آقا دیدم سر جام وایمیسم و جلوتر نمیرم…

 

 

 

 

زهره خانم….همون که با عزیزم عزیزم گفتنش اون شب بهم قوت قلب داده بود حالا با خشم افتاده به جون بارمان و مشت هاشو تو سر و صورتش میزنه….

 

 

چرا هیشکی پس جلوش رو نمیگیره….

 

هر چی چشم چشم میکنم خبری از پدر مادر بارمان نمیبینم….و بقبه هم انگاری این کتک خوردن رو حق بارمان میدونن که بدون کوچکترین دخالتی فقط وایسادن و تماشا میکنن…..

 

 

 

 

_ بارمان کثافت…الهی روز خیر نبینی که بچمو به این روز انداختی….الهی خودم با همین دستام بزارمت زیر گل که بچه ی بیچارمو به خاطر یه دختر خیابونی اینجوری انداختی رو تخت بیمارستان…..

 

 

بالاخره دستهای بارمان با شنیدن حرفاش بالا میاد و رو دستهاش میشینه…

 

 

_ بسه دیگه زن عمو….مواظب حرف زدنتون باشین…من اگه جاتون بودم خودم برا پاک کردن این لکه ی ننگ میفرستادمش گوشه ی قبرستون، نه گوشه ی بیمارستان…

 

 

 

بین بگو مگو هاشون نگاه زهره خانم بهم میفته و انگاری از زیر ماسک هم چهرم رو تشخیص میده که عین تیری که از کمان پرتاب شه تند و تیز سمتم میاد….

 

 

 

ترسیده حتی نمیتونم تکون بخورم….

 

 

چند قدم مونده بهم به سختی یه قدم عقب میرم که دست محمدحسین رو بازوم میشینه و با کشیدنم به سمت دیگه خودش بینمون قرار میگیره…..

 

 

نگاه زهره خانم رو محمدحسین میشینه و با دندون های کلید شده پوزخند میزنه و میچرخه طرف بارمان…..

 

 

با صدای بلندی جوری که همه بشنون رو بهش میگه: بیا تحویل بگیر….اینم دختری که به خاطرش افتادی به جون پسرعموهات….هر شب انگار با یکیتون قرارداد بسته….

 

 

 

چشمام پر میشه و به بارمانی نگاه میکنم که با بهت و تعجب خیره ست به من و محمدحسینی که هنوزم بازوم اسیر دستشه….

 

 

 

صدای همهمه شون بلند میشه…..

 

 

 

پسر های حاج آقا انگاری که هرگز خواهری به اسم ساره نداشتن، چون بدون توجه به منی که خواهرزاده شونم رو صندلی نشستن و نگاهشون به کف زمین…..

 

 

 

محمدحسین: حال بد روحیتون دلیل نمیشه هر چی به ذهنتون رسید به دهنتون بیاد زهره خانم…پس احترامتون دست خودتون باشه….همین خانمی که اینجوری بهش میتوپین شاکی پسری که وقتی از رو تخت بلند بشه باید یه راست بره آگاهی….متهم اول پرونده خودشه و مطمعن باشین منم همه ی تلاشمو میکنم که نتونه مثل بقیه با سند آزاد شه….حالا همکاری نکنین از شما هم به اتهام افترا شکایت کنه…پس حد خودتون و بدونید….

 

 

چشمای از حدقه بیرون زده زهره خانم و ترسی که تو صورتش میبینم دلمو خنک میکنه….

 

 

بدون حرف دیگه ای با دندونای کلید شده از حرص ازمون دور میشه…..

 

 

 

میبینم که بارمان سمتمون میاد….به سرعت بیرون میزنم تا باهاش رو به رو نشم….

 

 

درسته اون تقصیری نداشته ولی بیش از اندازه ازش دلخورم…خونه ی بی در و پیکرش باعث شد همچین بلایی سرم بیاد…

 

 

 

سرعت راه رفتنش ازم بیشتره و طولی نمیکشه که بهم میرسه…..

 

 

 

بازوم رو میگیره و با وایسادنم رو به روم قرار میگیره……

 

 

 

دستش سمت ماسک میاد و تا بخوام عقب بکشم پایین میارتش…..

 

 

 

با دیدن چهره م چشماشو محکم رو هم فشار میده و نفسش رو با ناراحتی بیرون میده…..

 

 

اشکام از بلایی که به ناحق سرم اومده رو گونه هام میریزه….

 

 

میخوام حرفی بزنم ولی با کاری که میکنه نفس تو سینه م حبس میشه…

 

 

صدای هین کشیدن و وای گفتن دخترایی که دنبالش اومدن و احتمالا خواهراش هستن رو میشنوم…..

 

 

باورم نمیشه بغلم کرده باشه!!!

 

اونم جلوی عموهاش….

 

جلوی مبینایی که از نگاهش آتیش میبارید و مطمعنا اگه تنها گیرم بیاره معلوم نیست چه بلایی سرم بیاره…..

 

شوک زده سر جام خشکم زده که صدای گرمش رو بغل گوشم میشنوم….

 

 

_ ببخش قربونت برم….ببخش عزیزدلم….

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شکارچیان مخفی جلد اول

    خلاصه رمان :       متفاوت بودن سخته. این که متفاوت باشی و مجبور شی خودتو همرنگ جماعت نشون بدی سخت تره. مایک پسریه که با همه اطرافیانش فرق داره…انسان نیست….بلکه گرگینه اس. همین موضوع باعث میشه تنها تر از سایر انسان ها باشه ولی یه مشکل دیگه هم وجود داره…مایک حتی با هم نوعان خودش هم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماه صنم از عارفه کشیر

    خلاصه رمان :     داستان دختری به اسم ماه صنم… دختری که درگیر عشق عجیب برادرشِ، ماهان برادر ماه صنم در تلاشِ تا با توران زنی که چندین سال از خودش بزرگ‌تره ازدواج کنه. ماه صنم با این ازدواج به شدت مخالفِ اما بنا به دلایلی تسلیم خواسته‌ی برادرش میشه… روز عقد می‌فهمه تنها مخالف این ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی گناه به صورت pdf کامل از نگار فرزین

            خلاصه رمان :   _ دوستم داری؟ ساعت از دوازده شب گذشته بود. من گیج و منگ به آرش که با سری کج شده و نگاهی ملتمسانه به دیوار اتاق خواب تکیه زده بود، خیره شده بودم. نمی فهمیدم چرا باید چنین سوالی بپرسد آن هم اینطور بی مقدمه؟ آرشی که من می شناختم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر بی یار pdf از سحر مرادی

  خلاصه رمان :     مدیرعامل بزرگترین مجموعه‌ی هتل‌‌های بین‌الملی پریسان پسری عبوس و مرموز که فقط صدای چکمه‌های سیاهش رعب به دلِ همه میندازه یک شب فیلم رابطه‌ی ممنوعه‌اش با مهمون ویژه‌ی اتاقِ vip هتلش به دست دخترتخس و شیطون خدمتکار هتلش میفته و…؟   «برای خوندن این رمان به کانال رمان من بپیوندید» به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه )

    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده نیلا که نمی‌خواست پدر و مادرش غم ترک شدن اون

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
39 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mohi
Mohi
1 سال قبل

الان طلوع میزنه تو برجکش و میرینه بهش😐

Asal
Asal
1 سال قبل

یه جوری خوشحال شدم انگار منو بغل کردهههه عررررررر😭😭

Roz
Roz
1 سال قبل
پاسخ به  Hamta Shahani

مرسییییی❤

Asal
Asal
1 سال قبل
پاسخ به  Hamta Shahani

مرسی بهترین نویسنده دنیا💓

Zahra Ghanbari
Zahra Ghanbari
1 سال قبل
پاسخ به  Hamta Shahani

علیک سلام همتا جون دست گلت درد نکنه خوشحالمون کردی

:///
:///
1 سال قبل
پاسخ به  Hamta Shahani

واییییییییییی دوستتتتتتتت دارممممممممممممم
بووووووووس بهت😍😍😍😭💖

camellia
camellia
1 سال قبل
پاسخ به  Hamta Shahani

دستت درد نکنه.😘

Roz
Roz
1 سال قبل

میشه فردا پارت بزاری لطفا

امی
امی
1 سال قبل

ای جووووون چه صحنه ای خوشحال شدم
روز به روز قشنگتر وجذاب تر میشه
مرسی امیدوارم پایان خوبی داشته باشه

Zahra Ghanbari
Zahra Ghanbari
1 سال قبل
پاسخ به  امی

انشاالله

Nastaran
Nastaran
1 سال قبل

معلوم بود عاشقشه . امیدوارم طلوع از این دیگه نارو نخوره البته که به اندازه ی کافی از طرف بارمان به طلوع ظلم شده

بی نام
بی نام
1 سال قبل

یک نویسنده حرف گوش کن.بهتر از نویسنده حرف گوش نکن است. لطفا حرف گوش کن باس

:///
:///
1 سال قبل
پاسخ به  بی نام

چش بسته غیب گفتی لعنتی😂😂❤❤

بی نام
بی نام
1 سال قبل

لفطا جون طلوع. جون بارمان..جون بچه آیندشون ی پارت بده الان افطااااا. عاقااا ما گناه داریم. ی پارت دیگههههه

Shoka
Shoka
1 سال قبل

برگام!!!!!

Zahra Ghanbari
Zahra Ghanbari
1 سال قبل

وای من این تیکه اخر از بس قشنگ بود صد بار خوندم

بی نام
بی نام
1 سال قبل
پاسخ به  Zahra Ghanbari

بخدامنم چندبارخوندمش فقط کاش تا تهش قشنگ بمونه آخه این دختره ته بدشانسی وبد اقبالیه …میترسم ایندفعه خودش گندبزنه به دوست داشتن بارمان بس که خنگه

Zahra Ghanbari
Zahra Ghanbari
1 سال قبل
پاسخ به  بی نام

وای نه منم از همین میترسم فکر پارت بعدی حالمون گرفته بشه

:///
:///
1 سال قبل

قشنگ‌هممون یه‌جوری خوشحال شدیم که انگار یکی عاشق خودمون شده…🤣🤣🤣💔💔💔
نویسنده با ما چهره کردددییییی😂😂😂😂❤❤❤❤❤❤

Zahra Ghanbari
Zahra Ghanbari
1 سال قبل
پاسخ به  :///

دقیقا خیلی حس قشنگی داره

:///
:///
1 سال قبل

بارمان عاااشققققق میشووددددد
لیلیللییییییی حوضضضککککککککک😍😍😍🥳🥳🥳🥳🥳🥳

...
...
1 سال قبل

چیشد ببخش قربونت برم عزیز دلممممم جااااان
برگاممممم😲😲😲😳😳😳😳😳😳
نویسنده جون به قول بارمان قوربونت برم عزیز دلم
یه پارت دیگه میدی بهمون لطفاااااااا🙏🙏🙏🙏

Roya
Roya
1 سال قبل

لطفا یک پارت دیگر هم

جااااسم
جااااسم
1 سال قبل

کی کیو بغل کرد

Zahra Ghanbari
Zahra Ghanbari
1 سال قبل

همتا جون ای کاش جوابمونا میدای که میتونی پارت دیگه ای بزاری یانه

بی نام
بی نام
1 سال قبل

بالاخره یکی این بیچاره رودید توروخدایه پارت دیگه

لیلا
لیلا
1 سال قبل

اخیش خدا خیرت بده خوشحالمون کردی

Roz
Roz
1 سال قبل

😁😂قلبم وایستاد جیغ

نگار
نگار
1 سال قبل

وااااااییییییی خواهش میکنم یه پارت دیگه

دسته‌ها
39
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x