_ خب…خدا رو شکر شکستگی بینی تو عکس نمیبینم…
_ ولی آخه خیلی درد داره….
همزمان که سمت میزش میره میگه: ضربه دیده دیگه…
_ آخه نمیتونمم خوب نفس بکشم….
برگه ای که به احتمال زیاد داروهام هست رو طرفم میگیره و میگه: به مرور زمان بهتر میشی….
میخوام بگیرم که محمدحسین زودتر دستشو میکشه و میگیره….
از ظهر تا الان بی توجه به اخمم و ناراحتی که به وضوح از بودنش بهش نشون دادم از کنارم تکون نخورده و همین بیشتر باعث عصبانیتم شده….
از اتاق بیرون میزنیم که میگه: خب…باید بریم طبقه ی پایین…
_ برای چی؟….
_ آزمایشگاه پایینه…
با اخم میگم: نیازی به ازمایش ندارم….مزاحم شما هم نمیشم…
میچرخم تا هر چه زودتر ازش دور شم…
با گرفتن بازوم این اجازه رو نمیده….
با عصبانیت برمیگردم طرفش….
هر چی هیچی نمیگم انگار پر روتر میشه…
_ اینکارا چه معنیه میده…..برا چی ول کنم نیستین…از ظهر تا الان بهتون میگم خودم از پس کارام برمیام ولی انگار نه انگار…حالا هم اگه تشخیص بدم باید آزمایش بدم این کار رو حتما انجام میدم…نیازی هم اصلا اصلا به شما نیست…
با صدای بلندی حرف زدم و حالا توجه چند نفر بهمون جلب میشه…..
یه نگاه به چهره ای که همچنان خونسرد بهم زل زده میندازم و با حرص بیشتری میچرخم و سمت آسانسور میرم…..
انگار که با دیوار حرف زده باشم….
ماسک رو صورتم رو پهن تر میگیرم تا چهره ی کبودم کمتر مشخص باشه….
_ فقط یه آزمایش خون ساده است…
دکمه ی آسانسور رو میزنم و وقتی درش باز میشه بی توجه به خودش و حرفاش داخل میشم…
وقتی میبینم اونم داخل میاد و طبقه ی پایین رو میزنه دوست دارم با همین دستام خفش کنم…
رو بهش میگم: انگاری گوش هاتون مشکل داره…
با این حرفم سرش میچرخه طرفم و با اخم غلیظی نگاهم میکنه….. ته دلم پشیمون میشم از حرفی که زدم..درسته از بودنش راضی نیستم….اما واقعا هم اگه نبود بدون پول هیچکاری رو نمیتونستم انجام بدم…..با این وجود کم نمیارم و مثل خودش با اخم نگاهش میکنم تا شاید دست از سرم برداره…..
زودتر ازش بیرون میزنم و صدای قدمهاشو پشت سرم میشنوم…..
میخوام باز بتوپم بهش که با صدای جیغی از ته راهرو سر جام میخکوب میشم….
اینبار سرم میچرخه و ترسیده بهش نگاه میکنم….
ته این راهرو همون جاییه که کاوه بستری شده….
با تمام وجود دلم میخواد جلو چشمام ذره ذره جون دادنش رو ببینم….ولی نه حالا…نه به دست بارمانی که اگه بهم ظلم کرده ولی خیلی جاها هم حامیم بوده….
با قدم های لرزون به همون سمت میرم…..
با هل دادن در شیشه ای رو به روم وارد میشم….
با دیدن اکثر کسایی که اون شب خونه ی حاج آقا دیدم سر جام وایمیسم و جلوتر نمیرم…
زهره خانم….همون که با عزیزم عزیزم گفتنش اون شب بهم قوت قلب داده بود حالا با خشم افتاده به جون بارمان و مشت هاشو تو سر و صورتش میزنه….
چرا هیشکی پس جلوش رو نمیگیره….
هر چی چشم چشم میکنم خبری از پدر مادر بارمان نمیبینم….و بقبه هم انگاری این کتک خوردن رو حق بارمان میدونن که بدون کوچکترین دخالتی فقط وایسادن و تماشا میکنن…..
_ بارمان کثافت…الهی روز خیر نبینی که بچمو به این روز انداختی….الهی خودم با همین دستام بزارمت زیر گل که بچه ی بیچارمو به خاطر یه دختر خیابونی اینجوری انداختی رو تخت بیمارستان…..
بالاخره دستهای بارمان با شنیدن حرفاش بالا میاد و رو دستهاش میشینه…
_ بسه دیگه زن عمو….مواظب حرف زدنتون باشین…من اگه جاتون بودم خودم برا پاک کردن این لکه ی ننگ میفرستادمش گوشه ی قبرستون، نه گوشه ی بیمارستان…
بین بگو مگو هاشون نگاه زهره خانم بهم میفته و انگاری از زیر ماسک هم چهرم رو تشخیص میده که عین تیری که از کمان پرتاب شه تند و تیز سمتم میاد….
ترسیده حتی نمیتونم تکون بخورم….
چند قدم مونده بهم به سختی یه قدم عقب میرم که دست محمدحسین رو بازوم میشینه و با کشیدنم به سمت دیگه خودش بینمون قرار میگیره…..
نگاه زهره خانم رو محمدحسین میشینه و با دندون های کلید شده پوزخند میزنه و میچرخه طرف بارمان…..
با صدای بلندی جوری که همه بشنون رو بهش میگه: بیا تحویل بگیر….اینم دختری که به خاطرش افتادی به جون پسرعموهات….هر شب انگار با یکیتون قرارداد بسته….
چشمام پر میشه و به بارمانی نگاه میکنم که با بهت و تعجب خیره ست به من و محمدحسینی که هنوزم بازوم اسیر دستشه….
صدای همهمه شون بلند میشه…..
پسر های حاج آقا انگاری که هرگز خواهری به اسم ساره نداشتن، چون بدون توجه به منی که خواهرزاده شونم رو صندلی نشستن و نگاهشون به کف زمین…..
محمدحسین: حال بد روحیتون دلیل نمیشه هر چی به ذهنتون رسید به دهنتون بیاد زهره خانم…پس احترامتون دست خودتون باشه….همین خانمی که اینجوری بهش میتوپین شاکی پسری که وقتی از رو تخت بلند بشه باید یه راست بره آگاهی….متهم اول پرونده خودشه و مطمعن باشین منم همه ی تلاشمو میکنم که نتونه مثل بقیه با سند آزاد شه….حالا همکاری نکنین از شما هم به اتهام افترا شکایت کنه…پس حد خودتون و بدونید….
چشمای از حدقه بیرون زده زهره خانم و ترسی که تو صورتش میبینم دلمو خنک میکنه….
بدون حرف دیگه ای با دندونای کلید شده از حرص ازمون دور میشه…..
میبینم که بارمان سمتمون میاد….به سرعت بیرون میزنم تا باهاش رو به رو نشم….
درسته اون تقصیری نداشته ولی بیش از اندازه ازش دلخورم…خونه ی بی در و پیکرش باعث شد همچین بلایی سرم بیاد…
سرعت راه رفتنش ازم بیشتره و طولی نمیکشه که بهم میرسه…..
بازوم رو میگیره و با وایسادنم رو به روم قرار میگیره……
دستش سمت ماسک میاد و تا بخوام عقب بکشم پایین میارتش…..
با دیدن چهره م چشماشو محکم رو هم فشار میده و نفسش رو با ناراحتی بیرون میده…..
اشکام از بلایی که به ناحق سرم اومده رو گونه هام میریزه….
میخوام حرفی بزنم ولی با کاری که میکنه نفس تو سینه م حبس میشه…
صدای هین کشیدن و وای گفتن دخترایی که دنبالش اومدن و احتمالا خواهراش هستن رو میشنوم…..
باورم نمیشه بغلم کرده باشه!!!
اونم جلوی عموهاش….
جلوی مبینایی که از نگاهش آتیش میبارید و مطمعنا اگه تنها گیرم بیاره معلوم نیست چه بلایی سرم بیاره…..
شوک زده سر جام خشکم زده که صدای گرمش رو بغل گوشم میشنوم….
_ ببخش قربونت برم….ببخش عزیزدلم….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
الان طلوع میزنه تو برجکش و میرینه بهش😐
یه جوری خوشحال شدم انگار منو بغل کردهههه عررررررر😭😭
سلام دوستای عزیزم..
چشم فردا ساعت چهار میزارم
مرسییییی❤
مرسی بهترین نویسنده دنیا💓
علیک سلام همتا جون دست گلت درد نکنه خوشحالمون کردی
واییییییییییی دوستتتتتتتت دارممممممممممممم
بووووووووس بهت😍😍😍😭💖
دستت درد نکنه.😘
میشه فردا پارت بزاری لطفا
ای جووووون چه صحنه ای خوشحال شدم
روز به روز قشنگتر وجذاب تر میشه
مرسی امیدوارم پایان خوبی داشته باشه
انشاالله
معلوم بود عاشقشه . امیدوارم طلوع از این دیگه نارو نخوره البته که به اندازه ی کافی از طرف بارمان به طلوع ظلم شده
یک نویسنده حرف گوش کن.بهتر از نویسنده حرف گوش نکن است. لطفا حرف گوش کن باس
چش بسته غیب گفتی لعنتی😂😂❤❤
لفطا جون طلوع. جون بارمان..جون بچه آیندشون ی پارت بده الان افطااااا. عاقااا ما گناه داریم. ی پارت دیگههههه
برگام!!!!!
وای من این تیکه اخر از بس قشنگ بود صد بار خوندم
بخدامنم چندبارخوندمش فقط کاش تا تهش قشنگ بمونه آخه این دختره ته بدشانسی وبد اقبالیه …میترسم ایندفعه خودش گندبزنه به دوست داشتن بارمان بس که خنگه
وای نه منم از همین میترسم فکر پارت بعدی حالمون گرفته بشه
قشنگهممون یهجوری خوشحال شدیم که انگار یکی عاشق خودمون شده…🤣🤣🤣💔💔💔
نویسنده با ما چهره کردددییییی😂😂😂😂❤❤❤❤❤❤
دقیقا خیلی حس قشنگی داره
بارمان عاااشققققق میشووددددد
لیلیللییییییی حوضضضککککککککک😍😍😍🥳🥳🥳🥳🥳🥳
چیشد ببخش قربونت برم عزیز دلممممم جااااان
برگاممممم😲😲😲😳😳😳😳😳😳
نویسنده جون به قول بارمان قوربونت برم عزیز دلم
یه پارت دیگه میدی بهمون لطفاااااااا🙏🙏🙏🙏
لطفا یک پارت دیگر هم
کی کیو بغل کرد
همتا جون ای کاش جوابمونا میدای که میتونی پارت دیگه ای بزاری یانه
بالاخره یکی این بیچاره رودید توروخدایه پارت دیگه
اخیش خدا خیرت بده خوشحالمون کردی
😁😂قلبم وایستاد جیغ
وااااااییییییی خواهش میکنم یه پارت دیگه