رمان طلوع پارت ۱۴۰

3
(3)

 

 

*

 

با صداهایی که از بیرون میاد پلک های خستم رو باز میکنم….میدونم خیلی وقته خواب بودم ولی اثر قرص های خواب آور باعث میشه باز چشام رو هم بیفته که اینبار با صدای جیغی هول زده میشینم رو تخت….

 

 

تند از اتاق میزنم بیرون و از پله ها پایین میرم‌‌… با دیدن مامان که به پهنای صورت اشک میریزه دست و پام میلرزه و سمتش میرم‌‌…..

 

 

_ خدایا خودت به دادمون برس…خدایا خودت کمکمون کن….وااای حاجی…حاجی سکته میکنه….

 

با شنیدن حرفاش دلهره میفته به جونمو و پایین پاش میشینم….دستامو رو زانوش میزارم و با نگرانی صداش میزنم: مامان….

 

انگاری که حالا متوجه من بشه سرش میچرخه طرفم….

 

_ چی شده مامان؟…بابا طوریش شده؟…

 

همچنان اشک میریزه و میگه: بیچاره شدیم ساره…بدبخت شدیم…بابات به خاک سیاه نشسته…..

 

_ چی شده آخه…تو رو خدا بگین دارم سکته میکنم…..

 

با صدای بلند میزنه زیر گریه و همزمانم شروع میکنه به حرف زدن…..

 

_دیشب دزد فروشگاه باباتو زده…هر چی داشته و نداشته رو برده….

 

دستمو به سرم میگیرم و ولو میشم رو زمین…

 

_ سکه ها…سکه ها رو هم برده…گاو صندوق رو خالی کرده….چقده بهش گفتم…..مرد جای اونهمه سکه تو فروشگاه نیست…بیارشون خونه…گوش نکرد که نکرد و تا هممون رو بدبخت کرد….حالا جواب مردمو چی بدیم….

 

دوباره گریه رو از سر میگیره و اینبار منم به گریه میفتم‌…..عملا بدبخت شدیم….اون سکه ها فقط برا حاج بابام نبود….مردم روستایی که با اعتماد به بابام سرمایشون رو تبدیل به سکه کردن و قرار بود اخر همین ماه حاج باقر، کدخدای روستای پدریم بیاد ازش بگیره……

 

 

با کمک دسته ی مبل بلند میشم و سمت سرویس میرم….بدبختی آوار شد رو سرمون….

 

 

صدای زنگ تلفن باعث میشه راهمو  از سرویس به طرفش کج کنم…

 

مامان تند میخواد بلند شه ولی من چون نزدیکترم زودتر میرسم….

 

_ الو….

 

صدایی که از اونور نمیشنوم بلندتر میگم: الو…

 

مامان اشک هاشو پاک میکنه و رو بهم با نگرانی میگه: کیه؟….

 

 

با شنیدن صدای اصلان نفسم تو سینه حبس میشه و ترسیده به مامان نگاه میکنم….

 

_ ساره؟….حرف بزن ساره… کار واجب دارم باهات…

 

 

به خودم میام و با نفس عمیقی که سعی در تسلط خودم دارم رو به مامان لب میزنم: سودابه ست مامان…..

 

مامان که انتظار این حرف رو نداشت با ناامیدی دور میشه ازم….

 

وقتی میبینم به اندازه ی کافی ازم دور شده تلفن رو به گوشم می چسبونم و با صدای پایینی حرصی لب میزنم: دیوونه شدی تو؟..‌‌‌‌‌‌..واسه چی زنگ زدی خونه؟….

 

 

_ کارت دارم میگم….

 

_ من کاری ندارم باهات…

 

_ سر خیابونم….جای همیشگی….زود بیا عجله دارم….

 

گوشی رو تو دستم جا به جا میکنم و ترسیده یه نگاه به دور و برم میندازم….

 

_ ما قبلا با هم حرف زدیم اصلان…..حاج بابام به هیچ عنوان راضی نمیشه…اونم راضی بشه داداشام راضی نمیشن….منم دیگه چنین رابطه ای رو نمیخوام….

 

 

_ احمق….میگم کار دارم باهات….چرت و پرت چرا تحویلم میدی…..ده دیقه دیگه همینجا میمونم….اومدی که اومدی…نیومدی همین الان پیاده میشم و میام خونتون….

 

میخوام باز حرف بزنم که با صدای بوق گوشی میفهمم قطع کرده…..

 

 

 

 

 

با استرس از پله ها پایین میام…با دیدن مامان که رو صندلی کنار تلفن نشسته دلهره اینکه اصلان باز زنگ بزنه و اینبار مامان جواب بده میفته به جونم….

 

 

با عجله قدمام رو برمیدارم و تند سمتش میرم….با شنیدن صدای پاهام سر مامان میچرخه طرفم و با دیدن لباس های بیرونی که اصلا نمیدونم چطوری پوشیدمشون اخماش تو هم میره….

 

 

 

_ کجا؟…

 

سعی میکنم مسلط باشم به خودم تا دروغی رو که اماده کردم راحتتر به زبون بیارم….

 

_ یه سر میرم پیش سودابه….زود میام….

میخواد حرفی بزنه که تند میگم: زود میام به خدا…فقط چند دقیقه….

 

ناراضی سر تکون میده و من مثل باد از کنارش میگذرم….و لحظه ی کفش پوشیدنم میشنوم که میگه: بابات و داداشات همین کلانتری محلن…الان میان خونه…زود بیا که آوار نشن سرت….

 

یه باشه هول هولکی میگم و تا در حیاط یه نفس میدوم….

 

 

خیلی وقته که دیگه بهم اجازه نمیدن از خونه بزنم بیرون و آخرین قرارم با اصلان سه هفته پیش بود که بهش هم گفته بودم رابطمون تموم شده و الان نمیدونم اینجا چه غلطی میکنه….

 

 

 

در سمت شاگرد رو باز میکنم و تند میشینم…

 

میخوام حرفی بزنم که با دیدن صورتش هینی از ترس میکشم….

 

ابروش از وسط شکسته و خون روش دلمه بسته….گوشه ی لبش هم پاره شده و خط خون تا رو چونش کشیده شده….

 

نگاهم پایین تر میاد و رو ی پیرهنی که یقه ش پاره شده و چند دکمه ی بالاییش هم کنده شده میشینه….

 

 

_ چی شده؟….

 

پوزخند صدا داری میزنه و با روشن کردن ماشین میگه: میفهمی حالا…..

 

 

ماشین که به حرکت در میاد ترسیده چند بار میزنم به داشبورد و تند تند میگم: کجا میری اصلان؟….وایسا….وایسا بهت میگم…نمیتونم زیاد بیرون بمونم….وایسا تو رو خدا…..

 

 

بی توجه بهم تند تر میرونه و ترس من بیشتر میشه….اصلان، اصلان همیشگی نیست و من از وحشت با صدای بلند میزنم زیر گریه….

 

 

صدای دادش با صدای مشتش رو فرمون همزمان میشه….

 

_ ببر صداتو تا نزدم ناقصت نکردم احمق….

 

میترسم ولی نه گریه م بند میاد و نه نطقم کور میشه….

 

_ تو رو خدا اصلان….اوضاع خونمون خوب نیست، فروشگاه حاج بابامو دزد زده، الان همه عصبین….منم اگه دیر برگردم خونه معلوم نیست چه بلایی سرم میارن….

 

 

_ مبدونم….دارم میبرمت جایی که یه چیزایی رو بفهمی….

 

 

گیج و گنگ لب میزنم: چی….چی میگی؟….

 

_ یه نیم ساعت خفه شو خودت میفهمی…

 

_ ولی من….

 

_ میگم خفه شو تا ببرمت یه چیزایی رو نشونت بدم….راجع به دزدی فروشگاهتونه….

 

با داد میگه و من اینبار به جای ترس کنجکاو میشم….

 

 

 

 

در رو باز میکنه و با دست گذاشتن رو کمرم هلم میده داخل…..

 

 

با دیدن خونه ی به هم ریخته ش برمیگردم طرفش و میگم: چی شده؟….اینجا چرا اینطوریه؟….

 

 

 

بی اهمیت بهم سمت آشپزخونه میره و بطری آبی از یخچال در میاره و یه نفس سر میکشه….

 

 

نگاهم تا لحظه ای که بطری رو پرت میکنه رو سینگ پر از ظرف کثیف دنبالش کشیده میشه….

 

 

جلو تر میرم و از روی وسایل شکسته شده ی رو زمین عبور میکنم…..

 

 

_ میگم اینجا چرا اینجوریه؟…چی رو میخواستی بهم نشون بدی؟….

 

وقتی میبینم حرفی نمیزنه و فقط با چشمایی که ازشون نفرت میباره بهم خیرست ترسیده یه قدم عقب میرم…..

 

 

آروم آروم و خیره بهم از آشپزخونه بیرون میاد….بدون اینکه یه لحظه هم نگاهش رو ازم بگیره….

 

 

چند قدم دیگه هم عقب میرم و دیوار پشت سرم مانع از عقب رفتن بیشترم میشه….

 

تو دلم به غلط کردن میفتم و نگاهم کشیده میشه سمت در….

 

رد نگاهمو که دنبال میکنه پوزخند میشینه رو صورتش….

 

_ برا چی میترسی عزیزم….مگه کم با هم خاطره داریم اینجا….

 

اشکام رو گونه هام میریزه و میخوام حرفی بزنم که تند یه دستش رو پشت سرم میبره و یه دستشم محکم بند چونم میشه…..

 

نفسم حبس میشه و اون بی توجه به بدن لرزونم لب هامو میکشونه تو دهنش…..

 

خشن….محکم….مزه ی زهر میده…از رو عشق نیست….از رو هوس هم نیست….خشم…فقط خشم….

 

با دندوناش شروع میکنه به گاز گرفتن لبهام….اینقد که مزه ی خون رو حس میکنم و اون بی اهمیت به کارش ادامه میده…..

 

حس میکنم از بی نفسی رو به موتم….دستام رو پیرهنش چنگ میشه…..

 

نمیدونم چه مدته که همچنان گاز میگیره…و می‌بوسه ولی من دیگه جونی برام نیست و چیزی به سقوطم نمونده که عقب میکشه و من به سرفه میفتم‌‌‌……

 

آوار میشم رو زمین و از ته وجودم سرفه میکنم و انگار قراره جونمو بالا بیارم….

 

 

دستم به سینم وصله که اون یکی دستمو میکشه و من بی جون دنبالش کشیده میشم..

 

سرفه هایی که میکنم اجازه ی حرف زدن رو بهم نمیده….و تا به خودم بیام پرت میشم رو تختی که برام خیلی هم ناآشنا نیست…..

 

 

صدای گریه ی بلندم همزمان میشه با باز شدن در بیرونی…..

 

 

 

صدای تند قدمهایی که میاد و حرف زدن رو میشنوم….

 

با امید به اینکه قراره نجات پیدا کنم خودمو تا لبه ی تخت میکشونم…..

 

 

ولی امیدم وقتی ناامید میشه که دو مرد تو چهارچوب در قرار میگیرن و با پوزخند رو صورتشون بهم نگاه میکنن…..

 

بهت زده میچرخم سمت اصلان…..

 

اصلانی که حالا فندکی از جیبش در میاره و با دست میزنه به ته پاکت سیگاری که دستشه و وقتی یه دونه سیگار بیرون میاد، گوشه ی لبش میذاره و همزمان که روشنش میکنه سمت میز گوشه ی اتاق میره و کج‌ روش میشینه….

 

 

میلرزم و با همون لرزشی که دارم دستمو به تخت میگیرم و سمتش میرم….در واقع بهش پناه میبرم….

 

خیره خیره نگام میکنه تا وقتی که خودمو بهش میرسونم و پشتش قایم میشم…..

 

دستمو بند بازوش میکنم که سرش میچرخه طرفم و دود سیگارش رو تو صورتم فوت میکنه….

 

حالم خوب نیست و باز به سرفه میفتم…..

 

 

_ خوب تیکه ایه اصلان…..چند روز قراره بمونه؟…

 

_ نمیدونم….حالا حال هست….

 

 

من رو میگن؟….خدایا….آخ ساره ی احمق….نه…نه…من قرار بود با اصلان ازدواج کنم…..محاله اینقده نامرد باشه….محاله…..

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 4 (11)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

16 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
8 ماه قبل

واویلا

صحرا
صحرا
9 ماه قبل

خدا هیچ دختریو تو این موقعیت قرار نده

Asal
Asal
9 ماه قبل

حس میکنم محمد حسین اومدش

آیهان
آیهان
9 ماه قبل

میشه یه پارت دیگه بزارید
چرا هروز پارت نمیزارید

مینا
مینا
9 ماه قبل

یا خداااااا ساره بدبخت 😭😭😭😭

Khadijeh Rezaeian
Khadijeh Rezaeian
9 ماه قبل

عه اصلا خوشم نیومد از این پارت
طفلک ساره

Atosa
Atosa
9 ماه قبل

بابای طلوع اصلانه به خاطر همین ساره ازش بدش میومد (:

مینا
مینا
پاسخ به  Atosa
9 ماه قبل

مشخص نیست دیدی که دو تا مرد دیگه هم اومدن تو پارتهای قبل هم گفتن متجاوز اعدام شده پس اصلان نمیتونه باشه احتمالا داده دست اون دو تا😱😱😭😭

خواننده
خواننده
9 ماه قبل

قشنگ بود دستتون درد نکنه

عرشیا خوب
عرشیا خوب
9 ماه قبل

بیچاره ساره چه داداش احمقی داره

خواننده رمان
خواننده رمان
9 ماه قبل

بارمان از عذاب وجدان کارای باباش با طلوع ازدواج کرده ؟

مینا
مینا
پاسخ به  خواننده رمان
9 ماه قبل

خودشم کم ظلم نکرده اونی که بهش تجاوز کرد بارمان بود ممکنه هم بخاطر تجاوز خودش هم کارای باباش باشه

ف.....ه
ف.....ه
9 ماه قبل

ای وااای

:///
:///
9 ماه قبل

من حالم بد شد:))))💔💔💔

Delvin _yasi
Delvin _yasi
9 ماه قبل

وای بمیرم برای ساره

خواننده رمان
خواننده رمان
9 ماه قبل

میشه امشب یه پارت دیگه بذارین

دسته‌ها

16
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x