رمان طلوع پارت ۱۶۵

4.3
(3)

 

 

_ چی میگی داریوش…چرت و پرت چرا سر هم میکنی….

 

_ کری مگه!….میگم خودم شنیدم…با جفت گوشام…هر دوشون داشتن حرف میزدن..به خیالشون من رفته بودم…طلوع اصلا دختر اصلان نیست‌….خودش با زبون خودش گفت…خودشون بودن فقط…دیگه به خودشون که دروغ نمیگن….

 

 

با دندونای کلید شده میگه: نمیفهمم چی میگی…لعنتی مثل آدم بگو چی شنیدی….

 

داریوش پوف کلافه ای میکشه و چند قدم نزدیکترش میشه….

 

_ میگم آدم نفهم، اصلانی که به دروغ گفت طلوع دخترشه،ممکنه خیلی چیزای دیگه رو هم دروغ گفته باشه…مگه نمیگی طلوع گفته فیلم داره که پدر تو هم تجاوز کرده به ساره….خب شاید راست بگه….خود اصلان هم همین رو میگفت…میگفت سه نفری زدیم ولی انگاری برا اردشیر فقط بگیر بوده….این یعنی دختری که تو اون اتاق داره زجه میزنه ممکنه خواهرت باشه، دخترعموی من….هر چقدر هم اصلان نامرد باشه دیگه راضی به کشتن دختر خودش که نیست…

 

 

 

گیج و با مکث از داریوش چشم میگیره…حرفاش تو سرش چرخ چرخ میخوره و ذهنش پرت میشه به اولین شبی که طلوع رو دیده….به شب های بعدش و بلاهایی که وقتی زن امیرعلی بود سرش آورد….به حرفایی که از روی شهوت بهش زده بود….خاطرات تو ذهنش میچرخه و به یکباره نعره ی بلندش میون درختای سر به فلک کشیده ی باغ میپیچه…..

 

با خشم و عصبانیت سمت میز و صندلی چوبی میره و با ناله های از سر خشم شروع میکنه به خرد کردنشون….

 

داریوش چند قدم عقب میره و به پسر عمویی که انگار واقعا دیوونه شده نگاه میکنه…هر چیزی که دم دستش باشه زمین میزنه و در نهایت تند و به سرعت سمت اتاق میره….

 

 

طولی نمیکشه که با طلوعی که روی دستهاش قرار داره بیرون میزنه و سمت ماشین میره….

 

 

دنبالش میره و وقتی نگاهش به شلوار خونی و چشمای نیمه باز طلوع میفته تند میگه: ببرش بیمارستان کامران….زود ببرش….اگه واقعا خواهرت باشه و چیزیش بشه نمیتونی خودتو ببخشی…ببرش بعدش با هم حساب اون حرومزاده ها رو میرسیم…..

 

 

کامران طلوع رو رو صندلی های عقب ماشین میذاره و به سرعت پشت فرمون میشینه و رو به داریوش میگه: اتاق رو آتیش بزن و ازش فیلم و عکس براشون بفرست….

 

 

_ از جنازه عکس میخوان، نه از اتاق خالی….

 

_ نیم ساعت که دور شدم شروع کن به آتیش زدن…خوب که همه جا سوخت عکس بفرست…یه دو روز بپیچن به خودشون کافیه…رسوندمش بیمارستان زنگ میزنم شوهرش…..فقط دعا کنن چیزی که گفتی اشتباه باشه وگرنه فاتحه ی همشون خوندست….

 

 

 

میگه و با سرعت زیاد شروع میکنه به رانندگی..

 

نگاهش مدام بین طلوع و جاده در گردشه…..

 

_ وای به حالشون….بی شرفا…کثافتا….تکه تکه تون میکنم….کاری میکنم برا یه لحظه نفس کشیدن التماسم کنین….

 

از آینه به طلوعی که بی جون دراز به دراز افتاده نگاه میکنه…..صورت بی روح و لب های سفیدش وقتی بلندش کرد جلو چشماش نقش میبنده….

 

فکر اینکه ممکنه واقعا خواهرش بوده باشه داره از پا درش میاره…..

 

حرصش رو با مشتهای محکمش رو فرمون خالی میکنه…..

 

 

_ نمیتونی خواهرم باشی….نباید باشی….نباید…نباید….

 

 

 

 

 

 

*

 

_ کجای این شهری طلوع….کجایی دختر….دیوونم کردی تو آخه…..

 

 

سرش رو رو فرمون میذاره…..چند روزه نه درست و حسابی خوابیده و نه چیزی خورده….برا پیدا کردنش هر راهی رو رفته ولی دریغ از کوچکترین خبری….

 

ساعت دو نیم شبه و هنوزم آواره ی خیابوناست…

 

 

با شنیدن زنگ موبایلش متعجب دست میبره و از جیبش درش میاره….

 

دیدن شماره ی ناشناس تعجبش رو چند برابر میکنه…

 

 

فورا جواب میده: بله….

 

صدای چند نفر که با هم حرف میزنن رو میشنوه و بلندتر میگه: الو….بله؟…

 

_ الو…سلام…آقای رستایی؟…

 

با شنیدن صدای دختر جوون ناشناسی با سردرگمی جواب میده: خودمم….بفرمایین….

 

_ آقای رستایی…من از بیمارستان باهاتون تماس میگیرم…یه خانمی به اسم طلوع مشعوف رو آوردن اینجا و شماره ی شما رو…

 

با شنیدن اسم طلوع هیجان همه ی وجودش رو میگیره و میپره وسط حرفش…..

 

_ کدوم بیمارستان؟….حالش چطوره؟….

 

_ شما لطف کنین هر چه سریعتر تشریف بیارین.‌.برا یه سری کارهای اداری حتما حضورتو واجبه…..

 

دست خودش نیست که با صدای بلندی میگه: آدرس رو بگو خانوم….کدوم بیمارستان؟….

 

 

 

 

یه ساعتی هست که تو راهه….ذهن درهمش هیچ جوره نمیتونه بپذیره طلوع چطوری سر از کرج درآورده….

 

چشماش از بی خوابی های این چند روز میسوزه و نگرانی دیدن طلوع حال بدش رو چند برابر میکنه‌…..

 

 

با دیدن بیمارستانی که آدرسش رو از پرستار گرفته بود با سرعت بیشتری شروع میکنه به رانندگی کردن….

 

 

ماشین رو بی دقت پارک میکنه و بی توجه به داد و فریاد نگهبان وارد بیمارستان میشه….

 

 

تند سمت پذیرش اورژانس میره و با دیدن چند نفری که تو صف ایستادن و مشغول حرف زدنن از بینشون رد میشه و رو به پرستار میگه: یه ساعت پیش زنگ زدین…گفتین خانمی به اسم طلوع مشعوف رو اینجا اوردن…الان کجاست؟…

 

پرستار نگاهی به چهره ی آشفته ی بارمان میندازه و میگه: باردار بودن…درسته؟…

 

_ بله…..

 

نگاهی به سیستم میندازه و با مکثی که آشفتگی بارمان رو بیشتر میکنه میگه: وقتی آوردنش حالش نرمال نبود….الانم فک کنم بردنش برا عمل‌…‌‌

 

 

 

 

 

_ اینجا رو هم امضا کنین…

 

اخرین امضا رو هم میزنه و رو به پرستار میگه: میخوام ببینمش…

 

_ وقتی برا دیدن نیست آقای رستایی….خانمتون اوضاع خوبی ندارن…باید هر چه سریعتر عمل شن….

 

 

پرستار که دور میشه رو صندلی ها ولو میشه….تموم این چند روز یه طرف و حال یکی دو ساعت الانش یه طرف…. وجودش پر میشه از تشویش و نگرانی….

 

 

چهره ای که از پشت شیشه اونم فقط برا چند دقیقه دیده هیچ شباهتی به چهره ی چند روز پیشش نداشته….

 

 

یادآوری زخم های رو صورتش و دستاش باعث میشه سرش رو محکم بکوبه به دیوار پشت سرش….

 

_ چه بلایی سرت اومده آخه….لعنت بهم…لعنت به من که معلوم نیست چه بلایی سرت آوردن..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

16 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
M.h
M.h
6 ماه قبل

بچه ها میشه یکی به من بگه کامران کی بود اصلا یادم نیست

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

خانم شاهانی دیشب باید پارت میدادین چی شده
نمیدونم چرا وقتی میگیم پارت طولانیتر بذارین پارت نمیاد اصلا😑

بهار
بهار
6 ماه قبل

میشه هر روز پارت بزاری به جبران روزایی که نمیزاشتی

بی نام
بی نام
6 ماه قبل

امروز پارت‌ بذاررر لطفاااااا

Roz
Roz
6 ماه قبل

تروخدا امروز باز پارت بزار لطفااا 😢😢

Mobina
Mobina
6 ماه قبل

آخیش بالاخره‌ طلوع نجات و بارمان پیداش کرد😪

مینا
مینا
6 ماه قبل

بله آقا بارمان این نتیجه طرفداری جنابعالی از پدر آشغالته حالا هی آبرو داری کن مراقب باش لطمه ای به آبروی اون لجن وارد نشه😒😒😒😒

lilo
lilo
6 ماه قبل

بالاخرههههه

نارنجی
نارنجی
6 ماه قبل

.

آخرین ویرایش 6 ماه قبل توسط نارنجی
💜Shayda💜
💜Shayda💜
6 ماه قبل

خدای شکرت شکرت خدا😀😘😘😘

همتا
همتا
6 ماه قبل

وای چقدر گریه کردم
بخدا دیگه بابای بارمان نباید راحت خلاص بشه
کاش بارمان بفهمه پدرش پشت این قضایا بوده

سارا
سارا
6 ماه قبل

سلام خوب هستین میشه زودبه زودپارت بزارین ممنون میشم

Ana
Ana
6 ماه قبل

واي خداي من چقدر واسم واااااقعا هيجان داشت اين پارت انگار يه قسمت فيلم رو ميديدم مرررسي همتا جان عااااالي

آخرین ویرایش 6 ماه قبل توسط Ana
خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

تنها چیزی که به ذهنم خطور نمی کرد اینکه کامران داداش طلوع باشه

مینا
مینا
پاسخ به  خواننده رمان
6 ماه قبل

من حدس زده بودم اما بیشتر فکر میکردم دختر محمود باشه اصلان کثافت سر تا پا دروغ و چه به آزمایش دی ان ای از اولشم میدونستم تقلبیه فقط طلوع عقلش نرسید همون لحظه بهش بگه پاشو بریم یه آزمایش جدید بدیم من خودم باید ببینم ولی بیشتر از طلوع در حق کامران ظلم شده یک عمر زندگی با نفرت و کینه خود جهنمه از همه بدتر اینکه به طلوع چشم بد داشته روانیش میکنه اینکه مسبب مرگ مادر طلوع بوده اونم بی گناه دیوونش میکنه طلوع تازه فهمیده ماجرا رو اینجوری داغون شد ولی کامران یه عمر هر لحظه یادآوریش کرده و اصلان آشغال هم بهش پر و بال داده

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

خدا رو شکر بالاخره خلاص شد از اونجا خانم شاهانی ممنونم از پارت گذاری تون ولی قبول کنین که خیلی کوتاهه پارتا

دسته‌ها

16
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x