رمان طلوع پارت ۱۶۹

3
(3)

 

 

 

سمت تشک پتو میرم و برشون میدارم…..

 

_ چته؟….برا چی اینجوری راه میری؟…عملی چیزی کردی؟…‌‌‌‌‌

 

 

چه بدبختم که تو این حال و وضعیت مجبورم جا بندازم…..حال جسم و روحم افتضاحه و به معنی واقعی کلمه داغونم……

 

بالشت رو پرت میکنم گوشه ی تشک و با کمک دیوار میشینم….

 

_ چته دختر؟…تو که داغونی؟…چه بلایی سرت اومده؟….

 

صورتم از دردی که تحمل میکنم تو هم میره….کاش مهتاج خانم میفهمید الان شرایط حرف زدن ندارم….

 

سکوت میکنم که جلوتر میاد و کنار تشک میشینه….

 

 

نگاه اون به منه و نگاه من دور تا دور اتاق میچرخه…..

 

هیچی تغییر نکرده….فقط همه چی کثیف تر از قبل شده….ساره چندین سال از عمرش تو بهترین خونه سر شده….چطوری تونست همچین جایی زندگی کنه….

 

_ زنگ زدی گفتی اتاق ساره هست گفتم آره…ولی به خیالم که میای شاید وسیله ای چه میدونم یادگاری چیزی از مادرت بخوای، ور میداری و میری….ولی الان با صورت زخم و زیلی و اینجور خمیده و با درد افتادی رو تشک پتویی که کثافت ازشون میباره….اخه یعنی چی؟….چته تو؟….

 

 

 

چمه؟؟!….واقعا چمه من…هیچی….هیچی….یه دختر خوشبخت بودم که تو دوران مجردی هیچی کم نداشتم….مثل روژان…مثل روژین، مثل مبینا….مثل بقیه ی دخترا….با عشق و علاقه ازدواج کردم و حاصل ازدواجم هم بچه ای که الان تو بغلمه….من خوشبختم….خوشبخت خوشبخت…..

 

 

موبایلم زنگ میخوره و من رو از فکر و خیال بیرون میاره…..

 

 

دستمو تو کیف میبرم و درش میارم….

 

با دیدن اسم بارمان آیکون سبز رو فشار میدم و میذارم کنار گوشم….

 

قبل از حرف زدن من تند میگه: کجایی؟…

 

نفس عمیقی میکشم و میگم: خونه ی مادرم….

 

اینبار با مکث و تعجب میگه: کجا؟…چی میگی تو؟….

 

_ آدرس رو برات میفرستم….

 

 

بدون حرف دیگه ای قطع میکنم….

 

 

_ الله اکبر….

 

میدونم که الان قراره عصبی بشه برا همین رو بهش میگم: مهتاج خانم من میخوام اینجا بمونم….البته اگه شما اجازه بدین….کرایه ش هر چقدرم باشه بهتون میدم….الان یکم حالم میزون نیست ولی بهتر که شدم میرم سر کار….پس خیالتون از این بابت راحت باشه….

 

_ دختر مگه من حرف از کرایه و پول زدم….اینهمه مدت اینجا خالی افتاده….کسی نیست که ازش استفاده کنه….میخواستم یه دستی سر روش بکشم بعد بدم اجاره ولی حالاحال دستم خالیه….من میگم چه بلایی سر خودت آوردی؟…همین؟…حالا اگه نمی خوای بگی هم نگو….

 

 

دستش رو به زمین میگیره و بلند میشه….سمت در میره و نرسیده بهش میچرخه طرفم…

 

 

_ چندین سال پیش هم ساره همین جایی که تو نشستی نشسته بود و همین حرفا رو میزد….اونم مثل الان تو داغون بود….چی بگم والا…با خیلی چیزا نمیشه جنگید….

 

 

برمیگرده و با باز کردن در بیرون میزنه….

 

 

ساره….مادری که هیچوقت روی خوش بهم نشون نداد….نمیدونم، شایدم حق داشت….من یادآور بدترین روزای عمرش بودم….ولی کی از من بی گناه تر؟؟….

 

 

 

 

هر چی با بخاری ور میرم بی فایده ست…..سرما تا عمق استخونام نفوذ کرده و لرزش بدنم بیشتر میشه….باید به مهتاج بگم یه فکری به حالم بکنه وگرنه میدونم چه بلا و عفونت هایی در انتظارمه……

 

 

میخوام بلند شم و سمت تشک برم ولی نمیتونم…..درد بخیه هام بیش از حده…..به دیوار سرد پشت سرم تکیه میدم و آروم آروم دراز میکشم رو فرشی که دیگه نمیشه بهش گفت فرش…..از بس کهنه و نازک شده…..تنها کاری که میتونم انجام بدم اینکه گوشه ی پتو رو بگیرم و بکشم طرف خودم….اونم برا منی که به قول بارمان پایین بالام عمله سخت ترین کار ممکنه……شاید اگه قبلا بود هرگز به خودم اجازه نمیدادم رو همچین تشک پتوی کثیفی دراز بکشم….ولی الان همه چی فرق کرده…همه چی…..

 

 

شیشه ی بالای پنجره شکسته و سرمای بدی داخل میاد و هوای اتاق رو سردتر میکنه…

 

 

سر و صدای بیرون بیشتر میشه….صدای بارمان رو از بین صدای مرد های تو خونه تشخیص میدم….میدونم که به سختی اینجا رو پیدا کرده…..اینو از دیر اومدنش میفهمم…..

 

 

طولی نمیکشه که در باز میشه و چهره ی آشفته و خشمگینش تو چهارچوب در قرار میگیره….

 

 

نگاهش با تعجب و درموندگی بین خودم و اتاق میچرخه…..

 

 

چند قدم جلوتر میاد که نگاهم به پاهاش میفته….به کفش هایی که درنیاورده و داره جلوتر میاد…..

 

 

_ اینجا آدم زندگی میکنه…کفش ها…کفش ها تو درار….

 

پوزخندی میشینه گوشه ی لبش و بی اهمیت سمت پنجره میره….

 

_ آره خب….یه اتاق دنج، با یه ویوی عالی، اونم تو بهترین موقعیت شهر….

 

یهویی میچرخه و با خشم سمتم میاد….

 

_ دلم میخواد جوری بزنمت که دیگه تا ابد نتونی رو پاهات وایسی….تا هی فرت و فرت نزنی بیرون و بعدش معلوم نباشه از کدوم گورستونی سر دراری…..

 

کنارم میشینه و میخواد بلندم کنه ولی نمیذارم….عقب میرم و خودمو میچسبونم به دیوار….

 

 

_ ب….رو کنا..ر….

 

لرزش دندونام اجازه نمیده درست حرف بزنم….

 

 

وقتی میبینه حالم بده و دارم میلرزم از شدت خشمش کم میشه….تند کتش رو در میاره….دستاش زیر سرم میشینه و کمک میکنه بشینم….

 

 

_ دیوونه احمق، کی با این حالش دوره میفته تا خودشو بدبخت کنه….

 

کت رو دورم میپیچه….تکیه میده به دیوار و پاهاش رو باز میکنه…. دستاش دورم حلقه میشن و بین پاهاش مینشونتم….دردم بیش از حده ولی لرزش بدنم باعث میشه خودمو تو بغلش مچاله کنم….

 

 

_ بذار یکم گرم شی…الان میبرمت بیرون….

 

_ م..من…نمی..نمیام….

 

_ هیشششش…فعلا ساکت شو….هیچی نگو تا از این قبرستون بزنیم بیرون بعدش تکلیفتو مشخص میکنم…..

 

 

_ من…هیچ جا…نمیام…..

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
♡ روا ♡
♡ روا ♡
5 ماه قبل

بارمان داره شخصیتش میشه یکی مثل ارسلان قباد خواهش میکنم لطفا اگه قرار اینقدر مغرور بارمان جلوه بدی که من اصلا دیگه نمیخونم رمان واقعا حق طلوع این نیست بعد این همه سختی بازم اینطوری باهاش رفتار بشه بارمان یکم عق نداره پشت زنش در بیاد

مینا
مینا
5 ماه قبل

واقعاااا باید به این حجم از طلبکاری بارمان مدال بدن آخه یکی نیست بگه طلوع مگه روانیه تو اون حال بزنه بیرون اونم بیاد چنین جایی ببین به کجا رسوندینش که به قولت این قبرستون و ترجیح میده به کاخ تو😒😒😒

M.h
M.h
5 ماه قبل

نمیخواین بجای این مدت که پارت نزاشتین روزی دوتا پارت بزارین؟
یا حداقل پارت ها رو طولانی تر کنید؟

:///
:///
5 ماه قبل

تلو خدااااا بیشتر بذالللللل چی میشه خو☹☹☹🥺🥺🥺🥺

فلانی
فلانی
5 ماه قبل

شاید جای طلوع بودم همه رو ول میکردم میرفتم ی جای خیلی دور که همه غریبه باشن بعدش زندگیم رو با کار اینا میگذروندم و همه گذشته ام رو تو گذشته خاک میکردم بعد میمردم و تموم میشد شاید من بودم دیگه ادامه نمیدادم

مینا
مینا
پاسخ به  فلانی
5 ماه قبل

بعضی وقتا نمیشه گذشته رو خاک کرد بعضی گذشته ها تو آینده هم تاثیر گذارن نمیشه ازش فرار کرد طلوع از اول نباید میومد دنبال خانوادش حداقل اونجوری حقیقت و نمی‌دونست میتونست راحت‌تر زندگی کنه ولی الان که لقب حرومزاده همه جا باهاشه نمیتونه راحت رد شه و بگه گذشتم و خاک کردم چون این گذشته حتی تو زندگی بچه هاشم تاثیر گذاره پس باید حقیقت و آشکار کنه درسته تو اصل ماجرا تغییری حاصل نمیشه ولی حداقل دهن ها بسته میشه و مرتب حرومزاده خطابش نمیکنن

ماهلین خاکپور
ماهلین خاکپور
پاسخ به  مینا
5 ماه قبل

سلام روزتون بخیر
همه حرف های شما درست خانواده طلوع بهش بد کردند دنیا خیلی براش سخت میگذره شرایطش خیلی سخته و… ولی به نظر من طلوع قاتل بچه اش هست می‌تونست صبر کنه بعد از به دنیا اومدن بچه پیگیر اینکار ها بشود مادر یعنی کسی که به خاطر محافظت از بچه اش هر کاری بکنه حتی شنیدن بدترین القاب و رفتار ها مگه ما خودمون کم شاهد فداکاری مادرامون هستیم مادر من سال کنکور من پا به پای من عذاب کشید دیر خوابید زود بیدار شد همه جوره خونه را مدیریت کرد خیلی جاهای زندگی دیدم که پدر و مادرم برای هر لحظه آسایش و سلامتی ما از چه کارهایی که دریغ نکردند مادرم وقتی من کرونا گرفتم با اینکه پای جونش در میان بود ولی ذره ای دریغ نکرد خودتون شاهد بودید که کرونا اون اوایل واقعا با زندگی خیلی ها بازی کرد و اصلا هم شوخی نداشت وپدرم مدام خودش را سرزنش می‌کرد وپا به پای من اشک ریخت از اینکه من مریض شدم کاش بفهمیم واقعا با نوشته هامون شخصیت چه کسانی را زیر سوال می‌بریم مثلا پدر بارمان که اسم برادر و دایی را یدک می‌کشد حیف واقعا حیف من دوتا دایی دارم که میتونم به جرات بگم من را به اندازه بچه های خودشون دوست دارند و برام ارزش قائل هستند

مینا
مینا
پاسخ به  ماهلین خاکپور
5 ماه قبل

سلام عزیزم روزگارت بخیر همه حرفات درسته و حقیقت ولی این نوع فداکاری ها تو زندگی آدمهای نرمال اتفاق میفته نه آدمهایی مثل طلوع که نه محبت پدر دیده نه مادر نه خانواده داشتن و تجربه کرده از بچگی بی گناه توسط مادر طرد شده با سن کم کار کرده مادرش و زیر خواب هزار مرد دیده معتاد دیده خودش بارها در معرض تجاوز قرار گرفته آخرشم توسط بارمان بهش تجاوز شده بعدم توسط پسر عموهاش صیغه شده برای درآوردن خرج مادرش عاشق شده بهش تهمت زده شده طرد شده از عشق دومش هم که شوهرش باشه رو دست خورده دروغ شنیده پنهونکاری دیده

حالا شما بگو طلوع تو زندگیش یه آدم درست بوده که راه درست زندگی رو ازش یاد بگیره؟که بفهمه بچه یعنی چی خانواده چیه؟اون فقط جنگیدن یاد گرفته برا زنده موندن شبیه قانون جنگل بعد ازدواجشم که هر کی اومد طرفش بهش گفت حرومزاده اینهمه بلا سر هر کی بیاد قاطی میکنه و از حالت نرمال خارج میشه طلوع که سراسر زندگیش بدبختیه

منم عقیده شما رو قبول دارم باید صبر میکرد بچه بدنیا بیاد و بی خیال شده بود دیدی که حتی تماس اصلان و جواب نمیداد ولی وقتی رفت بیمارستان و باز بهش حمله کردن و گفتن حرومزاده حتی کتکش زدن و بعدم محمد حسین دفتر خاطرات مادرش و بهش داد از اونطرفم پنهونکاری بارمان و شک کردنش به عشق بارمان باعث شد قاطی کنه

خواننده رمان
خواننده رمان
5 ماه قبل

روز به روز پارتا کمتر میشه اونم بعد از چن روز😢

دسته‌ها

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x