_ اینجایی یه ساعته دارم صدات میزنم!؟….
با شنیدن صداش سرم میچرخه و نگاهش میکنم….
با دیدن صورتم، ناراحتی چهره ش رو میپوشونه و جلوتر میاد و کنارم رو زانوهاش میشینه….
_ چته تو آخه طلوع…زدی خودتو داغون کردی که….تو این هوا اومدی تو تراس نشستی که چی؟…خوبه تازه از بیمارستان مرخص شدی….می خوای باز عفونت کنی؟….
خودمم نمیدونم چرا اینجا اومدم…فقط میدونم وقتی صدای رعد و برق رو شنیدم دلم لمس قطره های بارون رو میخواست… اومدنم تو تراس و دیدن بارون همزمان شد با خیس شدن چشمام….
_ پاشو…پاشو طلوع….
کمک میکنه تا بلند شم…..پاهام انگار سر شده که توان ایستادن رو ندارم….
با هر سختی که شده و با کمک روژین وارد اتاق میشم و رو تخت دراز میکشم….
_ چی میخوری برات بیارم؟…..
سرمو به معنی هیچی تکون میدم که با تاسف سرش رو تکون میده و بیرون میره…
پلک هامو میبندم و به این فکر میکنم که چی شد که به اینجا رسیدم….من فقط دنبال خانواده بودم….چقد حسرت داشتن یه مادر رو دلم سنگینی میکرد ولی با دیدن ساره؟!…راستی چرا ساره هیچوقت عذاب وجدانی راجب من نداشت…بهم شیر نداد تا بمیرم….پس چرا من اینهمه برا دختری که حتی ندیدم دارم عذاب میکشم….مگه مادر ها با هم فرق دارن؟….یا فقط چرخ گردون برا من خوب نمی چرخه…
در باز میشه و به خیال اینکه روژین هست چشمامو باز میکنم…..با دیدن بارمانی که نگاه آشفتش خیره ست بهم دوباره پلک می بندم….چقد دلم ندیدنش رو میخواد….
از بالا پایین رفتن تخت میفهمم که نشسته….
_ داروهاتو برا چی نخوردی؟…..
______
_ تراس چیکار میکردی با این حالت؟..
________
_ با توام طلوع….مثلا فاز قهر برداشتی که چی؟…
نه…این قهر نیست…..
بالاخره چشم باز میکنم و رو بهش لب میزنم: درد دارم….
تند بلند میشه و از اتاق بیرون میره….طولی نمیکشه که با کیسه ی داروها و یه لیوان آب داخل میاد..
تخت رو دور میزنه و کنارم میشینه……
دستش زیر سرم میشینه و کمک میکنه بشینم….
_ آییییی….
_ تقصیر خودته…هزار بخیه خوردی ولی دریغ از یه ذره اهمیت دادن به خودت….
موبایلش زنگ میخوره و چون دستش دور شونه هامه و یه دستش هم بند داروهام، میذاره رو اسپیکر……
_ بله سهیل؟…
_ سلام بارمان…چطوری؟…
مسکنی بهم میده و همزمان میگه: خوبم…چه خبر؟….
_ خبر دارم در حد لالیگا….
دستی که برا برداشتن لیوان از رو پا تختی دراز کرده سمت موبایلش کج میشه…..میدونم میخواد از رو اسپیکر برداره ولی قبل از اقدام اون صدای دوستش میاد که میگه: اصلان رو کشتن….جنازه ش تو یکی از باغ های کرج پیدا شده….
*
_ بلند شو کامران…همه چی آماده ست…از اینور با ایمان میریم، از اون ورم ساعد میاد دنبالمون…
کامران اما اینقد تو فکر و خیال غرق هست که صدای داریوش رو نمیشنوه….حرفای محمود تو ذهنش چرخ میخوره…..
( اصلان اینجور خواسته بود…آزمایش هر دومون منفی بود….هم من و هم اصلان…همون موقع بهش گفتم بهت بگه….بگه بلکه دست از پا خطا نکنی…ولی خب راضی نشد..آزمایش رو دستکاری کرد…گفت میخواد به دختره نزدیک شه تا بلکه یه چیزی از رستایی ها بهش بماسه..اما فهمید که دختره به این سادگی ها گول نمیخوره….از طرفی هم حمید رستایی پا گذاشته بود رو خرخره ش که دختره رو بکشه تا همشون رو رسوا نکرده…من این وسط کاره ای نبودم کامران….قسم میخورم…)…
با صدای محکم چیزی سرش بالا میاد و نگاهش به ظرف تکه تکه شده ی رو به روش میفته….
اخماش چند برابر بیشتر تو هم میره و با خشم به داریوشی که با عصبانیت بالا سرش وایساده نگاه میکنه…..
داریوش: بلند شو دیگه یابو…میخوای گیر بیفتیم…زدی اصلان مادر مرده رو با چاقو آبکش کردی و جای فرار حالا نشستی و عین احمقا زل زدی به گل های قالی..؟….بلند شو هر چی وسیله داری جمع کن بزنیم به چاک…..
میگه و برا برداشتن وسیله هاش سمت اتاق میره….
_ قرار نیست من جایی برم….
با شنیدن صدای کامران میچرخه و متعجب نگاهش میکنه…
_ چی؟.؟.چی گفتی؟….
_ گفتم من جایی نمیرم….
_ حضرت والا دیگه قراره چه کاری انجام بدن که جایی تشریف نمی برن.؟..!…
تکیه میده به مبل پشت سرش….
_ کارم تموم نشده هنوز….باید با طلوع حرف بزنم..
_ چه حرفی دیوونه…چه حرفی احمق…یه نگاه به پیرهن تنت کن…هنوز خون اون عوضی رو پیرهنته…چرا نمی فهمی تو امروز یه آدم کشتی….یه قاتلی…..دیگه بحث جعل سند نیستا…بحث آدم کشیه…جرمی که مجازاتش اعدامه…بمونی یعنی پای مرگ خودتو امضا کردی….برا یه بارم که شده عاقل باش کامران…بذار بریم آبا که از آسیاب افتاد بعد میایم…الان بدترین وقته برا حرف زدن با طلوع…..
نفسش رو به شدت بیرون میده و رو بهش لب میزنه: اگه میخوای خودت برو….من هنوز اینجا کار دارم…..
*
_ میگم با یه روانشناس برا طلوع حرف بزن….من خیلی نگرانشم بارمان….اصن یه جوری شده….نه حرف میزنه، نه چیزی میخوره….نکنه افسردگی گرفته …..
پلک های بارمان رو هم میفته و دراز میکشه رو مبل…..
روژین: بیچاره شرایط سختی رو پشت سر گذرونده….حبس شدنش و اونهمه درد کشیدنش تو اون یه وجب جا و بعدشم مرده به دنیا اومدن بچش و حالا هم مرگ اون عوضی مثلا پدرش….بخدا خوب دووم آورده تا حالا….
بارمان: خوب میشه…طلوع بدتر از اینا رو هم پشت سر گذرونده….
_ بمیرم الهی براش….خیلی سختی کشیده…..
سرش میچرخه و چشماش تو چشمای اشکی خواهرش قفل میشه…
_ چته تو؟….برا چی هر چی مامان و روژان بهت زنگ میزنن جواب نمیدی…
با دستمال صورت خیسش رو پاک میکنه و میگه: میخوان بگن برم خونه، منم حوصله ندارم….
_ چته؟…
_ اوضاع خونه خوب نیست….هر دیقه بحث، دعوا، از وقتی طلوع اون حرفا رو زده هر شب تو خونه جنگه…..
لعنت بهت با این پارت دادنت این چه وضعشه درست عین آدم زمان مشخص کن سر وقت پارت بده دیگه مردم که مسخره شما نیستند که
کامران زده اونو کشته اما کاش زنده بود بر علیه حمید مجبورش میکردن شهادت بدن😐😐
پدر بزرگه تمام ارث میراث هم بده کمه
بهتر یکمم اوضاع خونه اینا به هم بریزه
آدم نمیدونه به کی فحش بده تو این رمان
بارمان نامرد عین باباش عوضیه
ای بابا این کامرانم عقل تو مخش نیست چرا زدیش کشتیش آخه تنها شاهدی که میتونست حمید و بی آبرو کنه رو کشتی در واقع به نفع حمید کار کردی
كاش طلوع واقعا حق خودشو بگيره از اين خانواده حميد رستايي و رستاييا و از بارمانم جدا بشه و واسه خودش خانومانه زندگي كنه و البته طلوع با پدر بزرگش رابطه خيلي خوبي باهم پيدا كنن و جبران تموم كمبوداي ساره رو بزاره واسه طلوع …