رمان طلوع پارت ۱۷۳

3.9
(7)

 

 

سر و صدای بیرون باعث میشه پلک هامو از هم باز کنم….اولین چیزی که می بینم سینی غذای روی میز که روژین برام آورده بود…قرار بود بخورم ولی خوابم برد….بیچاره چقد هم اصرار کرده بود حتما بخورم…

 

 

به کمک دستام میشینم رو تخت…..صدای حرف زدن مرضیه خانم با دختراش رو میشنوم….نمیدونم این رفت و آمدشون رو پای چی بذارم….

 

 

نگاهم میفته به پنجره….قطره های بارون به شیشه میخوره و صحنه ی آرامش بخشی رو ایجاد میکنه….

 

صدای باز شدن در رو میشنوم و سرم رو میچرخونم….

 

_ چه عجب بالاخره بیدار شدی…

 

به چهره و تیپش نگاه میکنم….شبیه کسی نیست که بچه ش رو از دست داده…برعکس من…..منی که دیگه آمار شب و روز از دستم رفته و تو بدبختی مطلق دست و پا میزنم…..

 

 

لبه ی پنجره میشینه و خیره میشه بهم….

 

_ غذاتو چرا نخوردی…چی رو میخوای ثابت کنی طلوع؟….خودتو تو آینه دیدی؟..میدونی چه مدته چسبیدی به این تخت و ول کنش نیستی….

 

 

دلم حرف زدن نمیخواد….حتی یه کلمه…

 

دلم فقط بارون میخواد…قدم زدن میخواد….

دلم خاله سوگل رو میخواد…دلم مریم و نسرین، همکلاسی هام رو میخواد…دلم…دلم بچه گی هام رو میخواد….دلم گذشته م رو میخواد…همون گذشته ای که خیال میکردم دختر تنها و بی کسی م……آخ چقد خوشبخت بودم و خبر نداشتم.‌….

 

 

التماس وار و ناامید میناله: طلوع‌…حرف بزن تو رو خدا….

 

 

 

رو به شیشه ی بارون خورده لب میزنم: میشه منو ببری قبرستون….

 

 

 

 

*

 

 

دستمو رو قبر خیس و کثیف میکشم….باورم نمیشد که راضی به آوردنم بشه‌……ولی به راحتی قبول کرد…قبول کرد و من الان به اندازه ی یه قبر با خاله سوگلم فاصله دارم….

 

 

_ فردا باید بخیه هاتو بکشی ولی اینقده درازکش بودی و راه نرفتی که معلوم نیست دکترت چی بگه….

 

بهش نگاه میکنم….رو زانوهاش نشسته و رو بهم حرف میزنه…..اونم در مورد چیزی که من یه ذره هم برام مهم نبوده و نیست…

 

نفسمو بیرون میدم و رو به قبر لب میزنم: کاش اونقدی که به فکر جسمم بودی..به فکر قلب و روحمم بودی….

 

 

 

پوف کلافه ای میکشه و به تندی میگه: چیکار باید میکردم که نکردم…..وقتی تک و تنها بودی برات پناه شدم…با وجود مخالفت همه ازدواج کردم باهات…به خاطرت با همه جنگیدم…حتی پدر مادرم….هزار حرف شنیدم و تو‌ خودم ریختم بدون اینکه یه ذره به روی خودم بیارم…طلب چی رو ازم داری طلوع…خانواده مو کنار گذاشتم به خاطرت….انتظار چی ازم داشتی….که چیکار کنم؟…آبرومو بریزم؟…آبروی خانواده مو بریزم؟…تو چرا کوتاه نیومدی پس؟…ساره مرده بود…مگه با افشاگری تو چی تغییر میکرد؟…..بهت گفتم بیخیال گذشته بیا زندگیمون رو کنیم…پا تو کردی تو یه کفش که الا بلا من باید انتقام مادرمو بگیرم….قرار گذاشتی با اون حرومزاده که تا لب مرگ بکشونتت…چطور به این فکر نکردی تو یه مادری و مهمترین دغدغه ت باید بچه ی تو شکمت باشه…بهت گفتم بذار این بچه به دنیا بیاد اونوقت یه خاکی تو‌ سرم میریزم….ولی همش خودتو میدیدی….بدون اینکه یه درصد به من فکر کنی…به این فکر کنی آبروی حمید رستایی یعنی آبروی من….آبروی مادرم….آبروی خواهرام…ماها هم داغون میشیم در صورتی که گناهی نداشتیم این وسط…آره هر چی گفتی درسته….پدر من نقشه ی دزدیدن سکه ها رو کشید….ولی فقط تا همین حد..بلایی که سر ساره آوردن پدر منم رو هم نابود کرد..من خودم خواهر دارم…فکر کردن به همچین چیزی تا مرز دیوونگی میکشونتم….حرومزادگی از اصلان بود….اون ساره رو با نقشه کشید خونش…اون بود که دوستاش رو……

 

دستاش رو رو صورت سرخ از عصبانیتش میکشه و با مکث رو بهم میگه: من خیلی دنبال ساره گشتم….خیلی…ولی نشد….کاری از پیش نبردم….

 

 

حرفاش رو میزنه و بلند میشه….

 

چند قدم از قبر فاصله میگیره و نگاهش رو با کلافگی اطراف می چرخونه..

 

 

 

 

چقد ازدواج ما اشتباه بود…..

 

همین رو به زبون میارم و میگم: ازدواج ما اشتباه بوده بارمان….اشتباه تو بیشتر بوده….من هیچوقت فکر نمیکردم پشت بدبختی های مادرم پدرت باشه…..ولی تو می دونستی…از همه چی خبر داشتی….ولی چیزی نگفتی….نه به من….نه به هیچ کس دیگه…..تا قبل از مرگ اصلان اون فیلمو ازت میخواستم….ولی الان همون هم نمیخوام….چون دیگه ارزشی برام نداره….حق با توعه….من به فکرت نبودم….به فکرت نبودم چون همه ی ذهنم پر شده بود از ساره….از آدمی که به خاطر خودخواهی و نامردی برادرش بی گناه سوخت و نابود شد…از بدبختی هایی که خودم کشیدم در صورتی که اگه پدرت نبود منم یه دختر خوشحال و خوشبخت بودم…چرا همه باید با ازدواجت با من مخالفت کنن…مگه منم بچه شون نبودم…چند نفرتون وقتی فهمیدید دختر ساره م یه احوال پرسی ساده ازم کردین..چند نفرتون گفتین از کجا اومدی….چی بهت گذشت؟….چرا باید پسر دایی هام بخوان بهم تجاوز کنن…چرا حاج رستایی یه بار نشد مثل بقیه نوه هاش، اصلا مثل اونا هم نه..شبیه آدمایی که هر روز باهاشون سر و کار داره با منم رفتار کنه…مگه چی ازتون خواستم…آره من یه خودخواهم چون فقط میخواستم بی گناهی مادرمو ثابت کنم..

 

با دستام صورتمو پاک میکنم و با صدای آرومتری لب میزنم: باشه….اشتباه کردم اومدم تو خانوادتون….خیال میکردم شاید بپذیرین منم عضوی ازتون باشم….ولی بعضی چیزا زوری به دست نمیاد….تنهایی و بی کسی من مقدس تر از خانواده ی شلوغ و پر فتنه و نامرد شماست….تو هم بهتره بری سراغ دختری که هم خانوادت خواهانش باشن هم خودت….راه من و تو به جایی نمیرسه بارمان…….میخواستم یه زندگی نرمالی داشته باشم….ولی نصیبم نشد….

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

24 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
5 ماه قبل

سلام ببخشید پارت جدید رو نمیذارید عزیزم

خواننده رمان
خواننده رمان
5 ماه قبل

خوبی همتا جان یه هفته از پارت قبل گذشته اگه حالت خوبه لطفا پارت بذار البته طولانیتر از قبل

بهار
بهار
5 ماه قبل

شما نمی‌خواهید این رمان کوفتی رو تموم کنی

M.h
M.h
5 ماه قبل

پارت نداریم؟

lilo
lilo
5 ماه قبل

بارمان عوضی😐😐

آهو
آهو
5 ماه قبل

چقد خوشحال شدیم روزی که بارمان به طلوع گفت دوستش داره اصلا فکرشم نمی‌کردم تهش اینجوری بشه…همتا جون اگر کامنتارومیخونی و حالت مساعد شده ممنون میشم پارت گذاری هارومرتب کنی

♡ روا ♡
♡ روا ♡
5 ماه قبل

بارمان فقط خودخواهههههه

آخرین ویرایش 5 ماه قبل توسط فاطمه موحدی
همتا
همتا
5 ماه قبل

آفرین اینبار بدون اینکه خودشو بدبخت نشون بده حرفاشو زد به بارمان
واقعا بی کس و کار زندگی کردن شرف داره به زندگی تو خانواده پرفتنه و نامرد رستایی ها

Roz
Roz
5 ماه قبل

کاش واقعا جداشن ،کارما بره سراغ خانواده رستایی تک تکشون بدبخت شن بارمان دیونه شه از جدایی با طلوع بسوزه کلااا
طلوع هم درسشو بخونه با یه ادم حسابی ازدواج کنه بعد بارمان ببینه طلوع عاشق یکی دیگست یکی دیگه عاشق طلوعه کلا نابود شه
ممنون میشم پارت هارو زود به زود بزاری . باتشکر❤

Fatemeh
Fatemeh
پاسخ به  Roz
5 ماه قبل

طلوع نیاز نداره با کسی ازدواج کنه خودش قوی میشه

امی
امی
5 ماه قبل

اگه بارمان بفهمه پدرش قصد کشتن طلوع داشته
احتمال اینکه به طلوع حق بده هست
کامران اینجا به طلوع باید اطلاع بده
که چی گذشته
بعد همه چی درست میشه

مینا
مینا
پاسخ به  امی
5 ماه قبل

بارمان خوب میدونه کار پدرشه دیدی که رفت تهدیدش کرد موقع دزدیدن طلوع خیالت راحت این آدمی که من میبینم کامرانم بیاد بهش بگه دستور پدرت بود باز به طلوع میگه اگه تو بیمارستان تهدیدش نمیکردی اینجوری نمی شد عمراااا کاری نمیکنه چون اون میدونه اگه عموهاش بفهمن پدرش چه غلطی کرده کل خانواده بارمان رو طرد میکنن البته قبلش پدرش و تیکه تیکه میکنن

بهار
بهار
5 ماه قبل

بعد 5روز پارت گذاشتی اینقدر کن خوب این به چه دردی میخوره. نمیخوای تمومش کنی

Fatemeh
Fatemeh
5 ماه قبل

چقدر سخته آدم به جایی برسه که به زور زندگی کنه

خواننده رمان
خواننده رمان
5 ماه قبل

چقد کم😑

Ana
Ana
5 ماه قبل

خدا كنه واقعا طلوع جدا بشه اخ كه چقدر خوب ميشه والا دوسِت دارماي بارمان ب دل من خواننده هم نميشينه و زننده س و خالص نيس

آخرین ویرایش 5 ماه قبل توسط Ana
Bahareh
Bahareh
پاسخ به  Ana
5 ماه قبل

خیلیم حق گفتی 👍🏻👍🏻

Aseman
Aseman
5 ماه قبل

چقدر اینجا ب بارمان حق دادم. واقعا منطقیه ، طلوع با بیفکری و احساسی تصمیم گرفتنش و البته اعتماد بیجایی ک ب هرکس و ناکسی غیر از تنها پناه و همسرش داشت ، این گند افتضاح و ب بار آورد حتی باعث مرگ بچه خودشم شد. چی میشد اگر خودشو ی لحظه جای بارمان میزاشت و یکم درکش می‌کرد و می‌فهمید غیر از اون از همه باید فراری باشه!

Bahareh
Bahareh
پاسخ به  Aseman
5 ماه قبل

آخه مشکل اینجاست اون بارمان عوضی از همه غیر قابل اعتمادتره فقط با طلوع ازدواج کردکه بتونه کنترلش کنه تا آبروی پدرش نره و اینکه خودشم به طلوع تجاوز کرد طلوع اصلا نباید با یه آدم متجاوز ازدواج میکرد خود این بزگترین اشتباهش بود

آخرین ویرایش 5 ماه قبل توسط Bahareh afsar
مینا
مینا
پاسخ به  Bahareh
5 ماه قبل

👏🏿 👏🏿 👏🏿 👏🏿 👏🏿 👏🏿 👏🏿 👏🏿 👏🏿 👏🏿 👏🏿 👏🏿 👏🏿 👏🏿 👏🏿 👏🏿 👏🏿 👏🏿 👏🏿 👏🏿 👏🏿 👏🏿 👏🏿 👏🏿 👏🏿 👏🏿 👏🏿 👏🏿 👏🏿 👏🏿 👏🏿

مینا
مینا
پاسخ به  Aseman
5 ماه قبل

بارمان از اول به طلوع دروغ گفته فریبش داده بهش گفته مادرش یه هرزه بوده دزد بوده خانوادشون و نابود کرده سکه ها رو دزدیده باعث نابودی پدربزرگش شده حتی مریضی مادربزرگش و انداخت گردن ساره با اینکه همه چیز و از اول میدونست ولی به طلوع دروغ گفت بعد دید محمد حسین بهش نزدیک شده فاز عاشقی برداشت و برای اینکه از محمد حسین دورش کنه و به قول خودش آبروی خانوادش نره با طلوع ازدواج کرد اونوقت شما میگی تنها تکیه گاه طلوع بوده؟طلوع بی فکری کرده؟این آدم اصلا قابل دفاع هست؟بارمان از همه اونا بیشتر به طلوع ضربه زده هم بهش تجاوز کرد هم تو نمایشگاهش مدام تحقیرش کرد مدام بهش هرزه گفت هم بهش دروغ گفت و با احساساتش بازی کرد عاشقش کرد به زور حاملش کرد فقط برای اینکه بتونه توسط اون بچه دهن طلوع رو ببنده و از پدر و خانوادش محافظت کنه اونوقت شما میگی تکیه گاه طلوعه؟لجنتر از همه اون خانواده همین بارمانه

Aseman
Aseman
پاسخ به  مینا
5 ماه قبل

چرا شما در نظر نمیگیری که بارمان بین طلوع و خانوادش گیر کرده ثانیا اگر طلوع رو دوست نداشت اینقدر نگرانش نبود و تو چند روز نبودش اینطوری ديوانه نمیشد! کلی حرف از همه شنید بااینحال پاش موند. من نمیگم بارمان مقصر نی. هست ولی طلوع هجدکم تقصیر نداره!

مینا
مینا
پاسخ به  Aseman
4 ماه قبل

چه گیر کردنی ؟کاری که پدر بارمان کرده بدتر از جنایته فکر کردی طلوع آینده ای داره؟هر جا بره با هر کسی بازم انگ حرومزادگی باهاشه طلوع مجبوره حقیقت و آشکار کنه بخاطر خودش نه بخاطر بچه هایی که در آینده خواهد داشت که حداقل بچه هاش نشنون مادربزرگشون هرزه بوده دزد بوده و مادرشون یه حرومزادست پدر بارمان نه تنها زندگی خواهرش بلکه زندگی نسلهای بعد خواهرش رو هم نابود کرده این کار بدتر از قتله

در ضمن چه دوستداشتنی؟بارمان اگه پای طلوعه و حرف میشنوه فقط بخاطر پنهون کردن کثافتکاری پدرشه چون نمیخواد حتی خانوادش بفهمن با چه لجنی زندگی میکنن بعد اون به فکر مال و اموالیه که با آشکار شدن حقیقت از دستشون در میاد بارمان اگه عاشق طلوع بود بهش تجاوز نمیکرد اونم در حالیکه میدونست مادر طلوع قربانی طمع پدرش شده و بدتر از اون که به طلوع دروغ گفت حداقلش میتونست کلا چیزی نگه و بگه من بچه بودم نمیدونم چی شده نه اینکه بگه مادرت هرزه و دزد بود و تو حاصل تجاوزی و تخم حروم هم از خانواده ارث نمی‌بره بارمان حتی زمانیکه ادعای عاشقی میکرد به فکر این بود که طلوع حق و حقوقش و طلب نکنه واقعا شما به چنین آدمی میگید عاشق؟؟؟؟

مینا
مینا
5 ماه قبل

بارمان کثافت چه طلبکارم هست طلوع باید میگفت یادت رفته بهم تجاوز کردی؟عوضی میگه پدرمم نابود شد ههه پدر تو مگه دل داره؟مگه غیرت و شرف داره که نابودم بشه؟جای طلوع بودم از همون قبرستون راهم و جدا میکردم اینم پسر همون بیشرفه ازش انتظاری نیست

دسته‌ها

24
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x