رمان عشق با چاشنی خطر پارت 46

3
(2)

 
از اینجا میتونستم شاه عبدالعظیم رو ببینم پس جایی که میخواست منو ببره شاه عبد العظیم بود
ماشین رو کنار خیابون پارک کرد و پیاده شد
اشکی:زودباش پیاده شو
از ماشین بیرون اومدم و دنبالش رفتم که رفتم سمت یه فروشگاه چادر منم که مثل این جوجه اردک ها دنبالش میرفتم. چند قدم سریع برداشتم و باهاش هم قدم شدم
_چیکار میخوای بکنی؟
اشکی:یه چادر بخریم بریم شاه عبدالعظیم
_من چادر نمیخوام
اشکی:بدون چادر نمیزارن بری تو که
ناچار دنبالش رفتم که انواع و اقسام چادر بود و منم چون زیاد حوصله نداشتم دست گذاشتم رو اولین چادر و یه نگاه بهش انداختم که زدم بود چادر لبنانی.
خانم فروشنده که اونم یه خانم چادری بود سریع برام همون چادرو اورد و منم رفتم سمت اتاق پرو، اول تمام موهام رو جمع کردم و بعد چادر رو انداختم سرم نه بابا ترشی نخورم یه چی میشم چادره واقعا بهم اومده بود
چند تقه به در خورد. درو باز کردم که
اشکی: اندازه ست؟
تازه سرشو بلند کرد و سر تا پامو یه نگاه انداخت
اشکی:بهت اومده
این اولیک باری بود که بدون اینکه بخواد نقش بازی کنه ازم تعریف کرده بود و این واقعا ذوق داشت نداشت؟ چرا داشت
لبخندی ناخودآگاه روی لب هام شکل گرفت
اشکی دستشو که یه چادر نماز هم رو دستش بود گرفت سمتم شکل و گل هاش محشر بودو خوشگل
اشکی:بپوشش
اول چادر مشکی رو از سرم برداشتم و بعد چادر نماز رو از اشکی گرفتم و انداختم سرم همین جوری داشتم میچرخیدم و خودمو تو آیینه نگاه میکردم که نگام افتاد به اشکی که داشت بهم نگاه میکرد سریع خودمو جمع کردم و چادر رو بیرون اوردم
اشکی چادر رو ازم گرفت و رفت بیرون دوباره همون چادر مشکی رو انداختم روی سرم و رفتم بیرون. اشکی هم بیرون منتظر وایساده بود. نایلون چادر نماز رو داد دستم و دوباره نشست تو ماشین منم نشستم و همونجوری که چادر نماز تا بود بیرون اوردم و گذاشتم تو کیفم و نایلون رو گذاشتم صندلی عقب.
اشکی ماشین رو گذاشت تو پارکینگ. پیاده شدیم و رفتیم سمت شاه عبدالعظیم
به ورودیش که رسیدیم اشکی دستشو گرفت سمت راستم
اشکی:اون جا برای بانوان هستش اینور هم برا آقایون پس ازت میخوام وقتی رفتی داخل اینقدر با خدای خودت خلوت کنی که وقتی اومدی بیرون آروم شده باشی چون از فردا باید برگردی به دانشگاه
_ممکنه طول بکشه خسته شدی برو
اشکی:این روزا دل منم گرفته شاید برای آروم شدن دلم بیشتر از تو نیاز به خلوت داشته باشم
چرا دلش گرفته؟ چرا من از زندگی این بشر هیچی نمیدونم؟؟؟ ولی مطمئنم اون همه چیه زندگی منو میدونه
_اوکی آروم که شدم بهت زنگ میزنم
فقط سرشو تکون دادو رفت و منم رفتم سمت همون جایی که اشکی اشاره کرده بود

با ورودم چنان آرامشی به سراغم اومد که تا حالا تجربش نکرده بود.
اینقدر با خدا حرف زدم که متوجه گذر زمان نشدم. از خدا خواستم و اینقدر التماسش کردم که کمکم کنه امیرو فراموشش کنم جوری که از اولم وجود نداشته و اگه ایندفعه قرار شد عاشق بشم عاشق کسی بشم که اونم واقعا دوسم داشته باشه و قسمت هم باشیم و عاشق همدیگه. اینقدر گذشت و گذشت که کامل آروم بودم و الان با فکر به امیر اصلا اذیت نمیشدم انگار که از اولم دوسش نداشتم و برام تبدیل شده بود به یه آدم معمولی و غریبه و بلند شدم و بیرون اومدم و زنگ زدم به اشکی که بیاد بریم.
بعد از ۵ مین اومد و تو صورت اونم یه آرامش خواصی بود انگار اونم آروم شده بود.
اشکی:چطوری؟ آروم شدی؟
راه افتاد منم پشت سرش
_اوهوم
اشکی:خوبه چون شب باید بریم خونه باغ
گیج پرسیدم:خونه باغ کجاست؟
اشکی:مگه مال شما نیست
_نه
اشکی:منم چیز زیادی نمیدونم فقط دایی زنگ زد که امشب بریم خونه باغ هر چی هم گفتم که اونجا مال کیه چیزی نگفت فقط یه آدرس داد که فکر کنم هم خانواده من هستن هم خانواده تو
_آهان
اشکی:ولی یه چیزی مواظب نازنین باش به فرهادم نزدیک نشو
_اونوقت چرا؟
اشکی:اگه غرورتو دوست داری نزدیکشون نشو
_اوکی
از اینکه نگرانم بود یه حس خوبی داشتم
رفتیم تو پارکینگ که ماشینو برداریم که یه دختره از ماشینش اومد بیرون و شروع کرد برا اشکی عشوه خرکی بیاد.
تو دلم یه حس حسادتی افتاده بود که نگو. جوری که دختره متوجم بشه دستمو بلند کردم و به قصد درست کردن چادرم دستمو بلند کردم که دختره حلقه مو دید. بعدم با چشم و ابرو به دست اشکی اشاره کردم که با دیدن حلقه اشکی یه ایش زیر لبی گفت و رفت که البته بگم هیچ کدوم از کارام از چشم اشکی دور نموند و حتی اون پوزخندی که رو لباش نشسته بود حالمو خراب نکرد چون به هیچ عنوان از کارم پشیمون نبودم و دلیلی هم برای این حسادتم نداشتم
حالا که از حسی که به امیر داشتم راحت شده بودم ذهنم درگیر شده بود که من چند شب پیش که حالم خراب بود و اشکی پیشم مونده بود چه خراب کاری کرده بودم؟
ولی اصلا هیچی یادم نمیومد و مطمئنن اگه از اشکی بپرسم بهم نمیگه
نشستم تو ماشین که اشکی راه افتاد و از پارکینگ خارج شد
بعد از چند روز نیاز داشتم یکمی با عسل حرف بزنم و ببینم راهی داره برای به یاد اوردن خواطراتم.
_منو ببر خونه عسل اینا
اشکی:عسل که الان دانشگاهه
_امروز یه کلاس بیشتر نداره تا منو ببری اونم میاد
اشکی:یادت باشه به موقع برگردی که باید بریم خونه باغ
_باشه
تارسیدن به خونه عسل اینا حرف دیگه ای زده نشد
روبه روی خونه عسل اینا پیاده شدم
_مرسی
بعدم سریع پریدم پایین و رفتم سمت خونه عسل اینا که اشکی با سرعت حرکت کرد
زنگو زدم و منتظر شدم
خاله:کیه؟
_منم خاله
خاله:چه عجب از این ورا بفرما تو
در با تیکی باز شد و رفتم داخل.
سمت پله ها رفتم و رفتم بالا. خاله دم در منتظرم وایساده بود
_سلام
خاله:سلام خوبی؟ چرا با آسانسور نیومدی؟
_میترسم خاله

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان تابو

رمان تابو 0 (0)

4 دیدگاه
دانلود رمان تابو خلاصه : من نه اسم دارم نه خانواده، تنها کسی که دارم، پدرمه. یک پدر که برام همه کار کرده، مهربونه، دلرحمه، دوست داشتنیه، من این پدر رو دوست دارم، اون بهم اسم داد، بهم شخصیت داد، اون بهم حس انتقام داد. من این پدر رو می‌خوام…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۶ ۱۰۴۸۲۴۸۹۶

دانلود رمان نشسته در نظر pdf از آزیتا خیری 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     همه چیز از سفره امام حسن حاج‌خانم شروع شد! نذر دامادی پسر بزرگه بود و تزئین سبز سفره امیدوارش می‌کرد که همه چیز به قاعده و مرتبه. چه می‌دونست خانم‌جلسه‌ایِ مداح نرسیده، نوه عموی حاجی‌درخشان زنگ می‌زنه و خبر می‌ده که عزادار شدن! اونم…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۸ ۲۳۱۵۴۲۲۵۱

دانلود رمان عزرایل pdf از مرضیه اخوان نژاد 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   {جلد دوم}{جلد اول ارتعاش}     سه سال از پرونده ارتعاش میگذرد و آیسان همراه حامی (آرکا) و هستی در روستایی مخفیانه زندگی میکنند، تا اینکه طی یک تماسی از طرف مافوق حامی، حامی ناچار به ترک روستا و راهی تهران میشود. به امید دستگیری…
IMG 20230128 233719 6922 scaled

دانلود رمان جانان 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     جانان دختریه که در تصادفی در سن 17 سالگی به شدت مجروح می شه و صورتش را از دست می دهد . جانان مادر و برادرش را مقصر این اتفاق می داند . پزشک قانونی جسد سوخته دختری را به برادر بزرگ و…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۹ ۲۳۲۰۰۱۸۰۷

دانلود رمان آفرودیته pdf از زهرا ارجمندنیا 0 (0)

5 دیدگاه
  خلاصه رمان :     داستان در لوکیشن اسپانیاست. عشقی آتشین بین مرد ایرانی تبار و دختری اسپانیایی. آرون نیکزاد، مربی رشته ی تخصصی تیر و کمان، از تیم ملی ایران جدا شده و با مهاجرت به شهر بارسلون، مربی دختری به اسم دیانا می شود… دیانا یک دختر…
nody عکس های شخصیت بهار و کامران در رمان ازدواج اجباری 1626111507

رمان ازدواج اجباری 0 (0)

1 دیدگاه
  دانلود رمان ازدواج اجباری   خلاصه : بهار یه روز که از مدرسه میاد خونه متوجه ماشین ناشناسی میشه که درخونشون پارکه که مسیر زندگیش و تغییر میده… پایان خوش  
InShot ۲۰۲۳۰۷۱۳ ۰۰۲۸۰۵۰۲۰

دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای…
۱۶۰۵۱۰

دانلود رمان تموم شهر خوابیدن 0 (0)

3 دیدگاه
    خلاصه رمان:       درمانگر بيست و چهارساله ای به نام پرتو حقيقی كه در مركز توانبخشی ذهنی كودكان كار می‌كند، پس از مراجعه ی پدری جوان همراه با پسرچهارساله اش كه به اوتيسم مبتلا است، درگير شخصيت عجيب و پرخاشگر او می‌شود. كسری بهراد از نظر…
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۸ ۱۱۲۶۴۰۲۰۲

دانلود رمان سرپناه pdf از دریا دلنواز 0 (0)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان :       مهشیددختری که توسط دوست پسرش دایان وبه دستورهمایون برادرش معتادمیشه آوید پسری که به خاطراعتیادش باعث مرگ مادرش میشه وحالاسرنوشت این دونفروسرراه هم قرارمیده آویدبه طور اتفاقی توشبی که ویلاشو دراختیاردوستش قرارداده بامهشید دختری که نیمه های شب توی اتاق خواب پیداش میکنه درگیر…
1676877298840

دانلود رمان عبور از غبار pdf از نیلا 1 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :           گاهی وقتها اون چیزایی رو ازدست می دیم که همیشه کنارمون بوده وگاهی هم ساده ساده خودمونو درگیر چیزایی میکنیم که اصلا ارزششو ندارن وبودونبودشون توزندگی به چشم نمیان . وچه خوب بودکه قبل از نابودشدنمون توی گرداب زندگی می فهمیدیم…
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ARMY
ARMY
1 سال قبل

مرسییییییی❤️✨

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x