رمان عشق صوری پارت 100

5
(1)

تایم کاریم که تموم شد یه ماشین گرفتم که بتونم به سرعت خودمو برسونم خونه.
تمام طول راه به همین فرصت پیش اومده فکر میکردم.
به اینکه کم کم دارم به خواسته هام‌می رسم.به چیزهایی که همیشه آرزشون رو داشتم.
دیگه نه اون شهرام لعنتی که جدیدا واسه من طاقچه بالا واسه میذاشت مهم بود و نه اون ژینوس افسار پاره شده و نه استاد و نه هیچکس دیگه…
هیچکدوم برام مهم نبودن حالا که تا موفقیت و معروفیت بیشتر فاصله ای نداشتم!
وقتی رسیدم خونه،اولین کاری که کردم انتخاب یه لباس مناسب بود.
یه لباس خاص…لباسی که تو تنم به خوبی بشینه و بهترین حالت از من رو نشون بد…
درهای کشویی کمدهای عسلی رنگ رو کنار زدم و مقابلش ایستادم.
تو این دیدار همچی برای من مهم بود.
از رنگ لباسم گرفته تا مدل و حتی ادکلن و اکسسوری هایی که باید استفاده میکردم…
تا هشت شب زمان زیادی داشتم اما…اما ترجیح میدادم از همین حالا همه چیزم رو آماده میکردم حتی وسایل آرایشی لازم واسه میکاپ مورد نظرم….
قبل از ساعت هست دیاکو برام یه آدرس فرستاد.
بااینکه احساس میکردم نرمالش اینه که اون دیدار و قرار توی خود شرکت انجام بشه اما اونقدر سرخوش و خوشحال بودم که این چیزها ذره ای برام اهمیت نداشت.
آماده که شدم، آخرین قدمی که واسه ظاهر و بدنم انجام دادم زدن ادکلن بود.
کیف و تلفن همراهمو برداشتم و با بلند شدن از روی صندلی ای که رو به روی میز آرایشی بود بلند شدم و به سمت آینه ی قدی رفتم.
هر گام که برمیداشتم به طرز واضح و دلنشینی بوی ملایم ادکلن خودمو احساس میکردم و حس خوشایندی بهم دست میداد.
مقابل آینه ایستادم و خودمو برای جندمینبار برانداز کردم.
نگاهم از کفشهای مشکی و ظرف پاشنه بلندم که بندهای مشکی باریکش تا مچ بالا بالا میومدن و اونجا به صورت پایپونی بسته میشدن بالا اومد و رسید به صورتم.
آرایش ملیحی کرده بودم چون نمیخواستم تصور کنن زیبایی صورتم به لطف لوازم آرایشیه..چرخی زدم در حالی که از تماشای خودم لبخند رضایت بخشی روی صورتم نقش بسته بود.
چشم از اون آینه و تصویر منعکس شده ی خودم برداشتم و با خم کردن گردنم اینبار خیره شدم به ساعت مچی روی دستم.
با اینکه همچنان زمان زیادی داشتم اما از اونجایی که دوست نداشتم حتی یک ثانیه هم تاخیر داشته باشم یه تاکسی اینترنتی گرفتم وبالاخره رضایت دادم از اتاقم برم بیرون…
از پله ها که پایین اومدم، قدم زنان خواستم به سمت در رفتم

مامان هم همزمان بامن اومد بیرون.
خیلی به خودش رسیده بود و وقتی کنار هم قرار میگرفتیم هیچ کسی نمیتونست حدس بزنه مادر و دختریم.
باید اینطور بگم…مابیشتر شبیه دوتا دوست بودیم با یه اختلاف سنی دو سه ساله !
درحالی که توی آینه خودشو برانداز میکرد و لبهاش رو روی هم می مالید گفت:

-بازم میری داری پیش دوست پسرت!؟

نمیدونم چرا اینقدر اصرار داشت رو همچین موردی فوکوس بکنه.با عصبانیت پرسیدم:

-چرا هر وقت من میخوام از خونه بزنم بیرون تو فکر میکنی با یه پسر قرار دارم !؟

پشت چشمی نازک کرد برام و بعد از اینکه از گوشه چشم یه نگاه شماتت گونه به صورت انداخت جواب داد:

-چون در حد یه ملکه به خودت رسیدی…یه دختر فقط وقتی به خودش تا به این حد میرسه که با یه پسر قرار داشته باشه!

با اخم گفتم:

-اشتباه میکنی..من یه قرار کاری دارم! همین!

راهمون از هم جدا شد.اون سمت پارکینگ رفت و من سمت در خروجی.
خوشبختاته بیرون اومدن من همزمان شد با سر رسیدن تاکسی.
سوار شدم و آدرس رو بهش دادم.
کیفمو گذاشتم روی پاهام و یه نفس عمیق کشیدم.
هم استرس داشتم هم نداشتم.
هم شاد بود و هم کمی دستپاجه…
مدام تو ذهنم این قرار رو بازساری و تجسم میکردم و به این فکر میکردم که دقیقا چه حرفهایی بزنم و چه جوری برخورد بکنم که تو همون لحظات اول به دلشون بشینم ولی …یه دغدغه ی دیگه هم داشتم.اینکه مبادا یه وقت اونا از من خوششون نیاد و….

چشمهام رو باز و بسته کردم.
نه!
اصلا دوست نداشتم به اتفاقهای منفی فکر کنم.اصلا…یه نفس عمیق کشیدم و چندینبار با خودم زمزمه کردم:

“همچی خوب پیش میره همچی همچی…اونا از تو خوششون میاد شیوا…حتما از تو خوششون میاد.اصلا نترس..اصلا…”

آینه ام رو از جیب لباسم بیرون آوردم و نگاهی وسواسانه به صورتم انداختم.
با اینکه همچی تقریبا اوکی بود اما باز من یه کوچولو اضطراب داشتم.
اضطرابی که هر جور شده باید کنترلش میکردم.
راننده ماشین رو نگه داشت و گفت:

-بفرمایید خانم رسیدیم!

یکم خم شدم و اول نگاهی به سردر و ورودی اون هتل که توی یه منطقه ی بالاشهر یود انداختم و بعد مچ رو بالا آوردم و اینبار ساعت رو چک کردم.
هنوز نیم ساعت زمان داشتم.
رو کردم سمت راننده و گفتم؛

-اگه میشه ربع ساعتی صبر کنید من باهاتون حساب میکنم

پذیرفتو گفت:

-خیلی خب مشکلی نیست

نمیخواستم حالا برم که متوجه عجله و اضطرابم بشن یا در همون نگاه اول به این نتیجه برسن من واسه این دیدار یکم زیادی هول و مشتاقم برهی همین ربع ساعتی منتظر موندم تا اینکه خود ویاکو تماس گرفت و سراغمو گرفت اونحا بود که تصمیم گرفتن دیگه وقت رفتن..
هزینه اسنپ رو حساب کردم و بعد هم از ماشین پیاده شدم و با گام های آروم به سمت پله های منتهی به درب ورود و خروج اون هتل پنج ستاره رفتم….

نگاه های هیچکدوم از آدمهای اون جمع رو دوست نداشتم.
نه اون مرد ایرانی که از نمایندگان اون برند معروف بود و خیلی سوسکی پارتی بازی کرده بودن و براش نوشیدنی غیرقانونی آورده بودن و مدام می نوشید و پرو پاچه ی منو دید میزد و نه اون دوست عجیب و از دماغ فیل افتاده ی فرانسویش که خیلی آشکار و عیان اندام و چهره ی من و شینارو باهم مقایسه کرد تا تهش به این نتیجه برسه با کدوممون لاس زدن شیرینتره و نه حتی شینا که با نفرت و حسادت آشکاری هرازگاهی براندازم میکرد و کنج لبش رو با انزجار و نفرت میداد بالا…
من از نگاه های هیچکدومشون خوشم نمیومد و هیچ احساس خوبی از بودن درکنارشون نداشتم.
و دیاکو…گرچه تو بدو ورودم با نگاه های تحسین برانگیز و خریدارانه و حرفهای سراسر تحسین و تمجیدش اعتماد بنفسم رو بیشتر کرد و حتی بهم فهموندهمونجوری اینجا ظاهر شدم که انتظارشو داشته اما قسم میخورم تو طوب مهمونی حای یکبار هم سعی نکرد جوری باهام رفتار بکنه که نگاه ناخلفی سمتم نیاد یا دست کم با یه تعصب کوچیک نشون بده دوست دخترشم و پیشاپیش دوندن طمع تیز شده ی اون دومرد که البته یکنفرشون یه ایرانی مقیم فرانسه بود رو بکنه و بهشون بفهمونه من گرچه یکی از مدلینگهای شرکتم و احتمالا قراره باهاشون همکاری بکنم اما، جز خط قرمزش ها هم محسوب میشم!!!
اون مرد ایرونی که یکی دیگه از نمایندگان اون شرکت فرانسوی بود و اگر اشتباه نکنم بارها رفیقش و دیاکو ساعد صداش میزدن،جامش رو برداشت و به سمتم گرفت و با لبخندی وا رفته و مشمئزه کننده که حتی زیر سایه ی خوشتیپی و خوش پوشیش باعث نمیشد مهرش به دل بنشینه حرفهایی به فرانسوی زد که برای من نامفهوم بودن.
دیاکو خیلی سریع و درحالی که لبخندی پر حرص رو لبهاش نشونده بود
تا نشون بده خوشحاله اون هم وقتی که بخاطر خشکی رفتار من نبود،رو به من کلامهای اون فرانسوی رو ترجمه کرد و گفت:

-ازت میخواد تو براش نوشیدنی بریزی…بریز…زودباش!

شینا با حسادت ازش پرسید:

-ازت میخواد تو براش نوشیدنی بریزی…بریز…زودباش!

شینا با حسادت ازش پرسید:

-میخوای من بریزم!؟

چشم غره ای بهش رفت و گفت:

-نه از شیوا خواسته! تو حواستو بده به دوست دیگه مون

من فکر میکردم قراره در مورد کار صحبت کنیم اما از کل اون چند ساعتی که از باهم بودنمون میگذشت فقط چند دقیقه اش در مورد کار حرف زده شد و مابقیش از نظر من مسخره و چندش گذشت…
بطری رو برداشتم و براش نوشیدنی الکلی ریختم لبخند شل و وا رفته ای زد و اینبار نه به فرانسوی بلکه به فارسی گفت:

-برای خودتم بریز…

حتی نتونستم یه لبخند خشک و خالی نثارش کنم.
فقط سرمو با بی میلی به طرفین تکون دادم و گفتم:

-نه ممنون! من نوشیدنی الکی نمیخورم!

اصرار کرد و گفت:

-بنوش …به سلامتی هم!

نگاه های سنگین دیاکو باعث شد جهت و سمت و سوی نگاهم به سمتش کشیده بشه.
چشم غره ای رفت و لب زد:

“بنوش”

از اینکه برای رسیدن به بعضی چیزا باید با آدم چندشی مثل اون جوری رفتار میکردم که که باب میلم نبود حالم بد و حسم ناخوش میشد!
خیلی جلوی خودمو گرفتم اخم نکنم.
برای خودمم چندجرعه ریختم.
دستشو بالا آورد و درحالی که با لبخندهای هیزی تماشام میکرد گفت:

دستشو بالا آورد و درحالی که با لبخندهای هیزی تماشام میکرد گفت:

-سلامتی توووو…

لیوانمو به جامش زدم و با اکراه اون نوشیدنی الکی رو خوردم.
حالم از بوی اون نوشیدنی بهم میخورد ولی به اجبار تحمل کردم.
دیاکو رو کرد سمت مرد فزانسوی و باخوش رویی شروع کرد باهاش خوش و بش کردن.
انگلیسی تا حدودی مسلط بودم اما فرانسوی نه برای همین چیزی نفهمیدم اما هر چی که بود مشخص بود صحبتهاش به مذاق اون مرد فرانسوی خیلی خوش اومد.
تائیدش رو که گرفت رو چرخوند سمت شینا و گفت:

-خب! ببر بچرخونش…کاری کن بهش خوش بگذره ..میفهمی که چی میگم!؟

شینا با لوندی چشمکی زد و گفت:

-معلومه که میفهمم…

دیاکو با تحسین گفت:

-آفرین! تو همیشه گیرایت بالا بود.پس ببرش توی اتاقش!

من معنی کارها، حرکات و ایما و اشاره ها و حرفهاشون رو متوجه نمیشدم اما…

اما احساس کردم اینجا هیچ چیز طبق پیش بینی من پیش نرفته…
شینا بلند شد و همراه اون مرد فرانسوی قرن زنان به راه افتاد.
نفهمیدم…نفهمیدم وقتی زبونش رو بلد نیست واسه چی همراهیش میکنه اما این کنجکاوی وقتی بر طرف شد که دست شینا دور بازوی اون مرد حلقه شد و به طرز چندشی هی خودش رو بهش می مالوند و…
از تماشای هرزه بازی های اون سلیطه اصلا لذت نبردم واسه همین سرمو برگردوندم و با صورتی درهم به جام توی دستم که هنوز کمی از اون نوشیدنی الکلی توش بود خیره شدم.
حس میکردم دهنم بو گند اون نوشبدنی رو گرفته…
تو این فکر بودم که با چی میتونم اون بو رو بپرونم و به کل از اون فضا پرت و دور شده بودن تا وقتی که جمله ی دیاکو حالم رو عوض و بد کرد:

-شیوا جان ..بهتره مسیو ساعد رو همراهی کنی اتاقش تا یکم استراحت بکنه!

وقتی اینو گفت با تعجب سرمو بابا گرفتم.جاخورده و درهم پرسیدم:

-چی!؟ من…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
z
z
2 سال قبل

خاکبرسرت شیوا که یه ذره شعور نداری هر بلایی سرت بیاد حقته زنیکه هرزه بیشعور شهرام و عین گاو انداختی به جون اون استادت تا خودت بای اینجا پی گوه خوریات

علی
علی
2 سال قبل

اولش زیاد تکراری داشت.

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x