رمان عشق صوری پارت 139

5
(2)

 

وای که اگه بازم پای ژینوس به این خونه باز بشه دیگه محاله اسمشو بیارم.
بلند شد و گفت:

-برات اسنپ میگیرم!

این دیگه آخرش بود.
بدتربن‌جمله ای که میشد بشنوم!
لامصب حتی نمیخواست خودش منو برسونه.
حالا شک و شبه هام قوت بیشتری گرفتن و بیشتر مطمئن شدم‌یه چیزی هست.
یه چیزی که اون میخواد من نمونم و زودتر برم خونه.
متحیر پرسیدم:

-یعنی تو حتی خودت هم‌نمیخوای منو برسونی؟

رفت سمت صندلی راحتیش.یکی از تیشرتهاش رو از روی دسته ی صندلی برداشت و حین پوشیدنش جواب داد:

-کار واجبی دارم‌شیوا! نمیتونم برسونمت

دست به سینه و با اخم پرسیدم:

-کار واجب داری یا ملاقت واجب داری…

سرش رو جنبوند و گفت:

-آره اتفاقا یه ملاقات واجب دارم….

عصبی و پوزخند زنان پرسیدم:

-لابد با یکی مثل ژینوس!؟

چون اینو گفتم متعجب نگاهم‌کرد.بعد اون تعجب کم‌کم جاش رو به اخم داد و اون‌اخم‌جاش رو به نگاه غضب آلود ودرنهایت اون‌نگاه غضب آلود ختم شد به این‌جمله:

-شیوا لطفا چرت نگو…برات تاکسی میگیرم یه راست میری خونه!

سگرمه هامو زدم توی هم و گفتم:

-لازم‌نیست خودتو به زحمت بنداری! شما برو به کار واجبت برس من خودم راه خونه رو بدلم

صدام زد و گفت:

-شیوا …گوش کن…

محلش ندادم و گفتم:

-تو برو به کار واجبت برس…خداحافظ!

اینو گفتم و با عجله به سمت در رفتم و از خونه اش زدم بیرون…

حوله رو دور تنم پیچوندم از حمام اومدم بیرون.
به همچی گیر میدادم.
به دوش اب، به در، به دیوار…حتی با دمپایی هم نمیتونستم بسازم.
هرکدوم رو شوت کردم توی یه قسمت از اتاق و از در حمام فاصله گرفتم.
چنددقیقه بعد اول صدای ضربه در اومد و بعدهم خدمتکار سینی به دست وارد اتاق شد.
چیزی که ازش خواسته بودم رو گذاشت روی میز.
یه کاپوچینو
چیزی که شاید من بی جنبه رو بیخواب میکرد اما اهمیت نداشت.
مهمتز این بود که آرومم میکرد.
سینی رو صاف نگه داشت و گفت:

-خانم اینم کاپوچینو که خواستین…. اگه کار دیگه ای ندارین من برم به مهمونها برسم!

اولش دستمو تکون دادم که بره ولی بعد خیلی زود خطاب به اون که آماده باش واسه رفتن بود پرسیدم:

-کمند…

ایستاد و گفت:

-بله خانم…

رفتم سمت میز.کنارش ایستادم و با برداشتن فنجون عطر کاپو رو بو کشیدم و پرسیدم:

-گفتی مهمون داریم!؟

-آره خانم‌

– کی هستن مهمونها!؟

کنج لبش رو داد بالا تا بهم بفهمونه آدمای دلخواهش نیستن و بعدهم گفت:

رفتم سمت میز.کنارش ایستادم و با برداشتن فنجون عطر کاپو رو بو کشیدم و پرسیدم:

-گفتی مهمون داریم!؟

-آره خانم‌

– کی هستن مهمونها!؟

کنج لبش رو داد بالا تا بهم بفهمونه آدمای دلخواهش نیستن و بعدهم گفت:

آقای احدی و دخترشون ژینوس و خانمشون ژیلا!

صورتم دچار اون حالت نامیزون شد و وجودم رو حس چندش و انزجار فرا گرفت.
چقدر این خونه داشت خسته کننده میشد.
هرروز مهمون و هرروز آدمایی که از دیدنشون متنفر بودمم.
و من به تمام این حسها ،خستگی رو هم باید اضاف میکردم.
تا کی میتونستم خودمو از دید اونا پننهون کنم که ژینوس نفهمه من کی هستم !؟

سکوتمو شکستم و خطاب به کمند که منتظر بود بهش اجازه ی رفتن بدم آهسته گفتم:

-کمند اگه سراغ منو گرفتن بگو سرم درد میکرد قرص خوردم و خوابم گرفته !خب؟

متعجب نگاهم کرد ولی مطیع گفت:

-به چشم…

وقتی رفت بیرون درو از داخل قفل کردم و باخاموش کردن چراغ برگشتم سمت میز.
درحالی که همچنان همون حوله تنم بود شروع کردم تو تاریکی خوردن کاپو و همزمان به این فکر کردم که اومدن اونها اون هم به صورت خانوادگی چه دلیلی میتونه داشته باشه؟

وقتی رفت بیرون درو از داخل قفل کردم و باخاموش کردن چراغ برگشتم سمت میز.
درحالی که همچنان همون حوله تنم بود شروع کردم تو تاریکی خوردن کاپو و همزمان به این فکر کردم که اومدن اونها اون هم به صورت خانوادگی چه دلیلی میتونه داشته باشه؟
کنجکاوی بهم اجازه نداد تا رفتن ژینوس و خانواده اش صبوری بکنم همچنان وانمود به خوابیدن بکنم.
نوشیدنیم رو نصف و نیمه رها کردم و با بلند شدن از روی صندلی حوله رو از تن درآوردم و لباس مناسب پوشیدم و بعد هم از اتاق تاریک زدم بیرون…
تمام اینکارهارو بی سرو صدا و پاورچین انجام میدادم تا متوجه ام نشن.
از چمد پله پایین رفتم و نزدیک به ستون ایستادم تا به مهمانها دید داشته باشم.
بگو بخند تصنعیشو ن به راه بود و کاملا مشخص بود منتظر شهرام هستن.
پدر ژینوس که انگار از این انتظار دیگه داشت خسته و کلافه میشد خطاب به آقا رهام پرسید:

-شهرام نمیخواد بیاد !؟ قرار نیست که شام رو بازهم بدون اون بخوریم !؟

آقا رهام که مشخص بود خودش هم از دست این تاخیرهای شهرام اعصابش چندان آروم نیست خیلی سریع جواب داد:

-نه نگران نباشید…من باهاش درتماسم. وقتی بهش خیر دادم شماها اومدی فی الفور به راه افتاد.
خارج از شهر بوده اما الان با خونه فاصله ای نداره! حداکثر تا 6 دقیقه ی دیگه اینجاست….

اصرارشون برای بودن حتمی شهرام به من حس بدی میداد.
نمیدونم چرا امید داشتم به اینکه اون میتونه به این راحتی و زودی ژینوس رو واسه همیشه و به کل کنار بزاره و رسما از من خواستگاری بکنه!؟

نمیدونم چرا امید داشتم به اینکه اون میتونه به این راحتی و زودی ژینوس رو واسه همیشه و به کل کنار بزاره و رسما از من خواستگاری بکنه!؟
قطعا دلیل اینکه نمیخواست زیاد پیشش بمونم یا حتی رابطه ی کامل داشته باشیم همینه!
میدونست که احتمال رسیدنمون بهم خیلی کمه!
چقور این فکرها منو بهم می ریخت و تا مرز جنون پیشم میبرد.
فکر نرسیدن به شهرام عین که نه…خودِ خودِ مرگ بود!
تو فکر بودم که سوال مادر ژینوس از مامان خیلی سریع از فکر کشیدم بیرون:

-دختر خانمتون خونه هستن ؟

مامان‌با لبخند جواب داد:

-شیوا جان رو میگین؟بله هستن…

مادر ژینوس نیشخندی زد و به کنایه پرسید:

-هر وقت ما اومدیم اینجا سعادت دیدنش رو نداشتیم…از ما انگار فراری ان

و خندید…
طعنه ی توی کلامش کاملا مشخص بود.
مامان با اون حالتی که من خوب میدونستم چقدر حرص توش موج میزنه گفت:

-راستش یکم سرش درد میکرد قرص خواب خورد…

مکالمه شون با سر رسیدن شهرام ناتموم موند.
سرم رو کج کردم تا ببینمش.
ژینوس با کنار گذاشتن فنجون چاییش از روی مبل بلند شد و به سمت شهرام دوید و بغلش کرد و گفت:

-عزیزم…چه خوب شد که اومدی!

این کارهاش حرصمو درآورد.
حس مالکیت و عشق و محبتی که نسبت به شهرام پیدا کرده بودم بهم این اجازه رو نمیداد که به این سادگی باهمچین چیزایی کار بیام.
از جا بلند شدم و قبل از اینکه ببیننم‌ و متوجه ام‌بشن برگشتم سمت اتاق….

با هیچ چیزی نمیتونستم خودم رو سرگرم بکنم اون هم وقتی ژینوس اون پایین مدام به شهرام چسبیده بود و باهاش خوش و بش میکرد.
نمیتونستم ذهنم رو از این موضوع منحرف بکنم.
نمیتونستم حتی خودم رو مشغول نگه دارم تا آروم بگیرم.
رفتم سمت پنجره…
کنارش ایستادم و نگاهی به بیرون انداختم.
قبل از باز کردن پنجره واسه خوردن باد به صورتم و یکم سرد شدن تن داغ شده از خشمم چشمم به شهرام و ژینوسی افتاد که داشت زیر چراغهای توی حیاط قدم میزدن…
پرده رو چنگ زدم و دندونهام رو با خشونت روی هم سابیدم.
اینجوری که نمیشد!
اصلا مگه میشه اون هم با من باشه و هم باژینوس !؟
یا مگه میشد تا همیشه این عشق رو مخفی نگه داره؟
پرده رو رها کردم و یا فاصله گرفتن از پنجره یه سمت میز آرایشی رفتم.
تلفن همراهم رو برداشتم و دوباره برگشتم سمت پنجره ودرحالی که تماشاش میکردم یه پیام براش نوشتم:

“رابطه ی ما همین امشب واسه همیشه تمومه با خیال راحت خشو بگذرون یا ژینوس جون ”

انگشتهام تند تند رو حروف حرکت میکردن تا پیام تکمیل بشه و وقتی شد بی فوت وقت براش ارسالش کردم.
هنوز زیر یکی از تیرهای چراغ برق درحال صحبت با ژینوس بود اما وقتی پیاپ براش اومد صحبتش رو قطع کرد و دستش رو فرو برد تو جیب شلوارش و تلفن همراهش رو بیرون آورد و پیام رو خوند.
اگه قرار باشه روز به روز بهش وابسته تر بشم درحالی که اون و خانواده اش درحال چیدن برنامه واسه ازدواج اون و ژینوس باشن پس چه بهتر که همین الان این رابطه به ته خودش برسه!
پیام رو که خوند بدون اینکه جوابی بهم بده موبایلش رو تو جیب شلوارش گذاشت.
این حرکتش کفری ترم کرد.دیگه تحمل نداشتم.
موبایلم رو پرت کردم رو زمین و به سمت تخت رفتم و روش نشستم.
عین خل و چلها و دیوونه ها چند ساعتی اونجا نشسته بودم و هی ناخنها رو می جویدم.
تو هیچ حالتی آروم و قرار نداشتم.
دراز کشیدم رو تخت و

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
اشتراک در
اطلاع از
guest

11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
$
$
2 سال قبل

الان ناموسن ما باید 3 روز منتظر ی پارت باشیمممممم ن خدارو خوش میاد ؟

آیناز
آیناز
2 سال قبل

نویسنده عزیزجذابیت رمانت داره میادپایین …لطفا درستشون کن …انقدرحرصمون نده جون تو این شهرامم آدم کن عوضیو😤😤

Uu
Uu
2 سال قبل

کی پارت میزارید؟

آذرخش
آذرخش
2 سال قبل

وایی چرا اینجوری شد 🤐چرا شهرام جواب پیامش رو نداد 😠
از این میشه برداشت کرد که دل شهرام هنوز پیش ژینوسه 🥴🥴🥴

Roya
Roya
2 سال قبل

اگه یه همچین چیزی رو میبینی وبازم به بودن با طرف امیدواری احمقی
اگه پسره دوسش داره باید تکلیفش رو روشن کنه واگه نه که بودن با شهرام حماقت شیواست

انبه
انبه
2 سال قبل

چرا با دست پیش می کشه با پا پس میزنه 🤕🤕
نویسنده جان دیگه داره خخخخخزززز میشه 😑😏

زهرا اولادقباد
زهرا اولادقباد
2 سال قبل

مرسی خوب بود

$
$
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

بابا همه اینایی ک بچه ها میگن اوکی ولش کن
ولی جان هر کی دوس داری یا پارتها رو طولانی تر کن یا هر روز پارت بزار
دیگ صداو سیمام مث تو نمیاد مارو بذار تو کفه فیلم 😂🖐🏻🧡

دسته‌ها

11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x