1 دیدگاه

رمان عشق صوری پارت 60

5
(1)

 

 

-خودت ازم خواستی برم.یه همین زودی حرفت یادت رفته!؟

نفس میکشید و تماشام میکرد.نگاه هاش سنگین بودن.عین وزنه. نفسهای داغش پخش شدن روی صورتم.بعداز مکث کوتاهی گفت:

-من گفتم برو خونه

خودشم خوب میدونست محال بود دیگه پامو اونجا بزارم ولی واسه اینکه دست از سرم برداره به دروغ گفتم:

-از سر راهم کنار بری میرم!

سرش رو خیلی آروم خم کرد و با اشاره به سرو وضعم گفت:

-با این لباسها !؟

حرف از لباس که شد تازه یادم اومد چیز مناسبی تنم نیست و من حتی کت خودشو روی تاپ حلقه ای تنم پوشیده بودم.
این لباسها…این ظاهر به من یاداوری کرد که چه اتفاقهایی رو پشت سر گذروندم.
هنوزم تصویر اون زیر زمین تو ذهنم بود.هنوزم حس میکردم قراره اونجا ذره ذره نابود بشم.تو اون زیر زمین پر آب جونور و تاریک و ترسناک….
خشمگین نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-من برنمیگردم پیش اون آدمخورای عوضی

نه خیلی غیرتی، اما گفت:

-فکر کنم داری راجب خانواده ی من حرف میزنی!

شونه بالا انداختم و گفتم؛

-برام مهم نیست…لازم باشه فحششونم میدم دقیقا جلوی خودت ولی بحث اینکه من مثل برادر ومادرت بچه نیستم….

خیلی بی هوا اما آروم گفت:

-شهره مادر من نیست…

این حرف اول به تعجبم انداخت.مادرش نبود!؟
یکم گیج شدم.یعنی چی که مادرش نبود!؟
سرم پر شد از سوال و من اصلی ترینشون رو به زبون آوردم و پرسیدم:

-نیست !؟

لب زنان جواب داد:

-نه…مادر فوت کرده.شهره زن بابام…

حرفهاش تازه و نو بودن برای منی که البته یه جورایی بعد از اومدن اون به خونه در مورد تفاوت عاطفه ی اون زن با این دو مرد به شک افتاده بودم.
با فرهاد بی نهایت خوب و با فرزاد بی نهایت بد.
آهسته گفتم:

-میدونستم…

چشماشو باریک کرد و پرسید؛

-چی رو ؟!

چشمهام روی صورتش به گردش در اومد.روزی که اومده بود خونه متوجه شدم شهره باهاش حال نمیکنه
یه جورایی این کاملا برام قابل ملموس بود که حس مادرانه ای نسبت به فرزاد نداره ….
بعد از یه مکث کوتاه جواب دادم:

-اینکه تو بی عاطفه نیستی…

پوزخند محوی زد و یک گام عقب رفت.شاید یاد مادرش براش تداعی شده بود.نمیدونم..نمیدونم…من خودم بد خراب بودم…بد.
بغضمو قورت دادم.به صورتش خیره شدم و گفتم؛

-من نمیخوام برگردم پیش برادرت …نمیخوام…

بغضمو قورت دادم.به صورتش خیره شدم و گفتم؛

-من نمیخوام برگردم پیش برادرت …نمیخوام…

زل زده بود بهم بدون اینکه چیزی بگه یا چیزی واسه گفتن داشته باشه.
نمیخواستم دلش واسم بسوزه اما لااقل بفهمه چه درد رو زجری دارم تو اون خونه میکشم.
لبهاشو آهسته از هم باز کرد و گفت:

-تو زن فرهادی! چیکار میتونم بکنم!؟چه جوری میتونم نگهت دارم و بهش بگم زنتو پس نمیدم!

ابنا حقیقتهایی بودن که هی آواااار میشد رو سرم.درست میگفت.اگه فرهاد ازش میخواست من برگردم دقیقا چه داشت که بگه….
چونه ام از بغض لرزید.یه چیزی تو گلوم گیر کرده بود و پایین هم نمی رفت.
یه بغض که حاصل تمام دردهام بود…شکسته و غمگین گفتم:

-کاش پدرم زنده بود…کاش یه برادر داشتم…کاش مادرم ازدواج نمیکرد…کاش ازم حمایت میکرد کاش .. .

وسط ای کاشهام خیلی بی هوا گفت:

-ببین…منو مثل برادرت بدون! من هستم…

نمیدونم چشد و چی بهم گذشت اما دیگه طاقت نیاوردم و خودمو انداختم تو آغوشش.
بزار هرچی دلش میخواد فکر کنه…بزار باخودش بگه این دختر چقدر بده…
چقدر جلف.چقدر خراب چقدر پرروئہ…
اما من به یه آغوش احتیاج داشتم.به یکی که بغلم کنه و بگه نترس.من هستم….
من هستم و نمیزارم کسی آزارت بده.
هستم و نمیزارم کسی بهت آسیب برسونه.
خوشبحال همه ی اونایی که همچین کسی رو تو زندگیشون داشتن.
خوشبحال همشون….
سرمو گذاشتم رو سینه اش و چشمامو بستم.

حس کردم دستهاشو بالا آورده که دور بدنم حلقه کنه.حتی برخورد سر انگشتاش با بدنم رو هم احساس کردم اما خیلی زود پشیمون شد و فقط بی حرکت ایستاد و تن تنومند و ورزیده اش رو تکون نداد تا من به آرامش برسم.
و شاید عجیب باشه اما نزدیک یه یک ساعت اون ایستاده بود و من سرمو گذاشته بودم روی شونه اش.
میخواستم حتی الکی هم که شده یه خودم تلقین کنم یکی هست…یکی هست که میتونم روش حساب بازکنم وقتهایی که تا پای مرگ میرم و برمیگردم .
یک ساعتی گذاشته بود که با اون صدای بم آرومش گفت؛

-میخوام یه چیزی بهت بگم و فقط گوش کنی..

رو شونه اش حس خوابیدن داشتم.حس دراز کشیدن رو تخت خوابی که رو امواج دریا هی بالا و پایین میشه.
بی رمق جواب دادم:

-باشه…

نفس عمیقی کشید و من بالا و پایین شدن قفسه ی سینه اش رو کاملا احساس کردم.چندلحظه بعد در ادامه ی صحبتهاش گفت:

-میری کلانتری اونجا زخمهاتو نشون میدی و از فرهاد شکایت میکنی!

تعجب کردم از راه حلی که پیش پام قرار داده بود.بالاخره دستهامو از دور بدنش آزاد کردم.
عقب رفتم و با زل زدن تو چشمهاش پرسیدم:

-شکایت کنم !؟

پلکهاشو باز و بسته کرد تا اینجوری جواب مثبت به سوالم بده و بعد ادامه داد:

-اونجا به وضعیتت رسیدگی میکنن و حداقلش اینه که تو اونجا صاحب یه پرونده میشی…چیز شیک و قشنگی نیست اما کار میرسه به تعهد…تعهد یعنی چی؟ یعنی اینکه اونجا در برابر قانون ازش میخوای دیگه هیچوقت دست روت بلند نکنه…تعهد بده آزارت نده.. تعهد بده دیگه اون بلاهارو سرت نیاره گریه کن…آبغور بگیره…شده حتی کولی بازی دربیار.

بزار دلشون واست بسوزن و غیظشون بیشتر بشه که فرهاد خان یادش بمونه اونایی که باهاشون ازدواج میکنه برده نیستن….

جمع بستن چیری که حس کردم یه لحظه از دهنش در رفته بود منو کنجکاو کرد.خیلی سریع پرسیدم:

-باهاشون…؟!

بحث رو عوض کرد و بعد گفت:

-با دختر همسابه ی بغلی تا حدودی مراوده دارم.باهاش تماس میگیرم ازش میخوام برات لباس بیاره!

اخم محوی روی صورتم نشست.با دختر همسایه مراوده داشتن یعنی چی!؟
این سوال حاشیه ای ذهن منو در مورد اون کنجکاو کرد.
رفت سمت میزی که تلفن همراهش اونجا بود.
برداشتش و یه شماره گرفت.
قدم زنان به طرفش رفتم و پرسیدم:

-مراوده داشتم با دختر همسایه معنیش میشه همون دوستی در شرف نامزدی و احتمالا ازدواج!؟

جواب سوال رو نداد و فقط بهم خیره موند درحالی که اون حالا اخموتراز من شده بود.
لبهامو رو هم مالیدم و بعد گفتم:

-آهان! ببخشید.فکر کنم اصلا نبایدهمچین سوالی میپرسیدم!

اونی که باهاش تماس گرفته بود بالاخره جواب داد چون در برابر من مشغول صحبت شد.
منی که با کوله باری از غمو غصه اون لحظه شدم خاله خانباجی فضول:

“سلام……مزاحمت که نشدم؟…..ممنون….میتونم یه خواهش ازت بکنم؟!…..من یه شلوار میخوام و یه مانتو…..میشه برام بیاری؟؟؟ ….آره….آره برای یه دختر….سایزش؟؟”

سرش رو بالا گرفت و با نگاه به من ادامه داد:

“تقریبا همسایز خودت…. ممنون …..میبینمت..آره…آره اگه بتونی بیاری جلوی در ممنون میشم…..مرسی…فعلا”

خیلی صمیمی باهاش حرف میزد.اونقدر صمیمی که مطمئن شدم احتمالا نامزد یا دوست پسرن و چقدر از خودم متنفر و بیزار شدم اون لحظه …
خجالت زده سرمو پایین انداختم و رفتم یه گوشه نشستم.
مطمئنن هیچ دختری دلش نمیخواست یه دختر دیگه شب رو خونه نامزدش بمونه و حتی بغلش هم بکنه …
سرمو بالا گرفتم و گفتم:

-ناراحت و عصبانی نشه!؟

داشت با تلفن همراهش ور می رفت اما تا من این حرف رو گفتم سرشو بالا گرفت و با نگاه انداختن به صورتم پرسید:

-کی!؟

لبهامو ازهم باز کردم.موهامو پشت گوش فرستادم و جواب دادم:

-دختر همسایه!

لبهامو ازهم باز کردم.موهامو پشت گوش زدم و جواب دادم:

-دختر همسایه!

جوابش نگاه خیره ی معنی داری بود که حتی تاحدودی منو از پرسیدن سوالم و زدن اون حرف پشیمون کرد.
ولی مگه اصلا این روزها اینکه یه مرد مجرد که تنها هم زندگی میکنه دوست دختر یا حتی دوست دخترایی داشته باشه مورد عجیبیه !؟
هر پسری چندتا زید داره و هر دختری چندتارو زیر سر.
این خوب یا بد عادی شده بود.
وقتی بهش خیره بودم بالاخره جواب داد:

-خیالت راحت…ناراحت نمیشه!

لبهامو روهم مالیدم و با آهسته تکون دادن سرم گفتم:

-آهان پس اکتیو و اپن مایند!خوبه…خیلی خوب…

خواست جوابمو بده اما،
درست همون لحظه بعد صدای زنگ خو خونه اش پیچید.دیگه با من حرفی نزد.خیلی سریع به سمت آیفن رفت.گوشی رو برداشت و مشغول صحبت شد:

-اومدی؟ مرسی…بمون الان میام دم در!

به محض اینکه درو باز کرد و رفت بیرون پاورچین به سمت آیفن رفتم.چون میدونستم یه چنددقیقه ای تا برگشتنش فرصت دارم دکمه رو زدم که تصویر دختره رو ببینم.
آخه واقعا کنجکاو بودم ولی بدبختی هرکی که بود پشت به آیفن تصویری بود و نمیشد جمال مبارکش رو دید و بعدهم که بدون اینکه حتی بچرخه سمت چپ رفت.جایی که دربود و دیگه اصلا نشد ببینمش.
این کنجکاوی یا شاید هم فضولی خیلی سریع تو سر من خاموش و فروکش شد.برگشتم همون جای قبلی و از خودم پرسیدم حتی اگه دوست دخترش باشه چه ربطی میتونه به من داشته باشه آخه!؟

این کنجکاوی یا شاید هم فضولی خیلی سریع تو سر من خاموش و فروکش شد.برگشتم همون جای قبلی و از خودم پرسیدم حتی اگه دوست دخترش باشه چه ربطی میتونه به من داشته باشه آخه!؟
به حرفهایی که بهم زده بود فکر کردم.
به شکایت از فرهاد.
اگه میفهمید من همچین کاری کردم تنها که میشدیم حتما یه بلایی سرم میاورد.
اون عاشق هم اگه باشه، عاشق خطرناکی بود.
در که باز و بسته شد سرمو بالا گرفتم.
فرزاد با به کاور که دختر همسایه لباسهارو داخلش گذاشته بود به طرفم اومد.
کاور مشکی رنگ رو به سمتم گرفت و گفت:

-امیوارم سایزت باشن!

کاور لباسهارو ازش گرفتم.از سطح شفافش میشد فهمیدم یه پالتوی طوسی رنگ و یه شلوار جین مشکی و حتی یه شال زرشکی هم واسم گذاشته بود.
این ترکیب لباس نشون میداد دختر خوش سلیقه ای هست.
از روی مبل بلند شدم و اومدم پایین و گفتم:

-از طرف من ازش تشکر کن!

بدون اینکه جوابی از طرفش بشنوم به سمت یکی از اتاقها رفتم.کتش رو از تنم درآوردم اما قبل از اینکه کنارش بزارم اونو جلوی بینیم گرفتم و عطرشو عمیق بو کشیدم.
بوی خوبی میداد….یه بوی ملایم بر خلاف تمام ادکلنهای مردانه!
چرا فرزاد اینقدر برخلاف فرهاد به دلنشین بود!؟ چرااا

قلل از اینکه موندم توی اون اتاق زیادی طول بوشه کت رو مرتب و منظم یه گوشه گذاشتم و بعداز پوشیدن لباسها به سمت در رفتم اما خیلی زود پشیمون شدم.
عقب گرد کردم و مقابل آینه ایستادم.
دستمو بالا بردم و روی صورتم بی روحم کشیدم.اون بعداز مدتها و برای اولین بار منو اینجوری دید.
در بدترین حالت ظاهری خودم.
لعنت به تو فرهاد که روزهامو از جهنم بدتر کردی.
دل از آینه کندم و با بیرون اومدن از اتاق به سمت فرزاد که داشت ساعت مچیش رو به دست میبست رفتم .پشت سرش ایستادم و گفتم:

-حالا باید چیکار کنم !؟

وقتی صدامو شنید خیلی آروم به سمتم چرخید.از سر تا پامو تو لباسی دوست دخترش تماشا کرد.
واژه ی دوست دختر سخت بود.
بهتر بود بگم دختر همسایه.
آره.دختر همسایه گفتن بهتر بود.
به خودش اومد.دستش از تماشام برداشت و گفت:

-من تورو میرسونم کلانتری ولی بعدتنهات میزارم…همون کاری رو بکن که گفتم.

موهای بیرون اومده از شال رو پشت گوش فرستادم و گفتم:

-اگه باهام لج کرد چی؟ اگه بدتر شد چی!؟

تلفن همراهشو برداشت و اونو مقابلم گرفت و گفت:

-223تماس بی پاسخ ..میفهمی یعنی چی!؟ یعنی روانیته …223بااااار فرهاد با من تماس گرفته که ازم سراغت رو بگیره.پس واسه اینکه برگردی به غلط کردن میفته نه لج کردن
حالا زودتر بیا بریم تا نیومده اینجا …

لبخندی از سر حیرت زدم.دیوانه بود.دیوانه….
از خونه زدیم بیرون و سوار ماشینش شدیم.
تلفن همراهشو رو به روش گذاشت و خودش شماره ی فرهادو گرفت و زد رو اسپیکر.
بوق اول نخورده بود که جواب داد:

-الو فرزاد چرا جواب نمیدی هااات!؟ میدونی چندبار بهت زنگ زدم!؟

فرزاد برخلاف فرهاد که بی نهایت کلافه و ناراحت بنظر می رسید ریلکس و راحت گفت:

-لابد ندیدم که جواب ندادم..گوشی تو ماشین بود منم تو شرکت.

ناراحت کلافه گفت:

-شهرو زیر و رو کردم خبری ازش نیست.چیکار کنم!؟

-نمیدونم…من اونو بردم جای امنی که شب راحت باشه…صبح بهم زنگ زدن که رفته…حالا کجارو نمیدونم !

-دارم دیوونه میشم فرزاد….کجا بگردم دنبالش!؟

پوزخند تلخی زدم و سرمو به شیشه تکیه دادم.چرا آخه از بین تمام آدمهای شهر دیوونه ترینشون باید قسمت من بشه….یکی که تعادل روحی روانی نداره.
از یه طرف میزنه و از طرف دیگه نگران که کجا رفتم و دارم چیکار میکنم.
از فکر بیرون اومدم و به آخرین جمله ای که فرزاد تحویل فرهاد داد گوش سپردم:

” اوکی…خبری ازش دستم رسید بهت زنگ میزنم ”

مطمئن که شدم قطع کرده سرمو به سمتش برگردوندم و گفتم:

-میبینی!؟ اول تا سرحد مرگ منو آزار میده و بعد اینجوری سوالایی میپرسه که هرکی نشناسش باخودش میگه آااااخی….چه مرد عاشق پیشه ای!

یه نیمچه نگاه به صورتم انداخت و بعد گفت:

-دوست داره….آدم تا وقتی کسی رو دوست نداشته باشه که نگرانش نمیشه!

زدن این حرفها از اون بعید بود.از اونی که خودش دید و فهمید فرهاد چه رفتاری با من داشت.سرم رو با تاسف تکون دادم و گفتم:

-تو دیگه چرا اینو میگی؟ تو که دیدی با من چیکار کرد….مگه میشه آدم کسی رو که دوست داره اینجوری زجرش بده؟میشه!؟
تو اگه یه نفرو دوست داشته باشی حبسش میکنی تو اتاق!؟
از دیدن خانوادش محرومش میکنی!؟
کتکش میزنی…زجرش میدی…مدام چِکش میکنی!؟ مدام بهش مشکوک میشی؟ تو اسم اینو میزاری دوست داشتن!؟

نمیدونم چرا حس میکردم اون خودش هم به همه چی واقف هست.
نفس عمیقی کشید و انگشتاشو لای موهاش کشید و بعد گفت:

-بعضیا دوست داشتنشون این مدلیه…چه میشه کرد….

دست به سینه چشم دوختم به روبه رو.به مسیری که دلم میخواست تموم نشه.
به مسیری که آرزو میکردم طولانی تر از همیشه بشه….
آهی کشیدم و گفتم:

-من برم از این دیوونه ی سادیسمی شکایت کنم اولین کاری که باهام میکنه اینکه به فکر رصت پیدا کردن واسه تلافی باشه…

قاطع گفت:

-اینجوری نیست…

قاطع تر از خودش گفتم:

-هست… قربون صدقه ام میره ازم معذرت میخواد بعد وقتی برگشتیم خونه یکی دوروز خوبه اما….بعداز اون یکی دوروز میشه همینی که هست!

خیره به مسیر ، درحالی که حواسش جمع رانندگیش بود جواب داد:

-برای همین که میگم تعهد بگیر ازش که اگه دفعه ی بعد همچین کاری کرد….

مکث کرد و ادامه ی حرفش رو به زبون نیاورد.اما من دلم.میخواست ادامه ی حرفش رو بشنوم واسه همین پرسشی نگاهش کردم و چون دیدم هیچی نمیگه پرسیدم:

-خب بعدش !؟ که اگه دفعه ی بعد همچین کاری کرد چی!؟

سکوت کرد و چیزی نگفت منم سماجت نکردم.
هرچی که میخواست بگه دیگه به زبونش نیاورد و هردو تا رسیدن به کلانتری ساکت بودیم.
ماشینش رو یه جا نزدیک به کلانتری نگه داشت و بعد گفت:

-خب….از اینجا به بعد دیگه نمیتونم همراهیت کنم.باید خودت بری.

حس خوبی از اینکه راه و مسیرمون ازهم جدا بشه نداشتم.یه جورایی مایل بودم هرجا میرم اون باشه….
چه جوری باید وصفش میکردم!؟
اون….اون مثل دلگرمی بود.مثل یه پناه …مثل راهنما اما وقتی میگفت نمیتونه همراهیم بکنه چی میتونستم بگم !؟
نفس عمیقی کشیدم و بعد دستمو رو دستگیره در گذاشتم و گفتم:

-ممنون بابت تمام کمکهات…ممنون بابت….بابت….

تو بیان حرفهام مونده بودم که خودش گفت:

-نیازی به تشکر کردن نیست..‌

-هست چون تو …چون به موقع به دادم رسیدی‌

خیره به چشمهام لب زد:

-امیدوارم دفعه ی بعد که دیدمت لبخند رو لبات باشه

خیره نگاهش کردم.آرزوی قشنگی بود چون حرف از دفعه ی بعد میزد.حرف از زمانی که ممکن بود خودش هم باشه.در ماشین رو باز کردم و همونطور که پیاده میشدم‌گفتم:

-خدانگهدار!

نتونستم بیشتر از اون تو چشمهای پر نفوذ و صورت پر جذبه اش نگاه کنم.دل کندن ازش سخت بود.
من کنار اون آرامش داشتم اما کنار برادر لعنتیش نه!
دستهامو مشت کردم و بدون اینکه پشت سرمو نگاه کنم به راهم ادامه دادم.
داخل که رفتم همون کارایی رو انجام دادم که فرزاد گفته بود انجام بدم.
توضیح دادم فرهاد چه کاری باهام انجام داده.
پلیس که مرد جوونی هم بود با تاسف زخمهای بدنم رو نگاه کرد و بعد زمرمه کنان باخودش گفت:

” خدا منقرض کنه نسل این مر ای دست بزن دارو ما از شرشون خلاص بشیم”

سرش رو بالا گرفت و بعد جعبه ی دستمال کاغذی رو به سمتم گرفت و با لحنی واضحتر با من صحبت کرد:

-بفرمایید…شماره تماس شوهرتون رو هم بگید من تماس بگیرم بیاد ببینم دلیل این کاراش چیه!

تشکر کردم و بعد چند برگ دستمال از جعبه بیرون کشیدم و گفتم:

-من نمیخوام رسما ازش شکایت بکنم چون میترسم باهام سر لج بیفته آخه آدم خطرناکیه.من….من فقط میخوام شما ازش تعهد بگیرین که دیگه همچین کاری بامن نکنه….
میخوام یکم بترسونینش!

برای اینکه نشون بده حرفهای منو متوجه شده سرش رو آهسته جنبوند و گفت:

-بسیار خب…شماره ی همسرتون رو بگید بنده باهاشون تماس بگیرم…

دست به سینه ، باچشمهایی خوابالود و بدنی کرخت و صورتی که حالتی خسته داشت نشسته بودم رو صندلی و انتظار اومدن فرهادی رو میکشیدم که افسر پلیس دو ساعت پیش باهاش تماس گرفته بود.
معلوم‌نبود واسه پیدا کردنم تا کجاها رفته بود که واسه رسوند خودش به اینجا کلی وقت تلف کرد.
کم کم داشت پلکهام سنگین میشد که همون موقع یه نفر یه در زد و با بفرمایید افسز پلیس بلافاصله در باز شد و فرهاد اومد داخل.
چشمام رو باز کردم و هوشیار شدم.
اما اصلا سعی نکردم بهش نگاه کنم. با این وجود سنگینی نگاه های اون به خودم رو کاملا احساس میکردم.کاملا….
نفس عمیقی کشید و قدم‌زنان اومد جلو.
خیره به من و خطاب به افسر پلیس گفت:

-سلام.

اونقدر جلوی اون افسر پلیس با عجز اه و ناله راه انداخته بودم و کارهای احمقانه ی فرهاد رو براش توضیح داده بودم که ندیده فهمید چه هیولاییه.
سرش رو بالا گرفت و بااخم و طعنه جواب داد :

-علیک سلام آقای زوربازو…بشین ببینم مرد قوی!

سنگینی نگاه های اونو باهیچی نمیتونستم مقایسه کنم.باهیچی.
عذاب آور بودن.انگار دوتا وزنه از بالا انداخته بودن روی دوشهام که حتی نتونم تکون بخورم.
اومد سمتم و با حالتی مثلا نگران‌گفت:

-شیدا عزیزم…کجا بودی دختر…. تماااام شهرو دنبالت گشتم…

دستشو سمتم دراز کرد اما من باعصبانیت پسش زدم و با عقب کشیدن خودم‌گفتم:

-حق نداری لمسم کنی عوضی….

ایستاد و با بُهت بهم‌خیره شد و گفت:

-شیدا ….من تجام شهرو دنبالت گشتم عزیزم.غلط کردم زدمت…من…من عصبی بودم‌…خون‌جلو چشمهامو گرفته بود من…من اصلا نفهمیدم‌چیکار کردم….ش…

باخشم‌و نفرت گفتم:

-ازم دورشوووو….ازم دورشو روانی…

قیافه اش ژولیده بود و میشد آثار بیخوابی رو تو چشمهاش و حالت صورتش دید.
افسر پلیس دستی که باهاش خودکارشو نگه داشته بود تکون داد و گفت:

-بیا عقل آقا…بیا فاصله بگیر بشین رو این یکی صندلی ها…یه بلایی سر بیچاره آوردی از سایه ی خودشم‌میترسه….

اول منو نگاه کرد و بعد عقب عقب رفت سمت صندلی های رو به رویی و روی یکی از اون صندلی ها نشست.
خیره شد به من و گفت؛

-همه جارو دنبالت گشتم عزیزم…

انگشتام مشت شدن و مانتوی تنم روچنگ زدم.به من میگفت عزیزم.من از این بیزار بودم.
از این کلماتی که از دهن اون بیرون میومد.
از اینکه یه جوری صحبت میکرد انگار هیشکی اندازه ی اون منو دوست نداره.
افسر پلیس پوشه ی آبی رنگ پیش روش رو بست و بعد رو کرد سمت فرهاد و گفت:

-مرد ناحسابی تو خجالت نمیکشی زورتو به رخ زنت میکشی!؟

فرهاد اول و پیش از اینکه جواب افسر پلیس رو بده یه نگاه پر از دلتنگی که اصلا برای من قابل باور نبود به صورتم انداخت و بعد در جواب حرف افسر پلیس گقت:

-من…من عاشق زنمم.من زنمو خیلی دوست دارم.خیلی زیاد…جونمم براش میدم…

رو صورت افسر پلیس یه پورخند پررنگ نشست با دست اشاره ای به صورت زخمی من کرد و بعد به طعنه گفت:

-آره عشق و علاقه ات از کتکها و کبودی هات کاملا مشخص!

پوست لب خودشو با دندنن کند و بعد جواب داد

-یه اشتباهی رخ داد همون اشتباه عصبیم کرد نفهمیدم‌چه خبره…

 

-گیریم هزارتا اشتباه دیگه هم رخ بده شما باید اینجوری این دختر بیچاره رو بگیری به باد کتک؟حیف واژه ی مرد …

فرهاد دوبار به من نگاه کرد و گفت:

-عزبرم معذرت میخوام.من نمیخواستم اون کارو بکنم.من فکر کردم تو به من خیانت کردی…عصبی شدم خون به مغزم نرسید نفهمیدم دارم چیکار میکنم.

پلیس دستشو زد رو میز و گفت:

-نگاهت رو به من باشه آقا..درسته که زنتو شبونخ تو زیر زمین پر از مار و جونور حبس کردی!؟؟ برای چی کتکش زدی؟ برای چی آزارش دادی!؟

فکر کنم عجز و ناله های من حسابی اون افسرو از فرهاد عصبانی کرده بود.
خصوصا اینکه بهش گفتم یتیمم و کسی رو ندارم که ازم دفاع کنه.
فرهاد خونسرد گقت:

-جناب سروان این یه دعوای زن و شوهری بود.فقط یه دعوای زن وشوهری….فکر کنم همه ی زن و شوهرها باهم‌مشاجره دارن

پوزخندی زد و گفت:

-مشاجره با کشتی کج فرق داره برادر من….اینجوری که شما ایشونو زدی کشتی کج گیرا ی توی قفس هم همدیگرو نمیزنن..

سرمو بالا گرفتم و با بغض گفتم:

-جناب سروان اون روانیه…همه اش منو آزار میده…منو کتک میزته…منو تو خونه حبس میکنه نمیزاره برم بیرون…منو حبس میکنه…بد بین بددهن…همش فکر میکنه دارم بهش خیانت میکنم من دیگه نمیتونم این وضعیت رو تحمل کنم…
دیگه نمیخوام با اون توی یه خونه باشم.من امنیت جانی ندارم کنارش..

متحیر به من نگاه کرد.باورش نمیشد بخوام همچین حرفهایی رو بزنم.
دستشو رو قلبش گذاشت و گفت:

-کنار من امنیت نداری؟ آرهههههه !،؟؟

تند تند جواب دادم:

-آره آره…تو مشکل داری….مغزت فاسد…ذهنت تاریک تو خطرناکی خطرناک.من کنار تو امنیت جانی ندارم

قیافه ای نادم‌به خودش گرفتو
گفت:

-عزیرم معذرت میخوام من نمیخواستم این اتفاقها بیفته…شیدا…شیدا تو که میدونی من چقدر دوست دارم…

 

خدا میدونه که چقدر حالم از این عزیزم‌گفتنهاش بهم‌میخورد.
از این الفاظ عاشقانه ی مزخرف و چندشش….
رو برگردوندم که حتی نگاهم به نگاهش گره نخوره.
هز فرهاد حالم بهم میخورد….

خدا میدونه که چقدر حالم از این عزیزم‌گفتنهاش بهم‌میخورد.
از این الفاظ عاشقانه ی مزخرف و چندشش….
رو برگردوندم که حتی نگاهم به نگاهش گره نخوره.
از فرهاد حالم بهم میخورد.از این رفتارهای احمقانه و دوگانه اش.
از اینکه جلوی من یه جور خودش رو نشون میداد و جلوی دیگران یه جور دیگه!
از یه طرف منو به این حال و روز مینداخت و آواره ام میکرد و از طرف دیگه التماس میکرد برگردم.

افسر پلیس که آدم عبوس و هیکل گنده ای هم بود با عصبانیت خطاب به فرهاد گفت:

-مرد ناحسابی این چه دوست داشتنیه که بنده خدارو به این روز انداختی…یه پرونده ی قطور برات بسازم که حسابی کیف کنی باهاش تا تو باشی دیگه نتونی زنتو اینجوری اذیت کنی…

فرهاد از این حرف افسر جاخورد.شوکه من و بعدهم اونو نگاه کرد و گفت:

-چرا ؟ چون با زنم بحث کردم!؟

بازهم با دست من رو اشاره رفا و گفت:

-این اسمش بحث !؟ کاملا مشخص زنت حکم کیسه بوکسو واست داره در هر صورت
این خانم از شما شکایت کرده جرمتون هم کاملا مشخص علی الحساب مهمون بازداشتگاه هستی تا وقتی که یاد بگیری با زنت درست رفتار بکنی….

فهمید قضیه به این سادگیا قابل حل نیست واسه همین رو کرد سمت من و گفت:

-شیدا عزیزم…تو که نمیخوای از من شکایت کنی ها!؟ دست من بشکنه که روی تو بلند شده….
به والله هیشکی قَد من تورو دوست نداره….شیدا…میشنوی صدامو ؟

پوزخندی عصبی وار زدم.دوستش از دوستی خاله هم نفرت انگیزتر بود.
با خشم جواب دادم:

-چرااااا…اتفاقا میخوام ازت شکایت کنم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.3 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mfn342
Mfn342
10 ماه قبل

قشنگ بود.😉

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x