7 دیدگاه

رمان عشق صوری پارت 63

5
(1)

 

 

من دکتر لازم بود و اون شهرام نسناس باید کاری برام میکرد…
دستمو رو نرده ها گذاشتم و محکم گرفتمش که نخورم زمین آخه بدجور حس ضعف و سردرد و سرگیجه داشتم.
هرچی بود از گشنگی نبود.
ترکیب مشروب و استرس زیاد به این روزم انداخت وگرنه من اهل همچین حال و احوالات و سوسول بازیایی نبودم….
چشمهام به وضوح تصاویر رو نمی دیدن و یه حالت تاری داشتن.
بازو بسته شون کردم بلکه بهتر بشم و بعد تو خونه دنبال شهرام گشتم.
لم داده بود رو کاناپه و با تلفن حرف میزد
و من صداشو تعیقب میکردم که به خودش برسم:

“امیر ..حواستو خوب جمع کن…تا چکش رو نقد نکردی خبری از بارش نیست…..نه نه…..نه اصلا..
.زیر بارهم نمیری….مرتیکه قرمساق فکر کرده دختر هرزه شو بفرسته سراغ من با سه تا لبخند ژکوند ویه صدای پر عشوه میشم کچل غلومی….الکسیس تگزاس هم بیاد شرایط همین….
ترخیص اون جنسهارو هم دیگه زیادی داری لفتش میدی…
یه شیرینی به مامور بده ترخیصشون کنه….زودتر باید پولشون کنیم….مشتری زیاد داره”

بالاخره پیداش کردم.
لم داد بود رو مبل و پاهاشو دراز کرده بود روی میز.
عین ارواح سرگردان رفتم سر وقتش و رو به روش ایستادم.
بااخم نگاهی بهم انداخت ولی حرفی نزد و به صحبتهاش ادامه داد.
با پای راستم یه لگد به پای چپش زدم و گفتم:

-پاشو منو ببر دکتر. .زود باش….

نگاهی به سر تاپام انداخت و بعد به امیر که پشت خط بود گفت:

“در جریان کارهام بزار…فعلا”

 

تماس رو قطع کرد و با کنار انداختن گوشیش ظرف آجیل رو برداشت و گفت:

“هر مرگیت که هست برو بگو همون پدرسگی که باهاش خوابیدی و سنگشو به سینه میزنی ببرت دکتر”

 

زبونش زبون نبود که! نیش مار بود…نیش عقرب بود…
لبهامو روهم فشردم و بعددستمالهای خونی رو به سمتش گرفتم و با لحنی تند و طلبکار گفتم:

-تو پاتو لای پای من گذاشتی که بیفتم….تو اینکارو کردی تا سرم منم شکست ….الانم حالم بده…پاشو منو ببر دکتر…

نگاهشو سوق داد سمت دستمالهای خونی توی دستم.شکستن سرم رو گردن خودش انداختم چون حقش بود..البته اون زرنگتر و تیزتر از این حرفها بود که چاخانم رو باور کنه اما در هرصورت پرسید:

-کی این بلارو سرت اورده!؟

پوزخندی زدمو باعصبانیت گفتم:

-عه چیه!؟ دست پیش میگیری پس نیفتی ؟ این سوالو میپرسی که بگی کار تو نبوده؟؟
کار تو بود…توی لعنتی…اوی عوضی ….

پوزخندی زد و گفت:

-شیوا…

مکث کرد تا تمام حواسمو بدم بهش و بعدهم شمرده شمرده بقیه ی حرفش رو زد؛

-خر…خودتی….

اینو کفت و دوباره به آجیل خوردن ادامه داد.
یاورم نمیشد.من داشتم از حال میرفتم حالم ناخوش بود بعد مرتیکه صاف صاف تو چشمهام نگاه میکرد و میگفت خر خودتی…
عصبانی شدم.رفتم سمتش .خم شدم و ظرف آجیلی رو از لای دستهاش بیرون کشیدم و پرت کردم یه گوسه و بیتوجه به صدای خُرد شدنش گفتم:

-من میگم حالم بده….منو برسون دکتر تو میگی خر خودتی!؟

خیلی سریع با خشم از جا بلند شد و من وحشت زده از ترس اینکه اون طرف صورتم رو هم مورد عنایت قرار بده یک گام عقب رفتم

وحشت زده از ترس اینکه مبادا اون طرف صورتم رو هم مورد عنایت قرار بده یک گام عقب رفتم …
تندتند نفس میکشید.عین گرازهای وحشی.
حتی تو اون لحظه هم از اونا وحشتناکتر بود.
چشماشو ریز کرد و گفت:

-شیوااا…

میدونستم میخواد بازم خط و نشون بکشه واسه همین سکوت کردم تا ادامه ی حرفهاش رو بشنوم:

این چند روز بد رو اعصابم راه رفتی…تو هنوز منو نشماختی شک ندارم که نشناختی و هنورم که هنوزه نمیدونی کی ام و چی ام که اگه شناخته بودوی میدونستی اونایی که رو اعصاب من راه برن هیچکدومشون هپعمودی نیستن.همشون افقی ان و کنج قبرستون!

آب دهنمو قورت دادم و من من کنان گفتم:

-بی اعصابی خودتو گردن من میندازی!؟

با تشر گفت:

-تو چرت و پرت نگی من بی اعصاب نمیشم…

سرم از این توپ و تشرهاش گیج رفت.
لبهام رو هم تکون تکون خوردن.آب دهنمو قورت دادم و گفتم:

-تو…تو من…تومنو زوی…تو زدی و کاری کردی من بیفتم…حالم بده…منو میبری دکتر یا….

حرفم تموم نشده بود که احساس سرگیجه ام بیشتر شد چشمام سیاهی رفت و بعدهم نفهمیدم چیشد یهو از حال رفتم و عین کسی که از پشت هلش داده باشن با صورت خم شدم که بیفتم اما شهرام که انگار متوجه شده بود اوضاع از چه قراره خیلی سریع و قبل از اینکه بیفتم رو زمین بغلم کرد و منم دیگه نفهمیدم چیشد….

اینکه کجا بودم و چه مدت از بدحالیم میگذشت رو نمیدونم اما وقتی چشمهامو باز کردم که یه سرم بهم وصل بود و روی تخت راحتی دراز کشیده بودم.
شهرام هم که عین برج زهر مار بالا سرم ایستاده بود و برو بر تماشام میکرد.
ازش متنفر بودم اما حالا نفرتم دو سه برابر شد.
پلکهامو که وا کردم بی مقدمه و بدون اینکه به حتی فرصت پلک زدن بده با خشم گفت:

-بی شعور احمق بی جنبه…تو که بلد نیستی تو که جنبه اش رو نداری گه میخوری میری مشروب خوری….پیش کی بودی که سروتنتو اینجوری کبود کرده و تا خرخره مشروب ریخته تو دهنت!؟ هان ؟

جالا دیگه بیجون نبودم که نتونم جوابشو ندم.
ابروهامو اونقدر بهم نزدیک کردم که کج و کوله شدن و بعدهم با لحن تلخی گفتم:

-کبودی گردن من چرا به تو برخورده!؟

عینهو این نارنجکهایی بود که ضامنشونو کشیدن و هر لحظه احتمال انفجارش می رفت.با لحن تندی جواب داد:

-تو گه شو خوردی نگاه های چپ چپشو من میبینم.هی بهمدیگه نشونم میدن و پچ پچ میکنن میخندن….

منظورشو نگرفتم.کم هوش نبودم اما اون لحظه بخاطر شرایطم و اینکه همچنان ویندوزم بالا نیومده بود یکم ناخوش بودم و گیج!
پرسشی نگاهش کردم و بعد گفتم:

-چی!؟

نگذاشت و نه برداشت.خیلی بی مقدمه گفت:

-چی و چی زهر ماااااار! تمام بدنت کبود.دور تا دور گردن بی صاحب شده ات که خودم به موقع از تنت جداش میکنم حلقه گل کبودی درست کرده….

با این توضیحش متوجه شدم داره از چی حرف میزنه.
کاش یه آینه بود خودمو نگاه میکردم.
لبم رو زیر دندون گرفتم و بحث رو به سمت دیگه ای کشوندم:

-حالم خوبه؟؟ ضربه مغزی نشدم!؟

پورخندی زد و پرسید:

-از من میپرسی حالت خوبه یا بد!؟

انگشتامو رو شکمم گذاشتم و همونطور که با ناخن شکسته شدم ور میرفتم جواب دادم:

-خب…خب گفتم شاید سرم که شکسته به اتفاق بد واسم افتاده باش..

-هیچ اتفاقی واسه تو نمیفته بادمجون بم

-دیدی که افتاد….

بارم با تنفر لب زد:

-من بالاخره از زیر زبونت تو راست این ماجرارو درمیارم.باید بدونم کدوم گوری بودی که هم مشروب خوردی هم غلطای اضافه کردی هم سرتو شکستن….

انگشتامو توهم قفل کردم و پچ پچ کنان گفتم:

“بداخلاق”

دست به سینه شروع کرد قدم رو رفتن….
هم دلگیر بودم هم خنده ام گرفته بود.
بیچاره…حالا میفهمم داره از چی حرف میزنه.
به گمونم منظورش پرستارها بودن که با دیدن بدن کبود من فی الفور به این نتیجه رسیدن بدن منو اون کبود کرده و احتمالا بخاطر سکس زیاد اینجوری از حال رفتم که بقول خودش پشت سرش پچ پچ میکردن!
حقته آقا شهرام حقته!
هی جلو چشم من عینهو تیک تاک ساعت چپ و راست می رفت.
سرم از این قدم رو رفتنهاش درد گرفته بود که بی هوا ایستاد و چرخید سمتم و بعدهم برای هزارمین بار پرسید:

-پیش کی بودی شیوا ؟ هان؟

هووووف! بازم این سوالهای تکراری.بازم این سوالهای مسخره…
بی حوصله و خسته و بجای جواب دادن به سوالش گفتم:

-من خستمه حالمم خوب نیست حوصله ی جواب دادن به این سوالهارو هم ندارم…گشنمه…. میشه بری برام یه چیزی بخری؟ انگار شکمم سوراخ شده…

ایستاد و باقیافه ای درهم شده نگاهم کرد.
میدونستم خیلی دوست داره گردن منو بگیره و باهمین دستهاش خفه ام بکنه.
اما خب…خوشبختانه جایی بود که حتی نمیتونست صداش رو واسم بالا ببره
نفس عمیقی کشید و گفت:

-نه نمیشه…جواب سوالارو بده!

رو برگردوندم و نگاهمو دوختم به جای دیگه ای و گفتم:

-من تا شکمم پر نشه زبونم تو دهنم نمیچرخه….ناهار که نخورم…لااقل یه کیکی آبمیوه ای چیزی برام بگیر و بیار….

چپ چپ نگاهم کرد و بعد هم باعصبانیت از تخت فاصله گرفت و با کنار زدن پرده از اونجا بیرون رفت….

نشسته بودم رو تخت و عین گشته های قحطی زده پشت سرهم تیکه های کمپوت آناناس رو پشت سرهم میخوردم.
نه کبودی های بدنم و نگاه های گه گاهی معنی دار پرستارها واسم اهمیت داشت و نه حتی شهرامی که نشسته بود رو دسته ی صندلی و منو خیره خیره و صدالبته میرغضبانه تماشا میکرد.
اونم نه نگاه های معمولی و ساده….
ترسناک و البته با تاسف!
این نگاه ها اونقدر ادامه داشتن که عصبیم کردن واسه همین با دهن پر پرسیدم:

-چیه؟ خوشگل ندیدی!؟

بدون اینکه تو میمیک صورتش تغییری ایجاد بشه جواب داد:

-خوشگلا که زیادن…صدرصد احمق ندیده بودم وخر محض!

خب! پس حالا من شدم “صدرصد احمق” و “خر محض”! واقعا که رسما دستهای سنگ پای قزوین رواز پشت بسته بود.
نیشخندی زدم و گفتم:

-میدونی چیه!؟ تو اونقدر خودشیفته ای و توهم خودعالی پنداری داری که فکر میکنی هرکسی واست ساز مخالف زد الاغ ولی من از قضا برعکسشو فکر میکنم…!

رک و صریح و بی ملاحظه جواب داد:

-خب چون تو خر محضی!

دیوث! شیطونه میگفت جفت پا برم تو حلقش.حیف که زورم بهش نمیرسیدوگرنه چنان میزدمش که یه ده ماهی رو در خدمت بیمارستان و پرستارهاش باشه….
تو واقعیت که نه البته.ولی تو ذهنم میتونستم خدمتش برسم.
با نفرت براندازش کردم و واسه اینکه حرصشو دربیارم گفتم:

با نفرت براندازش کردم و واسه اینکه حرصشو دربیارم گفتم:

-ببخشید که تعارف نمیکنم تو هم با من بخوری…آخه اصلااااا دوست ندارم چیزی رو با تو تقسیم بکنم!

واکنشش فقط بالا رفتن کنج لبش بود.یعنی همون پوزخندهای معنی دار معروفش که از صدتا فحش بدتر بودن.
پوزخندها و نگاه ه هایی که من اصلا و ابدا باهاشون حال نمیکردم واسه همین کلافه نگاهش کردمو پرسیدم:

-میشه عین بازجوها نگام نکنی!؟ میشه!؟

از روی دسته ی صندلی بلندشد و اومد پایین.قدم زنان خودشو به تخت نزدیک کرد.
سرشو یه کوچولو خم کرد و پایین آورد و بعدهم آهسته پرسید:

-شک دارم….

فقط رو کلمه به زبون آورد.دو کلمه ی ساده و معمولی اما باهمون دوکلمه خوف به جون من انداخت.
آب دهنمو قورت دادم و پرسیدم:

-به چی!؟

رک و صریح و با تاسف جواب داد:

-به اینکه تو اصلا بکارت داری یا به فاکش دادی !

هاج و واج نگاهش کردم.چرا باخودش همچین فکری میکرد؟
یعنی منو تا این حد آزاد میدونست که بخوام عین ندید بدیدها تا یه کلفت داغشو دیدم وا برم و بگم تو فقط پاره کن غمت نباشه!؟
تو همون حالت نشسته لنگهامو باز کردم و گفتم:

-میخوای بیا چکم کن متخصص!!!

بازم پوزخند تاسف باری روی صورتش نشست.خصمانه چشم دوخت به صورتن که فکر کنم حالا کم کم داشت از اون حالت بی روحی درمیومد و بعدهم گفت:

 

-اتفاقا لازم باشه چکت هم میکنم..باید مشخص بشه تو دیگه چه غلطایی کردی…

با چشمهایی گرده شده بهش چشم دوختم و بعدهم به سرعت پاهامو چفت کردم و گفتم:

-خیلی رو داری شهرااااام.واقعا اینکارو میکنی!؟

من این سوال رو پرسیدم که به خودش بیاد و از خودش بپرسه من به شیوا چه ربطی دارم که بخوام همچین کاری بکنم اما این آدم اونقدر پررو بود که با جدیت و صراحت جواب داد:

– معلوم که انجامش میدم…

دندون قروچه ای کردم و پرسیدم:

-چرااااااااا !؟

انگشت اشاره اش رو به سمتم نرفت و جواب داد:

-چون باید مشخص بشه توی عوضی که هیچی ازت بعید نیست همچین غلطی کردی یا نه …که اگه کرده باشی…

مکث کرد.میخواست تهدید کنه و اینکارو هم کردچون درادامه گفت:

-اگه اینکارو کرده باشی مردنت واجب!

متحیر گفتم:

-وله واه واه…بیا چکم بون تورو خدااا

چرا واقعا اون تا به این حد پررو بود!؟
مگه خودش نامزد نداشت!؟
پس واسه چی هی بیخود و بیجهت مزاحم من میشد!؟
اونقدری که این بهم سخت میگیره و خط قرمز واسم تعیین میکنه پدر و مادرم هیچوقت نکردن!
با خشم بهش زل زدم که اومد سمتم.
دستهاشو دو طرفم روی تخت گذاشت.سرش رو به صورتم نزدیک کرد و با صدای بم آرومی گفت:

– گفتم که…لازم باشه اینکارو هم میکنم…تست کردنش آسون…میخوای امتحان کنم!؟

ترسیدم و خیلی زود پاهامو بیشتر از قبل بهم نزدیک کردم و بعد گفتم:

-خیلی دیوثی شهرام.

-همچنین…

جدی و مصمم لب زدم:

-نمیزارم بهم دست بزنی اینکارو بکنی داد و بیداد میکنم…

لبخندی تحویلم داد و لب زد:

-نشده بخوام کاری رو انجام بدم و نتونم….باید بدونم این غلطو کردی یا نه…

چنگال و قوطی کمپوت رو با عصبانیت کنار گذاشتم و گفتم:

-با هرکی هم که تجربه اش کنم بهتراز یکی مثل توئہ…

سرش رو با تاسف تکون داد و باخودش پچ پچ نکان لب زد:

“لعنت به من که تورو دوست دارم”

درست و حسابی نفهمیدم چیگفت.پشتش به من بود و همچنان داشت قدم رو میرفت.بیتوجه به حرف نامفهومی که زمزمه کرده بود دوباره مشغول خوردن شدم و چون دیگه چیزی هم تهش نمونده بود پرسیدم:

-منو میرسونی خونه یا خودم برم !؟

اولین کاری که کرد این بود سرش رو به سمت سرم بچرخونه و وقتی اینکارو کرد جواب داد:

-هر وقت اون تموم شد!

تیکه ی آخر روهم دهنم گذاشتم و گفتم:

-من حالم خوبه.دیگه نیازی نیست.فقط میخوام برم خونه و روتخت خودم دراز بکشم و بخوابم…

با سر انگشتم رو شیشه ی بخار گرفته ی ماشینش عکس یه قلب تیر خورده کشیدم.
ذهنم پی دیاکو بود.تمایل شدیدی داشتم بدونم الان در چه حال!
از من عصبانیه یا بابت اتفاقات افتاده ناراحت و میخواد از دلم دربیاره !؟
کاش بدونه اون اتفاق اصلا عمدی نبوده و من نمیخواستم اون اتفاق واسش بیفته!
آخ آخ…خدا کنه مامان نفهمه کارم به اورژانس رسیده وگرنه هرجا که بود برمیگشت و دوباره کارمنو میکشوند به همون اورژانس. سکوت ماشین رو شکستم و رو به شهرام گفتم:

-یه وقت به مادرم حرفی نزنی…

با بدجنسی گفت:

-اگه ازم پرسید حتما میگم!

چقدر دلم میخواست دوتا دستمو دور گلوش حلقه کنم و خفه اش کنم.
آخه یه آدم چقدر میتونست رو نخ و رو اعصاب باشه!؟
عصبی وار پرسیدم:

-با من لج کردی آره!؟

شونه بالا انداخت و جواب داد:

-لج ؟ نه…گفتم اگه ازم سراغ تورو گرفتن میگم چه غلطایی کردی و تا چنددقیقه پیش کجا بودی!

چرخیدم سمتش و گفتم:

تو اگه بگی که منو بیچاره میکنه!

بازهم با بدجنسی گفت:

-اتفاقا میخوام بگم که تورو بیچاره کنه!

عجب آدم نامردی بود.همش میخواست حال منو بگیره.

عجب آدم نامردی بود.همش میخواست حال منو بگیره.
زیر لب چندتا فحش آبدار حواله اش کردم که
پرسید:

-هنوزم نمیخوای بگی کی تورو به این روز انداخته !؟

یه جوری میپرسید کی تورو به این روز انداخته انگار دو دست و دوپام شکسته یا مثلا ضربه مغزی شدم.
سرمو به سمتش برگردوندم و یکی از ابروهامو دادم بالا و پرسیدم:

-به چه روزی دقیقا !؟

پوزخندی زد و باتحقیر سر تاپام رو برانداز کرد.اون که استاد انداختن همچین نگاه هایی بود.
جوری آدمو از بالا تماشا میکرد انگار همه عن بودن به جز خودش!
دلگیرانه پرسیدم:

-مگه من چمه!؟

ظاهرا سوال من هم مسخره بو هم هز بعد های مختلف جای تعجب داشت چون خیلی سریع با تعجب و تاسف گفت:

-چی!؟ مگه تو چته !؟ من اگه تورو نرسونده بودم بیمارستان که الان ناقص شده بودی! بعد تو چته!؟ عین گاو مشروب خوردی…سرت هم شکسته….تمام بدنت هم کبود….تو پیش یه پدرسگی بودی که به این روز انداختت کی بوده اون طرف هاااان !؟

هووووف! چقدر عاجز بودم از این سوال و جوابها.
خب چرا از خودش نمی پرسید من اگه قرار بود جوابی به این سوالش بدم خب همونجا تو اورژانس جوابشو میدادم.
دست به سینه رو برگردوندم و به جای جواب دادن به سوالش گفتم:

-من حرفی ندارم با تو بزنم!

سرش رو به آرومی به چپ و راست تکون داد و گفت:

-آاااخ اگه صلاح تو دست من بود اگه بود….

اینو گفت و از کنج چشم نگاهی به صورتم انداخت.خداروشکر که بقول خودش صلاح من دستش نبود وگرنه خدا میدونست چه بلایی سرم میاورد.
اصلا واسه اینکه صداشو نشنوم یکم خم شدم و ضبط ماشینو روش کردم.
اولین آهنگ به دلم ننشست واسه همین زدم بعدی….
حتی بعدی هم به دلم ننشست.دوباره گزینه نکست رو لمس کردم تا وقتی که صدای برونو مارس تو فضای ماشین پیچید….
میخواستم بازهم بزنم بعدی ولی یادم اومد وقتی رفتم دفتر دیاکو همین آهنگ از برونو مارس رو گذاشته بود واسه همین لبخندی عریض زدم و گفنم:

-اینو دیاکو خیلی….

سوتی دادم اما خیلی سریع لب گزیدم و سکوت کردم و آروم آردم خودمو کشیدم کنار.
ولی به گمونم شهرام فهمیده بود داستان چیه واسه همین خیلی سریع زد آهنگ بعدی.
من همونو دوست داشتم و دلم میخواست همون آهنگ رو بشنوم واسه همین با دلخوری پرسیدم:

-عه چرا همچین میکنی!؟ چرا آهنگو عوض کردی !؟

خیلی قلدرانه جواب داد:

-چون زورم میرسه… جرات داری بازم بزن همون!

دندون قروچه ای کردم و نگاهی سراسر نفرت به صورتش انداختم و بعد با دلخوری گفتم:

-اینا آهنگهایی هستن که خودت گوش میدی.با چیزایی که خودت گوش میدی هم مشکل داری!؟

نگاه میرغضبانه ای به صورتم انداخت و بعد گفت:

-آره….گفتم که…زورم میرسه.جرات داری بهش دست بزن!

اون لحظه کاملا به این نتیجه رسبدم هیچی بدتر از این نیست که دلت بخواد یه نفرو عین چی بزنی اما نتونی چون زورت بهش نمیرسه.
شبیه به عصبانی ها و روانی ها لبخندی زدم و گفتم:

-شهرام عزیزم ازت متنفرم

با بیتفاوتی و خونسردی کنج لبشو داد بالا و گفت:

-به درک!

با بیتفاوتی و خونسردی کنج لبشو داد بالا و گفت:

-به درک!

از گوشه چشم با طمانینه و حالتی شماتت گونه و سرزشنبار که خشم درونیم رو می رسوند نگاهش کردم.اگه نمیگفت به درک هم خودم متوجه میشدم که اصلا واسش اهمیت و ارزش ندارم امل اون فقط ادعای عشق داشت.
منو میخواست چون همیشه پسش میزدم اما اگه احساس کنه به دستم آورده خیلی زود رهام میکرد این خصلت تمام مردها بود!
مطمئن بورم با اون این اتفاق واسه من میفته.
البته خوشحال بودم که از خیلی وقت پیش سنگهامو باهاش وا کردم و بهش فهموندم علاقه ای ندارم ارتباطمونو ادامه بدم.
ماشین رو که توی حیاط پارک کرد خیلی سریع پیاده شدم و خواستم پا تند کنم سمت خونه اما….
اما خیلی زود همونجایی که بودم ایستادم.
چیزی که می دیدم همون تصوری بود که ازش واهمه داشتم.
یه خونه ی بزرگ خالی از آدمیزاد.
لعنت به من و این فوبیاهای بیخودیم که کوچیکترین مسائل رو واسم تبدیل میکرد به یه چالش بزرگ!
لبمو با حرص زیر دندون گرفتم و نگاهی به شهرام انداختم.
فندک و پاکت سیگارشو تو دست گرفت و پیاده شد.
غرورم اجازه نمیداد حتی باهاش حرف بزنم چه برسه به اینکه ازش بخوام همراهم بیاد.
نگاهش که به من افتاد با لحن تندی گفت:

-چیه!؟ وایستادی که چی؟ گورتو گم کن دیگه…

چند فحش آبدار ناموسی حواله اش کردم البته زیر لب. بعدهم درحالی که وانمود میکردم دارم رو به جلو قدم برمیدارم نامحسوس نگاهی بهش انداختم.
تکیه داد به ماشین و بعد سیگاری از توی پاکت بیرون آورد و گذاشت بین لبهاش و فندکو زیرش گرفت.
اگه توی یه شرایطی بودیم که خونه به این خلوتی نبود محال ممکن بود من محل سگ بهش میدادم اما حالا میترسیدم.
واهمه داشتم از اینکه خودم تنها برم تو اون خونه ی درندشتی که سرو ته نداشت.
رو کردم سمتش و پرسیدم:

واهمه داشتم از اینکه خودم تنها برم تو اون خونه ی درندشتی که سرو ته نداشت.
رو کردم سمتش و پرسیدم:

-نمیخوای بیای داخل!؟

اول یه پک یه سیگارش زد بعد جواب داد:

-به تو چه!

خیلی عوضی بود.خیلی زیاد! من شک نداشتم میدونست چه خبره که اینجوبی رفتار میکرد.
اسکل یعنی کی!؟
اسکل عبارت است از شیوایی که نقطه ضعفهاش رو به شهرام میگه تا اونم اینجوری بتوپه بهش!
حیف …حیف که فعلا نمیتونستم عین چی پاچه اش رو بگیرم.
یکم یه سمتش چرخیدم و بعد آهسته گفتم:

-خب میشه بیای داخل!؟

سرشو به عقب خم کرد
لبهاشو ازهم بلز کرد و بعد دود سیگارو بیرون فرستاد و جواب داد:

-نه….

احتمال میدادم هوس کرده باشه تو سرما سیگار بوشه .گویا تضاد سردی هوا و گرمی سیگار باب دلش بود.
دوباره خلوتشو بهم ریختم و پرسیدم:

-خب نمیشه سیگارتو داخل بکشی!؟

بین دو انگشتش گرفتش.این ژست مخصوص خودش بود.
چشمهاشو تنگ کرد و دود سیگارو فوت کرد توهوا و جواب داد:

-نچ!

مرده شور این نه و نچ هات رو ببرن. چرا این نمیفهمید من هز تنهایی میترسم.واهمه دارم وتا شرایط واسم ترسناک میشه سر مرز تشنج پیش میرم.
رفتم سمتش و با گرفتن گوشه پیرهن تنش گفتم:

-بیا بریم داخل…من از تنهایی میترسم…

خیلی خونسرد بود.کاملا برخلاف من.دود سیگارو اینبار مستقیم فوت کرد تو صورت خودم.به سرفه کردن افتادم و اون بی توجه به این موضوع گفت:

-میترسی!؟ به درک که میترسی.تو که خوب بلدی هارت و پورت کنی حالا از تنهایی میترسی!؟

وقت لج و لجبازی نبود خصوصا وقتی اون سواره بود و من پیاده .فعلا باید به سازش می رقصیدم و باهاش دهن به دهن نمیشدم اما از خشم زیاد درونم داشت میسوخت.
انگار تو وجودم آتیش به پا کرده بودن.
یه چند لحظه به خودم امون آروم گرفتن دادم و بعد گفتم:

-آره میترسم….

با گفتن این اعتراف دستمو به سمتش گرفتم و درادامه لب زدم؛

-بیه بریم داخل ..

زد زیر دستمو با نامهربونی گفت:

-میتونم برات یه آژانس بگیرم بری پیش همونی که حسابی بهت حال داده.که اینبارم بهت حال اساسی بده.

نه! مثل اینکه حاضر نبود بس بکنه.با من لج کرده بود و نمیخواست هم دست برداره.رو به روش ایستادم و با اشاره به خودم پرسیدم:

-با من لج کردی الان؟

بیتفاوت جواب داد:

-هرچی دوست داری اسمشو بزار….

عصبانی شدم و گفتم:

-اسمشو میزارم لج و لج بازی با من…شهرام…بیا باهم بریم داخل من تنهایی برم میترسم حالم بد میشه…

پوزخندی زد و تکیه اش رو از ماشین برداشت.کام عمیقی از سیگارش گرفت و بعد آهسته تکوندش و همونطور که قدم زنان رو سنگفرش گام برمیداشت به طعنه پرسید؛

-ببینم…فکر کردی واسه من اهمیت داره؟هوم !؟

هوا سرد بود و شهرام هر لحظه لجوجتر از قبل.
کلافه گفتم:

-نه نیازی نیست به روم بیاری خودم کاملا در جریان هستم…فقط فکر کنم تو واسه همین اینجایی…واسه اینکه من تنها نباشم وگرنه وجود لعنتیت به چه دردی میخوره آخه….

انگار لحنم خیلی تند و بد بود.اخم کرد و سرش رو به سمتم چرخوند و نگاه تند و تیزی حواله ام کرد…

 

انگار لحنم خیلی تند و بد بود.اخم کرد و سرش رو به سمتم چرخوند و نگاه تند و تیزی حواله ام کرد.
همین نگاه شماتت گونه باعث شد لب بگزم و تند تر از اون پیش نرم.
تف تو لحظه هایی که به شهرام محتاج میشدم.
پوزخندی زد و گفت:

-خیلی مارموزی شیوا….خیلی! اصلا میدونی چیه!؟ فکر کنم بد نباشه یه شب اینجا تنها بمونی تا حالیت بشه اونی که بدرد نمیخوره کیه!

حرفهاش برام قابل درک نبود تا وقتی که راه رفته رو برگشت و دوباره اومد سمت ماشینش.قفل رو زد و دستشو دراز کرد که درو باز کنه و سوار بشه اما منی که اصلا نمیتونستم به تنها بودن فکر کنم اونم توی این خونه پریدم جلوش و ناباورانه گفتم:

-نگو که میخوای بری و تنهام بزاری!؟

خیلی خونسرد جواب داد:

-اتفاقا میخوام همینکارو بکنم!

تنها موندن توی خونه اونم واسه یک شب شاید یا مورد عادی و معمولی و حتی پیش پا افتاده باشه ولی واسه من نبود.
هیشکی هم نمیتونست درکم کنه جز اونایی که تجربه اش کرده باشن یا بااین نوع ترس و هر نوع دیگه ای در مقابل و جدال بوده باشن.
آب دهنمو قورت دادم و مظلوم نگاهش کردم.
من اصلا با شهرام حال نمیکردم اما ترجیح میدادم اونو کنار خودم داشته باشم تا اینکه تنها باشم و تا صبح از تنهایی بلرزم و تا مرز سکته کردن پیش برم!
با ترس پرسیدم:

-چی؟ میخوای بری!؟نه…تو اینکارو نمیکنی!

کاملا مطمئن گفت:

-چرا اینکارو میکنم…

گوشه ای از لباس تنم رو گرفت و پرتم کرد کنار.خب…این عوارض فهمیدن نقطه ضعف.
وقتی نقطه ضعف آدمو بفهمن باید منتظر همچین رفتارهایی هم بود.
در ماشین رو بست و خواست سوار بشه که از پشت دستشو گرفتم و گفتم:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
‌
2 سال قبل

لینک کانال تلگرام رمانو میدید؟

مینو
مینو
2 سال قبل

واااااای من باید ۴۸ ساعت دیگه صبر کنم تا پارت جدید بیاد خرایاااااا صبر ایوب پلیز

**
**
2 سال قبل

میشه لطفا جوابم رو بدی بگو تو رو خدا کی ها وقت میکنی پارت جدید بزاری که قشنگ همون موقع بیام ببینم مرسی

Zarii
Zarii
پاسخ به  **
2 سال قبل

عزیزم ببین من کانال تلگرام این رمان و تو تلگرام پیدا کردم خیلی جلوترهو تقریباً هرروز پارت داره

Roya
Roya
پاسخ به  Zarii
2 سال قبل

آدرس رو میدید؟

**
**
پاسخ به  Zarii
2 سال قبل

یعنی الان شما این رمان رو قرار میدی چون من تلگرام ندارم میشه هر روز اینجا یه پارت رو بزاری اگه خودتون این رو پارت گذاری میکنید ممنون میشم 💞💞

عشق
عشق
پاسخ به  Zarii
2 سال قبل

میشع لینکشو بزاری؟

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x