تموم امیدم همین بچه بود
فکر اینکه آراد بخاطرش باهام بد برخورد نکنه و ببخشتم باعث شده بود امید داشته باشم که همه چی خوب پیش میره
ولی بازم اون ته مهای قلبم یه ترسی داشتم
ترس از پس زده شدن و طردد شدن
اونم توسط کی ؟!
آرادی که جدیدا فهمیده بودم جونم به جونش بسته اس
و هیچ وقت تا حالا بدرفتاری چیزی ازش به چشم ندیده بودم
با یادآوری حرفای امیر که گفته بود آراد یه گله آدم اجیر کرده تا منو پیدا کنن و براش ببرن دلهره و وحشت توی وجودم نشست
دستم که روی شکمم بود لرزید و با حالی خراب درحالیکه بی بی چک هنوز توی دستام بود بیرون زدم و وارد سالن شدم
گیج روی مبل نشستم و نگاهم رو به بی بی چک توی دستم دوختم
نمیدونم چه مرگم شده بود که یکدفعه تموم شور و شوقم از بین رفته بود
خسته روی مبل دراز کشیدم و درحالیکه جنین وار توی خودم جمع میشدم بی بی چک رو کنارم درست جلوی چشام گذاشتم و نگاه خسته ام رو بهش دوختم
و فکرم همش درگیر این حرف بود که حالا باید چیکار کنم ؟!
حالا که تا اینجا اومده بودم میترسیدم از پس زده شدن توسط آراد ، چون منی که خودم برای گرفتن انتقام خانواده ام همچین بلایی سر خانواده اون آورده بودم
چطور توقع داشتم اون بهم رحم کنه و ببخشتم یا اصلا کنار کسی که خانوادش رو از هم پاشونده یه ثانیه هم زندگی کنه
با فکر به اینا قلبم فشرده شد
و بی اختیار قطره اشکی از گوشه چشمم چکید و توی موهام فرو رفت
نفسم رو با فشار بیرون فرستادم
و سعی کردم فکرای منفی رو از خودم دور کنم
دستمو زیر سرم گذاشتم و درحالیکه نگاهمو به بی بی چک میدوختم نمیدونم چی شد کم کم پلکام سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفتم
توی خواب و بیداری بودم که با صدای بسته شدن در سالن به خودم اومدم و وحشت زده از خواب پریدم
یعنی کی میتونست باشه ؟؟
از شدت ترس حس میکردم چطور قلبم توی دهنم میزنه یکدفعه با دیدن امیری که با چند کیسه خرید توی دستش به سمتم میومد نفسم رو با فشار بیرون فرستادم
و با صدای ضعیفی نالیدم :
_تو بودی !؟
سرش رو بالا گرفت و نگاهش رو توی صورتم چرخوند
_باس ببخشید ترسوندمت !!
دستی به صورتم که به احتمال زیاد سفید و رنگ پریده شده بود کشیدم
_آره خواب بودم یهویی از صدای در پریدم
به سمت آشپزخونه راه افتاد
_چه وقت خوابیدنه ؟؟
دستی به موهای آشفته ام کشیدم
_خسته راه بودم
کیسه ها روی میز آشپزخونه گذاشت و شروع کرد به دونه دونه گذاشتنشون توی یخچال
_باشه حالا بیا یه چیزی بخور ضعف نکنی !!
دستی روی شکمم کشیدم و بلند شدم
_دستت دردنکنه تو زحمت افتادی
با تعجب به سمتم برگشت و با اشاره ای بهم گفت :
_این تویی که الان داری تشکر میکنی ؟؟
موهای بلندم رو جمع کردم و درحالیکه با کش سعی در بستشون داشتم گیج لب زدم :
_چی شده مگه ؟؟
دستی به ته ریشش کشید و خندید
_هیچی فقط عجیب غریب شدی یعنی چطور بگم عوض شدی کلا انگار اون نازی که قبل میشناختم نیستی !!
با این حرفش دستم روی موهام خشک شد و پوزخند تلخی گوشه لبم نشست همه این تغییرا رو مدیون آرادی بودم که کم کم همه چیزا رو بهم یاد داد و کاری کرد عوض شم و بشم اینی که الان هستم