خیره چشمای به خون نشسته اش ، غریدم :
_آره دیوونه شدم …
از اینکه اینجا زندانی شده و نمیتونستم رهایی پیدا کنم جنون وار چنگی به موهای بلندم زدم و درحالیکه با تموم قدرت میکشیدمشون با درد فریاد زدم :
_ببین دیوونه شدم دیوونه ام کردید
اینقدر فشار روحی روانی روم بود
که نمیدونستم دارم چیکار میکنم فقط گیج و منگ دور خودم میچرخیدم و موهامو میکشیدم
دستم به سمت یقه لباسم رفت
و با تموم قدرت کشیدمش که صدای بلند جِر خوردنش توی اتاق پیچید
آراد که تموم مدت با تعجب و چشمای از حدقه دراومده خیره حرکاتم بود با دیدن این حرکتم به سمتم اومد
بازوم رو گرفت و با یه حرکت به آغوشش کشیدم و دستاش بودن که دورم حلقه شد و صدای گرفته اش توی گوشم پیچید
_هیس آروم باش !!
تقلا کردم تا از بغلش بیرون بیام
که این بار دستش روی موهام نشست و آروم شروع کرد به نوازش کردنم
سرم جایی درست روی سینه اش بود
بوی عطر تنش زیر بینی میخورد و باعث شده بود بی اختیار آروم بشم و دست از تقلا بردارم
آروم دستمو گرفت و از بین موهام بیرون کشید و برای ثانیه ای حس کردم گرمی لبهاش روی سرم حس کردم
و همین هم باعث شد
یکباره انرژیم تحلیل بره و چشمام روی هم بیفتن
همونطوری که توی بغلش بودم
آروم آروم کشیدم و به سمت تخت بردم
بی حال روی تخت نشستم
که با صورتی گرفته و اخمای درهم کنارم نشست و آروم پرسید :
_یه سوالی خیلی وقته مغزم رو درگیر کرده
بی حرف و با چشمای بی فروغ خیره اش شدم
تا حرفش رو بزنه
هر چند تقریبا میدونستم چی تو فکر و ذهنش میگذره و میخواد ازم چی بپرسه
زبونی روی لبهاش کشید و با بغض مردونه ای که راحت توی صداش مشخص بود ادامه داد :
_واقعا هیچ وقت دوستم نداشتی و همش برای رسیدن به نقشه هات ای……
با صدای که بخاطر جیغ و دادهام گرفته بود
توی حرفش پریدم و بدون فکر گفتم :
_آره دوست داشتن نبود
خیره چشمای غمگینش شدم و ادامه دادم :
_چون عاشقت بودم
با این حرفم ناباور چندثانیه نگاهش رو توی صورتم چرخوند و با رسیدن به لبام مکثی کرد و دیدم چطور آب دهنش رو به زور قورت داد و با حسرت نگاه ازم دزدید
_مطمعنی عاشقم بودی ؟!
چطور با دونستن اینکه برای هم ممنوعیم بازم تونستی این کارو ب…..
باقی حرف رو نصف و نیمه رها کرد
کلافه و با چشمای به خون نشسته دستی به صورتش کشید
پوزخند تلخی گوشه لبم نشست و بدون هیچ مکثی ، در جوابش بی معطلی گفتم :
_چون انتقامم چیزی نبود که بخاطر این چیزا ازش بگذرم
_انتقام ؟؟
حتی به قیمت از بین بردن و خودت رو غرق گناه کردن ؟!
اون از زندگی من چی میدونست
چی میدونست که اینطوری راحت داشت من رو قضاوت میکرد
دستی به چشمام کشیدم
و بی حوصله لب زدم :
_جای من بودی شاید بدتر از اینام میکردی
از کنارم بلند شد و جدی گفت :
_هیچ وقت حاضر نیستم کسی که هیچ گناهی رو نداره بخاطر انتقام خودم بازی بدم و زندگیش رو به گند بکشم
_درسته حق نداشتم تو رو که از هیچی خبر نداشتی رو وارد بازی بکنم ولی …
تلخ خندیدم و ادامه دادم :
_اشتباه میکنی که خودت رو بی گناه میدونی چون تو گناهکاری میدونی چرا ؟؟ چون پسر اونایی این خودش بزرگترین گناه توعه
خیره چشمام شد
و بعد از مکثی یکدفعه سوالی پرسید که باعث شد نفسم بگیره و خشکم بزنه
_الان خوشحالی ؟؟
_چی ؟؟
_میگم الان خوشحالی که انتقامت رو گرفتی و زهرت رو بهمون ریختی ؟؟
بی حرف فقط و فقط نگاهش کردم
چون در واقع چیزی برای گفتن نداشتم
هیچ چیز …..
فقط میدونستم به اون چیزی که توی ذهنم بود نرسیدم و یه طورایی حس میکردم اونی که بازی رو باخته در واقع اونا نیستن و منم !!
آره من بودم
منی که حالا با یه قبل تیکه و پاره و…یه بچه ای که داشت توی وجودم رشد میکرد و بزرگ میشد تنها مونده بودم
بچه ای که حتی پدرش هم از وجودش خبر نداشت و معلوم نبود توی دنیای تاریک و سیاهی که من داشتم قراره چطور بزرگ شه و زندگی کنه
نمیدونم چند دقیقه توی سکوت خیره اش شدم
که عصبی سری تکون داد و گفت :
_چیه جوابی نداری نه ؟؟
شونه ای بالا انداخت و درحالیکه انگار داره با خودش حرف میزنه ادامه داد :
_معلومه که خوشحالی …این چه سوالیه که من دارم میپرسم
خواست از اتاق بیرون بره
که لبهای ترک خورده ام رو تکونی دادم و با صدایی که از ته چاه بیرون میومد زمزمه کردم :
_نیستم !!
قدماش از حرکت ایستاد
که شجاعت پیدا کردنم و با غم ادامه دادم :
_آره درست شنیدی خوشحال نیستم ولی اگه صدبار هم دنیا به عقب برگرده بازم همین کارو میکنم چون اونا باید زجری که من کشیدم رو بکشن
سرش کج شد
از پشت سرش خیره نیم رخش شدم
که با غم مردونه ای که صداش رو دورگه کرده بود گفت :
_خوبه ولی بدون به جز اونا ، منم نابود کردی منی که حاضر بودم بخاطر تو حتی جونمم بدم
پشت بند این حرف
با چند قدم بلند از اتاق بیرون رفت و درو بهم کوبید
چرا نمیتونم عضو سایت بشم
چرا نمیشه چی میزنه؟؟؟
باید روی ورود یا عضویت بزنی
فاطمه جان برا منم همینطوره نمیدونم چرا نمیتونم عضو بشم
ب مدیر میگم بینم مشکل چیه
سوال، این چند وقته خاتون کجاست؟؟
اون حرف بزنه حله. مطمئنم همه چیز این خاندان رو میدونه.
و چقدر خوب میشه که آراد اصلاً بچه اینا نباشه. حتی بچه عباس نجم هم نباشه. چطورش رو نمیدونم، مثلاً خواهرزاده یا برادرزاده عباس نجم باشه و اصل ثروت نجمها هم مال اون. اینجوری آراد و نازی عملاً مالک همه زندگی هستند.
به نظرم اون زنی که ته باغ هست و نمیخواستن نازی بهش نزدیک شه اون مادر اراد و اینا باهم خواهر و برادر نیستن
همه اینا از گور اون عباس نجم بلند میشه. و فکر کنم یه داستانی هم عباس نجم با گذشته آریا داره که این همه آریا دنبال آزار آراده.
اولین سفر شمال آراد و نازی، جوری از نفرت نازی از عباس نجم هیجان زده شد که من خواننده هنوز درگیر این موضوع موندم
بعدش یه بار فقط به حرف های ناهید گوش کنه شاید چیزی هست که بی خبر هست
وای به خدا که اراد گناه داره این چه وضعیه قبلش که با مهسا بود هی دور اراد میچرخید اخه بیشعور چرا الان به اراد احساسش رو نمیگه و بهش محبت نمیکنه نمیگه حاملس از اراد اخه اراد که خیلی بچه دوست داره
حواستون هست که الان آراد نگران گناه زنا با خواهرشه!!؟؟
بعد بگه ازت بچه هم دارم؟؟؟!
حس نمیکنید بدتر آراد داغون میشه؟
نازی باید بفهمه خودش اخه وقتی آراد بزرگتر چجوری میتونه خواهرش باشه؟!
ناهید به نظر نازی کثیفترین موجود دنیاست، باباش هم مظلومترین. به ناهید گفت تو و دوست پسرت با نقشه بابام رو بدبخت کردید. امکان نداره ناهید از قبل از دوست پسرش بچه داشته باشه و بعد اومده باشه با نقشه سراغ بابای نازی و بعد برگشته باشه سر زندگی اصلیش؟ خیلی خیلی تفکر کثیفیه، اما از دید نازی این چیزا از ناهید بعید نیست.
اخه هرجورم حساب کنی نمیشه واقعا نازی عقلشو از دست داده به نظرم😂
خب حرف شما درسته اما از این بچه دار شده یا نه میتونن چیکارش کنن نازی خر بازی در ادرد که نباید میزاشت بچه دار بشه که احمق گذاشت
وبه جای اینکه بشینه ماجرا رو بگه برا اراد و باهاش صحبت کنه نشسته چرت و پرت میگه و هی کم میاره جلوش 😐
آخی گناه دارن که کاش زودتر بفهمن عشقشون ممنوع نیست و اصلا خواهر برادر نیستن
مگ نیستن؟
فکر نمیکنم باشن اخه هم آراد از نازی بزرگتر همین که یه جا تو پارتای اول بود آراد گفته بود دوس نداره نازی بفهمه ناهید مادرش نیس بعدشم اگر مادرشه پس چرا آرادو خاتون بزرگ کرده هرجور حساب میکنم نمیتونن خواهر برادر باشن:)
اره از این بعد نگاه نکرده بودم.