1 دیدگاه

رمان عشق ممنوعه استاد پارت 59

5
(1)

 

 

سری تکون داد و همراهم وارد اتاق شد تا زمانی که در اتاق رو ببندم سنگینی نگاه نازی روی خودم حس میکردم ولی سعی کردم نسبت بهش بی اهمیت باشم

 

کلافه روی تخت نشستم و دستامو از دو طرف توی موهام فرو کردم که محیا روبه روم ایستاد و درحالیکه سرمو توی آغوشش میگرفت با لحن حرصی گفت :

 

_دوستش داری ؟؟

 

توی سکوت چشمامو روی هم فشردم و بیشتر سرمو توی بغلش پنهان کردم

 

چی میگفتم ؟!

از دوست داشتنی میگفتم که نمیدونستم دقیق از کی شروع شده و من رو به این حال گرفتار کرده که برای لجبازی با نازی برم کسی دیگه رو بیارم توی خونه ام ؟!

 

وقتی سکوتم رو دید سرمو بالا گرفت و درحالیکه نگاهش توی صورتم میچرخوند عصبی گفت :

 

_نگفتی ؟! اصلا اون کیه که تا این حد ادعای مالکیت روی تو رو داره ؟؟

 

سرمو از بین دستاش جدا کردم و خشن گفتم :

 

_جدیدا زیاد سوال میپرسی هااااا ؟؟

 

بلند شدم که به سمتم اومد و درحالیکه خودش رو بهم میچسبوند و دستشو روی سینه ام نوازش وار میکشید با لحن وسوسه کننده ای گفت :

 

_ کجا ؟! اوکی دیگه دربارش سوال نمیپرسم ولی من و تو هنوز کارمون باهم تموم نشده و من بدجوری میخوامت

 

آنچنان حرکاتش با عشوه وناز بودن که بی اختیار باز داشتم تحر…یک میشدم که لباش روی لبهام گذاشت و زبو…نش داخل دهنم هُل داد

 

با این حرکتش چشمام روی هم رفت یکدفعه روی تخت پرتش کردم و درحالیکه روش خیمه میزدم دستم به سمت پایین رفت تا کارو یکسره کنم

 

ولی یکدفعه با یادآوری نازی و نگاه آخرش تموم حس و حالم پرید و لبام روی لبهاش سرد و بی حس شدن

 

با تعجب سرش عقب کشید و گفت :

 

_چی شدی ؟!

 

لعنتی زیر لب گفتم و از روش کنار رفتم ، بلند شدم و درحالیکه از اتاق بیرون میزدم خطاب بهش گفتم :

 

_نمیتونم !!

 

” نازلی ”

 

با دستای مشت شده از سر عصبانیت خیره در اتاق بسته آراد شده بودم و خشمگین پشت سرهم نفس عمیق میکشیدم

 

حس میکردم سرم در حال انفجاره !!

باورم نمیشد آراد رو با اون سر وضع کنار اون دختر دیده باشم با یادآوری بدن برهنه و بدون نقص اون دختر خون جلوی چشمامو گرفت و عصبی آنچنان لگدی به مبل کنارم کوبیدم

 

که درد بدی توی پام پیچید و با ااااای بلندی که گفتم پامو توی دستم گرفتم و روی زمین نشستم ، قطره اشکی از گوشه چشمم چکید

 

میدونستم بخاطر درد نیست که اشکام سرازیر شدن و بخاطر آرادی هستش که الان با اون دختره توی اتاق تنهاست و نسبت به من بی اعتنا شده

 

عصبی کف دستامو به چشمام کشیدم و فین فین کنان دماغمو بالا کشیدم

نه این اشتباس نباید عاشق سیب ممنوعه ای میشدم که خانوادش تموم زندگیم رو نابود کردن و چندسالیه که دارن به ریشم میخندن

 

با دلی شکسته دستام ستون بدنم کردم و به سختی بلند شدم و لنگان لنگان خودم رو به حیاط رسوندم نیاز به فضای باز داشتم تا حال و هوام عوض بشه وگرنه تا پیج دقیقه دیگه اگه اینجا میموندم معلوم نبود چه کاری ازم سر‌ میزد

 

به حیاط که رسیدم نگاهم رو به آسمون دوختم و سعی کردم آروم باشم و به اینکه اونا دارن توی اتاق چیکار میکنن فکر نکنم

 

فکر نمیکنم بخواد تو خونه ای که من هستم دختر بیاره و جلوی چشمای من باهاش سک…س کنه

 

روی نیمکت توی حیاط نشستم و اینقدر به زمین گِلی زیر پام خیره شدم که به کل از این دنیا غافل شده و فقط از زور خشم میله های نیمکت های توی دستای بی جونم میفشردم

 

که با حس سنگینی نگاهی سرمو بالا گرفتم پ با دیدن آرادی که با بالا تنه برهنه توی قاب پنجره ایستاده بود و نگاهم میکرد پلکی زدم و زیرلب عصبی زمزمه کردم :

 

_لعنت بهت نامرد !!

 

نمیتونستم اینطوری بی حرکت بمونم پس بلند شدم و لنگان لنگان به سمت خونه راه افتادم باید تکلیفم رو مشخص میکردم نه اینطوری فایده نداشت

 

با دیدنم که دارم به سمت خونه میرم از پشت پنجره کنار رفت ، در رو باز کرد و جلوی چشمای عصبیم به سمتم اومد و خواست دستمو بگیره و کمکم کنه که عصبی دستش رو پس زدم

_وایسا نازلی !!

 

عصبی به سمتش برگشتم

 

_چیهههه هااااا ؟! مگه کارت تموم شد که افتخار دادی اومدی بیرون

 

کلافه بودن از سر و روش میبارید ، دستی به ته ریشش کشید و حرصی گفت :

 

_مقصر خودت بودی که نز….

 

عصبی تخت سینه اش کوبیدم که یک قدم به عقب برداشت و بلند فریاد زدم :

 

_خفه شوووو

 

دستام گرفت و عصبی تکونی بهم داد

 

_چیه ؟؟ مگه دروغ میگم هاااا

 

دستام از دستش جدا کردم و با نفس نفس های عصبی توی صورتش فریاد زدم :

 

_هرچی که بشه تو حق نداری دختر بیاری تو خونت و باهاش سک…س کنی

 

پوزخند صداداری زد و گفت :

 

_هه….. چرا هر چی شما بگی من باید اطلاعت کنم ؟؟!

 

دندونامو خشن روی هم فشردم و با لکنت گفتم:

 

_چون من من ن……

 

نمیدونستم چی بگم که توی حرفم پرید و با تمسخر گفت :

 

_خودتم نمیدونی چی باید بگی

 

به سمتم اومد درحالیکه بهم میچسبید دستش روی گونه ام نوازش وار کشید و جدی ادامه داد :

 

_وقتی یاد گرفتی با من چطوری رفتار کنی و جایگاهت توی این خونه کجاست اوکی اونوقت منم طبق میل تو رفتار میکنم

 

خیره چشماش شده بودم که روی نوک بینی ام کوبید و حرصی ادامه داد :

 

_فهمیدی کوچولو !!

 

ازم فاصله گرفت و جلوی چشمای متعجبم از کنارم گذشت وارد اتاقم شد

درحالیکه از پشت سر خیره رفتنش بودم از حرص زیاد نفس نفس میزدم لعنتی ببین چطوری من سرکار گذاشته و برام قانون تعیین میکنه که گندکاری هاش رو ماست مالی کنه

 

فکر کرده میتونه من رو برده و خام خودش کنه ولی کور خونده چون هیچ کس نمیتونه من رو زیر سلطه خودش بگیره

 

کلافه به طرف اتاق مهمان رفتم و مدام زیرلب با خودم زمزمه میکردم که فقط این مدت رو تحمل کن !

 

با این حرف یه جورایی خودم آروم میکردم تا خطایی ازم سر نزنه و بتونم به خواسته هام برسم بعد اینکه وارد اتاق شدم درو محکم بهم کوبیدم بی حال خودم روی تخت انداختم و به سقف خیره شدم

 

تموم مدت خودم رو توی اتاق حبس کرده و سعی میکردم بیرون نرم تا کمتر با آراد رو در رو بشم و با حس سکوتی که توی خونه حکمفرما بود فکر میکردم که اون دختره رفته

 

ولی وقتی به پهلو افتاده و داشتم از بیکاری چرت میزدم با شنیدن صدای قهقه همون دختره ناخودآگاه چشمام گشاد شد و روی تخت نشستم

 

هه خانوم هنوز بعد اون همه کتک کاری اینجا تشریف داره ؟؟

بلند شدم دستمو روی دستگیره گذاشتم و آروم طوری که صدایی بالا نگیره در رو باز کردم و نیم نگاهی به بیرون انداختم

 

هیچ چیزی پیدا نبود فقط صدای خنده هاش و با ناز و ادعا حرف زدناش به گوشم میرسید خون داشت خونمو میخورد و به قدری عصبی شده بودم که دوست داشتم سراغش برم و تا میخورد میزدمش

 

ولی غرورم اجازه نمیداد تا بیشتر از این خودم رو کوچیک کنم ، نمیدونستم چطور و با چه بهانه ای از اتاق بیرون برم و نگاهی به اطراف بندازم

 

با یادآوری اینکه خیلی وقته غذا نخوردم دستی روی شکمم کشیدم ، با این بهانه میتونستم برم آشپزخونه و ببینم چه خبره !!

 

بیرون رفتم و درحالیکه مداوم سرم به اطراف میچرخید و دید میزدم به طرف آشپزخونه قدم برداشتم کسی توی سالن نبود و اینطوری که پیدا بود صداهاشون از توی اتاق به گوش میرسید

 

عصبی در یخچال رو باز کردم و محکم بهم کوبیدمش که توی جاش تکون محکمی خورد ، چرخی توی آشپزخونه زدم و از حرص زیاد الکی وسایل رو بهم میزدم و سروصدا ایجاد میکردم

 

بلکه بیرون بیان ولی انگار نه انگار هیچ خبری ازشون نمیشد و همینم باعث میشد عصبانیم بیشتر بشه غذای مونده روی گاز بدون اینکه گرم کنم با قابلمه روی میز گذاشتمش حرصی قاشق پر غذا کردم و توی دهنم فرو بردم

 

ولی هنوز قورتش نداده بودم که با دیدن کسی که توی قاب در ایستاده بود لقمه تو گلوم گیر کرده و با شدت به سرفه افتادم

اون دختره محیا با تاب و شلوارک کوتاهی دست به سینه خیرم بود و با لحن چندشی گفت :

 

_عوق این چه طرز غذا خوردنه ؟؟

 

سرفه امانم رو بریده بود و نمیتونستم جوابی بهش بدم پس بلند شدم و با عجله لیوان آبی پر کردم و سر کشیدم تا راه گلوم باز شد با صدای خفه ای خطاب بهش گفتم :

 

_کسی از شما نظر نخواست

 

لیوان خالی محکم روی سینک کوبیدم و عصبی ادامه دادم :

 

_حالام هِرررری

 

بی اهمیت به حرفم داخل آشپزخونه شد و به سمت کابینت های پایین رفت همین که خم شد و در یکیشون رو باز کرد با دیدن اون همه تنقلات و چیپس و پفک ماتم برد

 

این همه سوراخ سونبه های این خونه رو بلده ؟؟

اصلا کیه و چندبار به این خونه اومده که از همه چیز خبر داره ؟؟

 

از شدت حسادت دستام میلرزید بالا سرش رفتم و عصبی گفتم :

 

_مگه با تو نبودم یابووو !!؟؟

 

بی اهمیت بهم انگار منی وجود ندارم بلند شد چند بسته روی میز آشپزخونه گذاشت و مشغول ریختنشون توی ظرفای بزرگ شد

 

عصبی بند تاب تنش رو از پشت گرفتم و کشیدم ، که تکون محکمی خورد و با جیغ گفت :

 

_چیکار میکنی دختره بیشعور ؟؟

 

به طرف بیرون آشپزخونه کشیدمش و بلند داد زدم :

 

_گفتم از جلوی چشمامم گم شو حالیت هست یا نهههه؟؟

 

_ولم کن میخوایم فیلم ببینیم بدون تنقلات که نمیشه !! آرادم دوست داره موقع فیلم دیدن فقط بخوره

 

با آوردن اسم آراد یاد موقعی که موقع سک…س دیدمشون افتادم دیگه بدجوری آمپرم بالا زد با تموم قدرت وسط سالن پرتش کردم و داد زدم :

 

_تا بیچارت نکردم دُمت رو میزاری روی کولت و از این خونه میری وگرنه اون روی منم میبینی

_محیا هیچ جایی نمیره

 

با شنیدن صدای عصبی آراد بی حرکت موندم و با دستای مشت شده به سمتش برگشتم تا چیزی بارش کنم ولی با دیدن سر وضعش که عین همیشه شیک بود و اون اخمای درهمش که جذابیتش رو چند برابر میکرد برای ثانیه ای دلم لرزید

 

و انگار همه چی از یادم رفته باشه فقط بدون پلک زدن خیره اش شده و هیچی نمیگفتم که دستاش رو به سینه اش گره زد شاکی خیره صورتم شد و گفت :

 

_چیه حرفی داری ؟؟

 

دستپاچه به خودم اومدم

 

_ها ؟! چی

 

با دیدن گیج بازیام لبخندی زد ولی زود خوردش و درحالیکه دستی پشت لبش میکشید به سمتم اومد و رو به روم ایستاد

 

بوی عطرش توی فضا پیچید بی اختیار‌ نفس عمیقی کشیدم این بشر چرا تا این حد خواستنی و جذاب بود ؟؟

توی فکر بودم که سرش پایین آورد و درحالیکه نگاهش بین چشمام میچرخوند روی نوک بینی ام کوبید و با تمسخر گفت :

 

_هیچ تو بگو کجا سیر میکنی کوچولو ؟!

 

گیج یک قدم به عقب برداشتم لعنتی من چرا تا این حد بی جنبه شده و اینطوری با دیدنش از خود بیخود شده بودم که حالا داره دستم میندازه

 

برای اینکه خودمو جدی نشون بدم و سوتی که دادم جمع کنم اخمامو توی هم کشیدم و با اشاره ای به اون دختره گفتم :

 

_برو بابا …در ضمن از این به بعد یا جای من توی این خونه اس یا این دختره

 

عصبی گفت :

 

_یعنی چی ؟!

 

با اینکه از حرفی که میزدم مطمعن نبودم ولی به زبون آوردمش و گفتم :

 

_یعنی اینکه اگه تا فردا بازم توی این خونه باشه من از اینجا میرم فهمیدی ؟!

 

از کنارش گذشتم و توی دلم منتظر بودم جا خورده باشه و برای اینکه نقشه هاش خراب نشن به دست و پام بیفته و اون دختره رو بفرسته بره ولی هنوز چند قدمی ازش دور نشده بودم که صدام زد و با چیزی که گفت پاهام ازحرکت ایستاد

_مطمعنی که میتونی بری ؟؟

 

لبمو زیر دندون فشردم و با دستای که از زور خشم مشت شده بودن به سمتش برگشتم و نگاهی به چشمای پیروزش انداختم

لعنتی چون میدونست من جایی برای رفتن ندارم اینطوری مطمعن حرف میزد و یه جورایی با تمسخر سعی در تحقیرم داشت

 

به چشماش زُل زدم و محکم گفتم :

 

_آره

 

با نیشخندی گوشه لبش ابرویی بالا انداخت و سری تکون داد که پوزخند صدا داری زدم و با خشمی که درونم زبونه میکشید ادامه دادم :

 

_فقط کافیه تا صبح صبر کنی اون وقت که میبینی نازی هیچ وقت زیر حرفش نمیزنه

 

برای ثانیه ای بهت توی چشماش نشست و دیگه از اون تمسخر خبری نبود چون مطمعن بود من هیچ وقت زیر حرفم نمیزنم و کله خراب تر از این حرفام

 

نیم نگاهی به محیایی که بازوی آراد رو توی بغلش گرفته بود و خودش بهش چسبونده بود انداختم و عصبی عقب گرد کرده و به طرف اتاقم راه افتادم و درو بهم کوبیدم

 

با حرص طول اتاق رو بالا پایین میکردم و زیرلب با خودم زمزمه وار گفتم :

 

_هه کورخونده فکر کرده محتاجشم و از اینجا نمیرم

 

داشتم زیرلب غُر میزدم ولی یکدفعه با یادآوری اینکه آریا هنوز پیگیرمه و از ترسش هم جایی برای رفتن ندارم تموم خشمم فروکش کرد و بی جون روی زمین نشستم

 

حالا من از روی خشم یه چیزی گفتم ولی واقعیتش میخواستم کجا برم و به کی پناه ببرم ؟! پولی هم که توی دست و بالم نداشتم

 

روی زمین دراز کشیدم و با اعصابی داغون به سقف اتاق خیره شده و به آرادی فکر کردم که چطور عوض شده و طوری بیخیال من شده که بخاطر اون دختر عوضی تا این حد منو تحت فشار گذاشته

 

از زور ضعف به خودم میپیچیدم ولی حاضر نبودم بیرون برم و باز باهاشون چشم تو چشم بشم به پهلو چرخیدم و درحالیکه پاهامو توی شکمم جمع میکردم تا خود صبح پلک روی هم نزاشته و به فردایی فکر کردم که چی ممکنه در انتظارم باشه

 

بالاخره نزدیکای صبح خوابم برد که میون خواب و بیداری حس کردم ملافه ای روی تنم کشیده شد و باز بیهوش شدم و دیگه هیچی نفهمیدم

با حس درد بدی که توی تنم پیچیده بود به پهلو چرخیدم و ملافه روی سرم کشیدم و باز قصد خوابیدن داشتم ولی از شدت بدن درد زیاد نمیتونستم راحت باشم و باز بخوابم

 

پلکای سنگین شده ام رو به زور باز کردم و نیم نگاهی به اطراف انداختم که با دیدن زمین سردی که روش خوابیده بودم به سختی سرجام نشستم

 

و دستی به بدن دردمندم کشیدم تموم تنم درد میکرد و حتی قادر به تکون دادن هیچ جای بدنم هم نبودم اصلا چرا من اینجا خوابیدم ؟!

 

از زور خواب آنچنان گیج بودم که ذهنم سفید سفید بود و هیچی یادم نمیاد که‌ دیشب چه‌ اتفاقی افتاده

 

به زور دستمو به تخت گرفتم و به هر جون کندنی بود خودم روش انداختم و چشمام بستم و نفهمیدم باز کی بیهوش شدم چون دیشب به قدری فکرم مشغول بود درست حسابی نخوابیده بودم

 

نمیدونم درست چند ساعتی بود که خوابیده بودم و زمان و مکان از دستم در رفته بود که با شنیدن صدای افتادن و شکستن چیزی وحشت زده از خواب پریدم و درحالیکه روی تخت مینشستم با نفس نفس نگاهمو به اطراف چرخوندم

 

چه خبر شده بود ؟!

با عجله از اتاق بیرون زدم همین که وارد سالن شدم با دیدن زن خدمتکاری که پشت به من روی زمین نشسته بود و خورده شیشه ها رو جمع میکرد با نفس نفس دستمو روی سینه ام گذاشتم

 

و عصبی گفتم :

 

_اول صبحی زهرمو ترکوندیاااا ؟! چه خبره ؟؟ اصلا تو کی هستی ؟؟

 

با شنیدن صدام دستپاچه به سمتم برگشت و گفت :

 

_ببخشید آقا گفتن برای نظافت خونه بیام ولی یکی از ظرفا اشتباهی از دستم افتاد

 

با این حرفش هشیار سرمو تکونی دادم و درحالیکه نگاهمو به اطراف به دنبال آراد و اون دختره میچرخوندم سوالی پرسیدم :

 

_بیخیال اونا تو بگو آراد و اون دختره کجان ؟! نمیبینمشون

 

با دستایی لرزون خورده شیشه ها رو توی سطل زباله انداخت و گفت :

 

_صبح همراه هم بیرون رفتن و دیگه‌ برنگشتن

 

صبح ؟!

مگه الان ساعت چنده ؟!

نیم نگاهی به ساعت انداختم که با دیدن عقربه هاش که ساعت سه ظهر رو نشون میداد جفت ابروهام با تعجب بالا پرید اولین باره که اینقدر خوابیده بودم

 

این مدت زندگی کردن پیش این بچه پولدارا منم بد عادت کرده و به این حال و روز انداخته بود که بیخیال تا لنگ ظهر بخوابم کلافه چنگی به موهام زدم و درحالیکه به طرف اتاقم راه میفتادم خطاب بهش گفتم :

 

_حله …. تو به کارت برس

 

با خیال آسوده از اینکه اون دختره رفته و تهدیدم کار ساز بوده خواستم برم دوشی بگیرم و بعدش بیام غذایی بخورم

 

ولی همین که کارم تموم شد و با حوله از حمام بیرون زدم با شنیدن صداهایی که از توی سالن به گوش میرسید دستم روی موهای خیسم بی حرکت موند و عصبی اسم آراد زیرلب زمزمه کردم

نه این پسر آدم بشو نیست

عصبی با همون حوله تنم بیرون زدم و بدون اینکه توجهی به اطرافم بکنم بلند گفتم :

 

_فکر کردی دروغ میگم ه……

 

باقی حرفم با دیدن اون زن به اصطلاح مادر توی دهنم ماسید و خشک شده ایستادم

این اینجا چیکار میکرد ؟؟

 

ابرویی بالا انداخت و درحالیکه نگاهش روی حوله تنم میچرخوند از روی مبلا بلند شد و به سمتم اومد گفت

 

_شما هنوز اینجایی ؟!

 

با دیدنش اونم بعد مدتها تنها شوک زده بی حرکت ایستاده و فقط بِرُ بِر داشتم نگاهش میکردم و قدرت تکون دادن زبونم رو هم نداشتم

 

رو به روم ایستاد و درحالیکه دستش رو جلوی صورتم تکونی میداد با تعجب گفت :

 

_حالتون خوبه ؟!

 

به خودم اومدم و درحالیکه دستپاچه چند قدم به عقب برمیداشتم با لُکنت لب زدم :

 

_آره آره

 

نزدیک بودنش بهم داشت نفسم رو میگرفت و حالم رو بد میکرد ، سخته نزدیک مادری باشی که تموم عمر به جایی عشق ، بذر نفرتش رو توی دلت کاشته و هر لحظه آرزوی مرگش رو داشته باشی

 

یکدفعه بی هیچ مقدمه ای گفت :

 

_به آراد گفتم این بازی رو تمومش کنه و با باباش در نیفته ولی انگار نه انگار بازم تو رو اینجا نگه داشته

 

دستی به روسری گرون قیمتش کشید و درحالیکه بازش میکرد کنایه آمیز خطاب بهم ادامه داد :

 

_به نفعته که پاتو از گلیمت درازتر نکنی و با بابای آراد در نیفتی که اصلا به نفعت نیست دخترجون

 

الان داشت تهدیدم میکرد ؟!

هه نمیدونست من بیدی نیستم که با این بادا بلرزم وگرنه اینطوری تهدیدم نمیکرد

دستم مشت شد و برای اینکه حرصش بدم گفتم:

 

_ولی ما تصمیممون رو گرفتیم و امروز فردا هم دعوت نامه اش به دستتون میرسه

نیشخندی گوشه لبش نشست و کنایه آمیز گفت :

 

_زیاد امیدوار نباش

 

حرصی چشمامو تو حدقه چرخوندم و کنایه آمیز گفتم :

 

_امیدواری نیست واقعیتیه که شما نمیخواید قبولش کنید و در ضمن زیاد به خودتون فشار نیارید برای سنتون خوب نیست میفهمید که چی میگم ؟؟

 

ابرویی بالا انداخت و درحالیکه با کنجکاوی نگاهش توی صورتم میچرخوند گفت :

 

_نه خوشم اومد اونقدرا که فکر میکردم بی سر و زبون نیستی

 

پوزخندی بهش زدم و بدون اینکه جوابی بهش بدم عقب گرد کردم تا به اتاقم برگردم که با یه حرکت سد راهم شد و گفت :

 

_کجا ؟! هنوز حرفام باهات تموم نشده

 

ابرویی بالا انداختم و درحالیکه دست به سینه خیره اش میشدم حرصی گفتم :

 

_بگو میشنوم

 

_بد بازی رو شروع کردی میدونستی ؟؟!

 

خودمو به اون راه زدم و گفتم :

 

_بازی ؟! نمیفهمم منظورت چیه

 

خواستم کنارش بزنم که مُچ دستمو گرفت و درحالیکه نگاهش رو بین چشمام میچرخوند با لحن خاصی گفت :

 

_تا دیر نشده پاتو از این ماجراها بکش بیرون

 

توی نگاهش یه چیزی بود که درکش نمیکردم و برام تازگی داشت انگار میخواست چیزی رو بهم بگه و نمیتونست ، انگار دارن توی دلم رخت میشورن درونم ولوله ای بپا شده بود

 

آروم و قرار نداشتم بدتر از همه حس دستش دور مُچ دستم و گرمایی که ازش ساطع میشد داشت دیوونم میکرد و به مرز جنون میکشوندتم

 

من از این زن تا سر حد مرگ متنفر بودم !!

بی اختیار داشتم کنترلم رو از دست میدادم کم کم داشت دستم بالا میومد ولی همین که میخواستم عکس العملی بدی نشون بدم

 

این حرف توی ذهنم تکرار شد که الان وقتش نشده و تا تاوان تک تک زجرایی که کشیدی رو پس ندن زمان زیادی باقی نمونده ، به خودم اومدم عصبی پیش زدم

 

با اعصابی داغون داخل اتاق شدم و درو محکم بهم کوبیدم لعنتی این اینجا چیکار میکرد با دیدنش به کل روزم رو برام جهنم کرده بود با جیغ خفه ای خشن زیر وسایل روی پاتختی کوبیدم که با صدای بدی پخش زمین شدن

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان فرار دردسر ساز

رمان فرار دردسر ساز 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان فرار دردسر ساز   خلاصه : در مورد دختری که پدرش اونو مجبور به ازدواج با پسر عموش میکنه و دختر داستان ما هم که تحمل شنیدن حرف زور نداره و از پسر عموشم متنفره ,فرار میکنه. اونم کی !!؟؟؟ درست شب عروسیش ! و به خونه…
InShot ۲۰۲۴۰۲۲۵ ۱۴۲۱۲۴۸۹۴

دانلود رمان آسمانی به سرم نیست به صورت pdf کامل از نسیم شبانگاه 4.4 (8)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دقیقه های طولانی می گذشت؛ از زمانی که زنگ را زده بودم. از تو خبری نبود. و من کم کم داشتم فکر می کردم که منصرف شده ای و با این جا خالی دادن، داری پیشنهاد عجیب و غریبت را پس می گیری. کم کم…
1676877298840

دانلود رمان عبور از غبار pdf از نیلا 1 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :           گاهی وقتها اون چیزایی رو ازدست می دیم که همیشه کنارمون بوده وگاهی هم ساده ساده خودمونو درگیر چیزایی میکنیم که اصلا ارزششو ندارن وبودونبودشون توزندگی به چشم نمیان . وچه خوب بودکه قبل از نابودشدنمون توی گرداب زندگی می فهمیدیم…
IMG 20230128 234015 1212 scaled

دانلود رمان رقصنده با تاریکی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     کیارش شمس مرد خوش چهره، محبوب و ثروتمندیه که مورد احترام همه ست… اما زندگی کیارش نیمه پنهان و سیاهی داره که هیچکس از اون خبر نداره… به جز شراره… دختری باهوش و بااستعداد که به صورت اتفاقی سر از زندگی تاریک کیارش…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۸ ۱۵۴۸۴۳۵۵۶

دانلود رمان شاه ماهی pdf از ساغر جلالی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     حاصل یک شب هوس مردی قدرتمند و تجاوز به خدمتکاری بی گناه   دختری شد به نام « ماهی» که تمام زندگی اش با نفرت لقب حروم زاده رو به دوش کشیده   سردار آقازاده ای سرد و خشنی که آوازه هنرهایش در تخت…
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۸ ۱۱۲۶۴۰۲۰۲

دانلود رمان سرپناه pdf از دریا دلنواز 0 (0)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان :       مهشیددختری که توسط دوست پسرش دایان وبه دستورهمایون برادرش معتادمیشه آوید پسری که به خاطراعتیادش باعث مرگ مادرش میشه وحالاسرنوشت این دونفروسرراه هم قرارمیده آویدبه طور اتفاقی توشبی که ویلاشو دراختیاردوستش قرارداده بامهشید دختری که نیمه های شب توی اتاق خواب پیداش میکنه درگیر…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۹ ۱۸۳۵۵۷۸۲۰

دانلود رمان کابوس پر از خواب pdf از مریم سلطانی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   صدای بگو و بخند بچه‌ها و آمد و رفت کارگران، همراه با آهنگ شادی که در حال پخش بود، ناخودآگاه باعث جنب‌و‌جوش بیشتری داخل محوطه شده بود. لبخندی زدم و ماگ پرم را از روی میز برداشتم. جرعه‌ای از چای داغم را نوشیدم و…
IMG 20230622 120956 438

دانلود رمان بوی گندم pdf از لیلا مرادی 0 (0)

6 دیدگاه
خلاصه رمان: یه کلمه ، یک انتخاب و یک مسیر میتواند گندمی را شکوفا کند یا از ریشه بخشکاند باید دید دختر این داستان شهامت این را دارد که قدم در این راه بگذارد قدم در یک دنیای پر از تناقض که مجبور است باهاش کنار بیاید در صورتی که…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۱۵۴۴۲۹۹۴۷

دانلود رمان وسوسه های آتش و یخ از فروغ ثقفی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     ارسلان انتظام بعد از خودکشی مادرش، به خاطر تجاوز عمویش، بعد از پانزده سال برمی‌گردد وبا یادآوری خاطرات کودکیش تلاش می‌کند از عمویش انتقام بگیرد و گمان می کند با وجود دختر عمویش ضربه مهلکی میتواند به عمویش وارد کند…  
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۷ ۱۱۳۳۳۹۵۳۱

دانلود رمان جایی نرو pdf از معصومه شهریاری (آبی) 0 (0)

4 دیدگاه
  خلاصه رمان: جایی نرو، زندگی یک زن، یک مرد، دو شخصیت متضاد، دو زندگی متضاد وقتی کنار هم قرار بگیرند، چی پیش میاد، گاهی اوقات زندگی بازی هایی با آدم ها می کند که غیرقابلِ پیش بینی است، کیانمهر و ترانه، برنده این بازی می شوند یا بازنده، میتونند…
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سوگند جون
سوگند جون
2 سال قبل

عالیییییییییییی بو
پارت بعد
من عاشق این زمانم

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x