1 دیدگاه

رمان عشق ممنوعه استاد پارت 60

5
(1)

 

 

 

 

 

” آراد ”

 

بعد از تهدید نازی با اینکه دلم نمیخواست ولی از ترس اینکه دیوونه اس و حرفش رو عملی کنه از محیا خواستم از خونه بره بعد از هزار تا ناز و ادا بالاخره راضی شد که بره ، برای اطمینان خودمم بردم رسوندمش

 

بعد از رسوندنش یه مقدار کار داشتم که تا چند ساعتی مشغول انجام دادنشون بودم و تقریبا خیلی زمان برد ، خسته و کوفته به طرف خونه راه افتادم

 

ولی همین که وارد حیاط شدم با دیدن ماشین مامان عصبی دندونامو روی هم فشردم و زیرلب با خودم زمزمه کردم :

 

_باز چی میخواید از جونم !!

 

ماشین رو تو حیاط پارک کردم با عجله از پله ها بالا رفتم ولی همین که در سالن رو باز کردم با دیدن سکوت خونه متعجب شدم

 

پس کجا بودن؟؟

گیج نگاهی به اطراف انداختم ولی هیچ خبری ازشون نبود یکدفعه با چیزی که به ذهنم اومد با عجله به سمت اتاق کارم پا تند کردم و درش رو باز کردم

 

با دیدنش که پشت به من جلوی پنجره قدی اتاق ایستاده بود و بیرون رو نگاه میکرد خشمم اوج گرفت و با قدرت در از بین دستام رها کردم که محکم به دیوار خورد و صدای نابهنجارش توی سکوت خونه پیچید

 

با ابروهای بالا رفته به سمتم برگشت و گفت :

 

_چی شده ؟!

 

از اینکه داشت تو نقشه های بابام همکاری میکرد و الانم داشت خودش رو به اون راه میزد و قصد داشت خودش بیگناه نشون بده خشن گفتم :

 

_اینجا اونم توی اتاق کار من چیکار میکنید ؟؟!

 

بدون اینکه خودش رو ببازه به سمتم اومد و شاکی گفت :

 

_یعنی چی این حرفت ؟؟! نمیتونم توی اتاق پسر خودمم بیام

 

اگه میزاشتمش تا صبح میخواست دلیل برای من بیاره و توجیحم کنه پس بی اهمیت بهش به سمت وسایل و پروندهام رفتم و شروع کردم به بررسی کردن

 

چون مطمعن بودم بی دلیل اینجا نیومده ، نگاه اجمالی به همه جا انداختم ولی هیچ چیز مشکوکی ندیدم تقریبا داشت خیالم راحت میشد

 

ولی یکدفعه با چیزی که به ذهنم رسید کشوی آخری رو باز کردم و با ندیدن اون چیزی که میخواستم عصبی سرمو بالا گرفتم و خشن غریدم :

 

_کجاست ؟؟

 

خودش رو به اون راه زد و بی اهمیت گفت :

 

_چی ؟؟

 

عصبی دستمو محکم روی میز کوبیدم و بلند فریاد زدم :

 

_همون چیزی که بخاطرش زحمت کشیدی و تا اینجا اومدی

 

_متوجه منظورت نمیشم پسرم

 

هه پسرم ؟!

پوزخند صدا داری زدم و نگاه ازش گرفتم

اون و شوهرش همیشه به فکر منافع خودشون بودن نه منی که تنها بچشونم !!

 

از اینکه داشت خر فرضم میکرد و با این حرفا سعی در نادیده گرفتنم داشت ، عصبانیتم لحظه به لحظه داشت بیشتر اوج میگرفت و به سرم میزد تا دیوونه بشم

 

دندونام روی هم سابیدم و خشن گفتم :

 

_به من نگو پسرم

 

چند ثانیه مات و مبهوت موند ولی خودش رو نباخت و زودی گفت :

 

_همش بخاطر اون دخترس آره ؟!

 

چی ؟! معلوم هست داره چی میگه ؟!

من بخاطر کارها و حرکات خودشون ازشون زده شدم حالا الکی بدون دلیل ، اسم اون دختر بدبخت رو به زبون میارن

 

عصبی دستی پشت گردنم کشیدم و گفتم :

 

_میفهمی دارید چی میگید ؟؟

 

شروع کردم دور اتاق چرخیدن و با اعصابی متشنج ادامه دادم :

 

_هر روز یه بلای تازه سرم میارید اون از دانشگاه و معلق شدن از کارم اینم از الان که اومدید توی خونه ام و مدارک مربوط به شرکت بابا رو برداشتید اوکی دیگه به هیچی که مربوط به شماست نیاز ندارم

 

به طرف در اتاق راه افتادم و درحالیکه بازش میکردم عصبی ادامه دادم :

 

_حالام که خیال خودت و شوهرت از بابات مدارک شرکتش راحت شده میتونید برید خونتون

 

دستپاچه به سمتم اومد

 

_اینطور که فکر میکنی نیست بابات فقط صلاحت رو…..

 

توی حرفش پریدم و از ته دل فریاد زدم :

 

_بسهههههه

 

از صدای داد بلندم چشماش گشاد شد و ناباور خشک شده ایستاد ، دستمو به سمت بیرون گرفتم و بلند ادامه دادم :

 

_بهتره برید تا بیشتر از این عصبی نشدم

 

دست لرزونش به سمت لمس صورتم اومد

 

_باور کن اونطوری که فکر میکنی نیست و من…..

 

توی حرفش پریدم و عصبی بلند گفتم :

 

_پس چطوریه هاااااا

 

اشاره ای به میزم کردم و حرصی ادامه دادم :

 

_مگه اون مدارک کوفتی رو‌ برای بابا برنداشتی ؟؟ پس چطوری روتون میشه بازم حرف بزنید

 

لباشو بهم فشرد و گفت :

 

_اوکی میرم ولی یادت باشه ما کاری نمیکنیم که به ضرر تو باشه

 

پوزخندی گوشه لبم نشست

هه آره شما خیلی هوای منو دارید و به ضررم کاری نمیکنید و تا هیچی نشده چوب لای چرخم نکردید

 

_هر وقت تو زندگیم برخلاف میلتون کاری کردم رفتارتون این بوده پس کم من رو بازی بدید اوکی ؟؟

 

انگار بهش برخورده باشه کیفش از روی مبل توی سالن برداشت و درحالیکه به سمت در خروجی میرفت عصبی بلند گفت :

 

_اوکی ولی خودت باعث و بانیش هستی میخوای بابات باهات خوب شه اول خرابکاریات رو درست کن ، مثل اون دختر هرزه ای که توی خونت هست

 

دهن باز کردم که جوابش رو بدم ولی با کوبیده شدن در سالن و رفتنش عصبی چرخی دور خودم زدم و لگد محکمی توی صندلی کنارم کوبیدم که با صدای بدی چپه شد

 

کور خونده بودن که بازم من بشم برده و زَر خریدشون بسه هرچی این همه سال سکوت کردم و به هر سازی که زدن رقصیدم با این کار امروزشون دیگه همه چی تموم شد چون پا گذاشته بودن روی خط قرمزای من !!

 

” نازلی ”

 

پشت در اتاقم ایستاده و به دعواهای آراد گوش میدادم که چطوری از ته دل سر مادرش فریاد میزد و اون رو به برداشتن چیزی محکوم میکرد

 

گوشم رو بیشتر به در چسبوندم تا بفهمم ماجرا از چه قراره ولی از شانش بد صدای تق تق پاشنه کفشاش روی سرامیکای خونه و پشت بندش صدای محکم بسته شدن در سالن به گوشم رسید

 

چه زود رفت و میدون رو خالی کرد !!

تموم مدتی که اونا حرف میزدن من ساکت توی اتاق مونده بودم تا بفهمم چه خبره و چی شده ولی الان دیگه وقت بیرون رفتن بود

 

کنجکاو در رو باز کردم و بیرون رفتم که با دیدن صندلی چپه شده وسط سالن و آرادی که با اخمای درهم بیقرار سالن رو بالا پایین میکرد و عصبی چیزهایی زیرلب با خودش زمزمه میکرد ایستادم

 

_نه نه نمیتونن !!

 

کلافه دستی توی موهاش کشید و زیرلب ادامه داد :

 

_میدونم باید چیکار کنم آره

 

توی حال و هوای خودش بود و بدون اینکه سر بلند کنه خواست به طرف اتاق بیاد ولی همین که سرش رو بلند کرد با دیدن من که گوشه سالن به تماشاش ایستاده بودم از حرکت ایستاد

 

_وسایلت رو جمع کن

 

با تعجب نگاهی به چشمای قرمز شده اش انداختم

 

_وسایل برای چی ؟!

 

دندون قروچه ای کرد و خشن گفت :

 

_فردا بعد جشن میریم خونه بابام اینا زندگی کنیم

 

چشمام گشاد شد و با تعجب پرسیدم :

 

_چی ؟؟ فردا جشن باشه ؟؟

 

_آره مگه همیشه همین رو نمیخواستی که بری خونه بابام زندگی کنی

 

_آره ولی نم…..

 

توی حرفم پرید و با حالت جنون وار عصبی گفت :

 

_ولی و اما و اگر نداریم فردا جشن میگیریم شب هم میریم خونه بابا اینا پس به نفعته هرچی وسایل داری جمع کنی چون دیگه برنمیگردیم

 

و بدون اینکه منتظر پاسخی از جانب من باشه عصبی از سالن بیرون زد و در رو محکم بهم کوبید و من رو مات و مبهوت سر جام باقی گذاشت

 

یعنی چی باعث شده که به این سرعت نظرش عوض بشه و بخواد بره خونه اونا زندگی کنه ، نیشخندی گوشه لبم نشست هرچی شده به نفعه من شده و میتونم از این موقعیت نهایت سواستفاده رو ببرم

با عجله وارد اتاقم شدم و بدون اینکه وقت رو تلف کنم شروع کردم به جمع کردن وسایلم ، با دقت همه رو جمع کردم تا هیچ چیزی رو جا نزارم چون با شدت عصبانیتی که از آراد دیده بودم مطمعنن هیچ بهونه ای رو قبول نمیکرد

 

وقتی کارم تموم شد با لبخندی که روی لبهام جا خوش کرده بود روی تخت نشستم و دستمو روی‌ چمدونا کشیدم و زیرلب با خودم زمزمه وار گفتم :

 

_بالاخره وقتش رسید که بریم سر وقت نقشمون !!

 

منتظر بودم تا آراد بیاد خونه و بفهمم چه فکرایی تو سرشه و قراره فردا چیکار کنه ولی هرچی منتظر موندم خونه نیومد

 

تا نیمه های شب پشت پنجره منتظر ایستاده بودم ولی وقتی ساعت از سه شب گذشت و خبری ازش نشد بدون اینکه خودم بخوام بی اختیار پلکام روی هم افتاد و نفهمیدم چطوری به خواب عمیقی فرو رفتم

 

صبح با صداهای عجیب و غریبی که به گوشم میرسید تکونی خوردم و درحالیکه بالشت زیر سرم جا به جا میکردم عصبی شروع کردم به غُرغُر کردن

 

_اهههههه اول صبحی چه خبره !!!

 

سعی کردم توی اون همه شلوغی و سروصدا بخوابم ولی بی فایده بود ، هرچی زیر پتو تکون میخوردم بدتر کلافه میشدم

 

نمیدونم چند دقیقه توی اون حال بودم که کم کم سروصداها خوابید با آرامش پتو روی سرم کشیدم و سعی کردم باز به خواب نازم برسم

 

و کم کم داشت چشمام گرم میشد و خوابم میگرفت که یکدفعه پتو با شدت از روی سرم کشیده شد عصبی درحالیکه روی تخت مینشستم جیغ خفه ام کشیدم

 

دهن باز کردم که هرکی این کارو کرده فوحش بارونش کنم ولی یکدفعه با دیدن صورت خشمگین آراد و حرفی که زد حرف تو دهنم ماسید و بی حرکت موندم

 

_پاشوووو ببینم الان چه وقت خوابه هااااا؟؟

 

ها ؟! این چشه ؟! یعنی چی‌ چه وقت خوابه؟؟

گیج دستی به موهای شلخته ام کشیدم و با تعجب نگاهش کردم که عصبی پتو توی دستش روی زمین پرت کرد و ناباور ادامه داد :

 

_نگو که یادت رفته امروز چه روزیه

من یه عادت بدی داشتم که وقتی از خواب بیدار میشدم تا چند دقیقه فقط گیج میزدم و یادم میرفت دور و برم چه خبره و اصلا توی دنیای دیگه ای سیر میکردم ، گیج دستی به پیشونیم کشیدم و سوالی پرسیدم :

 

_هاااا چه روزیه ؟؟

 

معلوم بود خیلی عصبیه چون چنگی به موهاش زد و کلافه گفت :

 

_پاشو تا دیر نشده دوشی بگیر که آرایشگر خیلی وقته منتظرته یالله زود باش

 

و بدون اینکه منتظر پاسخی از جانب من باشه درحالیکه زیرلب عصبی‌ چیزایی میگفت از اتاق بیرون رفت و درو بهم کوبید

 

از صدای کوبیده شدنش توی جام پریدم ، این چش بود ؟! این رفتارا دیگه برای چیه ؟!

 

یکدفعه با یادآوری اتفاقای دیشب چشمام گرد شد و وحشت زده توی جام سیخ نشستم واااای خدای من چطور از یادم رفته بود

 

لعنتی همش تقصیر آراد بود که تموم دیشب منتظرش بیدار مونده بودم و الان خواب موندم ، قبل از اینکه زمان رو از دست بدم بلند شدم و با عجله به سمت حمام یورش بردم

 

با عجله دوش کوتاهی گرفتم و درحالیکه حوله تن پوشی تنم میکردم با سری پایین افتاده از حمام بیرون اومدم که کسی صدام زد و گفت :

 

_خانوم بشینید اینجا لطفا

 

سرم بالا گرفتم که با دیدن دوتا دختر جوون که یکیشون مشغول چیدن وسایل روی میز جلوی آیینه بود و اون یکی که اون حرف بهم زده بود و به سمتم میومد ، جفت ابروهام با تعجب بالا پرید

 

معلوم بود آرایشگرن و آراد اونا رو به اتاقم فرستاده پوووف اون انگار بیشتر از من عجله داره ولی چرا ؟! مگه چه چیزی باعث شده تا این حد عصبی بشه و از کوره در بره ؟! یعنی باید باور کنم فقط از لج خانوادش داره اینطوری میکنه

 

با تکون خوردن دستی جلوی صورتم به خودم اومدم و فهمیدم تموم مدت همونجوری ایستاده و درحالیکه به اون دخترا خیرم تو فکر فرو رفته ام

 

_خانوم حواستون پیش منه ؟!

 

سری تکون دادم

 

_آره باس ببخشید حواسم یه لحظه پرت شد

 

روی صندلی رو به روی آیینه نشستم که دوتا مشغول شدن و شروع کردن با انواع چیزایی که نمیشناختم و برام تازگی داشت به جون تن و بدنم افتادن و منم مجبور به سکوت بودم

نمیدونم دقیق چندساعتی بود که بدون اینکه یه لقمه هم بخورم زیر دستشون افتاده بودم و اونا یکسره روی من کار میکردن از زور ضعف حتی نای تکون خوردن هم نداشتم

 

صندلیم رو برگردونده بودند و حتی نمیزاشتن نگاهی به خودم بندازم و ببینم چه شکلی شدم بعد اینکه کارشون روی صورتم تموم شد یکیشون قیچی رو برداشت و به طرف موهام رفت که با یه حرکت دستش رو گرفتم و با تعجب گفتم :

 

_هی میخوای چیکار کنی ؟؟

 

پشت پلکی نازک کرد و گفت :

 

_موهات کوتاه کنم دیگه

 

وحشت زده قیچی از دستش گرفتم

 

_نه نه اصلا فکرشم نکن

 

با دیدن دستپاچگیم هر دو خندیدن و یکیشون که بالای سرم ایستاده بود با خنده گفت :

 

_نترس فقط میخوایم موخوره موهات رو بگیریم وگرنه کی دلش میاد موهای به این نازی رو کوتاه کنه

 

آهانی زیرلب زمزمه کردم

و با آرامشی که از حرفاش نصیبم شده بود قیچی رو دستش دادم

 

_باشه بگیر ولی حواست رو بده چیکار میکنی

 

دیگه کم کم داشت صدای قارقور شکمم بلند میشد که کارشون با موهام تموم شد و صندلیم رو به سمت آیینه برگردوندند با دیدن خودم تو آیینه با لذت نگاهم توی صورتم چرخوندم

 

این دومین باری بود که آرایش کرده بودم و فهمیده بودم چه صورت زیبایی دارم چون تموم عمرم رو سعی کرده بودم شبیه مردا باشم و حتی شبیه اونا هم حرف بزنم

 

مات صورت خودم شده بودم که دستی جلوی صورتم تکونی خورد و با صدای شیطنت آمیز آرایشگر به خودم اومدم

 

_بسه هرچی نگاه خودت کردی خوشگله زود باش لباست رو تنت کن تا آقا داماد نیومده پوست ما رو بکنه

 

با یادآوری عصبانیت آراد که امروز به کل آتیشی بود با عجله بلند شدم و با کمکشون لباسی که نمیدونم کی آراد برام خریده بود رو تنم کردم

 

درگیر کفشا پاشنه‌ بلند بودم تا چندقدمی باهاشون راه برم که در اتاق یهویی باز شد و آراد با کت و شلوار شیکی که تنش کرده بود و به شدت جذاب و خواستنی شده بود توی قاب در قرار گرفت

نگاهمو توی صورت جذابش چرخوندم بی اختیار داشتم توی دلم قربون صدقه اش میرفتم که اونم همونطوری که به من خیره بود به سمتم اومد و رو به روم ایستاد

 

از برق نگاهش معلوم بود خیلی خوشش اومده و باورش نمیشه اینی که رو به روش ایستاده منم !!!

 

بدون اینکه نگاهش رو از صورتم بگیره خطاب به همه اونایی که تو اتاق بودن بلند گفت :

 

_بیرون !!!

 

به دقیقه نکشید همه بیرون رفتن ، با صدای بسته شدن در اتاق به خودم اومدم ولی انگار دیوونه شده باشم قدرت نگاه گرفتن ازش و تکون خوردن نداشتم

 

دستاش دور کمرم حلقه کرد و درحالیکه سرش نزدیک و نزدیک تر میشد با صدای آرومی گفت :

 

_چقدر خواستنی شدی تو دختر !!

 

سرش توی گودی گردنم فرو برد و بوسه های خیسش رو شروع کرد بی اختیار دهنم نیمه باز موند و دستم پشت گردنش نشست

 

دستش روی بالا تنه برهنه ام نشست و بعد از چند دقیقه که دل از گردنم کند با نفس نفس سرش رو بالا گرفت و حرصی گفت :

 

_حیف که دیره و نمیخوام آرایشت خراب شه وگرنه…..

 

حرفش رو نصف و نیمه رها کرد با کلافگی نگاهش رو به لبای نیمه بازم دوخت ، مبدونستم اگه یه دقیقه دیگه اینطوری بمونیم کار به جاهای باریک میکشه

 

پس با اینکه برام سخت بود ولی زودی ازش فاصله گرفتم و با صدای که انگار از ته چاه بیرون میومد گفتم :

 

_بریم بیرون مهمونا هم حتما تا الان دیگه اومدن

 

_باشه !!!

 

دستش رو به سمتم گرفت ، دودل نیم نگاهی به دستش انداختم دستش رو گرفتم و بیرون رفتم ولی همین که پا داخل سالن گذاشتم با دیدن اون همه جمعیت بی اختیار پاهام لرزید و بی حرکت موندم

 

این همه آدم چرا دعوت کرده بود ؟! قرارمون فقط تعداد کمی از دوستاش و خانوادش بودن ولی آدمای اینجا خیلی بیشتر از چیزی هستن که‌ توی تصور من بودن

 

به سمتش برگشتم و با تعجب پرسیدم :

 

_اینجا چه خبره ؟!

 

پوزخند مرموزی گوشه لبش نشست و گفت :

 

_به زودی میفهمی

و قبل اینکه بخوام سوال دیگه ای بپرسم دستمو گرفت و از اون چند پله ای که به سالن منتهی میشد پایین رفت با ورودمون مهمونا شروع کردن به دست زدن

 

از شدت استرس و اون همه نگاهی که روم زُم بود دستام شروع کردن به لرزیدن که آراد متوجه شد دستش دور کمرم حلقه کرد و درحالیکه منو بیشتر به خودش میچسبوند آروم زمزمه کرد :

 

_آروم باش دختر

 

با این حرفش سرمو بالا گرفتم و نگاهمو به نیم رخ جذابش دوختم که با دیدن لبخند روی لبش با تعجب ابرویی بالا انداختم

 

این همون آدم اخمو توی اتاق نبود که با یه مَن عسلم نمیشد خوردش ؟!

پس الان چرا اینقدر سرحاله و نیشش بازه ؟!

یعنی باور کنم همه این کارا رو داره از لج خانوادش انجام میده ؟!

 

توی جایگاهمون که رسیدیم به سختی نگاه ازش گرفتم و روی صندلی کنارش نشستم کم کم صدای دیجی بالا گرفت و همه دختر پسرا که انگار از خداشون بود ریختن وسط و شروع کردن به رقصیدن

 

داشتم با تعجب سروضع دخترا رو نگاه میکردم که چطوری توی بغل پسرا ولو شدن و خودشون رو تکون میدن که یکدفعه با شنیدن صدای عصبی آراد به سمتش برگشتم

 

_لعنتی این اینجا چیکار میکنه ؟!

 

_کی اومده؟!

 

اشاره ای به گوشه سالن کرد و حرصی گفت :

 

_مهسا رو ببین

 

سرمو برگردوندم که با دیدن مهسا تو اون لباس مجلسی کوتاه که با چشمای به خون نشسته خیره ما بود و پلکم نمیزد جفت ابروهام بالا پرید

 

این دیگه کیه ؟!

چطوری روش شده تا اینجا بیاد ؟!

یعنی یه ذره غرورم نداره تا عقد پسری که پسش زده نیاد ؟؟

 

با یادآوری رفتار گذشته و بلاهایی که سرم آورده بود پوزخندی گوشه لبم نشست با دیدن پوزخندم حرصی لیوان توی دستش رو با ضرب بالا کشید و به سمتمون اومد

 

_هه داره میاد !!

 

آراد کلافه دستی به صورتش کشید و شنیدم زیرلب زمزمه کرد :

 

_ای خدا از دست این دیووونه

 

کنارمون که رسید بدون اینکه نگاه خیره اش رو از روی آراد برداره حرفی زد که با تعجب نگاهش کردم واقعا این دختره یه دیوونه به تمام معنا بود

_یه لحظه میای بریم اتاقت یه کار مهم باهات دارم

 

این دیگه چقدر پررو تشریف داره که جلوی من باز سعی داره به آراد بچسبه ، دستم از زور حرص و خشم مشت شد با دست آزادم بازوی آراد چنگ زدم

 

که توجه اش به سمتم جلب شد و با دیدن خشم تو چشمام نیمچه لبخندی گوشه لبش سبز شد و آروم کنار گوشم زمزمه کرد :

 

_چیه چی شده ؟!

 

انگار با دیدن حسادت و خشم توی نگاهم بهش خوش گذشته باشه نیشش اینطوری باز بود چشم غره ای بهش رفتم و دهن باز کردم که چیزی بهش بگم که صدای ناراحت مهسا به گوشم رسید

 

_خواهش میکنم آراد !!!

 

دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و عصبی خطاب بهش گفتم :

 

_اون با تو هیچ جایی نمیاد پس قبل اینکه آبروریزی ب…..

 

برخلاف انتظارم آراد بین حرفم پرید و درحالیکه بازوش از دستم بیرون میکشید جدی گفت :

 

_فقط پنج دقیقه فهمیدی ؟!

 

مهسا با چشمای که حالا برق میزدن با تمسخر نیم نگاهی بهم انداخت و زیرلب آروم لب زد :

 

_اوکی ممنون !!

 

آراد بدون توجه به منی که با لباس مجلسی و اون همه آرایش وسط سالن ایستاده بودم جلوتر از مهسا راه افتاد و از پله ها بالا رفت و من مات و مبهوت سر جام باقی گذاشت

 

مهسا با ناز و عشوه نیم نگاهی از گوشه چشم بهم انداخت و با خنده شیطانی گوشه لبش دنبال آراد از پله ها بالا رفت ، لبام از زور بغض و حرص میلرزیدن

 

حس میکردم درست مثل دلقکی میمونم که با اون سر وضع وسط مجلسی ایستادم که همه درحال رقص و شادی هستن و نگاهشون روم سنگینی میکنه

 

نمیدونم چقدر توی اون حال بودم که با صدای تمسخر آمیز آریا به خودم اومدم

 

_به به خانوم دزده !!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20211208 091030 865 scaled

دانلود رمان اسیر مشت بسته 0 (0)

3 دیدگاه
  دانلود رمان اسیر مشت بسته 🤍خلاصه: قصه دوتا راوی داره مهرناز زنی خودساخته که از همسر اولش به دلیل خیانت جدا شده و پنج سال به تنهایی از پسربیمارش مراقبت کرده….   هامین مردی که به دلیل یک سری اختلاف با خانواده ش و دختری که دوستش داشته و…
127693 473 1

دانلود رمان راز ماه 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:         دختری دورگه ایرانی_آمریکایی به اسم مهتا که در یک رستوران در آمریکا گارسونه. زندگی عادی و روزمره خودشو میگذرونه. تا اینکه سر و کله ی یه مرد زخمی تو رستوران پیدا میشه و مهتا بهش کمک میکنه. ورود این مرد به زندگی…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۷ ۱۶۲۰۳۰۱۹۸

دانلود رمان دردم pdf از سرو روحی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         در مورد دختری به نام نیاز می باشد که دانشجوی رشته ی معماری است که سختی های زیادیو برای رسیدن به عشقش می کشه اما این عشق دوام زیادی ندارد محمد کسری همسر نیاز که مردی شکاک است مدام در جستجوی…
IMG 20230128 233708 1462 scaled

دانلود رمان ضد نور 5 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         باده دختری که عضو یه گروهه… یه گروه که کارشون پاتک زدن به اموال باد آورده خیلی از کله گنده هاس… اینبار نوبت باده اس تا به عنوان آشپز سراغ مهراب سعادت بره و سر از یکی از گندکاریاش دربیاره… اما…
IMG ۲۰۲۱۰۹۲۶ ۱۴۵۶۴۵

دانلود رمان بی قرارم کن 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:       #شایان یه وکیل و استاد دانشگاهه و خیلی #جدی و #سختگیر #نبات یه دختر زبل و جسور که #حریف شایان خان برشی از متن: تمام وجودش چشم شد و خیابان شلوغ را از نظر گذراند … چطور می توانست یک جای پارک خالی…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۶ ۱۴۵۹۵۰۴۰۴

دانلود رمان میرآباد pdf از نصیبه رمضانی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     قصه‌ی ما از اونجا شروع می‌شه که یک خبر، یک اتفاق و یک مورد گزارش شده به اداره‌ی پلیس ما رو قراره تا میرآباد ببره… میراباد، قصه‌ی الهه‌ای هست که همیشه ارزوهایش هم مثل خودش ساده هستند.  
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 4 (4)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۱ ۱۳۰۷۵۶۸۷۷

دانلود رمان سیاه سرفه جلد اول pdf از دریا دلنواز 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         مهری فرخزاد سال ها پیش به خاطر علاقه ای که به همکلاسیش دوران داشته و به دلیل مهاجرت خانوادش، تصمیم اشتباهی میگیره و… دوران هیچوقت به اون فرصت جبران نمیده و تمام تلاش های مهری به در بسته میخوره… دختری که همیشه توی…
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سوگند جون
سوگند جون
2 سال قبل

عالیی بود فقط نمیدونم چرا آریا این علف هرز هی میاد اووففف من دوست دارم مهسا و آریا رو باهم جرررررررررررررررررر بدم چه لذتی داره

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x