2 دیدگاه

رمان عشق ممنوعه استاد پارت 61

3
(2)

 

بدون اینکه خودمو ببازم و ترسمو به روم بیارم سرمو بالا گرفتم و گفتم :

_میشه بدونم کی تو رو دعوت کرده ؟؟

پوزخندی گوشه لبش نشست

_من برای اومدن نیاز به دعوت نامه ندارم

نگاهمو بین جمعیت رقاص چرخوندم و با تمسخر گفتم :

_مهمون ناخونده رو کسی نمیخواد میدونی که !!

و بدون اینکه منتظر پاسخی از جانبش باشم روی صندلی های جایگاه عروس و داماد نشستم و سعی کردم کوچکترین نگاهی سمتش نندازم تا بیشتر از این نزدیکم نشه

ولی انگار اون نمیخواست بیخیال من بشه چون کنارم ایستاد و درحالیکه نگاهش رو سر تا پام میچرخوند روی قسمت برهنه گردنم خیره موند و با لحنی که شهو…ت ازش میبارید گفت :

_نظرت چیه با من باشی حتی برای یه شب و منم بیخیال کارایی که کردی بشم !؟

این با چه رویی داشت توی مراسم عقدم همچین حرفای بی شرمانه ای میزد اصلا چی باعث شده که نظرش نسبت به من عوض بشه؟؟ با ترس نگاهمو به اطراف چرخوندم که نکنه کسی چیزی شنیده باشه و عصبی از پشت دندونای چفت شده ام غریدم :

_فقط گمشووو فهمیدی ؟؟

انگار هرچی من بیشتر حرص و جوش میخوردم اون بیشتر بهش خوش میگذشت چون در مقابل چشمای گشاد شده ام کنارم روی جایگاه داماد نشست و جدی گفت :

_درسته تو دزدی بیش نیستی و لیاقت منو…آریا کیان رو نداری ولی مزت بدجوری رفته زیر دندونم و هر طوری شده باید توی تختم باشی

دستامو از بس مشت کرده بودم که حس میکردم چطور ناخن های بلندی که برام گذاشته بودن توی کف دستم فرو میرن ولی اصلا دردی احساس نمیکردم فقط تنها ترسم از بهم خوردن جشن بود

_حالیت هست امروز چه روزیه و بعد از این چرت و پرتا میگی ؟؟

رو به رو خیره موند و گفت :

_هه به کی دلت خوشه ؟؟ به اون یارویی که معلوم نیست چه گندی زده

رد نگاهش رو گرفتم که با دیدن آرادی که با رنگی پریده از پله ها پایین میومد رو به رو شدم

 

” آراد ”

نمیخواستم وسط مراسم به حرف مهسا گوش بدم و جلوی این همه چشم توی اتاق باهاش تنها باشم ولی وقتی اونطوری اصرار کرد حس بدی توی دلم افتاد

حسی که باعث شد باهاش همراه بشم ، ولی وقتی توی اتاق اون حرفا رو بهم زد و گفت که از من حامله اس از شدت شوکی که بهم وارد شده بود بی اختیار دیوونه وار شروع کردم به بلند بلند خندیدن

فکر میکرد من بچه ام که با این حرفا خامم کنه ؟؟
قبل از اینکه با نازی آشنا بشم آره چندباری از روی هوس باهاش بودم اونم از بس خودش رو با لباسای لختی و سکس…ی برام به نمایش گزاشته بود باعث شده بود اختیارم ازم گرفته شه

آخه هرچی باشه منم یه مرد بودم با غریضه هایی که به سختی میشد کنترلشون کرد !!

ولی حالا بعد این همه مدت درمیاد تو صورتم میگه من ازت باردارم چیزی جز دروغ و کلک به نظرم نمیومد چرا این همه مدت نگفته بود و گذاشته بود الان ؟! درست همچین روزی ؟؟

درحالیکه قبلا راحت میتونست از بارداریش استفاده کنه و همه چی رو بهم بریزه ، همین حرفم با تمسخر بهش زدم

ولی وقتی برگه سونوگرافی رو جلوی چشمای بهت زده ام گرفت با دیدن چندهفتگی بچه بی اختیار رنگم پرید و ناباور برگه رو از دستش کشیدم

همه چی درست بود !!
یعنی باید باور میکردم این بچه از منه ؟؟

با رنگ و رویی پریده بدون اینکه چیزی به مهسا بگم از اتاق بیرون زدم صدای زیاد آهنگ توی فضا بالا گرفته بود ولی من انگار توی این دنیا نیستم توی حال گیج خودم بودم

حالا باید چیکار میکردم ؟؟!
تموم حس و حال خوبم پریده بود و به قدری تحت فشار بودم که نمیدونستم کار درست و غلط چیه

که یکدفعه با صدای بلند کسی که میگفت عاقد اومد راه رو باز کنید به خودم اومدم و نگاه مضطربم رو به سمت جایگاه عروس و داماد چرخوندم

 

دستام میلرزید و نمیدونستم الان باید چیکار کنم و چه عکس العملی نشون بدم !!

هنوز داشتم گیج به اطراف نگاه میکردم که با دیدن نگاه بهت زده نازی که روم سنگینی میکرد به خودم اومدم و درحالیکه دستی به یقه کتم میکشیدم

به سمتش قدمی برداشتم و کنارش نشستم ، که سرش رو نزدیک گوشم آورد و با تعجب پرسید :

_چیزی شده ؟!

دستی به پیشونی عرق کرده ام کشیدم و با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد نالیدم :

_نه نه هیچی نیست

با تعجب آهانی زیر لب زمزمه کرد و صاف نشست ، حالا که مهسا شک بچه رو به جونم انداخته بود یه ترس بد توی دلم افتاده که تموم فکر و ذهنم رو درگیر کرده بود طوری که آروم قرار نداشتم

عاقد تقریبا کنارمون جای گرفت و درحالیکه دفترش رو باز میکرد جدی خطاب به من گفت :

_شروع کنم آقا داماد ؟؟

گیج سرمو بالا گرفتم و به سختی لب زدم :

_بله حاج آقا

بسم الله ای زیرلب زمزمه کرد و شروع کرد به خوندن ، هر کلمه ای که از دهنش بیرون میومد صدای کوبش قلب من بالاتر میرفت

تردید به جونم افتاده بود با استرس کف دستای عرق کرده ام رو به هم مالیدم و نیم نگاهی به صورت نازی که درست مثل فرشته ها شده بود انداختم

_با اجازه بزرگترا بله

با شنیدن صدای دست و سوت جمعیت به خودم اومدم چه زود نازی بله رو گفت و منم متوجه گذر زمان نشده بودم

جلوی چشمای کنجکاو بقیه که رومون زُم شده بود لبخند اجباری روی لبهام نشوندم که عاقد باز شروع کرد به خوندن ، نه من نمیتونستم بیخیال نازی بشم و به این سادگی از دستش بدم

تصمیمم رو گرفته بودم که هرچه زودتر بله رو بگم و قال قضیه رو بکنم ولی همین که سرمو بالا گرفتم با دیدن کسی که رو به روم ایستاده بود دهنم نیمه باز موند و حرف تو دهنم ماسید

بابا بود که رو به روم ایستاده و با اخمای درهم خیره صورتم شده بود و پلکم نمیزد با نگاهش داشت تهدیدم میکرد که بله رو نگم و همه چی رو بهم بریزم

مهسا کم بود حالا اینم اضافه شده
پس حتما فرستادن مهسا هم کار خودش بوده دستم از شدت عصبانیت مشت شد و عصبی زیرلب غریدم :

_بله !!!

آنچنان صدام بلند و رسا بود که سروصدای جمعیت به یکباره خاموش شد و سکوت محض همه جا رو فرا گرفت

بابا چشمای به خون نشسته اش رو ازم گرفت و دستی به صورت عصبیش کشید ، میتونستم از همینجا هم حس کنم چه حالی داره و میخواد منفجر بشه همینم باعث میشد سرحال بیام

جمعیت از شوک بیرون اومد و صدای دست و سوت و تبریک ها بالا گرفت برای اینکه بیشتر بسوزونمش لبخندی روی لبهام نشوندم و دستمو دور شونه های نازی حلقه کردم

که با ناز خندید و سرش رو پایین انداخت ، واقعا زیبایی خیره کننده ای داشت طوری که نمیتونستم برای ثانیه ای هم نگاه ازش بگیرم یه زیبایی ناب و بکر که فقط حق من بود و بس !!

وقت انداختن حلقه ها بود
دستمو داخل جیب کتم فرو بردم و ست حلقه ای که خریده بودم بیرون کشیدم و‌ درحالیکه جعبه روی میز جلومون میزاشتم حلقه نازی رو بیرون کشیدم و جلوی چشمای ستاره بارونش توی انگشتش فرو کردم

لبخندش کش اومد و نگاهم کرد
دیگه نتونستم طاقت بیارم بی اختیار خم شدم و بوسه ای روی لبهای طعم عسلش نشوندم که صدای جیغ و سوت دخترا بلند شد

ازش که فاصله گرفتم که از خجالت زیاد گونه هاش قرمز شدن سرش رو پایین انداخت تو گلو خندیدم و حلقه ام سمتش گرفتم که دستم کرد

نمیتونستم به خودم دروغ بگم قصدم از این جشن فقط لج کردن با بابا نبود من به این دختری که الان کنارم نشسته حس دارم و همه جوره میخواستمش حتی به قیمت نابودی خودم !!

دی جی اعلام کرد عروس و داماد بلند شن باهم برقصن دست نازی رو گرفتم وسط مجلس بردم حس میکردم از یه چیزی ناراحته و حس و حال شادی اول مجلس رو نداره و توی خودشه یعنی یکدفعه چش شده بود ؟!

همین که میخواستیم برقصیم با دیدن کسایی که رو به روم ایستاده بودن کمر نازی رو بین دستام محکم فشردم

 

 

” نازلی ”

با فشاری که به کمرم اومد به خودم اومدم و با صورتی از درد جمع شده نگاهمو به صورت عصبی آراد که به جایی دقیق پشت سرم خیره شده بود دوختم

چی دیده بود که باعث شده بود تا این حد عصبی بشه و به این حال بیفته لبمو که از شدت درد میلرزید زیر دندون فشردم و به سختی لب زدم :

_آراد !!

توجه اش بهم جلب شد و درحالیکه دستاش رو برمیداشت کلافه گفت :

_ببخشید

کنجکاو به عقب برگشتم که نگاهی بندازم که آراد زود بازوهام گرفت و مانعم شد

_نگاه نکن و بی اهمیت باش

_چرا ؟؟! مگه کیه

_آریاس نسبت بهش بی اهمیت باش اگه نمیخوای دعوای بزرگی راه بیفته

توی دلم پوزخندی بهش زدم ، نمیدونست من قبلا دیدمش و اتفاقا قصد مخ زنی هم داشته هه اینطوری میخواست من رو بازی بده تا بلکه تنها گیرم بیاره و هر بلایی میخواد سرم بیاره

ولی نمیدونست من به این آسونی ها فریبش رو نمیخورم حالا آراد پیش خودش فکر میکرد من اصلا ندیدمش توی فکر بودم که دستاش دور کمرم حلقه کرد و درحالیکه به خودش نزدیکم میکرد آروم زمزمه کرد :

_آفرین حالا حواست رو بده به من ببینم !!

خودم رو به دستش سپردم که ماهرانه با آهنگ تکونم میداد و به منی که هیچی بلد نبودم برقصم جهت میداد و یه طورایی یادم میداد

اولاش خوشم میومد و لبخند از روی لبهام پاک نمیشد ولی هربار که چشمم به مادرم که گوشه سالن کنار شوهرش ایستاده بود میفتاد لبخند روی لب هام می خشکید

و تموم فکر و ذکرم رو این مساله پر میکرد که نکنه من با آراد نسبت خاصی داشته باشم و خدایی نکرده برادرم باشه اونوقت میخواستم چطور تاوان گناهایی که باهاش کردم رو پس بدم از همه بدتر عقدی که عاقد خونده بود چی میشد ؟!

حالا شانس آورده بودم بخاطر نبود شناسامه ام عاقد داشت عقد رو سوری جلوی مهمونا میخوند تا بعدا برای رسمی کردنش به محضر بریم

من احمق این همه مدت پیشش بودم نمیدونستم جریان از چه قراره و مادر واقعیش کیه !!! همین فکرا باعث شده بود تموم مدت اخمام توی هم فرو بره و توی فکر فرو برم

نمیدونم چقدر توی فکر بودم که با حرکت آراد به خودم اومدم و چشمای گرد شده ام رو به چشمای بسته اش دوختم ، از غفلت من استفاده کرده و لبای گرم و خواستنیش روی لبهام گذاشته بود و با عطش خاصی میبوسید

هرچی میخواستم در مقابلش خوددار باشم نمیتونستم بالاخره منم شروع کردم باهاش همکاری کردن که صدای دست و سوت جمعیت بالا گرفت و باعث شد خجالت زده ازش جدا بشم

دستاش دو طرف کمرم گذاشت ودرحالیکه با چشمای ستاره بارونش توی چشمام خیره میشد گفت :

_وقتی با منی فقط حواست به من باشه اوکی ؟؟

در تایید حرفاش سری تکون دادم پامو تکونی دادم که درد بدی توی پام پیچید و باعث شد آخ خفه ای بگم ، لعنتی کفشای پاشنه بلند تموم پاهام زخمی کرده بودن

_چی شد ؟؟

اشاره ای به پاهام کردم و گفتم :

_با این کفشا پاهام درد گرفتن

دستمو گرفت و به طرف جایگاه برد

_بریم بشینیم

دستش رو گرفتم و همراهش شدم سعی کردم تو راه رفتن آروم تر قدم بردارم تا لنگیدنم کمتر دیده بشه

مهمونا که خوب زدن و رقصیدن کم کم خدافظی کردن و رفتن حالا جز من و آراد و چندتایی خدمتکار که مشغول جمع کردن آشغالا بودن کسی نمونده بود

خسته و کوفته به طرف اتاقم راه افتادم تا لباسامو عوض کنم که آراد صدام زد و گفت :

_کجا ؟!

به سمتش برگشتم

_برم دوش کوتاهی بگیرم و لباسمو عوض کنم دیگه

_ولی تموم وسایلت رو جمع کردن الان توی چمدون توی صندوق عقب ماشینن

 

_هااااا ؟! کجان ؟؟

بیخیال شونه ای بالا انداخت و گفت :

_صندوق عقب ماشین چون قرار نیست دیگه اینجا بمونیم

با یادآوری قول و قراری که باهم داشتیم خسته همونجا روی زمین نشستم

_ولی من دیگه نای راه رفتن ندارم

پاهامو دیگه حس نمیکردم ، حتی نمیتونستم یک قدم بردارم چه برسه بخوام تا خونه بابای آراد با این وضع برم

وقتی حال نزارم رو دید به سمتم اومد و درحالیکه به طرفم خم میشد با یه حرکت بغلم کرد و به راه افتاد

_اوکی خودم میبرمت

با احتیاط جلوی ماشین نشوندم و خودش با عجله دور زد تا سوار شه و بعد از قرار گرفتن پشت فرمون با سرعت از خونه بیرون زد و جدی خطاب بهم گفت :

_اونجا هر حرفی بهت زدن سعی کن نشنیده بگیری اوکی ؟؟!

_چرا ؟؟

_چون به این راحتیا قبول نمیکنن که ما بریم اونجا و بشیم ملکه عذابشون

پوزخندی گوشه لبم نشست اگه میدونستن چی در انتظارشونه بایدم قبول نمیکردن وگرنه بد بلایی سرشون میومد طوری که هر لحظه آرزوی مرگ میکردن

با رسیدن به خونه ای که تو گذشته ها ساعت ها از دور مینشستم و زاغ سیاهش رو چوب میزنم ببینم کی میاد و میره و توش چه خبره !!

دستام مشت شد و سعی کردم به اعصابم مسلط بشم بالاخره منم به این خونه راه پیدا کردم و حالا راحت تر میتونستم به نقشه هام برسم

چندتا بوق زد که در باز شد ماشین رو داخل برد و دقیق جلوی ساختمون پارک کرد و بی معطلی خطاب به خدمتکارا بلند گفت :

_چمدونا رو از عقب ماشین بردارید و ببرید توی اتاقم

_چشم قربان

با عجله به طرف ماشین اومدن که آراد در سمت منو باز کرد و باز خواست بغلم کنه که در سالن باز شد و مامانش عصبی بیرون اومد

 

و بلند گفت :

_برای چی اینجایید ؟؟

آراد بی تفاوت نسبت به مادرش منو بغل زد و گفت :

_معلومه نیست ؟!

از پله ها بالا رفت و از کنار مادرش گذشت ، با دیدن قیاقه اش که داشت با تعجب چمدونا رو نگاه میکرد بی اختیار خنده ام گرفت و سرمو توی سینه آراد پنهون کردم

_این چمدونا برای چین ؟؟

آراد با تمسخر گفت :

_نفهمیدید میخوایم زندگی مشترکمون رو اینجا شروع کنیم

_چیییییییییی ؟؟

آنچنان داد بلندی زد که حس کردم پرده های گوشام پاره شدن ولی خداروشکر دیگه دنبالمون نیومد ولی آراد انگار نه انگار بی اهمیت راه میرفت و قصد پایین گذاشتن منم نداشت

_بزارم پایین خودم میام

اخماشو توی هم کشید

_پاهاتو دیدی تو چه وضعین ؟!

_نه فقط یه کم دردم میکردن اونم بخاطر کفشاس مگه چشونه !؟

تقلا کردم که نگاهی بندازم که حرصی گفت :

_همون ندیدیشون….الان آروم بگیر تا ببرمت اتاق

با لب و لوچه آویزون خیره اش شدم که از پله ها بالا رفت و با ورود به سالن بزرگی نگاهم بین اون همه اتاق چرخید که به سمت ته سالن رفت و دری که با بقیه درها فرق میکرد رو باز کرد و داخل شد

نگاهم ناباور توی اتاق چرخید چقدر اتاقش بزرگ بود یه تختخواب بزرگ مشکی رنگ وسط اتاق به چشم میخورد که درست رو به روش تلوزیون بزرگی به دیوار نصب شده بود

آروم روی تخت گذاشتم و درحالیکه به سمت در کوچیک توی اتاق میرفت گفت :

_تکون نخور تا بیام

پوکر از پشت سر چشم بهش دوختم یعنی چی تکون نخورم ؟!

بی اهمیت به حرفش پاهامو بلند کردم تا روی تخت بزارم که یکدفعه آنچنان درد بدی توی پام پیچید که داد بلندی از درد زدم و بی حرکت موندم

 

با جعبه کمک های اولیه توی دستش از حمام بیرون اومد و کلافه به سمتم اومد

_مگه نگفتم تکون نخور

_حواسم نبود

کنار پام روی زمین نشست و با وسواس خاصی زخمای روی پاهام رو بست و باندپیچی کرد

_دیگه نمیخواد از این کفشا بپوشی

یه طوری میگفت انگار من خیلی دلم میخواد ازشون بپوشم اصلا من رو چه به این کفشای پاشنه بلند که انگار داری روی دوتا میخ راه میری

دوست داشتم زودتر از شر این لباس پوف پوفی و آرایش سنگین روی صورتم رهایی پیدا کنم ولی الان با این پاهای خونی و مالین چیکار میخواستم بکنم نمیشد که حمام رفت

وقتی لبهای آویزونم رو دید با تعجب نگاهم کرد و سوالی پرسید :

_باز چته ؟؟

دستی به لباسم کشیدم و حرصی گفتم :

_الان چطوری اینو دربیارم ؟!

چپ چپ نگاهم کرد وگفت :

_این رو هم من باید یادت بدم ؟؟ لباست رو دربیار بعدش برو تنها سرت رو بشور

تقلا کردم تا لباسم رو دربیارم که پووف کلافه ای کشید برم گردوند و زیپ لباسمو پایین کشید و کمکم کرد درش بیارم ، خجالت زده بالاتنه ام رو با دست پوشوندم

که تو گلو خندید و گفت :

_میشه بدونم سعی داری چی رو از من پنهون کنی ؟؟

خجالت زده از اینکه داشت به روم میاورد که قبلا همه تنم رو دیده توی خودم جمع شدم و درحالیکه خودمو به اون راه میزدم پرو گفتم :

_گیره موهامو باز کن میخوام برم

از پشت بوسه ای روی گردن برهنه ام نشوند و به شوخی گفت :

_چشم امر دیگه ؟؟

همونطوری من نیمه برهنه روی تخت بودم و آرادم پشت سرم نشسته بود و درگیر موهام بود که یکدفعه در اتاق بی هوا باز شد و عباس نجم عصبی وارد شد و خواست چیزی بگه ولی با دیدن من همونطوری بی حرکت موند

 

وحشت زده جیغی زدم و توی خودم جمع شدم که آراد زودی به خودش اومد و ملافه روم انداخت و درست عین ببر زخمی بلند غرید :

_مگه اینجا تویله اس سرتو میندازی پایین میای داخل ؟؟

باباش ولی انگار نه انگار چی شده ، بی تفاوت به آرادی که با خشم رو به روش ایستاده بود گفت :

_اولا تو خونه خودم هر جوری بخوام رفتار میکنم دوما کی بهتون اجازه داده بیاید اینجا ؟؟

من از فرط خجالت که اونطوری تنم رو برهنه دیده بود داشتم مثل بید زیر ملافه میلرزیدم و نفسم بالا نمیومد که آراد عصبی با دستای مشت شده فریاد زد :

_به احترام اینکه پدرمی دارم خودم کنترل میکنم میفهمی ؟؟

باباش عصبی دندوناش روی هم سابید و خشن گفت :

_داری بخاطر این هر…زه با من با پدرت ، اینطوری حرف میزنی هااااا ؟؟

آراد که دید حال من خوب نیست دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه دستشو گرفت و دنبال خودش بیرون کشید و صدای بحث کردنشون بیرون از اتاق به گوش می رسید

_اونی که داری بهش میگی هر…زه زنه منه میفهمی زززن من !!!!

_هه زنت ؟! اگه میخوای با زنت آرامش داشته باشی زود وسایلتون جمع میکنید و از این خونه میرید

_و اگه نرم ؟!

_مطمعن باش اصلا بهتون خوش نمیگذره چون من حاضر نیستم برای یه لحظه ام وجود این دختر به عنوان عروسم قبول کنم

_من به عنوان زنم قبولش دارم بسه !!

_پس میخوای بگی شمشیر از رو بستی دیگه ؟؟

_هر جوری میخواید فکر کنید

و بدون اینکه منتظر پاسخی از جانب پدرش باشه داخل اتاق شد و در رو از داخل قفل کرد ولی تا چشمش به من افتاد عصبی لگد محکمی به گلدون کنار در کوبید که با صدای بدی چپه شد و صدای شکستنش توی فضا پیچید

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۲ ۰۰۳۵۱۷۱۸۴

دانلود رمان طرار pdf از فاطمه غفرانی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         رمان طرار روایت‌گر دختر تخس، حاضر جواب و جیب بریه که رویای بزرگی داره. فریسای داستان ما، به طور اتفاقی با کیاشا آژمان، پسر مغرور و شیطونی که صاحب رستوران‌های زنجیره‌ای آژمان هم هست آشنا میشه و این شروع یک قصه اس…
IMG 20230128 233719 6922 scaled

دانلود رمان جانان 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     جانان دختریه که در تصادفی در سن 17 سالگی به شدت مجروح می شه و صورتش را از دست می دهد . جانان مادر و برادرش را مقصر این اتفاق می داند . پزشک قانونی جسد سوخته دختری را به برادر بزرگ و…
127693 473 1

دانلود رمان راز ماه 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:         دختری دورگه ایرانی_آمریکایی به اسم مهتا که در یک رستوران در آمریکا گارسونه. زندگی عادی و روزمره خودشو میگذرونه. تا اینکه سر و کله ی یه مرد زخمی تو رستوران پیدا میشه و مهتا بهش کمک میکنه. ورود این مرد به زندگی…
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۳ ۲۳۱۴۰۶۳۸۵

دانلود رمان طلایه pdf از نگاه عدل پرور 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       طلایه دخترساده و پاک از یه خانواده مذهبی هست که یک شب به مهمونی دوستش دعوت میشه وتوراه برگشت در دام یک پسر میفته ومورد تجاوز قرار می گیره دراین بین چند روزبعد برایش خواستگار قراره بیاید و.. پایان خوش
رمان دل کش

دانلود رمان دل کش به صورت pdf کامل از شادی موسوی 4.3 (12)

17 دیدگاه
  خلاصه: رمان دل کش : عاشقش بودم! قرار بود عشقم باشه… فکر می کردم اونم منو می خواد… اینطوری نبود! با هدف به من نزدیک شده بود‌…! تموم سرمایه مو دزدید و وقتی به خودم اومدم که بهم خبر دادن با یه مرد دیگه داره فرار می کنه! نمی…
IMG 20230127 013512 6312 scaled

دانلود رمان می تراود مهتاب 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       در مورد دختر شیطونی به نام مهتاب که با مادر و مادر بزرگش زندگی میکنه طی حادثه ای عاشق شایان پسر همسایه ای که به تازگی به محله اونا اومدن میشه اما فکر میکنه شایان هیچ علاقه ای به اون نداره و…
Screenshot ۲۰۲۲ ۰۳ ۳۱ ۲۲ ۴۴ ۲۴

دانلود رمان خلسه 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:       “خلسه” روایتی از زیبایی عشق اول است. مارال دختر سرکش خان که در ۱۷ سالگی عاشق معراج سرد و مغرور میشود ولی او را گم میکند و سالها بعد روزی دوباره او را می‌بیند و …      
IMG 20230128 233751 1102

دانلود رمان دختر بد پسر بدتر 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       نیاز دختری خود ساخته و جوونیه که اگر چه سختی زیادی رو در گذشته مبهمش تجربه کرده.اما هیچ وقت خم‌نشده. در هم‌نشکسته! تنها بد شده و با بدی زندگی می کنه. کل زندگیش بر پایه دروغ ساخته شده و با گول زدن…
InShot ۲۰۲۳۰۷۱۳ ۲۳۵۴۱۴۵۲۰

دانلود رمان کوئوکا pdf از رویا قاسمی 5 (1)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:   یه دختر شیطون همیشه خندون که تو خانواده پر خلافی زندگی می کنه که سر و کارشون با موادمخدره ولی خودش یه دانشجوی درسخونه که داره تلاش می‌کنه کسی از ماهیت خانواده اش خبردار نشه.. غافل از اینکه برادر دوست صمیمیش که یه آدم خشک و…
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سوگند جون
سوگند جون
2 سال قبل

خیلی عالیه ولی دیر پارت میدی

Mary
Mary
2 سال قبل

خیلی رمان قشنگیه
اگه میشه زود ب زود پارت بزارید

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x