1 دیدگاه

رمان عشق ممنوعه استاد پارت 8

5
(1)

 

 

شاید فکر میکرد اینطوری میتونه من رو بترسونه ولی زهی خیال باطل !

برای اینکه بیشتر حرصش رو دربیارم پام روی اون پام انداختم و با تمسخر از پرسیدم :

_داری کجا میری ؟؟

با حرص و با چشمای به خون نشسته نیم نگاهی سمتم انداخت که خودم رو به گیجی زدم و ادامه دادم :

_چرا عصبی میشی؟! آخه مسیر خونه ما از این طرف نیست داری اشتباه میری شازده !!

شونه هام بی تفاوت بالا انداختم و زیر لب زمزمه کردم :

_حالا خود دانی !

بعد از چند دقیقه با توقف ماشین جلوی یه ویلای بزرگ و قشنگ نیم نگاهی بهش انداختم و زیر لب سوت بلندی زدم

_اوووه عجب خونه شیکیه جون حاجی !

با پوزخندی مرموز خیرم شد و گفت :

_میخوای داخلشو ببینی !؟

با تعجب نگاش کردم :

_مگه مال توعه ؟!

توی سکوت چیزی شبیه کنترل به طرف درش گرفت که بعد از چند ثانیه اتوماتیک وار باز شد و زیبایی خونه بیشتر توی دیدم قرار گرفت

عه پس دلیل اینکه هیچ وقت خونه باباش نمیدیدمش اینه !

آقا برای خودش همچین قصری داره…دروغ چرا دوست داشتم داخلش رو ببینم

از این جا که عجیب خیره کننده بود ، توی فکرو خیالات خودم غرق بودم که آراد پاش روز گاز فشار داد و ماشین با سرعت از جا کنده شد

هر قدر که ماشین جلوتر میرفت من بیشتر عاشق زیبایی این خونه میشدم انگار حس میکردی یه تیکه از بهشته !

درخت های سربه فلک کشیده اون گلهای قرمز و صورتی که تموم فضای حیاطش رو در برگرفته بودن

با دیدن چشمه کوچیکی که از وسط حیاطش و دقیق بین دوتا درخت بیرون میزد دهنم نیمه باز موند و با بهت زیرلب زمزمه کردم :

_باورم نمیشه !!

حواسم نبود ماشین متوقف شده یا نه فقط دستم به سمت دستگیره رفت تا بازش کنم ولی با قفل بودنش به خودم اومدم و عصبی به سمت استاد آراد برگشتم

_درو باز کن زود !!

ماشین رو جلوتر برد و با خشم در جوابم گفت :

_بشین سرجات ببینم بچه !

خواستم به سمتش حمله کنم که با توفف ماشین و باز شدن قفل مرکزی با عجله درو باز کردم و درحالیکه بیرون میرفتم تهدید وار گفتم :

_شانس آوردی وگرنه فَکِت رو خورد میکردم بچه سوسول !

بدون اینکه منتظر پاسخی از جانبش باشم ازش فاصله گرفتم و با حیرت از چیزی که میدیدم چرخی دور خودم زدم و بی اختیار شروع کردم به غُرغُر کردن

_ااای تو گلوت گیر کنه پسر… توی همچین بهشت زندگی میکنی اون وقت من باید توی اون گوه دونی بمونم !

با یادآوری چشمه به طرفش قدم تند کردم که با دیدنش با حیرت کنارش نشستم و با دهن نیمه باز دستم رو تا نیمه داخلش فرو کردم نه…!

واقعیه !
ولی اینجا اونم وسط این خونه مگه میشه ؟!

هنوزم داشتم مثل ندید بدیدا نگاش میکردم که با فکری به ذهنم رسید با خنده ریزی کفشام از پام بیرون آوردم و پاهام تا نیمه توی آب فرو بردم

با حس خنکای آب بین تک تک انگشتام با لذت هووومی زیرلب زمزمه کردم و چشمام بستم

_این چشمه مصنوعی رو با پاهات به گند کشیدی که !!

مصنوعی ؟؟
چشمام باز کردم و عصبی گفتم :

_حالا هرچی که هست ولی خیلی باحاله نههههه ؟!

چشم غره ای بهم رفت و عصبی درحالیکه به سمتم میومد گفت :

_ولی من برای کار دیگه ای تو رو آوردم اینجا …!

و تا بخوام منظور حرفش رو درک کنم زیر بغلم رو گرفت و به زور بلندم کرد

 

عصبی تقلا کردم تا ازش جدا بشم و در همون حال فریاد زدم :

_هووووی معلوم هست داری چه غلطی میکنی ؟؟

بدون توجه به تقلاهام دستم رو گرفت و کشون کشون داخل خونه بردم ، با دیدن خونه خالی برای اولین بار توی زندگیم واقعا ترسم برم داشت

نگاه لرزونم رو توی خونه چرخوندم و با ترس گفتم :

_ولم کن میخوام برم!!

با خشم نیم نگاهی سمتم انداخت و با لحن ترسناکی گفت :

_کجا خانوووم ؟! بمون در خدمتت باشیم !

با فشار محکمی دستم رو جدا کردم و با نفس نفس درحالیکه رو به روش می ایستادم عصبی فریاد زدم :

_تو انگار خیلی تنت میخاره هااا ؟!

مرموز نگام کرد و درحالیکه بهم نزدیک میشد گفت :

_هوووم … چه طورم !

از این همه گستاخیش لبام بهم فشردم و با پوزخندی گفتم :

_آهان پس اینطور …

انگشت اشاره ام رو جلوی صورتش تکونی دادم و گفتم :

_پس حواست باشه به پروپای من نپیچی چون بدجور پرهاتو قیچی میکنم …فهمیدی!؟

هیستریک وار خندید و میون خنده بریده بریده گفت :

_اوووه… کاریت نداشتم انگار بدجور دُم درآوردی تو دختر !

با خشم خیرم شد و ادامه داد:

_با آراد واقعی آشنا نشدی وگرنه میفهمیدی جلوی من نباید زبون درازی کنی !

دستم رو به نشونه برو بابا براش تکون دادم و با چند قدم بلند خودم رو به در رسوندم ولی هرکاری میکردم باز نمیشد

به طرفش چرخیدم که دست به سینه به دیوار تکیه داده بود و با چشمای ریز شده خیره حرکاتم بود

اشاره ای به در کردم و عصبی گفتم:

_رد کن بیاد ؟!

سرش رو کج کرد و با تمسخر گفت :

_چی رو !؟

عصبی لگد محکمی توی در کوبیدم و جیغ زدم :

_کلید این بی صاحب رووو رد کن بیاد زود !

یکدفعه انگار رم کرده باشه با قدمای بلند به طرفم اومد و عصبی یقه ام رو گرفت و درحالیکه محکم تکونی بهم میداد گفت :

_صداتو برای من بالا نبر وگرنه میدونم چطور صدات رو بِبُرم متوجه ای ؟!

مشتم رو گره کردم که به صورتش بکوبم ولی وسط راه دستم رو گرفت و آنچنان فشاری بهش داد که دادی از درد زدم و صورتم توی هم رفت

_انگار زبونت رو باید جور دیگه ای کوتاه کنم آرررررههههه ؟!

تا بخوام عکس العملی نشون بدم لباش روی لبام گذاشت و با شدت شروع کرد به بوسیدنم

مثل وحشیا با دستاش پهلوهام رو فشار میداد و من بیشتر به خودش میچسبوند و از طرفی به قدری لبام رو گاز میگرفت که تموم صورتم از درد سِر شده بود

توی دهنش ناله ای از درد کردم تا ولم کنه که با یه حرکت عین عروسکی بلندم کرد و راه افتاد

با جیغ شروع کردم به دست و پا زدن ولی اینقدر زورش زیاد بود که هیچ فایده ای نداشت و بین بازوهاش گیر افتاده بودم

با نفس نفس تقلا کردم و با لگد به شکمش کوبیدم که با دستش آنچنان فشاری به بالا تنم داد که برای ثانیه ای از درد لال شدم

ولی بعدش آنچنان جیغ بلندی زدم که دستش رو جلوی دهنم گذاشت و با خشم غرید :

_میدونم چطور ادبت کنم دزد کوچولو…!

و به طرف اتاق خواب راه افتاد با یه ضربه محکم درش رو باز کرد من روی تخت انداخت و تا بخوابم حرکتی بکنم روم خیمه زد

 

با جیغ تقلا کردم از زیرش بیرون بیام که با یه حرکت دو دستم رو گرفت و بالای سرم برد و با نفس نفس کنار گوشم گفت :

_کم تکون بخور بچه !!

با خشم سرم رو بالا بردم تا به دماغش بکوبم که زود فهمید و درحالیکه سرش رو عقب میبرد با خنده بریده بریده گفت:

_اووووه بندانگشتی خطرناک میشود !

دندونام روی هم سابیدم و با خشم غریدم :

_برو کنار وگرنه تضمین نمیکنم یه جای سالم روی بدنت باقی بزارم

این دفعه دیگه خنده امونش رو برید روم افتاد و قهقه اش به هوا رفت ، بدنش از شدت خنده میلرزید و گرمای بدنش داشت حالم رو بهم میزد

وزن زیادش و از طرفی گرمای بدنش باعث شده بود حالم یه طوری بشه و از طرفی نفسم بند بیاد دستم روی بازوهاش گذاشتم و با صدای خفه ای گفتم :

_پاشو لندهور !

بی اهمیت به من هنوزم میخندید ، با اون هیکلش که سه برابر من بود روم افتاده بود و خیال تکون خوردنم نداشت

با خنده سرش رو بلند کرد و بریده بریده زیرلب گفت :

_واااای خدا میگه تضمین نمیکنم !

دندونام روی هم سابیدم و با خشم گفتم :

_امتحانش مجانیه ؟!

سرش رو پایین نزدیک لبام آورد و دهن باز کرد چیزی بگه که مشتم رو آنچنان توی صورتش کوبیدم که دادی از درد کشید و از روم کنار رفت

با کنار رفتنش از روم نفسم رو محکم و با فشار بیرون فرستادم ، آخیش داشتم خفه میشدما !

از درد توی خودش میپیچید و فَکِش رو محکم گرفته بود که با عجله قبل از اینکه باز رَم کنه و پاچم رو بگیره از روی تخت بلند شدم

با خنده نزدیک تخت ایستادم و با تمسخر گفتم :

_چیه…مگه نمیخواستی ضرب دستم رو امتحان کنی ؟!

پشت بهش کردم و ادامه دادم:

_پس حالا زیاد آه و ناله نکن….! فقط یاد میگیری دیگه پاتو توی حریم نازی نزاری

با دیدن مجسمه کوچیکی که ازش معلوم بود گرون قیمته و روی میز جلوی آیینه اش بود برش داشتم و درحالیکه توی جیبم میزاشتمش با پوزخند صداداری گفتم:

_شیرفهم شدی پس…

هنوز حرف کامل از دهنم بیرون نیومده بود که یکی از پشت دستم رو گرفت و آنچنان پیچوند که جیغی کشیدم و با درد نالیدم :

_آاااااای ول کن !

آراد با چشمای به خون نشسته رو به روم ایستاد و در حالیکه هنوزم دستم رو فشار میداد با خشم فریاد زد:

_بزارش سرجاش زود باش !!

مجسمه رو محکم توی دستم فشردم و از پشت دندونای چفت شدم غریدم :

_اگه نزارم میخوای چه گوهی بخوری ؟!

سرش رو نزدیک صورتم آورد و عصبی گفت :

_میدونم چطور آدمت کنم دختره دزد گستاخ !

فکر میکردم میخواد بزنم ولی دستم رو ول کرد و درحالیکه با پشت دست خون گوشه لبش رو پاک میکرد گفت:

_وقتی به جرم دزدی دادمت دست پلیس میفهمی که با بد آدمی درافتادی !!

چی ؟!
پلیس …. نه خدای من !!

بی اراده مجسمه از بین انگشتای سست و ناتوانم لیز خورد و پایین پام افتاد ولی الان وقت تسلیم شدن نبود

سعی کردم به خودم مسلط باشم و درحالیکه استرس از تک تک حرکاتم پیدا بود پوزخندی زدم و گفتم :

_هه…پلیس ؟؟ اون وقت به چه جرمی ؟!

با چشم و ابرو اشاره ای به مجسمه زیرپام کرد و گفت :

_به همین جرم و…. به همین سادگی!!

و مقابل چشمای متعجبم به طرف در رفت ، با حدس کاری که میخواد بکنه با عجله به سمتش قدم برداشتم ولی زود در رو بست و درحالیکه از پشت قفلش میکرد بلند خندید و گفت :

_خوش باشی خانوم دزده!

 

با مشت و لگد به جون در افتادم ولی بیفایده بود انگار کر شده باشه هیچ عکس العملی نشون نمیداد با حرص دندونام روی هم فشار دادم و دستپاچه نگاهم رو به اطراف چرخوندم

نباید گیر پلیس میفتادم وگرنه فاتحم خونده بود ، ولی هیچ چیزی نظرم رو جلب نمیکرد عصبی چند قدم عقب رفتم و با خشم لگد محکمی به در کوبیدم

صدای بدی داد ولی هیچ صدایی از اون آراد لعنتی بلند نمیشد با خشم بلند اسمش رو صدا زدم و گفتم :

_بیا در رو باز کن زود باش !!

بازم هیچی نگفت که لگد دیگه ای به در کوبیدم و از ته دلم فریاد کشیدم :

_هووووی یارو مگه نمیشنوی چی میگم !!

بیفایده بود ، دستام از ترس گیر افتادن توسط پلیس یخ زده بودن و با استرس دور خودم میچرخیدم

با سرو صداهایی که از بیرون به گوشم میرسید قدم تند کردم و پشت به در گوش ایستادم ولی با شنیدن صدای اون عوضی باز حرصم بالا گرفت

دستگیره در رو بین دستام گرفتم و عصبی شروع کردم به فشار دادن و بالا پایین کردنش

نمیدونم چقدر درگیر باز کردن در بودم که بالاخره خسته شدم و با نفس نفس دستم رو به دیوار تکیه دادم

یکدفعه با دیدن پیج های روی در چیزی توی ذهنم جرقه زد و با خوشحالی دستم رو توی جیب مانتوم به دنبال چاقویی کوچیکی که همیشه همراهم بود چرخوندم

ولی هیچی نبود ، ناباور همه جیب هام گشتم و زیر لب زمزمه کردم:

_نه الان وقتش نیست….کجا گذاشمت اخه گندت بزنن !!

یادم نمیومد آخرین باری که دستم بوده کجا گذاشتمش… لعنتی باهاش میتونستم قفل در رو باز کنم

کلافه سرم رو به دیوار تکیه دادم و ناامید چشمام روی هم گذاشتم ، یعنی باید چیکار میکردم خدای من !!

نکنه تا الان پلیس رو خبر کرده باشه … برای دلگرمی خودم زیرلب زمزمه کردم :

_نه بابا فقط اینطوری گفت من رو بترسونه !!

موهای توی صورتم رو کنار زدم و با دلهره ادامه دادم :

_آره فقط میخواد من رو بترسونه !!

ولی یکدفعه با شنیدن حرف زدنش با تلفن که مدام اسم دزد و خونه رو به زبون میاورد ترس برم داشت و اسمش رو با جیغ صدا زدم و گفتم :

_آهااای داری چیکار میکنی خدا لعنتت کنه !!

صداش قطع شد و بعد از چند دقیقه انگار پشت در ایستاده صداش به گوشم رسید که با تمسخر خندید و گفت :

_ هیچی …. فقط پلیس رو خبر کردم یه موش کوچولوی دزد تو خونه ام پیدا کردم

چی ؟؟
پلیس خبر کرده ؟؟ لبم رو خیس کردم و با صدای لرزون گفتم:

_ داری دروغ میگی !!

با تمسخر خندید و گفت :

_تو فکر کن دروغ میگم !

اگه گیر میفتادم همه چی به باد میرفت درس و دانشگاه و در آخر هم انتقامم !!

با این فکر دستام با حرص مشت کردم و به اجبار گفتم :

_حاضرم هرکاری برات انجام بدم ولی من رو دست پلیس نده

 

منتظر بودم چیزی بگه ولی سکوت کرده بود و این داشت بیشتر عصبیم میکرد دستمو روی در گذاشتم و بیقرار باز اسمش رو صدا زدم

_هوووی با توام کجایی لعنتی ؟!

بازم چیزی نگفت که عصبی با حرص چرخی دور خودم زدم و جنون وار زیرلب زمزمه کردم:

_نباید گیر پلیس بیفتم نه نمیشه !!

ولی اتاق نه پنجره ای داشت و نه در دیگه ای ، یه طورایی گیر افتاده بودم و عین خر توی گِل گیر کرده بودم

با ناراحتی چنگی به موهای پریشونم زدم و بلند جیغی کشیدم

نه پایان من نمیتونست اینطور باشه !!

با این فکرا جنون آمیز به طرف در حمله کردم و درحالیکه با مشت های کم جونم بهش میکوبیدم بلند فریاد زدم:

_لعنت بهت عوضی بیا این در رو باز کن !

نمیدونم چقد با مشت و لگد به جونش افتاده بودم که خسته روی زمین نشستم و درحالیکه به دیوار تکیه میدادم با غم نگاهم رو به سقف دوختم و زیرلب زمزمه کردم :

_اوس کریم یه فرصت دیگه بهم بده ! نزار تلاشی که این همه سال پای این انتقام کردم هدر بره و تموم عمر دلم بسوزه و ذره ذره آب شم

با ناراحتی دستی به صورتم کشیدم که یکدفعه صدای آراد دقیق پشت در به گوشم رسید

دستپاچه بلند شدم و گوشم رو به در چسبوندم که یکدفعه با حرفی که زد ناباور دستمو جلوی دهنم گرفتم و اشک توی چشمام حلقه بست

_گفتی هرکاری میکنی درسته… آره !

کف دستم رو به چشمام کشیدم و لرزون لب زدم :

_آره !

یکدفعه جلوی چشمای ناباورم در اتاق باز شد و آراد توی قاب در قرار گرفت و با پوزخندی گوشه لب گفت :

_میبینم که بالاخره داری رامم میشی!

درحالیکه چشمم به پشت سرش و در باز شده بود آب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم :

_بزار برم !

چشمام ریز کردم و با زرنگی ادامه دادم :

_وگرنه پلیس بیاد میگم که قصد داشتی بهم تجاوز کنی !!

قهقه اش بالا گرفت و با خنده گفت :

_اونوقت با چه مدرکی ؟!

چشمام توی حدقه چرخوندم و با اشاره ای به مانتوم گفتم :

_دکمه های پاره شده مانتوم و این وضعیتم چیز دیگه ای رو هم مگه نشون میده ؟!

دستاش رو به سینه قفل کرد و درحالیکه به دیوار تکیه میزد نگاهش روی بدنم چرخوند و با تمسخر گفت :

_منم میگم اومده بود دزدی و ناکارش کردم و دلیل سروضع بدش هم همینه !

چند قدم بهم نزدیک شد و با خنده گفت :

_فکر کردی خیلی زرنگی جوجه !؟

یکدفعه یقه ام رو گرفت و با یه حرکت به دیوار چسبوندم و خشن ادامه داد :

_کاری رو که میخوام انجام میدی یا دو دستی تقدیم پلیس میدمت فهمیدی؟!

داشتم خفه میشدم با تقلا دستش رو چنگ زدم و با نفس نفس نالیدم :

_چه کاری لعنتی !

سرش رو نزدیک گوشم آورد و لاله گوشم رو به دندون گرفت و با شنیدن چیزی که در گوشم گفت دست از تقلا برداشتم و خشکم زد

 

_میشی غلام و برده حلقه بگوش من و هرکاری ازت خواستم باید برام انجام بدی !!

با چشمای گرد شده عصبی گفتم :

_من برده و نوکر کسی نمیشم شِنُفتِی؟؟

ضربه ای به سینه اش کوبیدم و خشن ادامه دادم :

_همه مردم نوکر و غلام منن ، اونوقت تو یه الف بچه میخوای از من کار بکشی…هه !

بهم چسبید و درحالیکه دستاش دو طرفم به دیوار تکیه میداد گفت :

_مجبوری فسقلی متوجه ای ؟!

با نفس نفس فریاد زدم :

_فسقلی عمته‌‌‌‌‌…غول بیابونی !!

چندثانیه با بهت خیره من که از حرص رو به انفجار بودم شد ولی یکدفعه از خنده ترکید و بریده بریده گفت :

_واااای خدایا… پس از اینکه من ریزه پیزه خطابت میکنم حساسی و خوشت نمیاد

از برخورد نفس هاش توی صورتم و بوی عطر تلخش که توی بینیم پیچیده بود و از همه بدتر گرمای بدنش حالم داشت یه جوری میشد ، یه جوری که برام عجیب بود و تا حالا تجربه اش نکرده بودم

عصبی هُل محکمی به سینه اش دادم و بدون توجه به خنده هاش داد زدم :

_برو کنار ببینم لندهور !

یکدفعه انگار جنی شده باشه فَک ام رو توی دستش گرفت و درحالیکه با تموم قدرت بهش فشار میداد گفت :

_صدات رو برای من بالا نبر جوجه !!

سرش رو نزدیکم آورد و همونطوری که نگاهش رو به لبام میدوخت با لحن ترسناکی ادامه داد:

_وگرنه یه بلایی سرت میارم که تا دنیا دنیاست فراموشش نکنی!

برای لحظه ای ازش ترسیدم و بی اختیار سری به نشونه تایید حرفاش تکون دادم که ازم جدا شد

وسط اتاق ایستاد وخشن ادامه داد :

_یالله تصمیمت رو بگیر وقت بحث بیخود با تو یکی رو ندارم !

دستی به صورتم و جای انگشتاش کشیدم و درحالیکه صورتم از دردش توی هم فرو رفته بود با حرص غریدم:

_فکر کنم یه بار جوابتو دادم شازده !!

سرتا پام رو از نظر گذروند و با پوزخندی گفت :

_هرجور میلته !!

به طرف در رفت و درحالیکه میخواست ببندتش بلند گفت :

_پس منتظر پلیس میمونم!

وااای به کل ماجرای پلیس و دزدی رو از یاد برده بودم و دستپاچه دنبالش راه افتادم

_کجا…کجا صبر کن !

به طرفم برگشت و ابرویی بالا انداخت

_خوب ؟!

دستام بهم چلوندم و مردد سوالی پرسیدم :

_منظورت از برده و غلام حلقه بگوشت دقیقا چی بود ؟!

با چشمایی که برق میزدن گفت :

_به زودی متوجه میشی

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
Screenshot ۲۰۲۳۰۱۲۳ ۲۲۵۴۴۵

دانلود رمان خدا نگهدارم نیست 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       درباره دو داداش دوقلو هست بنام های یغما و یزدان یزدان چون تیزهوش بود میفرستنش خارج پیش خالش که درس بخونه وقتی که با والدینش میره خارج که مستقر بشه یغما یه مدتی خونه عموش میمونه که مادروپدرش برگردن توی اون مدتت…
IMG 20231031 193649 282

دانلود رمان شاه دل pdf از miss_قرجه لو 1 (1)

9 دیدگاه
    نام رمان:شاه دل نویسنده: miss_قرجه لو   مقدمه: همه چیز از همان جایی شروع شد که خنده هایش مرا کشت..از همان جایی که سردرد هایم تنها در آغوشش تسکین می یافت‌‌..از همان جایی که صدا کردنش بهانه ای بود برای جانم شنیدن..حس زیبا و شیرینی بود..عشق را میگویم،همان…
Screenshot ۲۰۲۳۰۲۲۳ ۱۰۵۵۱۰

دانلود رمان الماس pdf از شراره 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     دختری از جنس شیشه، اما به ظاهر چون کوه…دختری با قلبی شکننده و کوچک، اما به ظاهر چون آسمانی پهناور…دختری با گذشته‌ای پر از مهتاب تنهایی، اما با ظاهر سرشار از آفتاب روشنایی…الماس سرگذشت یه دختره، از اون دسته‌ای که اغلب با کمترین توجه…
InShot ۲۰۲۴۰۳۰۴ ۰۱۱۳۲۱۲۹۱

دانلود رمان یک تو به صورت pdf کامل از مریم سلطانی 3.8 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     سروصدایی که به یک‌مرتبه از پشت‌سرش به هوا خاست، نگاهش را که دقایقی می‌شد به میز میخ شده بود، کند و با رخوت گرداند. پشت‌سرش، چند متری آن‌طرف‌تر دوستانش سرخوشانه سرگرم بازی‌ای بودند که هر شب او پای میزش بساط کرده بود و امشب…
عاشقانه بدون متن e1638795564620

دانلود رمان مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند pdf از صدیقه بهروان فر 0 (0)

3 دیدگاه
  خلاصه رمان :       داستانی متفاوت از عشقی آتشین. عاشقانه‌ای که با شلاق خوردن داماد و بدنامی عروس شروع میشه. سید امیرعباس‌ فرخی، پسر جوون و به شدت مذهبیه که به خاطر حمایت از زینب، دختر حاج محمد مهدویان، محکوم به تحمل هشتاد ضربه شلاق و عقد…
دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی

دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی خلاصه رمان: داستان درباره دو برادریست که به جبر روزگار، روزهایشان را جدا و به دور از هم سپری می‌کنند؛ آروکو در ایران و دیاکو در دبی! آروکو که عشق و علاقه او را به سمت هنر و عکاسی و…
IMG 20230123 235014 207 scaled

دانلود رمان سونات مهتاب 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی…
IMG 20230128 234002 2482 scaled

دانلود رمان گیسو از زهرا سادات رضوی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   آریا رستگار استاد دانشگاه جدی و مغروری که بعد از سالها از آلمان به ایران اومده و در دانشگاه مشغول به تدریس میشه، با خودش عهد بسته با توجه به تجربه تلخ گذشتش دل به هیچ کس نبنده، اما همه چیز طبق نظرش پیش…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۴۳۹۱۱۴

دانلود رمان ستی pdf از پاییز 2 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   هاتف، مجرمی سابقه‌دار، مردی خشن و بی‌رحم که در مسیر فرار از کسایی که قصد کشتنش را دارند مجبور به اقامت اجباری در خانه زنی جوان می‌شود. مردی درشت‌قامت و زورگو در مقابل زنی مظلوم و آرام که صدایش به جز برای گفتن «چشم‌»…
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
3 سال قبل

باحاله کیف میده بخونیش

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x