1 دیدگاه

رمان عشق ممنوعه استاد پارت 9

5
(1)
فقط کافی بود پام رو از این جهنم بیرون بزارم اون وقت دیگه تهدیدا و حرفاش برام پشیزی ارزش نداشت ، پس بیخیال حرفاش سری تکون دادم و سعی کردم مطیع عمل کنم تا بزاره برم
وقتی سکوت و آروم بودنم رو دید مشکوک ابرویی بالا انداخت و گفت :
_حرفی برای گفتن نداری ؟؟
برای اینکه به چیزی شک نکنه ژست خشنی به خودم گرفتم و عصبی گفتم :
_فعلا که مجبورم ساکت بمونم و همه چیز دست شماست نه…رییس !؟
تو گلو خندید و درحالیکه از اتاق بیرون میرفت آروم زیرلب زمزمه کرد :
_خیلی بامزه ای !
هرچند آروم گفت ولی من شنیدم و یه جورایی خشکم زد
ضربان قلبم بالا گرفت دستم روی سینه ام گذاشتم و زیر لب بی جنبه ای خطاب به خودم گفتم
نمیدونم چند دقیقه اونجا ایستاده بودم که با شنیدن اسمم از زبونش به خودم اومدم و با عجله بیرون رفتم
_هووی نازلی ، نازی اسمت چی بود بیا ببینم !
توی پذیرایی روی تک مبلی نشسته بود و دستاش به سینه گره زده بود که با دیدنم اخماش توی هم کشید و عصبی گفت:
_مگه کری اینقدر صدات کردم ؟؟
بی حوصله به دیوار تکیه دادم و خشن گفتم:
_اولا بهم میگن نازی !! دوما حد خودت رو بدون چی از دهنت بیرون میاد وگرنه…
با شیطنت ابرویی بالا انداخت و گفت :
_هوووم وگرنه چی؟؟ میخوای بزنی 
خندید و با تمسخر گفت :
_آخ ترسیدم !
با حرص دستامو مشت کردم و چیزی نگفتم یعنی نمیتونستم چیزی بگم وقتی که توی خونش بودم و هرآن ممکن بود بلایی سرم بیاره!
فقط پوزخندی بهش زدم و بدون اهمیت به طرف در خروجی رفتم که یکدفعه سد راهم شد و با نیشخندی گوشه لبش سوالی پرسید :
_کجا مادمازل ؟؟
اخمام توی هم کشیدم
_نکنه برای رفتن به خونه امم باید از تو اجازه بگیرم؟؟
روی صورتم خم شد و چند تار موی روی پیشونیم رو کنار زد و درحالیکه نگاهش رو توی چشمام میچرخوند با لحن خاصی گفت :
_قرار مدار بینمون رو چه زود از یادت رفت !؟
دستش رو کنار زدم روی مبل نشستم و کلافه گفتم :
_زود بگو باس برم !!
چپ چپ نگام کرد و با چشمای ریز شده بیخیال گفت :
_میخوام بری برام دزدی !
با تعجب سیخ سرجام نشستم و داد زدم :
_چــــــــــی ؟؟؟
لبش به پورخندی کج کرد و گفت :
_همین که شنیدی !
دستپاچه صاف نشستم و درحالیکه با انگشت روی سینه ام میکوبیدم  مردد لب زدم :
_من اهل این ک….
توی حرفم پرید و با خنده بریده بریده گفت :
_میخوای بگی اهل این کارا نیستی؟! 
دستی پشت لب کشید و همونطور که سعی میکرد خندیدنش رو مهار کنه کنارم نشست و ادامه داد :
_کم جوک بگو دختر … خوبه خودم صدبار مُچت رو حین دزدی گرفتم 
چشمکی بهم زد و با کنایه ادامه داد :
_میخوای منم سیاه کنی بچه !!
پوووف کلافه ای کشیدم و عصبی گفتم :
_ولی اونا فرق داشت !
با چشمای ریز شده با تعجب نگام کرد و با تمسخر گفت :
_کم من رو دست بنداز !
دستپاچه دستام رو تکون دادم 
_ولی ….
دستش رو به نشونه سکوت جلوم گرفت و با خشمی که از چشماش میبارید با حرص گفت :
_ولی و اما و اگر نداریم همین که گفتم و توام موظفی برام انجامش بدی
عصبی دندونام روی هم فشردم و با حرص لب زدم :
_نیم ساعت پیش به جرم دزدی از خونت میخواستی من رو بندازی زندان … الان چی شده ؟ نظرت تغییر کرده
راحت  لَم داد و همونطوری که پاهاش روی میز میزاشت بی تفاوت گفت:
_هر طوری دوست داری فکر کن!
مجبور بودم سکوت کنم تا بزاره برم ، پس به اجبار سری به نشونه تایید حرفاش تکون دادم 
_باشه….حالا چی میخوای که برات بدزدم ؟؟
انگار مطمعن بود قبول میکنم چون دستاش رو پشت سرش گذاشت و با آرامش ظاهری گفت :
_به زودی میفهمی!
با این حرفش با عجله بلند شدم 
_خوب من برم وقتی کارا درست شد بهم خبر بده
ولی هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که با حرفی که زد عصبی دستام رو مشت کردم و درحالیکه دندونام روی هم میسابیدم به طرفش چرخیدم
 نباید این آدم رو دست کم گرفت چطور فکر کردم میتونم از دستش در برم
_ کجا… کجا ؟!
دستامو به سینه گره زدم و با ابروهای بالا رفته بی حوصله گفتم :
_مگه نگفتی بعدا میگی ؟؟ خوب برم خونم دیگه 
به طرفم اومد و درحالیکه رو به روم می ایستاد جدی گفت :
_ولی خونه تو از این به بعد اینجاست ؟!
فکر کردم اشتباه شنیدم ، سرم رو کج کردم و ناباور پرسیدم :
_چی ؟؟ نَشنُفتَم 
وقتی نگاه سنگینش رو دیدم اشاره ای به گوشام کردم و با تمسخر ادامه دادم :
_آخه میدونی چیه ؟؟ گوشام سنگینن یه خورده جووون تو
پوزخند صدا داری زد ، سرش رو نزدیک گوشم آورد و درحالیکه لباش به لاله گوشم میخوردن آروم لب زد :
_گفتم خانوم دزده از این به بعد باید اینجا بمونه !!
چی ؟؟ مگه از جونم سیر شدم که اینجا پیش این غول بیابونی بمونم ؟؟
ازش فاصله گرفتم دستی به گوشم و جای لباش کشیدم با حرص گفتم :
_خواب دیدی خیر باشه جناب …
به طرف در خروجی رفتم و ادامه دادم :
_من خودم خونه دارم 
دستم روی دستگیره نشست ولی هنوز بازش نکرده بودم که یکدفعه جلوم سبز شد و با اخمای درهم غرید :
_برو بشین سر جات ببینم !!
گوشه پیراهنش رو گرفتم و درحالیکه سعی میکردم تکونی بهش بوم عصبی فریاد زدم :
_اگه نرم چی میشه مثلا هااا ؟!
نگاهش رو توی چشمام چرخوند و یکدفعه انگار چیزی به خاطرش اومده باشه ابرویی بالا انداخت و با خنده گفت :
_انوقت فکر کنم آقا پلیسه خیلی دلش بخواد فیلم تو رو ببینه !!
با تعجب خشکم زد و ناباور لب زدم :
_چی ؟؟؟ فیلم من ؟؟!
با خنده به طرف تلوزیون رفت و درحالیکه روشنش میکرد با هیجان روی مبل نشست و گفت :
_آره 
اشاره به صفحه برفکی تلوزیون کرد و ادامه داد :
_اگه خودتم میخوای ببینی بیا ببین !!
مطمعن بودم حرفاش جز لاف و دروغ چیز دیگه ای نیست که الان داره بهم میبافه که من بترسم ، بی تفاوت بروبابایی خطاب بهش گفتم و به طرف در رفتم
ولی وسط راه با شنیدن صدای خودم خشکم زد با گیجی به عقب چرخیدم
با چیزی که توی تلوزیون میدیدم ناباور دستی به چشمام کشیدم و با دقت بیشتری خیره صفحه نمایشگر شدم
یعنی این واقعا منم که داشتم مجسمه رو توی جیبم پنهون میکردم و از طرفی با اون لعنتی دعوام شده بود
همینطوری میخ صفحه بودم که با شنیدن حرفای کنایه وار آراد عصبی دستامو مشت کردم 
_آخ آخ میبینم که عین من خیلی از فیلمه خوشت اومده 
با قدمای بلند به طرف تلوزیون رفتم و خسته فریاد زدم :
_زود فیلم رو رد کن بیاد لعنتی !
با کنترل خاموشش کرد بیخیال به مبل تکیه داد و گفت :
_اگه فیلم رو میخوای باید به حرفام گوش بدی !!
دستامو عصبی به اطراف تکون دادم و درحالیکه سعی میکردم متوجه دستپاچگی و اضطرابم نشه لب زدم :
_چه حرفی هااا ؟؟ اینکه خونت بمونم ؟! این منطقیه آخه بنده ی خدا
شونه ای بالا انداخت و درحالیکه با گوشه پیراهنش ور میرفت بی اهمیت گفت :
_جز اون چیزایی دیگم هست !!
دندونامو با حرص از بس روی هم فشار داده بودم که کل فَک و دهنم درد میکرد ، از دردش صورتم توی هم رفت و خشن نالیدم :
_باز چی هااا ؟! 
بلند شد یک قدم بهم نزدیک شد و با چیزی که گفت چشمام از تعجب گشاد شد و ناباور گفتم :
_نههههه
با غرور ابرویی بالا انداخت
_آره !!
چطور به خودش جرات داده همچین پیشنهادی به من بده که بیام توی خونه اش و نوکری آقا رو بکنم با مشت به سینه اش کوبیدم و خشن فریاد زدم :
_گمشو بابا یابووو !
خواستم به طرف در برم که وسط راه بازوم رو گرفت و آنچنان به طرف خودش برم گردوند که محکم به سینه اش خوردم و توی آغوشش فرو رفتم
دستش رو دور کمر باریکم حلقه کرد و درحالیکه نگاهش رو توی چشمای حیرونم میچرخوند با تمسخر گفت:
_با کی بودی گفتی یابووو ؟!
فکر میکرد ازش میترسم هه…! لبامو کج کردم و با تمسخر کلمات رو توی صورتش هجی کردم
_با…تو….بودم‌‌‌‌
یکدفعه عین دیوونه ها دستش رو جلوی دهنم گذاشت و درحالیکه با تموم قدرت بهش فشار میاورد با حرص غرید :
_دو دقیقه نمیتونی جلوی دهنت رو بگیری …حتما باید لالت کنم آره ؟!
با تقلا سعی کردم دستش رو کنار بزنم و درهمون حال جیغ زدم:
_مردش نیستی  !!
ولی چون دستش جلوی دهنم بود جز اصوات نامفهوم چیزی از دهنم بیرون نمیومد و متوجه نشد چی گفتم
دستش رو محکم تر روی دهنم فشار داد و تا به خودم بیام به دیوار تکیه ام داد و با حرص بهم چسبید 
_باید خودم ادبت کنم !
با چشمای به خون نشسته سرش رو جلو آورد که با فهمیدن نیتش فکری به ذهنم رسید و با تموم قدرت دندونام توی دستش فرو کردم و گازش گرفتم
صورتش از درد توی هم فرورفت و صدای دادش توی خونه پیچید با تلاش سعی کرد دستش رو از دهنم دربیاره ولی من بی اختیار با حرص خاصی دندونام رو بیشتر فرو میکردم
طوری که مطمعن بودم اگه یه کم بیشتر فشار بدم یه تیکه از گوشت دستش رو میکنم با چشمای گشاد شده نگام کرد و با وحشت نالید :
_ول کن دستمووو دختره روانی !
ابرویی براش بالا انداختم و خواستم بیشتر فشار بدم که یکدفعه موهامو توی چنگش گرفت و تا به خودم بیام شروع کرد به کشیدنشون !
_ول نمیکنی نه … باشه خودت خواستی!
آنچنان فشاری به موهام آورد که حس کردم سرم داره میترکه و صدای کنده شدن تک تک موهام به گوشم میرسید 
آخ بلندی گفتم و با درد دستش رو ول کردم درحالیکه تکونی به به سرم میاورد نزدیک صورتم غرید :
_بگوووو چیکارت کنم هااا
با وجود درد گستاخ لب زدم:
_حقت بود !
فشار محکمی به کمرم آورد و خواست چیزی بگه ولی نمیدونم چش شد که ازم فاصله گرفت ، با تعجب داشتم نگاش میکردم که دستش رو بالا گرفت و با دیدنش از ته دل فریاد زد :
_قبر خودت رو کندی دختره غربتی !
تازه نگاهم به دستش خورد که آنچنان قرمز شده بود که رو به کبودی میرفت و جای تک تک دندونام روش پیدا بود 
با دیدن خشم توی چشماش با زرنگی از زیر دستش در رفتم و تا بخواد عکس العملی بکنه در رو باز کردم و بیرون زدم
دنبالم پاتند کرد و سعی کرد بگیرتم ولی با فرضی مدام از زیر دستش در میرفتم و خودم رو به ته حیاطش رسوندم
با نفس نفس دستاش رو به زانوهاش تکیه داد و بریده بریده گفت :
_خ…خوب میبینم که بالاخره گیر افتادی!
با ترس نگاهمو دور و برم چرخوندم و وحشت زده آب دهنم رو قورت دادم میدونستم این بار دستش بهم برسه نابودم میکنه
که با دیدن قسمتی از دیوار ته باغ که از روی زمین سوراخ شده بود و لوله ای ازش بیرون میزد چشمام برق زد 
حجم لوله خیلی کوچیک تر از سوراخ دیوار بود و با وجود اندام ریزه ام راحت میتونستم با یه کم سختی و جمع کردن دست و پام ازش رد بشم
آراد که فکر میکرد گیرم انداخته از اون فاصله ای که باهام داشت جنون وار بلند خندید و گفت:
_با زبون خوش دارم میگم خودت بیای وگرنه ….
بدون توجه بهش با عجله داخل سوراخ شدم و تا به خودش بجنبه سعی داشتم ازش بگذرم به سختی تکونی به دست و پام دادم و تقریبا سر و دستام بیرون بود 
با دیدن فضای اون طرف با نفس نفس دستامو به زمین تکیه دادم و سعی کردم پاهامم بیرون بکشم ولی با حلقه شدن دست آراد دور مچ پام وحشت زده تقلایی کردم که بلند فریاد زد :
_نمیتونی از دستم در بری دختره وحشی!
با این حرفش ترس بدی توی دلم نشست و بی اختیار پای آزادم رو بلند کردم و آنچنان توی صورتش کوبیدم که صدای داد بلندش باغ رو لرزوند و پامو ول کرد
با نفس نفس دستامو ستون بدنم کردم و تا بخواد باز بگیرتم از سوراخ گذشتم و خودمو اون سمت دیوار انداختم 
با دیدن فضای باز با لبخند نگاهمو اطراف چرخوندم و درحالیکه با عجله بلند میشدم دستی به لباسای خاک آلودم کشیدم 
ولی با شنیدن صدای خشمگین آراد آب دهنم رو قورت دادم 
_آاااای خدا کور شدم !
با تمسخر بلند خندیدم و طوریکه صدام به گوشش برسه فریاد زدم :
_خوبت میره تا تو باشی نخوای به من دست بزنی یابووو !
از ته دل اسمم رو فریاد زد و تهدیدوار گفت :
_فقط دستم بهت برسه میدونم چیکارت کنم به ولای علی این بار ازت نمیگذرم دختره دزد !!
بی اهمیت به حرفاش دستی پشت گردنم کشیدم و درحالیکه نگاهمو به جاده میدوختم برو بابایی خطاب بهش زیر لب زمزمه کردم
میدونستم احتمال داره دنبالم بیاد پس قدم تند کردم و خودم رو به سر جاده باریکی که اونجا بود رسوندم
ولی دریغ از یه ماشین که از اونجا بگذره ، دستی به صورتم کشیدم و با عجله شروع کردم توی مسیر جاده راه رفتن
راه که چه عرض کنم ….بیشتر به دویدن شبیه بود !
نمیدونم چقدر راه رفتم که دیگه نایی توی تنم نمونده بود خسته و کوفته دستامو به زانوهام تکیه دادم و با نفس نفس نگاهمو به ادامه مسیر دوختم
یکدفعه با دیدن وانت باری که از دور میومد لبخندی ناخواسته روی لبهام جاخوش کرد و منتظرش ایستادم
با نزدیک شدنش با دو وسط جاده و تقریبا توی مسیر ماشین ایستادم و دقیق عین دیونه ها دستام بالا بردم و شروع کردم به تکون دادن خودم و بپر بپر کردن
_هوووی ‌….. وایسا !
راننده وانت که مردی نسبتا جونی بود با چشمای گشاد شده یکدفعه پاشو روی ترمز گذاشت که ماشین با صدای گوش خراشی متوقف شد 
چند ثانیه با دستایی که دور فرمون مشت شده بودن با وحشت خیرم شد یکدفعه عصبی سرش رو از پنجره بیرون آورد و بلند فریاد زد :
_مگه دیوااانه شدی هاااا ؟!
چیزی بهش نگفتم و فقط شونه هام رو با بی تفاوتی بالا انداختم
کفری با خشم ادامه داد:
_برو کنار ببینم زود باش !
بدون اهمیت به حرفاش به طرف ماشینش رفتم و تا بخواد حرکت کنه دستمو به میله های پشتش گرفتم و با یه حرکت خودمو بالا کشیدم و عقبش نشستم
منتظر بودم حرکت کنه ولی پیاده شد و درحالیکه در سمت راننده رو باز میزاشت با حرص به سمتم اومد و بلند فریاد زد :
_اومدی سوار شدی که چی بشه هااا ؟؟ یالله پیاده شو من با وجود تو یک قدمم برنمیدارم فکر کردی من شماها رو نمیشناسم یه مشت هرزه از خدا ب…..
دیگه داشت صبرم رو لبریز میکرد با خشمی که هر لحظه درونم زیادتر میشد با یه حرکت خودمو به طرفش کشوندم و یقه اش رو گرفتم و با یه فشار محکم عصبی فریاد زدم :
_دهن نجست رو میبندی یا باید درش رو گِل بگیرمم هااا ؟؟!
از بهت بیرون اومد و درحالیکه با تقلا سعی داشت ازم فاصله بگیره گفت :
_اگه فکر کردی خودت رو جلوی ماشین بندازی و با این کارا و هرزه گری باج گیری میکنی سخت در اشتباهی دختر جووون !
هرزه رو چند بار زیرلب زمزمه کردم از بچگی روی این کلمه حساس بودم و کسی حق نداشت بهم انگ بچسبونه ، وقتی کسی بهم تهمت میزد تا از خجالتش درنمیومدم دلم راضی نمیشد
 یکدفعه بی اختیار دستم بالا رفت و آنچنان توی دهنش کوبیدم که چند قدم عقب رفت و خون از دهنش بیرون زد
دستش رو جلوی دهنش گذاشت و با چشمای که خون ازش فواره میزد عصبی فریاد کشید :
_چیکار کردی دختره آشغال !!
خواست به طرفم حمله کنه که چاقو کوچیکم توی دستم فشردم و با یه حرکت از عقب ماشین پایین پریدم و با تمسخر خطاب بهش گفتم :
_هاااا مگه نمیخوای تلافی کنی زود باش دیگه مرد !!
خون توی دهنش روی زمین توف کرد و عصبی به طرفم حمله کرد که با یه حرکت دستش رو پیچوندم و درحالیکه از پشت چاقو توی کمرش میزاشتم و از طرف دیگه هم با تموم قدرت به دستش فشار میدادم 
از پشت دندونای کلید شده ام غریدم :
_حالا میخوای چه غلطی بکنی هوممم ؟!
تقلایی کرد که فشار بیشتری به دستش آوردم که با درد نالید :
_ول کن دستم رو !!
ارزش دعوا نداشت و از طرفی دیگه کشش نداشتم و برای امروز کافی بود پس با تموم قدرتم به جلو هُلش دادم و عصبی فریاد زدم :
_گمشووو از جلوی چشمام زود باش !!
دستی به لباسام کشیدم و برعکس انتظارم که الان میره یکدفعه به سمتم چرخید و با کاری که کرد جیغم تو گلو خفه شد
آنچنان لگد محکمی به پام زد که کنترلم رو از دست دادم و با جیغ خفه ای روی زمین نشستم ، از خشم نفس نفس میزدم و با حالی خراب سرم رو بالا گرفتم و بهش چشم دوختم
نمیدونم چی توی چشمام دید که وحشت زده آب دهنش رو قورت داد و عقب عقب رفت و یکدفعه تا بخوام به خودم بیام با دو سوار ماشینش شد و در رفت !
نفسم رو خسته بیرون فرستادم و درحالیکه دستی به پام که درد خفیفی داشت میکشیدم به آرومی بلند شدم و لنگون لنگون شروع کردم به راه رفتن !
هر بلایی داشت سرم میومد مقصر اون آراد عوضی بود درست عین پدر و مادرش عوضیه !!
با یادآوری خانوادش دستم رو مشت کردم و بلند فریاد زدم :
_لعنتی…. میدونم چیکارتون کنم !
باید هر طوری شده به خانوادش نفوذ میکردم ولی چطوری آخه !!
هه ….!  
با همچین دَم و دستگاهی که راه انداختن مگه میزارن من از چند کیلومتری خونشون رد بشم اونم با این سروضعم !!
نگاهم رو به جاده ی خلوت انداختم و درحالیکه آروم آروم راه میرفتم با یادآوری گذشته خشمم بیشتر میشد و درد پام به کل از یادم رفته بود
مادر … چه کلمه ی غریبی !!
یعنی الان منم یادش بود؟ به فکر منم بود که همچین توله ای پس انداخته و بدون اینکه به فکرش باشه داشت توی پولاش غرق میشد و عشق و حالش رو میکرد؟!
معلومه که نه …..
چرا باید به فکر منی باشه که توی نوزادی ولش کرده رفته اونم با وضعیتی که من داشتم و جز نوزاد چندماهه چیزی نبودم کسی که به شدت با مادرش محتاجه !
راحت من رو ول کرد و رفت پی زندگیش و خوش گذرونیش !
من موندم و  پیرزنی که از جون و دلش مایه گذاشت برای بزرگ کردن من وگرنه معلوم نبود توی این سالها چه بلایی سرم میومد
به خدای احد و واحد نمیزاشتم آب خوش از گلوشون پایین بره… آره !
تموم خوشی و زندگیشون رو ازشون میگیرم ببینم بازم میتونن راحت زندگی کنن ، با این فکرایی که توی سرم چرخ میخورد دستم مشت کردم و لگد محکمی به سنگ جلوی پام کوبیدم
اینقدر پیاده راه رفتم که بالاخره به جاده اصلی رسیدم ، خسته و کوفته سر جاده ایستادم که بالاخره یکی دلش به حالم سوخت و سوارم کرد
نیمه های شب بود که بالاخره به محله رسیدم ، با تنی خسته و عضلاتی که از شدت پیاده روی درد میکرد به زور خودمو تا خونه رسوندم و روی تشک زوار دررفته گوشه اتاقم دراز کشیدم
با خستگی اینقدر به سقف خیره شدم که پلکام سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفتم
نمیدونم چندساعت بود که خوابیده بودم یکدفعه با برخورد چیز محکمی به در اتاق با ترس از خواب پریدم و دستپاچه نگاهمو به اطراف چرخوندم
با سروصدایی که از بچه های تو حیاط به گوش میرسید و روشنی هوا معلوم بود صبح شده ، دستی به چشمای خواب آلودم کشیدم و روی تخت نشستم
یکدفعه با دیدن کسی که قصد ورود به اتاق داشت دستامو به تشت تکیه دادم و عصبی بلند گفتم :
_یالله بفرما توووو دَم در بده !
مهدی وحشت زده سرجاش تکونی خورد و سیخ سرجاش ایستاد
_ببخشید آبجی !!
اخمام توی هم کشیدم و گفتم :
_خوب ؟؟ حالا چی میخوای !
دستی به موهای فرش کشید و با هیجان نگاهش رو دور تا دور اتاق چرخوند
_داشتیم بازی میکردیم توپمون افتاد توی اتاق !!
پس اون صدای بلندی که از در بلند شد و باعث شد از خواب بپرم صدای اون توپ بوده !؟ کلافه بلند شدم 
_زود ببرش !
با شوق گفت :
_چشم آبجی …. دمت جیز  !!
با ابروهای بالا رفته به طرفش چرخیدم که دستپاچه نگاهش رو ازم دزدید و گفت :
_یعنی….یعنی دمت گرم
دستی براش تکون دادم و بی حوصله بلند گفتم :
_بیرون !!
با عجله توپش که گوشه اتاق افتاده بود و برداشت با قدمای بلند از اتاقم بیرون زد ، با فکر به اینکه امروز کلاس ندارم 
قدم تند کردم و با عجله بیرون رفتم تا دست و صورتم رو بشورم
حداقل امروز بیکارم برم یه سر و گوشی تو محله آب بدم ببینم چه خبره
#آوا AʋԹ

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۱ ۱۳۰۷۵۶۸۷۷

دانلود رمان سیاه سرفه جلد اول pdf از دریا دلنواز 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         مهری فرخزاد سال ها پیش به خاطر علاقه ای که به همکلاسیش دوران داشته و به دلیل مهاجرت خانوادش، تصمیم اشتباهی میگیره و… دوران هیچوقت به اون فرصت جبران نمیده و تمام تلاش های مهری به در بسته میخوره… دختری که همیشه توی…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۹ ۱۸۳۵۵۷۸۲۰

دانلود رمان کابوس پر از خواب pdf از مریم سلطانی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   صدای بگو و بخند بچه‌ها و آمد و رفت کارگران، همراه با آهنگ شادی که در حال پخش بود، ناخودآگاه باعث جنب‌و‌جوش بیشتری داخل محوطه شده بود. لبخندی زدم و ماگ پرم را از روی میز برداشتم. جرعه‌ای از چای داغم را نوشیدم و…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۱۵۴۰۲۹۰۳۹

دانلود رمان قلب سوخته pdf از مریم پیروند 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان :     کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه می‌سوزه و همه معتقدن قلبش هم توی آتیش سوخته و به عاشقانه‌های صدفی که اونو از بچگی…
IMG 20230123 230208 386

دانلود رمان آبان سرد 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   میان تلخی یک حقیقت دست پا میزدم و فریادرسی نبود. دستی نبود مرا از این برهوت بی نام و نشان نجات دهد. کسی نبود محکم توی صورتم بکوبد و مرا از این کابوس تلخ و شوم بیدار کند! چیزی مثل بختک روی سینه ام…
IMG 20230127 015421 7212 scaled

دانلود رمان بیراه عشق 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       سها دختری خجالتی و منزوی که با وعده و خوشی ازدواج می‌کنه تا بهترین عروس دنیا بشه و فکر می‌کنه شوهرش بهترین انتخابه اما همون شب عروسی تمام آرزو های سهای قصه ما نابود میشه …
IMG 20210815 000728

دانلود رمان عاصی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:         در انتهای خیابان نشسته ام … چتری از الیاف انتظار بر سر کشیده ام و … در شوق دیدنت … بسیار گریسته ام …
IMG 20230123 235605 557 scaled

دانلود رمان از هم گسیخته 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     داستان زندگی “رها “ ست که به خاطر حادثه ای از همه دنیا بریده حتی از عشقش،ازصمیمی ترین دوستاش ، از همه چیزایی که دوست داشت و رویاشو‌در سر می پروروند ، از زندگی‌و از خودش… اما کم کم اتفاقاتی از گذشته روشن می…
IMG 20230123 235605 557 scaled

دانلود رمان معشوقه پرست 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         لیلا سحابی، نویسنده و شاعر مجله فرهنگی »بانوی ایرانی«، به جرم قتل دستگیر میشود. بازپرسِ پرونده او، در جستوجو و کشف حقیقت، و به کاوش رازهای زندگی این شاعر غمگین میپردازد و به دفتر خاطراتش میرسد. دفتری که پر است از…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
MRYM
MRYM
2 سال قبل

هر چند وقت پارت گذاری میشه؟

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x