11 دیدگاه

رمان عشق ممنوعه استاد پارت ۲

5
(1)

#Part6

همه نشسته بودند و حالا به جز من و اون پسره کسی سرپا نبود ، بدون اینکه نگاهی به استاد تازه وارد بندازم بی تفاوت به طرف ته کلاس چرخیدم ولی با شنیدن صدایی که به شدت برام آشنا بود خشکم زد

_ میبینم که معرکه گرفتید … اینجا چه خبره ؟؟؟

آب دهنمو قورت دادم و با عجله بدون اینکه جلب توجه کنم خواستم سرجام بشینم که از شانس بدم من رو مخاطب قرار داد و گفت :

_ خانوم ؟؟ کجا ؟ نمیخوای توضیح بدی

پسره رو که هنوز اسمش رو نمیدونستم مخاطب قرار داد و گفت :

_ تو چته عین گوجه قرمز شدی ؟؟

پسره چیزی نگفت که ادامه داد :

_ سرو صداتون تا دم سالن میومد ، با اینکه برام مشکل پیش اومد ولی هر طوری شده خودمو رسوندم ولی اصلا نمیتونم بی انضباطی شما رو قبول کنم

یک قدم برداشتم دیگه نزدیک صندلی بودم که باز خطاب بهم گفت :

_ با شما بودم خانوووووم !!

پوووف کلافه ای کشیدم و دستام مشت کردم نه بیخیال من نمیشد ، سرمو پایین انداختم و به طرفش چرخیدم

با دیدن سکوتش جرات گرفتم و آروم آروم آروم سرمو بالا گرفتم ، خودش بود مات و مبهوت وسط کلاس ایستاده بود و با تعجب نگام میکرد

آخ خدایا عجب گندی زدم !؟
از این همه آدم باید این استاد من باشه پر پر شدن نقشه هام جلوی چشمام میدیدم با درد نفسمو آه مانند بیرون فرستادم

لباساش رو عوض کرده بود گردنش رو که جای تیغ چاقوم بود رو هم پانسمان کرده بود ، اخماشو توی هم کشید و با ناباوری چند قدم به سمتم برداشت

ابرویی بالا انداخت و برعکس تصوراتم که الان با تی پا از کلاسش بیرونم میندازه دستی به ته ریشش کشید و جدی گفت :

_اسم ؟!

مانتوام چنگ زدم و آروم لب زدم:

_نازلی !

سرش رو تکون داد و تمسخرآمیز گفت :

_بهتون یاد ندادن خودتون رو با فامیلتون معرفی کنید ؟؟

این دانشگاه تموم امید من برای اجرای نقشه هام بود و نمیخواستم عاتو دستش بدم پس همونطوری که لبامو بهم میفشردم تا خودم کنترل کنم با حرص لب زدم:

_نازلی شریفی !!

با حالت خاصی چند بار اسمم رو زیرلب زمزمه کرد و درحالیکه به جو کلاس اشاره میکرد گفت:

_ خوب جریان چی بوده؟؟

من سکوت کردم که یکی از دخترای لوس کلاس برای خودشیرینی از سیر تا پیاز ماجرا رو براش تعریف کرد

همون پسر قدبلنده که حالا فهمیده بودم از شانس افتضاحم استادمه ، درحالیکه دستی به باندپیچی روی گردنش میکشید و با چشماش برام خط و نشون میکشید بلند گفت :

_انگار بعضیا باید توی این کلاس ادب شن!

نگاه تند و تیزش رو بهم دوخت ، منتظر بودم تا از کلاس بیرونم کنه ولی در نهایت بدجنسی پوزخندی بهم زد و گفت :

_ تا آخرین جلسه درس هایی که با من کلاس داری گوشه کلاس می ایستی و نکته به نکته حرفام رو برام یادداشت میکنی و …

به طرفم اومد و چرخی دورم زد ادامه داد :

_ اول هر جلسه موظفی از درس دیروز کنفرانس بدی

چی ؟ این چی داره میگه ؟ عین چی میخواد ازم کار بکشه و اذیتم کنه ، دهن باز کردم که اعتراض کنم که توی حرفم پرید و درحالیکه دستش رو به سمت در کلاس درست پیش سطل زباله میکشید گفت :

_ خوب …! زود برو سرجات وایسا

🌺
🌺🌺
🌺🌺🌺

🌺🌺🌺
🌺🌺
🌺
#Part7

خنده جمع بلند شد ، نیم نگاهی به سطل زباله انداختم و همونطوری که آب دهنم رو قورت میدادم سعی کردم جلوی عصبانیتم رو بگیرم

اصلا نگاه های بقیه برام مهم نبود ولی این استاد بدجور داشت روی مخم راه میرفت ، وگرنه چرا تنها باید من رو تنبیه میکرد نه اون پسره گستاخ رو ، زیرلب با خودم زمزمه کردم:

_آروم باش لعنتی !!

لبخند اجباری روی لبهام نشوندم و همونطوری که کوله پشتیم روی دوشم مینداختم به اجبار گوشه کلاس نزدیک سطل ایستادم ، بچه ها زیر چشمی نگام میکردن و ریز ریز میخندیدن

معلوم بود از اینکه غرورم رو زیر پاش له کنه خوشحاله و داره بهش خوش میگذره ولی نمیدونست هیچی برام مهم نیست و پشیزی برام ارزش ندارن و نقشه های بزرگی توی سرمه!

با غرور پشت میزش نشست و همونطوری که کتابی رو جلوش باز میکرد شروع کرد به صحبت کردن

_خوب یه کم باهم آشنا بشیم بد نیست ؟!

سرش رو بالا گرفت و نگاهش رو بین کلاس چرخوند و ادامه داد:

_استاد آراد نجم هستم و خیلی روی نظم و انظباط حساسم پس….هرکی حتی یک دقیقه بعد من وارد کلاس بشه صد در صد مطمعن باشه جایی تو کلاس من نداره و هر جلسه درس مطالب جلسه قبل رو وقت باشه دونه به دونه ازتون میپرسم پس همیشه آماده باشید

با سرفه ای گلوش رو صاف کرد لیستی رو بلند کرد و شروع کرد به حضور غیاب کردن ، به اسم من که رسید مکثی کرد نیم نگاهی سمتم انداخت و با پوزخندی گفت:

_با ایشون هم که قبلا قشنگ آشنا شدیم!

بچه ها که میدونستن منظورش چیه ریز ریز خندیدن که دستشو محکم روی میز کوبید و جدی گفت:

_ساکت !!

همه ساکت شدن که بلند شد درحالیکه نیم نگاهی سمت کتاب روی میز مینداخت گفت :

_خوب شروع میکنیم !!

تموم مدت که درس میداد از بس جدی بود کسی جرات جیک زدن نداشت ،از بس سرپا ایستاده بودم پاهام درد گرفته بود به دیوار تیکه دادم که توجه ام به دانشجوهایی که مطالبی که استاد درس میداد یادداشت میکردن جلب شد

ابرویی با تعجب بالا انداختم ، چطور به فکر خودم نرسیده بود باعجله کیفمو باز کردم و دفتری که از قبل داشتم و قدیمی بودو نصف بیشتر برگه هاش نوشته شده بودن رو ازش بیرون کشیدم ولی هرچی کیفم رو زیر رو کردم خودکار یا مدادی پیدا نکردم

استاد داشت همینطوری درس میداد از حواس پرتیش سواستفاده کردم و همونطوری که نگاهمو به رزا میدوختم و سعی داشتم توجه اش رو جلب کنم

استاد که پشتش رو به من کرد دستمو بلند کردم و اشاره ای به رزا کردم ولی بی فایده بود و انگار اصلا من رو نمیدید و چنان توی درس غرق شده بود که انگار توی این دنیا نیست

داشتم همینطور عین دیوونه ها بال بال میزدم و ایما و اشاره میکردم که استاد برگشت و خواست مبحثی رو توضیح بده ولی با دیدن من خشکش زد

دستپاچه خواستم صاف سر جام بایستم که عین منگولا پاهام بهم پیچ خوردن و نزدیک بود زمین بخورم زود خودمو جمع و جور کردم درحالیکه مقنعه روی سرم که جلو اومده بود رو به عقب میکشیدم نیشمو تا بناگوش باز کردم

یکدفعه کلاس از خنده ترکید و قهقه همه بالا گرفت ، برای ثانیه ای حس کردم استاد خندید ولی زود پشتش رو بهم کرد و بلند گفت:

_ساکت !!

دستی به لباش کشید و به طرفم برگشت

_انگار شما کلاس رو با سیرک اشتباه گرفتی درسته خانوووم؟؟

موهای آشفته تو صورتمو کنار زدم صادقانه گفتم:

_ نه بخدا استاد فقط خودکار میخواستم

دفتر قدیمی تو دستمو بالا گرفتم و با لبای آویزون ادامه دادم:

_برای اینکه حرفاتون رو یادداشت کنم

با چشمای ریز شده بهم خیره شد و نزدیکم شد منم کوتاه نیومدم و گستاخ توی چشماش خیره شدم حس کردم برای چند ثانیه رنگ نگاهش عوض شد ولی زود به خودش اومد

دفتر توی دستم چنگ زد و تحقیرآمیز ورقه هاش رو نگاهی انداخت و نیشخندی زد و گفت :

_تو این میخواستی یادداشت کنی؟؟!

دستامو به سینه زدم و با جدیت ابرویی بالا انداختم

_بله !!

جلوی چشمام دفترو از وسط پاره کرد و از همونجا توی سطل آشغال کنارم پرتش کرد ، انتظار داشت بهم بربخوره یا عصبی شم

ولی ریلکس بودن من انگار بدجوری سوزونده بودش چون دندوناش بهم فشرد به تخته اشاره کرد

🌺
🌺🌺
🌺🌺🌺

🌺🌺🌺
🌺🌺
🌺
#Part8

عصبی گفت:

_بیا هرچی که تا الان درس دادم رو توضیح بده !!

با صورتی جمع شده دستمو زیر دماغم کشیدم ، میدونستم همه این کاراش از لجه اینه که تو خیابون اون بلا رو سرش آوردم وگرنه چه توقعی از من داشت که همه چیزایی که الان درس داده رو بیام جلوی همه توضیح بدم

وقتی دید هیچی نمیگم و با پرویی نگاش میکنم پشت میزش نشست و درحالیکه خودش رو با لیست جلوش سرگرم نشون میداد جدی گفت:

_زود باش وقت کلاس رو نگیر !!

به خیال خودش میخواست حال من رو بگیره ولی سخت در اشتباه بود چون من با وجود همین هوش بالام بود که بعد از چند سال درس نخوندن بازم تونستم راحت توی یکی از بهترین دانشگاه های دولتی قبول شم

کوله پشتیم گوشه کلاس گذاشتم و درحالیکه دستامو به سینه ام تکیه میزدم کمی خم شدم و با نیشخندی گوشه لبم بلند گفتم :

_ چشم اوس… عه ببخشید استاد

همه خندیدن که استاد نجم پوووف کلافه ای کشید عصبی چند مرتبه دستش روی میز کوبید

_ساکت !!

از گوشه چشم با خشم نیم نگاهی سمت منم انداخت و با کنایه گفت :

_شما هم کم نمک بریز

صورتش رو که برگردوند دستام بالای سرم به عنوان دوتا گوش گرفتم و زبونم رو بیرون آوردم با این حرکتم کلاس ترکید بیشتر بچه ها با خنده روی میز خم شدن

استاد که مطمعن بود هرچی هست از گور من بلند میشه باعجله به عقب برگشت که زود صاف ایستادم و خودمو مشغول تماشای تابلو نشون دادم ، عصبی دندوناش روی هم فشرد و بلندگفت :

_بیرون خانوم !!

اوووه خدایا ! انگار بدجوری عصبیش کردم و این اصلا خوب نبود زبونی روی لبهای خشک شده ام کشیدم و درحالیکه رو به بچه ها می ایستادم شروع کردم به حرف زدن

_بحث امروز درمورد ….

_بسهههه گفتم بیرون!!

با صدای دادش تکون خفیفی توی جام خوردم و چشمام روی هم گذاشتم گندت بزنن نازی روز اول کاری کردی که بندازنت بیرون

هرچند برام سخت بود ولی مجبور بودم التماسش کنم دستام مشت کردم و به طرفش چرخیدم

_ولی استاد….

یکدفعه با خشمی که ازش بعید بود صندلیش رو عقب فرستاد و با یه حرکت بلند شد با چشمای به خون نشسته به طرفم اومد ، نزدیکم استاد بلند گفت:

_انگار به غیر از زبون درازی و نظم کلاس رو بهم ریختن باید کر بودن رو هم به صفاتت اضافه کنم

انگشت اشاره اش رو سمت در کلاس گرفت و ادامه داد :

_حالام به نفعته زود از کلاسم بری بیرون

نگاهمو توی چشماش چرخوندم ، پسره عوضی مطمعنم داره تلافی درمیاره بدون حرف پوزخندی به عصبانیتش زدم و با عجله از کلاس بیرون زدم

و آنچنان درو بهم کوبیدم که صدای بدش توی سکوت سالن پیچید ولی هنوزم دلم خنک نشده بود امروز دیگه هیچ کلاسی نداشتم

مجبور بودم برم خونه ولی با کدوم پول ؟ تموم جیب ها و لباسام گشتم ولی دریغ از یه هزارتومنی !!

اون موقع که اومدم مجبور شدم تموم پولم خرج کرایه تاکسی کنم سر جاده ایستادم و لعنتی زیر لب زمزمه کردم

حالا باید چیکار میکردم ، از اینجا تا محلمون هم خیلی راه بود و نمیشد هم پیاده رفت یه کم سر جام این پا و اون پا کردم که ماشینی کنار پام ایستاد

🌺
🌺🌺
🌺🌺🌺

🌺🌺🌺
🌺🌺
🌺
#Part9

بدون اینکه نگاهی طرفش بندازم سرمو پایین انداختم و از کنارش گذشتم ولی طبق اون چیزی که دقیقا حدس میزدم قصد مزاحمت داشت چون بازم دنبالم عقب اومد

_خوشکل خانوم بپر بالا برسونمت!

از دست استاد اعصابم خراب بود و اینم الان داشت بدتر روی اعصابم یورتمه میرفت دماغمو بالا کشیدم ، به طرفش چرخیدم انگشت اشارمو به طرفش گرفتم و عصبی گفتم:

_برو … برو…عامووو خدا روزیتو جای دیگه بده

کیفمو توی دستای عرق کرده ام گرفتم و برخلاف ماشینش شروع کردم به راه رفتن ، خداروشکر دیگه دنبالم نیومد وگرنه معلوم نبود از شدت عصبانیت چه بلایی سرش میاوردم

با خستگی دستمو روی زانوهام تکیه دادم و با نفس نفس نگاهمو به زمین دوختم ، نزدیک یک ساعت بود که داشتم راه میومدم از خستگی دیگه جونی توی تنم نمونده بود

حس میکردم که چطور دونه دونه های عرق از روی بدنم سُر میخورن و پایین میان دیگه داشت حالم از خودم بهم میخورد با دیدن شیر آب گوشه خیابون با قدمای بلند به طرفش رفتم

درحال خوردن آب بودم که یکدفعه با صدای بلند بوق ماشینی دقیق پشت سرم آب توی گلوم پرید و به سرفه افتادم ، به شدت سرفه میکردم که دستی از پشت چند بار روی کمرم کوبید

دستمو به نشونه اینکه بسه بالا گرفتم و بعد از چند بار سرفه کردن حالم بهتر شد

دستی گوشه چشمام که از اشک خیس بود کشیدم و عصبی به عقب برگشتم تا ببینم کدومی یابویی پشت سرمه که با دیدن اصغر ساقی و دزد محل ، اخمامو توی هم کشیدم و عصبی گفتم:

_باید حدس میزدم جز توی خر کسی این اطراف پرسه نمیزنه

نیشش رو باز کرد و دستی پشت گردن عرق کردش کشید و گفت:

_جون تو داشتم از اینجا رد میشدم فقط

چپ چپ نگاش کردم

_جون خودت الاغ !!

من که میدونستم دروغ میگه و هر دفعه برای پیدا کردن شکار جدید توی محله های بالا شهر و پولدارا میگرده حالا برای من دروغ بهم میبافه کیفم از روی زمین برداشتم و به طرف ماشین قراضه اش راه افتادم

_حالا هرچی…بدوو منو برسون خونه که دیگه نایی برای پیاده رفتن ندارم

دستی روی سر طاسش کشید و با پاچه خواری گفت :

_اساعه آبجی !!

جلوی وانتش نشستم در حالیکه به سختی سعی میکردم درش رو ببندم زیرلب غرغر کنان نالیدم :

_پووووف باز من سوار تو شدم و با من لج کردی !!؟

اصغر که تازه سوار ماشین شده بود به این حرفم خندید که دندونای زرد رنگش بیرون افتاد با چندش به عقب هلش دادم و با صورت جمع شده نالیدم:

_نیشتو ببند حالمو بهم زدی !!

بدتر زد زیر خنده که صورتمو ازش برگردوندم ، بالاخره ماشین رو روشن کرد و درحالیکه آیینه جلو رو تنظیم میکرد نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:

_این چه سرو ریختیه که برای خودت درست کردی خبریه!!؟

🌺
🌺🌺
🌺🌺🌺

🌺🌺🌺
🌺🌺
🌺
#Part10

میدونستم شصتش خبردار شده خبریه و احتمالا قصد داشت سر از کارم دربیاره یکی از پاهامو که درد میکرد روی صندلی گذاشتم و همونطوری که ماساژش میدادم بی تفاوت گفتم :

_این بار فرق داره ….

نیشخندی زد و گفت:

_ هر بار همین رو میگی ولی بازم بی من نمیتونی کارت رو تموم کنی !

ابرویی بالا انداختم و جدی خطاب بهش گفتم:

_ولی جدی این بار فرق داره … این مشکل خودمه و باید خودمم حلش کنم مُلتَفِتی ؟؟

آدامسی توی دهنم گذاشتم و همونطوری که جلدش رو کف ماشین مینداختم ادامه دادم:

_پس چی شازده …؟؟ پاتو توی کفش من نکن که برات بد میشه

با توقف ماشین درست جلوی درب خونه پیاده شدم و بدون اینکه توجهی به اطرافم بکنم داخل خونه شدم ، هر قدمی که برمیداشتم یک نفر سلام میکرد و مجبور بودم جوابشون بدم

ولی دقیق میدونستم این حالتشون یعنی اینکه خیلی کنجکاون و دارن از فضولی میمیرن ، وسط حیاط عصبی دستام به کمر زدم و بلند گفتم:

_سلااااام به همگیتون خوبه؟؟ دیگه دونه دونه نیاید سرم ترکید

همه وسط حیاط با تعجب نگاهم میکردن و در گوش هم پچ پچ میکردن ، سرمو به نشونه تاسف به اطراف تکون دادم و داخل اتاق کوچیک و نمورم شدم و درو از داخل قفل کردم

با خستگی بدون اینکه لباسی از تنم دربیارم روی تشک کهنه گوشه اتاق دراز کشیدم و چشمای خستمو روی هم گذاشتم ولی با یادآوری اون استاد سمج اخمام توی هم رفت و کلافه روی تخت نشستم

لعنتی از این همه آدم اون باید استاد من باشه مشتم رو کف دست دیگم کوبیدم و لعنتی زیرلب زمزمه کردم ، حالا بدون کتاب چطوری درسی که داده مرور کنم هرچند یه چیزایی یادمه!!

ولی بعد از اینکه از کلاس انداختم بیرون بقیه اش رو متوجه نشدم ، از لجی هم که با من داره مطمعنم جلسه بعد اولین نفر منو برای دادن کنفرانس بلند میکنه

حالا باید چیکار میکردم یکدفعه با یادآوری مریم دختر نرگس خانوم که همیشه سرش توی درس و کتاباش بود با عجله از اتاقم بیرون زدم و با چند قدم بلند خودم به اتاقشون رسوندم و بدون در زدن داخل شدم

طبق معمول برای درآوردن خرجشون همراه مادرش مشغول سبزی پاک کردن بود که با دیدنم با تعجب دستش رو با پایین پیرهنش پاک کرد و با نگرانی پرسید :

_چیزی شده ؟؟

نیم نگاهی به نرگس خانوم که با کنجکاوی نگاهم میکرد انداختم و درحالیکه با سرفه ای گلوم صاف میکردم با صدای گرفته گفتم :

_به کمکت احتیاج دارم !!

نرگس خانوم که از گند کاری های من خبرداشت تند و تیز نگام کرد که سریع قبل از اینکه مخالفتی با اومدن مریم بکنه گفتم :

_دنبال کتابای دانشگاه میگردم میخوام یادم بدی از کجا میشه پیداشون کرد

چشماشون گرد شد و ناباور لب زد :

_ دانشگاه !؟

نرگس خانوم زود به خودش اومد پوزخند صدا داری زد و گفت :

_خلافکارا رو چه به دانشگاه !!

دستام به کمر زدم و طلبکار گفتم :

_ حالا که میبینی شده !!

مریم کلافه بلند شد و همونطوری که به سمتم میومد بی حوصله گفت :

_ باز شما دوتا شروع کردید !!

بازوم گرفت و از اتاقم بیرونم برد ، دست به سینه به دیوار پشت سرش تکیه زد و با نیش باز پرسید :

_پس بالاخره شانس خودت رو امتحان کردی !!

مریم از هوش بالام خبرداشت و همیشه ازم میخواست درس بخونم شاید تونستم از این منجلابی که توش گرفتارم بیرون بیام حالام فکر میکرد من به توصیه اش عمل کردم نمیدونست که من به فکر یه چیز دیگه ام !!

بوسه ای روی گونه ام کاشت و با مهربونی گفت :

_خیلی خوشحال شدم برات!!

با خنده دستی جای بوسه اش کشیدم و گفتم :

_بابا فهمیدم خوشحالی… بسه هرچی تُف تُفیم کردی !؟

خندید و ازم جدا شد

_خوب اسم کتاب که میخواستی چی بود؟؟

اسمش رو که گفتم وا رفته نگام کرد و گفت:

_چند روزه تقریبا تموم شهرو همراه دوستم دنبال این کتاب بالا پایین کردم ولی هیچی گیرمون نیومد و انگار آب شده رفته تو زمین

🌺
🌺🌺
🌺🌺🌺

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
127693 473 1

دانلود رمان راز ماه 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:         دختری دورگه ایرانی_آمریکایی به اسم مهتا که در یک رستوران در آمریکا گارسونه. زندگی عادی و روزمره خودشو میگذرونه. تا اینکه سر و کله ی یه مرد زخمی تو رستوران پیدا میشه و مهتا بهش کمک میکنه. ورود این مرد به زندگی…
IMG 20230123 235746 955

دانلود رمان آمیخته به تعصب 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     شیدا دختریه که در کودکی مامانش با برداشتن اموال پدرش فرار میکنه و اون و برادرش شاهین که چند سالی از شیدا بزرگتره رو رها میکنه.و این اتفاق زندگی شیدا و برادر و پدرش رو خیلی تحت تاثیر قرار‌ میده، پدرش مجبور میشه…
InShot ۲۰۲۳۰۵۳۱ ۱۱۰۹۳۹۲۵۷

دانلود رمان گناهکار pdf از فرشته تات شهدوست 0 (0)

12 دیدگاه
  خلاصه رمان :       زندگیمو پر از سیاهی کردم. پر از نفرت و تاریکی..فقط به خاطر همون عذابی که همیشه ازش دَم می زد. انقدر که برای خودم این واژه ی گناهکار رو تکرار کردم تا تونستم کاری کنم بشه ملکه ی ذهن و روح و قلبم.اون…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۹۱۷۶۲۱

دانلود رمان انار از الناز پاکپور 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن و مراقبت از پدرش که جانباز روحی جنگ بوده رو انتخاب کرده و شاهد…
IMG 20230123 235630 047

دانلود رمان آغوش آتش جلد اول 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     یه پسر مرموزه، کُرده و غیرتی در عین حال شَرو شیطون، آهنگره یه شغل قدیمی و خاص، معلوم نیست چی میخواد، قصدش چیه و میخواد چی کار کنه اما ادعای عاشقی داره، چی تو سرشه؟! یه دختر خبرنگار فضول اومده تا دستشو واسه…
InShot ۲۰۲۳۰۴۲۲ ۱۸۱۰۳۸۳۶۶

دانلود رمان سکوت سایه ها pdf از بهاره شریفی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       رمان حاضر در دو زمان حال و گذشته داستان زندگی و سرگذشت و سرنوشت دختری آرام، مهربان و ترسو به نام عارفه و پسری مغرور و یکدنده به نام علی را روایت می کند. داستان با گروهی از دانشجویان که مجمعی سیاسی- اجتماعی…
images

رمان عاشقم باش 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان عاشقم باش خلاصه: داستان دختری به نام شقایق که پس از جدایی خواهرش با همسر سابق او احسان ازدواج می کند.برخلاف عشق فراوان شقایق نسبت به احسان .احسان هیچ علاقه ای به او ندارد کم کم طی اتفاقاتی احسان به شقایق علاقمند می شود و زندگی خوشی…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۸۳۷۶۸۲

دانلود رمان ماه صنم از عارفه کشیر 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     داستان دختری به اسم ماه صنم… دختری که درگیر عشق عجیب برادرشِ، ماهان برادر ماه صنم در تلاشِ تا با توران زنی که چندین سال از خودش بزرگ‌تره ازدواج کنه. ماه صنم با این ازدواج به شدت مخالفِ اما بنا به دلایلی تسلیم…
IMG 20230128 233708 1462 scaled

دانلود رمان ضد نور 5 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         باده دختری که عضو یه گروهه… یه گروه که کارشون پاتک زدن به اموال باد آورده خیلی از کله گنده هاس… اینبار نوبت باده اس تا به عنوان آشپز سراغ مهراب سعادت بره و سر از یکی از گندکاریاش دربیاره… اما…
اشتراک در
اطلاع از
guest

11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ayliiinn
عضو
3 سال قبل

سلام
ادمین میشه رمان در همسایگی گودزیلا رو هم بزاری؟!

ayliiinn
عضو
پاسخ به  admin
3 سال قبل

عه مهریی کجا بودی!

ayliiinn
عضو
پاسخ به  ayliiinn
3 سال قبل

حالت خوبه؟

ayliiinn
عضو
پاسخ به  ayliiinn
3 سال قبل

منم خوبم مرسی
روح سرگردانم!
.
.
خداروشکر خوبی

MaRmAr
MaRmAr
3 سال قبل

نسیییییییی…!-

nasi
nasi
پاسخ به  MaRmAr
3 سال قبل

جونم مریمم خوشگل چه عجب خانم خانمااا خوبی تو

MaRmAr
MaRmAr
پاسخ به  nasi
3 سال قبل

من چ عجب بیشحور؟!؟!
تو کدوم آرامگاهی سیر میکنی نیستی؟!؟!
دلم تنگ شدع بود نکبت خانوم!😒💗
چت روم چرا نمیزنی؟!؟!؟!

nasi
nasi
پاسخ به  MaRmAr
3 سال قبل

عشقی تو واقعا قبرستونم دیگه !

دسته‌ها

11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x