4 دیدگاه

رمان عشق ممنوعه استاد پارت ۶

5
(2)

🌺🌺🌺
🌺🌺
🌺
#Part26

دادی از درد کشید ولی بازم ولم نکرد و بدتر دندوناش رو توی بالا تنه ام فرو کرد و فشارش داد ، با حرص موهاش رو بیشتر کشیدم و ناله زدم :

_ولم کن عوضی !

سرش رو بلند کرد و با چشمای به خون نشسته خیرم شد و گفت :

_من رو میزنی هااا ؟؟ باید تاوان پس بدی

مشتم رو بلند کردم تا به صورتش بکوبم که توی هوا دستم رو گرفت و همونطوری که با تموم قدرت فشارش میداد با خشم گفت :

_عه …. پس دلت بازی میخواد باشه؟!

با تمسخر خندید و ادامه داد :

_باشه بازی میکنیم

با تعجب داشتم نگاش میکردم واقعا انگار جنون بهش دست داده باشه با رفتاراش داشت میترسوندم ، به زور روی صندلی خوابوندم عصبی باز تقلا کردم از روی خودم کنارش بزنم ولی بی فایده بود

روم خم شد و مقابل چشمای از حدقه دراومده ام شروع کرد به باز کردن دکمه های مانتوم ، با دیدن این حرکتش به قدری شوک زده شده بودم که لال توی سکوت فقط خیرش بودم

تموم دکمه هام باز کرد وقتی دید هیچ حرکتی نمیکنم هیستریک تو گلو خندید و بلند گفت :

_میبینم که خودتم پایه ای !!

با نشستن دستش روی بالا تنه ام به خودم لرزیدم و انگار تازه به خودم اومده باشم با خشم غریدم :

_دستت رو بکش حرومزاده !!

دندوناش روی هم سابید و از قصد تموم وزنش روم انداخت تا نتونم کوچکترین حرکتی بکنم ، حس میکردم دارم زیرش له میشم زیر لب نالیدم :

_ااایییییی

با حرص خندید و درحالیکه دو طرف مانتوی باز شدم رو کنار میداد با لذت گفت :

_اووومم ببینم چی این زیر داری !؟

دستش به سمت تاپ کهنه ای که تنم بود رفت که عصبی غریدم :

_دستت رو بکش تا نشکستمش عوضی !

بدون توجه به حرفم تاپم رو یه کمی بالا داد و درحالیکه با چشمای سرخ شده نگاهش روی شکمم میچرخوند گفت :

_نه انگار چیزی بدی هم نیستی… میشه تحملت کرد

دستش خواست روی بدنم بکشه که عصبی فریاد زدم :

_دست نجست بهم نخوره لعنتی !!

وزنش به قدری سنگین بود که قدرت هیچ عکس العملی رو نداشتم و یه طورایی زیرش فلج شده بودم

سرش توی گودی گردنم فرو برد و با برخورد زبون داغش با پوست گردنم موهای تنم سیخ شد و خشکم زد

این اولین باری بود که پسری تونسته بود من رو لمس کنه وحشت زده بدنم شروع کرد به لرزیدن ، باورم نمیشد استادم داره این بلاها رو فقط بخاطر یه لجبازی کوچیک سر من پیاده میکنه

هرچند آدم وقتی کثیف باشه همه کاری ازش برمیاد و چیز عجیبی نیست ، بی اختیار دست لرزونم رو بالا بردم و پشت گردنش گذاشتم

فکر کرد خوشم اومده سرش و بلند کرد با خنده خواست چیزی بگه یکدفعه با دیدن صورت کبود شدم وحشت زدم از روم کنار رفت و دستپاچه گفت :

_هووووی یکدفعه چت شد تو دختر ؟؟

مقنعه ام رو گرفت و درحالیکه به طرف خودش میکشیدم تکونی بهم داد و عصبی ادامه داد:

_کم فیلم بازی کن پاشو ببینم !

نفسم گرفت و داشتم خفه میشدم نمیدونم چی تو صورتم دید که وحشت زده زیرلب نالید :

_یا خدا….!

و به طرفم خم شد

🌺
🌺🌺
🌺🌺🌺

🌺🌺🌺
🌺🌺
🌺
#Part27

با سیلی محکمی که توی صورتم کوبید نفس عمیقی کشیدم و به شدت شروع کردم به سرفه کردن !

کلافه دستی پشت گردنش کشید و درحالیکه از روم کنار میرفت عصبی گفت :

_این دفعه رو شانش آوردی !

پشت فرمون جا گرفت و نیم نگاهی سمتم انداخت و همونطوری که انگشت اشارش رو جلوی صورتم تکون میداد ادامه داد :

_ولی بدون دفعه بعد به این راحتی ها ازت نمیگذرم پس چی….؟؟ زبونت رو کوتاه کن

دستم رو به گلوم فشار دادم و با چشمای به اشک نشسته به جلو خیره شدم و گفتم :

_تاوانش رو بدجور پس میدی !

انگار آتیشش زده باشی به سمتم برگشت و عصبی درحالیکه دستش رو پشت گوشش میزاشت به طرفم خم شد و گفت :

_نشنیدم چی گفتی ؟؟

با خشم به طرفش برگشتم و توی صورتش غریدم :

_همون که شِنُفتی عوضی !

با خشم نفس نفس میزد ، دندوناش روی هم سابید و گفت :

_حیف حالت خوب نیست و نمیخوام خونت بیفته گردنم وگرنه میدونستم چیکارت کنم دختره پررو !

زبونی روی لبهام کشیدم و با حرص فریاد زدم :

_این در لعنتی رو باز کن !

هیچ حرفی نزد که عصبی مشت محکمی به در کوبیدم و همونطوری که با لگد به جون ماشینش افتاده بودم جیغ زدم :

_باز میکنی یا برات داغونش کنم ؟!

دست به سینه به صندلی تکیه داد و با پوزخندی خیره تقلاهای من شد ، خشمم اوج گرفت و زیر لب زمزمه کردم :

_باشه خودت خواستی !!

چاقوم رو از جیب شلوارم بیرون کشیدم و جلوی چشمای بیخیالش داخل فضای خالی بین پاهام درست وسط صندلی که روش نشسته بودم فرو کردم ، انگار باورش نمیشد دارم چیکار میکنم

چون چند دقیقه بهت زده و گیج نگاهم میکرد که با حرص خندیدم و بار دیگه چاقو رو جای دیگه صندلی فرو کردم انگار یکدفعه به خودش اومده باشه عصبی فریاد زد :

_معلوم هست داری چیکار میکنی لعنتی!

خواست به سمتم هجوم بیاره که چاقو رو به سمتش گرفتم و داد زدم:

_بیای جلو…قول نمیدم یه خط خوشکل روی صورتت نندازم !!

قفل ماشین رو زد و با خشم غرید :

_باشه زود گمشو پایین…یالله !

با عجله از ماشینش پیاده شدم و بدون اینکه به عقب برگردم با دو شروع کردم به دویدن که صدای فریادش از پشت سر به گوشم رسید که مدام داد میزد :

_آدمت میکنم دختره پاپتی !

محلش نزاشتم و به قدمام سرعت بیشتری دادم ، با رسیدن سر خیابون با نفس نفس ایستادم و دستام روی زانوهام گذاشتم ، لعنتی پرنده هم پر نمیزد

با خشم لگدی به سنگ جلوی پام زدم و درحالیکه راه میرفتم دونه دونه دکمه های مانتوم رو بستم و زیر لب هرچی فوحش و ناسزا بود نثار اون عوضی میکردم

نمیدونم چقدر راه رفته بودم و تقریبا هوا تاریک شده بود که با دیدن چراغای ماشینی که از دور میومد لبخندی روی لبهام نشست و زیر لب زمزمه کردم :

_خدایا شکرت !

بدون توجه به موقعیتم دستم رو براش تکون دادم

_هوووی وایسا !!

از کنارم با سرعت گذشت که با عجله دنبالش دویدم و داد زدم :

_تو رو خدا وایسااااا

انگار تازه متوجه ام شده باشه ایستاد ، با دو به طرفش رفتم و نفس نفس زنون خودم رو بهش رسوندم که با دیدن پیرمردی که پشت ماشین نشسته بود با آرامش نفس راحتی کشیدم

با تعجب نگاهی بهم انداخت و گفت :

_نصف شب اینجا چیکار میکنی دخترم ؟!

لبم رو با زبون خیس کردم و برای پیدا کردن حرفی نگاه گریزونم رو به اطراف چرخوندم که با چیزی که بخاطرم رسید با لکنت بهش دروغ گفتم :

_میدونی چیه پدرجان ؟ توی یکی از این خونه ها خدمتکارم امشب مهمونی داشتن ازم خواستن بیشتر بمونم!

با دلسوزی نگاهم کرد و گفت :

_باشه دخترم بیا بالا برسونمت

از خدا خواسته با عجله سوار شدم که با مهربونی ادامه داد :

_ولی دخترم دیگه تا این موقع نمون چون شب این اطراف خطرناک میشه!

از اینکه بهش دروغ گفته بودم با خجالت نگاهمو ازش دزدیدم و چشمی زیر لب زمزمه کردم

با رسیدن به محله لبخندی زدم و درحالیکه با انگشت سر خیابون رو نشون میدادم خطاب بهش گفتم :

_میشه منو اونجا پیاده کنید ؟!

با توقف ماشین به طرفش چرخیدم و تشکر آمیز گفتم :

_دستت درست پدری !

وقتی دیدم داره چپ چپ و با تعجب نگام میکنه به خودم اومدم و با نیش باز حرفمو تصحیح کردم و گفتم :

_یعنی میخواستم بگم دستت درد نکنه پدر جان !!

با خنده زیر لب زمزمه کرد :

_از دست شما جووونا

بعد از خداحافظی سرسری که باهاش کردم با عجله از ماشینش بیرون زدم و خسته به قدمام سرعت بخشیدم و به طرف خونه راه افتادم

🌺
🌺🌺
🌺🌺🌺

🌺🌺🌺
🌺🌺
🌺
#Part28

خسته وارد خونه شدم و بدون اینکه توجه ای به حیاط همیشه پر از جمعیت و شلوغ بکنم از پله ها بالا رفتم و خواستم وارد اتاقم بشم که با حرف طعنه آمیز مراد صاحبخونه سرجام ایستادم

_میبینم که داری با از ما بهترون میگردی!

به طرفش چرخیدم و با دیدنش که طبق عادت همیشگیش وسط حیاط بساط منقل و بافور راه انداخته بود و داشت میکشید با حرص ابرویی بالا انداختم و با خشم گفتم :

_تو رو سَنَنَه ؟؟ هاااان

چند قدم بهش نزدیک شدم و با صدای بلندی اضافه کردم:

_پلیسی یا مُفَتش محل ؟؟

کامی از مواد توی دستش گرفت و با چشمای نیمه باز درحالیکه نگاهش روی تنم بالا پایین میکرد گفت :

_چرا بدت میاد ؟؟ من خوبیت رو میخوام دختر

دستی زیر دماغش کشید و با نیشی که کم کم داشت باز میشد ادامه داد :

_نباید بدونم خانوم خونم با کی میره با کی میاد ؟؟

با این حرفش خشم سراسر وجودم رو فرا گرفت و حس میکردم دود داره از کله ام بیرون میزنه !؟

این الان چی گفت ؟؟

سرم کج کردم و با بهت پرسیدم :

_نَشنُفتَم چی گفتی بزغاله ؟!

بیخیال سری تکون داد و گفت :

_الان روشنت میکنم که درست متوجه شی وایسا !

از کنار بساطش بلند شد و بلند خطاب به جمعی که توی حیاط نشسته بودن فریاد زد :

_هوووی ساکت !

هر کی سرش به کاری گرم بود و کسی محلش نمیداد که دستاش رو چندبار بهم کوبید و با داد گفت :

_با شمام …گفتم چند دقیقه ساکـــت !

همه دست از کارهایی که داشتن میکردن کشیدن و با تعجب به سمت ما برگشتن

مرادم با لذت نگاهش رو بینشون چرخوند و بدون هیچ گونه مکثی بلند گفت :

_میخوام چیز مهمی که خیلی واسم ارزش داره رو واستون بگم

با تعجب و بهت خیره اش بودم که دستش رو به سمت من گرفت و ادامه داد:

_نازی مال منه و میخوام خانوم خونم شه و الان جلوی همه شما دارم این رو اعتراف میکنم پس ….

انگشت اشاره اش رو به نشونه تهدید جلوشون تکون داد و عصبی اضافه کرد :

_پس نبینم کسی دور و برش بپلکه که با من طرفه !

تمام مدتی که حرف میزد هیچ کس حرفی نمیزد و انگار شوک زده باشن از ترس خشم من سکوت کرده بودن!

ولی من عصبی خیره مراد بودم و خون خونم رو میخورد ، دستام رو به کمرم تکیه دادم و با حرص غریدم :

_میبینم که داری گنده تر از دهنت حرف میزنی؟؟

دستی به پیراهن کهنه تنش کشید و با چشمای سرخ شده از مصرف مواد به طرفم اومد و درحالیکه چرخی دورم میزد گفت:

_اره …خیلی وقته تو کف توام دختر چطور متوجه نشدی آخه لعنتی !

هه …فکر میکرد نمیدونم که دنبال من موس موس میکنه و همش چشمش دنبالمه ولی واقعیتش فکر نمیکردم تا این حد من رو دَم دستی بدونه که فکر تصاحب من به سرش بزنه !

با حرص به طرفش چرخیدم و از پشت دندونای چفت شده ام غریدم :

_حرف مُفت چرا میزنی مرتیکه هاااا ؟؟؟

دستاش رو به اطراف تکون داد و درحالیکه نزدیکم میومد گفت :

_اگه خواستن تو حرف مُفته …باشه تو درست میگی !

تمامی کسایی که تو حیاط ایستاده بودن توی سکوت خیره ما بودن و انگار دارن به فیلم سینمایی نگاه میکنن لام تا کام چیزی نمیگفتن

حس میکردم از حرص میخوام منفجر شم که با دیدن بساطش عصبی درحالیکه به طرفشون رفتم زیر لب زمزمه کردم :

_آدمت میکنم معتاد مُفَنگی !

تا به خودش بیاد با پا لگد محکمی به بساط و منقلش زدم که هرکدوم گوشه از حیاط افتادن و پخش زمین شدن

با دیدن این حرکتم چشماش نزدیک بود از حدقه بیرون بیاد و با بهت فریاد زد:

_چیکار کردی دختر روانی !

🌺
🌺🌺
🌺🌺🌺

🌺🌺🌺
🌺🌺
🌺
#Part29

دستامو به کمر زدم و عصبی فریاد زدم :

_ خوب کردم…تا توی مفنگی برای من زبون درنیاری!!

با چشمای سرخ شده از عصبانیت نگاهش روی وسایل پخش شده روی زمین چرخید و با حرص غرید :

_وقتی از خونه انداختمت بیرون میفهمی نباید با مراد در بیفتی !!

دستم رو به نشونه برو بابا براش تکون دادم و درحالیکه زیرلب بهش فوحش میدادم از کنارش گذشتم و به طرف اتاقم قدم تند کردم

ولی هنوز چند قدمی دور نشده بودم که باز عصبی جلوم رو گرفت و با اخمای درهم غرید :

_ کجا…کجا ؟؟

بدون توجه به سوالش با خشم نگاهش کردم و با حرص فریاد زدم :

_تن لَشِتو بکش کنار میخوام برم اتاقم !!

دماغش رو بالا کشید و با صدای گرفته و تو دماغی گفت :

_اول میری موادی که ازم حیف و میل کردی و دور انداختی میگیری برام میاری بعدش چی….؟

اشاره ای به اتاقم کرد و ادامه داد:

_هر جهنم دره ای که میخوای بری بروو !

لبامو با حرص روی هم فشار دادم ، یعنی من رو تا حالا نشناخته بود که همچین توقعی ازم داشت ؟؟
سری براش تکون دادم و با خنده گفتم :

_چی گفتی ؟؟ یه بار دیگه توضیح بده

اشاره ای به گوشام کردم و با تمسخر ادامه دادم :

_آخه میدونی چیه ؟! گوشام سنگین شده و صدای وِز وِز مگسا رو نمیشنوم

با دستای مشت شده با خشم اشاره ای به خودش کرد و گفت :

_ با من بودی گفتی مگس ؟!

نگاهی به قیافه درب و داغونش کردم و همونطوریکه دستی به چونه ام میکشیدم با پوزخندی گفتم:

_صد رحمت به مگس !!

با کف دست به سینه اش کوبیدم و چون تعادل نداشت و هنوزم گیج میزد چند قدم به عقب برداشت و با خشم خیرم شد

_حالام برو کنار بزار باد بیاد !!

مفنگی هه …!
توقع داشت برم براش مواد بیارم ؟ مگه اینکه توی خواب ببینه کثافت !

وارد اتاقم شدم و با سردردی که دچارش شده بودم با عجله شروع کردم به لباس عوض کردن ، سرم سنگین شده بود و دلم یه خواب راحت میخواست

امروز به قدری بهم سخت گذشته که حس یه مرده رو داشتم ، یه شلوار شش جیب ارتشی با یه پیراهن مردونه کهنه تنم کردم و روی زمین دراز کشیدم

بخاطر اینکه امروز همش سرپا بودم کمرم به شدت درد میکرد با دردی که توی کمرم پیچید آخی گفتم و شروع به مالیدنش کردم ، کم کم چشمام داشت گرم میشد و روی هم میفتاد که با حس دستایی که نوازش وار روی بدنم حرکت میکرد هشیار شدم

ولی به قدری سرم سنگین بود که نمیتونستم چشمام رو باز کنم ، با فکر به اینکه حتما دارم خواب میبینم غلتی زدم و پشتمو به دیواری که کنارش خوابیده بودم کردم

که یکدفعه با فرو رفتن توی آغوش گرمی با وحشت پلکای بهم چسبیدم رو باز کردم که با دیدن چشمای هیز مراد که توی تاریکی اتاق بهم خیره بود

آب دهنم رو قورت دادم و با لُکنت زیرلب نالیدم :

_تُ….تو ؟!

با پوزخندی سرش رو به سمتم خم کرد و با صدایی که شهو…ت توش موج میزد گفت :

_آره منم…. عزیز دل مراد !!

انگار به زبونم وصله بیست کیلویی وصل کرده باشن با لُکنت زمزمه کردم :

_ب…بکش عقب آشغال !

با خنده ای که دندونای زردشو بیشتر به نمایش میزاشت به زور روم خیمه زد و گفت:

_کجا برم …حالا حالا باهات کار دارم

سرش پایین آورد و توی گودی گردنم فرو کرد که با حس خیسی زبونش روی شاهرگ گردنم تنم سِر و بی حس شد و بی اختیار عوقی زدم و تموم محتویات معدم روش بالا آوردم

🌺
🌺🌺
🌺🌺🌺

🌺🌺🌺
🌺🌺
🌺
#Part30

دستپاچه از روم بلند شد و با چندش غرید :

_چیکار کردی دختره روانی ؟!

هنوزم روی شکم خم شده بودم و بالا میاوردم که به طرفم اومد و درحالیکه یقه پیرهن تنم رو میگرفت و میکشید عصبی گفت :

_هوووی پاشو ببینم !

با چشمای به اشک نشسته دستی به دهنم کشیدم به سختی نشستم و تکیه ام رو به دیوار دادم

صدای قدماش که تند تند برمیداشت توی اتاق طنین انداز شده بود ولی من نای تکون خوردن نداشتم که یکدفعه چراغ کم سو اتاق رو روشن کرد

چند بار پلک زدم تا تونستم قیافه عصبی مراد رو درحالیکه با چندش به خودش نگاه میکرد رو ببینم

_اه اه گندت بزن دختر ….الان وقت بالا آوردن بود ؟!

تکونی به خودم دادم و به سختی لب زدم :

_حروم…حرومزاده !

اخماش توی هم کشید و عصبی فریاد زد :

_ انگار خیلی دلت کتک میخواد نه ؟؟!!

دست بی جونم رو توی هوا تکونی دادم و اخطار آمیز فریاد زدم :

_گم..گشمو از اتاقم بیرون !!

دستی به دماغش کشید و چند ثانیه خیرم شد و یکدفعه مقابل چشمای گشاد شده ام دستش به سمت پیرهنش رفت و شروع به درآوردنش کرد

موهام رو پشت گوشم زدم و با خشم نالیدم :

_داری چه گوهی میخوری ؟!

چندش خندید و بیخیال گفت :

_گند زدی به لباسم دارم درش میارم دیگه عیــزم !

_برو بیرون هر غلطی خواستی بکنی بکن !

نوچی زیر لب زمزمه کرد و گفت :

_چرا بیرون قناری ؟!

آخرین دکمه پیراهنش رو هم باز کرد و درحالیکه به طرفم میومد ادامه داد :

_درسته یه کم خراب کاری کردی ولی بهتره برگردیم سرکارمون درست میگم ؟!

با نفرت آب دهنم رو جلوی پاش تُوف کردم و از پشت دندونای کلید شده ام غریدم :

_خفه شو کثافت تا نیومدم سرت رو بِبُرم !

بی توجه به حرفم پیرهنش رو گوشه اتاق پرت کرد و حالا با بالاتنه برهنه رو به روم ایستاده بود

به طرفم اومد و اون سمت قالی که تمیز بود و روش بالا نیاورده بودم نشست و دستش به سمت صورتم آورد

با غیض دستش رو پس زدم که خندید و با صدای که از شدت شه…وت دورگه شده بود گفت :

_نازتم میخرم عروسک … تو فقط باهام راه بیا

سینه ام از شدت خشم تند تند بالا پایین میشد که بار دیگه جرات پیدا کرد و خواست بهم نزدیک بشه

به زور خودم رو کنترل کردم تا عکس العمل بدی نشون ندم تا فکر کنه راضی هستم و حواسش پرت شه

با دیدن سکوتم با لذت نگاهش توی صورتم چرخوند و روی لبهام مکث کرد و گفت :

_دلم میخواد اینقدر لباتو ببوسم که کبود شن و فردا همه بفهمن زن آق مراد شدی !!

هه…. مگه توی خواب ببینی معتاد دوهزاری !

سرش داشت نزدیکم میشد که با حس بوی بد دهنش کم مونده بود باز حالم بد شه و بالا بیارم ولی به زور چشمام روی هم فشار دادم و آروم دستم رو زیر تشک فرو بردم

به دنبال چاقویی که همیشه اونجا بود دستمو چرخوندم که با برخورد لبه تیزش با نوک انگشتم جون تازه ای به بدنم برگشت

یکدفعه تا مراد بخواد غلط اضافه ای بکنه چاقو رو بیرون کشیدم و زیر گلوش درست روی شاهرگش گذاشتم و فشار دادم

🌺
🌺🌺
🌺🌺🌺

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۷ ۱۱۳۲۵۲۳۹۷

دانلود رمان دیوانه و سرگشته pdf از محیا نگهبان 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   من آرمین افخم! مردی 34 ساله و صاحب هولدینگ افخم! تاجر معروف ایرانی! عاشق دلارا، دخترِ خدمتکار خونمون میشم! دختری ساده و مظلوم که بعد از مرگ مادرش پاش به اون خونه باز میشه. خونه ایی که میشه جهنم دلی، تا زمانی که مال من…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۸۳۷۶۸۲

دانلود رمان ماه صنم از عارفه کشیر 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     داستان دختری به اسم ماه صنم… دختری که درگیر عشق عجیب برادرشِ، ماهان برادر ماه صنم در تلاشِ تا با توران زنی که چندین سال از خودش بزرگ‌تره ازدواج کنه. ماه صنم با این ازدواج به شدت مخالفِ اما بنا به دلایلی تسلیم…
IMG 20230127 013928 0412

دانلود رمان خطاکار 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     درست زمانی که طلا بعداز سالها تلاش و بدست آوردن موفقیتهای مختلف قراره جایگزین رئیس شرکت که( به دلیل پیری تصمیم داره موقعیتش رو به دست جوونترها بسپاره)بشه سرو کله ی رادمان ، نوه ی رئیس و سهامدار بزرگ شرکت پیدا میشه‌. اما…
IMG 20230622 120956 438

دانلود رمان بوی گندم pdf از لیلا مرادی 0 (0)

6 دیدگاه
خلاصه رمان: یه کلمه ، یک انتخاب و یک مسیر میتواند گندمی را شکوفا کند یا از ریشه بخشکاند باید دید دختر این داستان شهامت این را دارد که قدم در این راه بگذارد قدم در یک دنیای پر از تناقض که مجبور است باهاش کنار بیاید در صورتی که…
InShot ۲۰۲۳۰۵۱۸ ۱۷۴۷۲۵۸۴۲

دانلود رمان نقطه سر خط pdf از gandom_m 0 (0)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان :       زندگیم را یک هدیه می دانم و هیچ قصدی برای تلف کردنش ندارم هیچگاه نمی دانی آنچه بعدا بر سرت خواهد آمد چیست… ولی کم کم یاد خواهی گرفت که با زندگی همانطور که پیش می آید روبرو شوی. یاد می گیری هر…
IMG 20230127 013632 7692 scaled

دانلود رمان به چشمانت مومن شدم 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     این رمان راجب یه گروه خوانندگی غیرمجازی با چند میلیون طرفدار در صفحات مجازی با رهبری حامی پرتو هستش، اون به خاطر شغل و شمایلش از دوستان و خانواده طرد شده، اکنون او در همسایگی ترنج، دختری چادری که از شیراز جهت تحصیل…
wp3551985

دانلود رمان او دوستم نداشت pdf از پری 63 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   زندگی ده ساله ی صنم دچار روزمرگی و تکرار شده. کاهش اعتماد به نفس ، شک و تردید و بیماری این زندگی را به مرز باریکی بین شک و یقین می رساند. صنم برای رسیدن به ارزشهای ذاتی خود، راه سخت و پرتشنجی در پیش…
اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
~Arvin~
~Arvin~
3 سال قبل

سلام
رمان خیلی خوبیه

اما پارت گذاریش خیلی کنده

~Arvin~
~Arvin~
پاسخ به  ~Arvin~
3 سال قبل

سلام پارت گذاری جدید رو کی در سایت میذارین؟

aaaaaaaaa
aaaaaaaaa
3 سال قبل

سلام ادمین جون
میگم میشه رمان آقای مارک دار هم بزارید
خیلی ممنون میشم😍😍😍😍😍

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x