رمان قایم موشک پارت 32

3.7
(3)

 

 

نگاهی به سقف می‌کنم و رو به خدا می‌گم:

 

– دمت گرم خوب درستش کردی دیگه حالا اون روی سگ منم وسطش بلند می‌شه. بیا و درستش کن.

 

دیارا انگار که داره به یه موجود بیگانه نگاه می‌کنه بهم خیره می‌شه.

 

در حالت عادی دو سه تا تیکه کلفت بارم می‌کردم. اما الان بی حرف راهشو کج می‌کنه و سمت اتاقش می‌ره.

 

بلند می‌گم:

 

– ماشاالله تو هرچی ثابت قدم نبودی تو قهر کردن عجیب استعداد داری خانوم دیارا خانوم!

 

محکم بهم کوبیدن در هم جوابم می‌شه.

به در لبخند ملیحی می‌زنم.

 

– بله…

 

منتظر می‌مونم ساعت پنج عصر بشه.

محض پاچه خواری بلند می‌گم:

 

– من رفتم بیرون دیارا خانوم.

 

دیارا خانوم گفتن من یعنی ته حرص خوردنم‌.

دیارا هم خوب متوجه این قضیه می‌شه.

و متاسفانه حال می‌کنه باهاش.

 

– خودم خودمو دشمن شاد کردم! اه دیگه بهش نمیگم دیارا خانوم. از این به بعد هوی دیارا صداش می‌کنم.

 

سمت شیرینی فروشی به راه میفتم تا کیک تولد دیارا رو بگیرم.

 

 

 

(دیارا)

 

از زمین و زمان عاصیم.

دوست دارم با امیر آشتی کنم ولی به علت بیشعوری بیش از حدش تصمیم گرفتم خودم رو جدی بگیرم.

هی دیارا خانوم دیارا خانوم بارم می‌کرد و این خودش اوج حرص خوردن امیر رو می‌رسوند.

 

موبایلم زنگ می‌خوره.

اسم فاطیما درشت روی صفحه چراغ می‌زنه.

نفسم رو کلافه بیرون می‌فرستم.

دوست دارم فاطیما رو بگیرم از ریشه موهاش آویزون کنم.

دختره‌ی رو مخ!

 

تلفن رو جواب می‌دم.

 

– بله؟

 

با هیجان می‌گه:

 

– ما دم دریم دیارا…

 

دو دل می‌پرسم:

 

– مجید هم هست؟

 

با مکث کوتاهی جواب می‌ده:

 

– آره من اصرار کردم اونم اومد.

 

دوست دارم بگم هم تو هم مجید جفتتون غلط کردین.

مجید چه دنده پهنی داشت که بعد از اون کتکی که از امیر خورده بود دراز دراز همراه جمع اومده بود خونمون!

 

– الان در رو باز می‌کنم.

 

 

 

این که امیر نیست و من می‌خوام در رو روی این قوم الظالمین باز کنم یکم خوف ناکه.

اما خب مجبورم خودمو محکم بگیرم.

جناب تهی از شعور وقتی گفتم بچه ها می‌خوان بیان مثل کوه پشتمو خالی کرد و از خونه رفت.

 

نگاهی توی آینه به خودم می‌ندازم.

بلوز تنگ آستین بلند یقه اسکی مشکی با شلوار چرم ستش پوشیدم.

گردنبند و گوشواره کارتیه هم دورم انداختم و موهام رو دم اسبی پشتم بستم.

خط چشم پهنم با ریملی که به مژه هام زدم، جلوه چشمم رو دو چندان کرده.

رژ لب سرخ مخملیم هم خوب روی لبام نشسته‌‌.

 

با رضایت از تیپم لبخند استرسی روی لبم میارم.

فاطیما سوز و چشم کور کن باشه ایشالا!

 

قبل از اینکه در رو باز کنم زیر لب می‌گم:

 

– من نمی‌دونم چه رفاقت و رفت و آمدیه که نه اونا چشم منو دارن نه من چشم دیدن اونا رو…

 

و بعد در رو با لبخند تصنعی باز می‌کنم.

 

– سلام خیلی خوش آمدید.

 

با دیدن جعبه شیرینی توی دست فاطیما و گفتن همزمان همشون:

 

– تولدت مبارک!

 

تازه یادم میفته که امروز تولدمه…

 

 

یادم افتادن همانا و به فحش کشیدن اول و آخر امیر تو دلم همان!

ناباور دستمو روی دهنم می‌ذارم و شوکه می‌گم:

 

– بچه ها… اصلا توقع نداشتم ازتون. واقعا سورپرایزم کردین.

 

و توی دلم می‌گم:

 

– ضایع بود مصنوعیه خوشحالیم؟

 

عاشق جشن گرفتنم ولی با آدمایی که دوستشون دارم و توی این جمع پنج نفره از یکیشون هم خوشم نمیاد.

از جلوی در کنار می‌رم.

اول فاطیما وارد می‌شه باهام روبوسی می‌کنه و دوباره تولدم رو تبریک می‌گه:

 

– تولد مبارک باشه عشقم.

 

با لبخندی مصنوعی تر از خوشحالیم می‌گم:

 

– مرسی عزیزم.

 

نفر دوم حلما داخل میاد.

همون مراسم رو اجرا می‌کنه و با یه تبریک خشک و خالی سر و تهش رو هم میاره.

نفر بعدی رضا دوست پسر حلماس.

بهم دست می‌ده و می‌گه:

 

– دیارا خانوم تولدتون مبارک باشه ایشالا صد و بیست ساله بشید.

 

با لبخند تشکر می‌کنم و تعارف می‌زنم وارد بشه.

نفر بعدی آتناس دوست زیادی نچسبم که از همون اول هم ازش خوشم نمیومد.

از فاطیما که خوشم اومد یه همچین دیو دو سری شد این که دیگه خدا بخیر بگذرونه…

 

 

 

و نفر آخر مجیده…

جلوم می‌ایسته. ازش برمیاد بخواد باهام روبوسی کنه اما خودمو آماده کردم صورتشو جلو آورد با کله برم تو پوزش.

 

پوکر فیس نگاهش می‌کنم و اونم مثل احمقا بهم زل می‌زنه.

شایدم داره عاشقانه نگاهم می‌کنه اما خب به چپ و راست اعضا و جوارح بدنم همزمان که عاشقانه نگاهم می‌کنه…

 

دستشو جلو میاره.

محض احتیاط از دور بهش دست می‌دم.

دستمو اهرم می‌کنم که جلو نیاد روبوسی کنه چون واقعا انقدر اعصابم از دستش خرده که می‌تونم فکشو بیارم پایین.

 

لبخند محوی می‌زنه که چشمم روی پارگی گوشه‌ی لبش می‌شینه.

با درد لبشو جمع می‌کنه و می‌گه:

 

– تولدت مبارک خانوم…

 

حواسم پی درد کشیدنشه و بی حواس می‌گم:

 

– حقته!

 

چشمش‌گرد می‌شه.

 

– چی؟

 

شوکه نگاهش می‌کنم.

تو ذهنم می‌گم:

 

– بلند گفتم؟

 

و نگاه منتظر مجید داد می‌زنه که بله، خیلی بلند گفتم.

با تک خنده‌ی مصنوعی تر از مصنوعی های قبلی سعی می‌کنم ابلهانه جمعش کنم.

کارمای احمقانه گفتنم به نگاه عاشقانه‌ی مجید تو کسری از ثانیه دامنم رو گرفت.

 

با همون حالت احمقانه می‌گم:

 

– حق گفتی… حق گفتی واقعا تولدم مبارک باشه خانوم.

 

و مثل بز نگاهش می‌کنم.

 

 

 

می‌خنده.

بی توجه به درد لبش بلند بلند می‌خنده.

یواش می‌گه:

 

– دلم برا دیوونه بازیات تنگ شده بود.

 

بهت زده تکرار می‌کنم:

 

– دلت چی؟

 

سرشو جلو میاره و آروم می‌گه:

 

– دلم تنگت شده بود…

 

اون کله زدنی که از اول ورودش داشتم تصور می‌کردم رو به آنی انجام می‌دم و با یه حرکت کله‌م رو می‌کوبم تو پیشونیش.

درسته امیر نیست اما غلط می‌کنه از این حرفای بیناموسی به زن امیر که من باشم بزنه.

 

دستش رو روی پیشونیش می‌ذاره و می‌ناله:

 

– آخ سرم…

 

چشم غره‌ای بهش می‌رم و عصبی از بین دندونای بهم چسبیده می‌گم:

 

– تو بیجا می‌کنی دلت برا من و دیوونه بازیای من تنگ شده. یادت رفته من زن رفیقتم بی غیرت؟

 

وحشت زده نگاهم می‌کنه:

 

– تو کی انقدر وحشی شدی؟

 

دلم می‌خواست بگم:

 

– هیچوقت این روم رو ندیده بودی. چون هیچوقت باهات یه دل نبودم. من فقط فکر می‌کردم دوستت دارم اما…

 

 

 

با یاداوری امیر نیشخندی روی لبم جا می‌گیره.

اون خدا زده دیگه زیادی باهاش یه دلم. همه وجهه های تاریکم رو یه جا باهم دیده.

 

اما خب حرفم رو عوض می‌کنم و با همون چشم غره‌ی ضمیمه می‌گم:

 

– وحشی همه کس و کارته مرتیکه درست با من صحبت کن مگه من با تو شوخی دارم؟

 

دهن مجید از این همه به قول خودش وحشی گری باز می‌مونه اما حقشه.

واقعا حقشه هرکس دیگه‌ای جز پریسا جای مجید بود من این برخورد شنیع رو باهاش نداشتم.

تو دلم جهت خالی نبودن عریضه دوتا فحش هم بار امیر می‌کنم با این رفتن بی موقعش.

 

صدای فاطیما به این ارتباط نفس گیرمون پایان می‌ده:

 

– شما چیکار می‌کنید دو ساعته دم در؟

 

دوست دارم یه کشیده هم زیر گوش فاطیما بذارم.

اما خب مهمون جز مجید حبیب خداس…

 

– الان میایم.

 

و رو به مجید با دست تعارف می‌زنم.

 

– بفرمایید داخل.

 

و احتمالا توی ذهنش از این حجم مودی بودن به ستوه اومده که متعاقبا به کیف و کتاب های مبارکم.

پشت سر مجید توی سالن می‌رم و به بچه ها می‌گم:

 

– راحت باشید بچه ها… بشینید.

 

و رو به دخترها می‌گم:

 

– اگه بخواید تو اتاق مهمان می‌تونید لباساتون رو عوض کنید.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.3 (4)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mobina Solite
Mobina Solite
10 ماه قبل

یکم زود به زود پارت بزار یکمم بلند تر

🙃...یاس
🙃...یاس
10 ماه قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

بی نام
بی نام
پاسخ به  🙃...یاس
10 ماه قبل

بجای هشتک حمایت به خالت بگو ازاین رمان خفن بیشترپارت بذاره یاسی خانومم

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط نازنین
🙃...یاس
🙃...یاس
پاسخ به  بی نام
10 ماه قبل

فاطی خاله ی من نیست😂😂 خاله ی همه اس منم هیچ نسبتی باهاش ندارم دلی این کارو میکنم به عنوان تشکر که اینقدر با‌وجود اینکه خودش مشغله داره سعی میکنه رمانای جالبی انتخاب کنه و برای ما پارت گذاری کنه همین🤗🤗

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x