«پارت جدید با تاخیر🥺🤏تقدیمتون 🧡🤗»
از طرفی میترسیدم نامی برای حفظ غرورش حرفی بزند و جلوی جمع ضایعم کند مطمئنا بعد از این شب روزگارش را سیاه میکردم!
خودش این بازی مسخره را به راه انداخته بود!
نامی نگاه عجیبی به چشمانم انداخت و فشاری به کمرم آورد.
_از کدومش میگفت؟ این که چندساله دارم جون میکنم خودم رو ثابت کنم تا این خانم کوچولو رو بهم بدن؟
حرفش که تمام شد نفس راحتی کشیدم ولی از طرفی نگاه خیره و عجیبش باعث شد کمی احساس گرما کنم.
_وای خدایا من این همه زیبایی رو نمیتونم!
سودابه سریع گفت: از فردا همهجا نقل مجلسید… این مریم نخود تو دهنش خیس نمیخوره!
مضطرب لبهایم را گاز گرفتم و دستهای عرق کردهام را مشت کردم.
وای اگر به گوش همه میرسید…
نامی که انگار به مرادش رسیده بود گوشهی لبش را جوید و چهرهاش دوباره مثل همیشه تلخ و جدی شد.
_خوبه… پس کارت رو خوب انجام بده خانم شریفی مطمئن شو مو به موی داستان رو خوب واسه همه تعریف میکنی!
چشمهایم گرد شد و عرق سردی روی کمرم به راه افتاد.
دقیقا داشت چه غلطی میکرد؟
ناخنهایم را محکم در دستش فرو بردم که اهمیتی نداد.
با بیتفاوتی لیوانی نوشیدنی از روی میز برداشت و همانطور که بیخیال کمرم را نوازش میکرد نگاهش را به اطراف دوخت.
تلاش کردم به گرمای دستانش توجهی نکنم ولی نمیشد…
هیچوقت به مردی جز باربد انقدر نزدیک نبودم و کارهایی که نامی با من انجام میداد تجربهای عجیب و ترسناک بود!
کم کم حس کردم گونهام درحال گر گرفتن است خواستم کمی جا به جا شوم که ناگهان چنگی به کمرم انداخت و مرا سرجایم متوقف کرد.
حال گروه قبلی رفته بودند و گروه جدیدی درحال نزدیک شدن به ما بودند.
از صورت سرد و سخت شدهی نامی مشخص بود رابطهی چندان صمیمانهای با یکدیگر ندارند ولی میدانستم مجبور به رعایت آداب است.
بههرحال به قول خودش این مهمانی برای آشنایی مردان تجارت با یکدیگر برگزار شده بود و از نظر استراتژی مسئلهی مهمی بود!
بدون آنکه دستش را از دور کمرم بردارد سری برای مردهایی که تازه به میزمان رسیده بودند تکان داد.
یکی از آنها که مرد جوانی بهنظر میرسید با تملق کمی خم شد.
_به به جناب شهیاد بزرگ انتظار نداشتیم شما رو اینجا ملاقات کنیم!
کمی مکث کرد و نگاهش را به من دوخت.
_اون هم با یه همراهِ خانم… عجیبه!
نامی بیحوصله نگاهش کرد.
_بالاخره من هم یکی از مردای تجارتم باید جای پام رو سفت کنم. نه؟
از این که مرا نادیده گرفت و توجیهی برای حضورم نیاورده بود کمی آزرده شدم.
در میان مردانی که با خصومت به یکدیگر خیره بودند احساس اضافی بودن میکردم!
•┅┈┈┈┈┅·‹‹🩵❄️››·┅┈┈┈┈┅•
مردی که با نگاه سختی مارا زیر نظر داشت با نیشخند اظهار نظر کرد.
_شما با وجود پدرتون برای سفت کردن جای پاتون توی دنیای تجارت نیازی به شرکت توی این مهمونیها ندارید جناب شهیاد!
بازویش که دور کمرم منقبض شد فهمیدم حسابی از شنیدن این حرف عصبانی شده.
بیهوا ترس و اضطرابی در وجودم پیچید که باعث شد دستم را روی دستش که دور کمرم حلقه بود بگذارم و به آرامی نوازشش کنم.
در میان آن سکوت سنگین و دلهره آور مکث چند ثانیهای کرد و بعد با لبخند طعنهآمیز و سنگینی شروع به حرف زدن کرد.
_درسته جناب صفایی جانشین آیندهی گروه تجاری شهیاد نیازی به شرکت توی چنین مراسماتی نداره…
کمی مکث کرد و با بیخیالی ادامه داد: فقط برای قدرتنمایی و شناختن رقیبام توی این رده مهمونیها شرکت میکنم. به هرحال بهنظر میرسه این قضیه واسهتون معضل شده!
خب لحن نامی هم کم تحقیرآمیز نبود با این حال مرد میانسالی که تا الان در سکوت بود با لبخندی به حرف آمد.
_این حرفها رو بذارید کنار دوستان اومدیم اینجا تا یک شب بهدور از تجارت و سیاست با هم خوش بگذرونیم!
بیهوا لیوانش را به سمتم گرفت و چشمکی زد که باعث شد صورت نامی جدی و هشیار شود.
_مگه نه خانومِ…؟
منتظر بود جوابش را بدهم.
گیج و بهت زده بودم ولی نمیخواستم نامی بهجای من جواب دهد.
_فریا هستم جناب… دختردایی نامی جان!
نامی مرا به خودش چسباند و فشاری به کمرم آورد.
_و همچنین نامزدم!
سرگردانی و عجزم حتی بدتر از قبل شد. خیال میکردم هیچجوره قصد ندارد مرا به این گروه از مردها معرفی کند!
_آشناییتون موجب افتخار بندهست خانوم!
با احترام سری برایش تکان دادم.
_همچنین جناب!
مرد جوانتر که بیحوصله بهنظر میرسید نگاهی به سرتاپایم انداخت و گفت: باید به بقیه هم سر بزنیم بهتره بریم پدر.
مرد میانسال سری برایمان تکان داد و مودبانه از کنارمان گذشت.
بهمحض رفتنشان نفس راحتی کشیدم.
_این دیگه چی بود نامی؟ نفسم گرفت. چرا جو انقدر خفه بود؟ این آدما کی بودن؟
گوشهی لبش را جوید و متفکرانه جواب داد: صفایی شریک سابق پدرم بود دونفر دیگه هم پسر و معاونش بودن.
ابرویی بالا انداختم.
_اینطور که معلومه جدایی شیرینی نداشتن. نه؟
لبخند کمرنگی زد.
_جدایی شیرین؟ لفظی که ازش استفاده کردی زیادی لطیفه… هنوز شکایت کشی دارن.
هومی کشیدم و آرام گفتم: ما هنرمندا معمولا طبع لطیفی داریم!
زیر چشمی نگاهم کرد.
_ببینم از هنر رقص هم چیزی حالیته یا فقط گِل بازی بلدی؟!
با دهانی باز مانده به صورتش خیره ماندم.
_چی گفتی؟
ابروهایش از تعجب بالا پرید.
_چی گفتم؟ گفتم مایلی با هم برقصیم؟
بیتوجه با اخم غلیظی نگاهش کردم.
_تو به کاری که من عاشقشم گفتی گلِ بازی؟ واقعا به دید تحقیر نگاهش میکنی؟
انتظار نداشتم دیدگاه تو هم مثل سیما باشه. بههرحال برعکس من این سالها رو زیاد با هم گذروندین.
اصلا تعجب میکنم چرا اونو جای من نیاوردی بالاخره هم از نظر تحصیلات مثل همدیگهاید هم طرز فکرتون یکسانه، مطمئنم خیلی خوشحال میشد نقش نامزدت رو بازی کنه!
بیتوجه به نگاه بهت زدهاش دستش را از روی کمرم کنار زدم و روی صندلی نشستم.
از بس همیشه رشته تحصیلی و کارهایم را مورد تمسخر قرار داده بودند کاملا نسبت به آن شرطی شده بودم.
همیشه سیما و بقیه با چنین الفاظی کارهایم را حقیر میشمردند و سعی در بیارزش نشان دادن آثارم داشتند و این برای یک هنرمند بهشدت دردآور است.
•┅┈┈┈┈┅·‹‹🩵❄️››·┅┈┈┈┈┅•
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 126
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چی میخوند رشتش چی بود
رشته فریا رو یادم رفته
سفالگری
خوبه که با تاخیر هم باشه پارتو میذاری ممنون ندا جان
خواهش میکنم…
نبودم وگرنه میذاتشم، هر موقع دیدین پارت ندارین بدونین نیستم😂
زندگی متاهلی و هزار مسئولیت😌🥱
فدای سرت گلم