8 دیدگاه

رمان ماهرخ پارت 121

3.8
(5)

 

 

-دیگه خیالت از شهناز جون راحت باشه…!!!

ماهرخ با خیرگی نگاه ترانه خوشحال انداخت…
-چیکار کردی…؟!

ترانه خودش را جلو کشید، زمزمه کرد…
-در مورد نامزد پسرش باهاش حرف زدم…. به نظر من هیچ مسئله ای مثل این نمی تونست ما رو به هدفمون نزدیکتر کنه…!!!

مهوش با کنجکاوی گفت: چطور حالا بحث رو پیش کشیدی….؟!

ترانه خندید: رفتم سر وقت پسرش و اول تعقیبش کردم تا خونه دختره رو یاد گرفتم…. ولی باورتون نمیشه چقدر کیوت و بامزه اس، همش نوزده سالشه تازه اونقدر اروم و مظلومه که همچین دلت براش میره….!

-خب بقیش…!

ترانه پا روی پا انداخت…
-خب هیچی دیگه، اول رفتم سراغ دختره و خلاصه یکم باهاش گرم گرفتم و می خواستم وارد مبحث اصلی بشم که صحبت به تو کشیده شد ولی تو رو می شناخت…!!!

ماهرخ با تعجب گفت: من و از کجا می شناسه…؟!

ترانه ابرو بالا انداخت: خب هرچی باشه زندایی نامزدشی بعدم تو، تو ایل و تبار شهسواری ها گاو پیشونی سفید بودیا…!!!

ماهرخ از حرص چشم بست…
-خب مرض بقیش رو بگو…!

ترانه پلکی زد که حرص ماهرخ و مهوش را بیشتر دراورد…
-خیلی خب وحشی نشین…. حرفا رو که زدیم، قرار شد باهامون همکاری کنه و از اون عفریته هم نترسه… بعدم همه چیز رو به حاج فتح الله و پسرش گفته….

-خب بعدش…؟!

-بعدش چی میشه به نظرتون…؟!

-چی میشه…؟!

-حاج فتح الله میره سراغ شهناز و تا می خوره فحش و لیچار بارش می کنه بعدم پا میشه میره سراغ حاج عزیز اما اون پیرمردم همه چیز رو واگذار می کنه به خود حاج فتح الله… حاجی و پسرش و حتی دختره ازش شکایت کردن…!!!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [13/08/1402 10:05 ب.ظ] #پست۵۲٠

 

ماهرخ میان بهتش، با خوشحالی می خندد…
سزای این زن بیشتر از ان بود…
او باید طرد می شد و تنها بدون هیچ پشتوانه ای…
باید درد تنهایی و بی پولی را می چشید تا کمی بفهمد دنیا دست کیست…

مهوش هم بلند می خندد…
-دمت گرم ترانه فکر نمی کردم توی خنگ اینقدر باهوش باشی…!

 

ترانه چشم غره ای بهش رفت…
-بیشعور نباش مهوش…

-شوخی کردم خره….

– خر خودتی….!!!

ماهرخ به میان حرفشان آمد…
– دیگه حاج فتح الله رو ملاقات کردی…

-گفتم که اول سر وقت دختره رفتم بعدش هم رفتم پیش حاج فتح الله….

ماهرخ به صندلی تکیه داده و دست به سینه شد…
-حاج فتح الله دیگه چی گفت…؟!

ترانه جدی شد…
-برات ناراحت بود… می خواست باهات حرف بزنه…!

-اون رو که می دونم همیشه نگرانم بوده و احترام زیادی براش قائلم… اما حرفش رو برام بگو، واکنشش چطوری بود وقتی رفت شکایت کنه….؟!

 

-ناراحت شد و اشک توی چشماش جمع شد… ارزوی مرگ شهناز رو کرد…. گفت درسته که مادر بچه هامه اما از خدا می خواست که بمیره….

-من و حاج فتح الله زخم خورده همین عفریته ای هستیم که می بینی چون اون بود که پای مهراد رو به عمارت باز کرد و بعدش هم تجاوز به گلرخ…. همه و همه برنامه ریزی شده شهناز بود اما من بدترش و سرش میارم…. کاری می کنم که تو زجر و کثافط بمیره….!!!

هر دو دوست نگاه دست لرزانش کردند و بلافاصله هرکدام یک دستش را گرفتند و با مهربانی و دلسوزی فشردند.

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [14/08/1402 10:03 ب.ظ] #پست۵۲۱

 

-ماهرخ با مامانم قراره بیایم ایران…!

به ذوق و شوقش خیره می شود و می خندد…
دلش پر از حس خوب می شود چون برای مهگل حتی از خودش هم گذشته بود…

-خیلی هم عالی…!

تا حدودی خیالش از بابت مهگل راحت بود چون مهراد را تمام شده می دید.
این مرد آنقدر جرات نمی کرد تا بخواهد صدمه ای به مهگل برساند…

نگاه عمیق و خیره ای به خواهرکش کرد.
عوض شده بود.
لا به لای موهایش را رنگ کرده بود حتی زیر ابروهایش را هم برداشته… لباس پوشیدنش هم مانند دخترک های خارجکی شده بود.

-وای ماهرخ دلم برات اونقدر تنگ شده که دارم لحظه شماری می کنم واسه دیدنت…!!!

ماهرخ شیرین می خندد…
-منم عزیزم… دارم لحظه شماری می کنم تا ببینمت…! راستس اونجا دوست پیدا کردی یا هنوز مثل قبلنا دوست نداری با کسی حرف بزنی..؟!

مهگل پر ناز سری تکان داد و با چشمانی برق گرفته، گفت: دوست زیاد پیدا کردم اما صمیمی ترین رفیقم یه پسره…!

ابروهای ماهرخ یالا رقت…
-نه بابا اینقدر هم پیشرفت داشتی و من خبر نداشتم…!

مهگل با صورتی سرخ شده خندید و چشم دزدید.
ماهرخ با چشمانی باریک شده، گفت: چی رو دقیقا داری پنهان می کنی، همون رو برام تعریف کن…!!!

مهگل لبخند خجولی زد…
-باور کن خودمم نمی دونم اما خب فقط دوستیم ولی وقتی نگام می کنه یه جور عجیبی خاص و گرمه…!!!

-چطور حس کردی که خاص و گرمه…؟!

مهگل مات شد…
– خب… خب…

ماهرخ خودش را جلو کشید…
-توچی…؟! بهش حس داری…؟!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [15/08/1402 10:00 ب.ظ] #پست۵۲۲

 

مهگل لب زیر دندان کشید…
-خب… من… نمی دونم اما…

ساکت شد…
ماهرخ دوست نداشت توی این سن اسیر احساسات شود که بعدا ضربه بخورد.

-اما چی مهگل…؟!

-احساس می کنم پسر خوبیه….!!!

-مامانت میدونه…؟!

مهگل با تردید گفت: نه نمیدونه… یعنی فکر می کنه که دوست معمولی هستیم…!!!

-پس دوست پسرته…!!!

مهگل هول شده دستانش را بالا آورد و به نشانه نه چند بار تکان داد…
-نه اونجور که فکر می کنی…!

ماهرخ مچ گیرانه خیره اش شد..
-ب نظرت من چطور فکر می کنم…؟!

مهگل سکوت کرد و این بار ماهرخ با اخم خیلی جدی گفت: خودت می دونی آدم امر و نهی کردن نیستم اما می خوام بهم اطمینان بدی که نگرانیم بی مورده…!!!

مهگل معصومانه نکحاهش کرد…
-من حالیمه که به خاطر نجات جونم زن عمو شهریار شدی…آدم بی چشم و رویی نیستم و می دونم یه دختر تو سن من با چه خطراتی مواجهه ولی من مواظب خودم هستم….!!!

-من مخالف این جور جیزا نیستم اما حد و مرزت و بدون… بهتره به مامانت هم جریان رو بگی…!!!

ماهرخ نگران بود و دیگر به رو نیاورد.
چون می دانست هرچه بیشتر بگوید، توی گوشش نمی رود تا خودش تجربه کند…

-بهت اعتماد دارم… می دونم اونقدر یزرگ شدی که رست و غلط رو از هم تشخیص بدی….!!!

-آبجی من با اینکه توی یه کشور ازاد زندگی می کنم اما حد خودم و می دونم پس مطمین باش مواظب خودم هستم….!!!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [16/08/1402 09:55 ب.ظ] #پست۵۲۳

 

-مهگل فقط مراقبت لازم نیست تو باید هوشیار باشی… نزار کسی احساساتت رو به بازی بگیره…!!!

مهگل با صدای آرامی لب زد: ماهرخ جوری حرف می زنی که دارم می ترسم…!

-اتفاقا خوبه که بترسی چون باعث میشه با احتیاط تر قدم برداری…. زندگی بازی نیست و تو هم اسباب بازی نیستی…. پس قدر خودت و بدون… هیچ کس به اندازه خودت تو رو نمی شناسه… نشون بده که چقدر ارزش برای خودت قائلی…!!!

مهگل از ان حالت اضطراب خارح شده و می خندد…
-قشنگ حرف می زنی آبجی…!!!

ماهرخ با یادآوری گلرخ تلخ خندید…
-آخه یکی رو داستم که حرفاش خیلی قشنگ بودن…!!!

خواهرکش متوجه توی هم رفتنش شد و درکش کرد…
می دانست مخاطب خواهرش ، گلرخ است…

-آبجی ناراحت نباش… مطمئنم مثل من بهت افتخار می کنه…!!!

این حرف مهگل باعث شد اشک به چشمانش بنشیند ولی جلوی ریزشش را گرفت…
-مرسی… برای اومدنت لحظه شماری می کنم عزیزم…!!!

-حرفات یادم میمونه…!!!

****

بهزاد با خشم چشم بست و خیره ترانه شد…
-با این لباس کوتاه چرا رفتی جلوی در… نمیگی اون مرتیکه هیز هم شاید باشه که همیشه خدا هست دیوث…!!!

ترانه بی خیال به توپ و تشر بهزاد شانه بالا انداخت…
-برو بهش تذکر بده. چرا سر من داد می زنی…؟

بهزاد از این همه بی خیالی دست به سرش گرفت…
-وای خدا من از دست این فتنه دق می کنم… میگم نره میگه بدوش…!!!

ترانه با ناز سر می چرخاند…
-بهزاد خیلی بدی من دلم برات تنگ شده اومدم ببینمت اما تو داری سرم داد میزنی….!!! اصلا ناراحتی من میرم…!!!

ترانه بلند شد که برود اما بهزاد نردیکش رفت و دست دور کمرش پیچید…
-انگار یه چیزی هم بدهکار شدیم…!!!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [17/08/1402 09:55 ب.ظ] #پست۵۲۴

 

ترانه با ناز پشت چشمی نازک کرد…
-این جواب دل تنگی من نبود…

بهزاد دست آزادش را زیر موی ترانه برد و خیره اش شد…
-مثلا  توقع داشتی با این تاپ و شلوار پاره یه دل سیر ببوسمت…؟!!!

 

دختر چشم در حدقه چرخاند و پوزخند زد…
-اگه لختم می کردی و می دیدی بوسه که هیچ نمیزاشتی من از در بیرون برم…!!

بهزاد اخم کرد…
-چیکار کردی…؟!

ترانه نوچی کرد:  نه دیگه جونم… من میرم و تو هم تو خماریش بمون…!!!

بهزاد محکم نگهش داشت…
بعد دستش زیر تاپ بندی رفت و خواست ان را در بیاورد که ترانه با کنایه گفت:  تو که از مرد همسایه بدتری…!!!

بهزاد با حرص سینه اش را فشار داد…
-من شوهرتم و محرمت… من و با کی مقایسه می کنی بیشرف….!!!

-درسته شوهرمی ولی قرار نیست بزارم هرچی دلت خواست بهم بگی و بعدم کار خودت و بکنی…!!!

بهزاد پوزخند زد…
-مثلا می خوای چیکار کنی، هان…؟! من همین جا لختت می کنم و می برمت توی تختم و تازه… حرص هیزی اون مرتیکه رو هم سر تو خالی می کنم…

-تو بیخود کردی…!!

بهزاد بی هوا تاپش را بالا زد و از تنش در آورد که دخترک مبهوت کارش شد…
کمی عقب رفت اما با دیدن پرسینگ ناف و تتوی روی سینه اش که اسم بهزاد را به صورت لاتین نوشته بود،  تعجب کرد…

-این چیه ترانه…؟!

ترانه سرخورده از سوپرایزی که می خواست بکند ولی نتیجه عکس داده بود،  بغض کرد…

-هیچی من خر و بگو فکر می کردم خوشت میاد ولی نمی دونستم….

بهزاد انگشت اشاره اش را روی تتو گذاشت و ترانه با حس داغی انگشتش،  حرارت تنش بالا رفت و حرفش را خورد…

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [18/08/1402 10:03 ب.ظ] #پست۵۲۵

-چه بلایی سر خودت آوردی…؟

ترانه به نفس نفس افتاده بود و نگاهش پی انگشت مرد…
-دوست نداری….؟!

نگاه بهزاد بالا آمد.
-مگه به دوست داشتن من باید بری خودت و زخم و زیلی کنی…!!!

-دلم خواست اسمت و روی سینم تتو کنم….!

بهزاد باحرص به کمرش چنگ زد و سمت خودش کشید…
-دیوونم می کنی ترانه…. دیوونم می کنی…. بیشرف من الان باید تنبیهت کنم به خاطر لباس پوشیدنت نه اینکه ببرمت روی تختم و یه جای سالم برات نذارم….!!!

ترانه دستش را بند یقه مرد کرد و خود را بالا کشید…
زبان روی لبش کشید و با اغوا گفت: به نظرم بهتره همون تنبیهمم روی تخت باشه…!!!

بهزاد کفری چشم بست و پیشانی به پیشانی اش جسباند…
-چیکار کنم از دستت…. اما دوسش دارم ترانه… خوشگل شده…. درسته راضی به درد و اذیت شدنت نیستم ولی خوشگله خیلی هم خوشگله….

دستان ترانه دور گردن مرد حلقه شدند…
-خوشحالم که دوسش داری…

بهزاد خمار خیره اش شد: من تو رو دوست دارم که اونا هم برام دوست داشتنیه….!!!

ترانه لبخند زد….
چشمان بهزاد روی لب و زبانش رفت و بدتر تمام تنش داغ شد…
این دختر خود درد بود و درمانش….!!!
ناز می ریخت و او را به آتش می کشید…

بهزاد بیشتر از ان صبر کردن را طاقت نیاورد و لب هایش را روی لبان سرخ ترانه گذاشت….

عمیق و با احساس می بوسید انگار که قرار بود تمام شود.
بعدا هم می توانست حساب هیزی مرد همسایه یا ان طور آزاد گشتنش را بگیرد

دخترک را بالا کشید که پاهایش دور کمر مرد قفل کرد…
لب از لب جدا کرد و سر زیر گردنش برد…
نقطه نقطه ان را بوسید و همزمان سمت اتاق خوابش قدم تند کرد و تنها صدای نفس نفس زدن هایشان بود که فضا را پر کرده بود….

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [20/08/1402 10:01 ب.ظ] #پست۵۲۶

 

نگاه زیبا و مشتاق ترانه در حالی که نشسته و انگشت اشاره اش مابین دندان هایش بود روی تن بهزاد و عضلاتش چرخ می خورد…

بهزاد حوله از سر کشید…
-به چی خیره شدی اینجور فتنه خانوم…؟!

ترانه چشمک زد: دارم فکر می کنم تتو روی تنت مخصوصا کتف و سینه ات محشر میشه….!!!

بهزاد برگشت و اخم مصنوعی کرد: داری برام نسخه می پیچی…؟! اون تتویی هم که روی تن تو خورده مشتری اول و آخرش خودمم… حتی به ذهنت خطور نکنه بخوای حتی باز به فکرش بیفتی که یه جا دیگت و تتو کنی…!!!

ترانه پلک زد: مثلا الان داری اولتیماتوم میدی…؟!

بهزاد سمتش قدم برداشت و روی دخترک خم شد…
-هنوز تنبیهت مونده خانوم خانوما…. پاشو برو حموم میریم مانتو بخرم برات…

ترانه وا رفت: چی…؟!

بهزاد ابرو بالا انداخت: اصلا از مدل لباس پوشیدنت خوشم نمیاد… زن باید سنگین رنگین باشه…!!!

-ببین من میام همرات ولی اون چیزی رو که خودم دوست دارم رو میگیری برام…

بهزاد انگشت روی دماغش زد…
-جلب نشو خانوم شما اون چیزی رو می پوشی که من میگم…!!!

-داری مجبورم می کنی…؟!

بهزاد روی لبش را بوسید…
-من تو رو همونجور که هستی دیدم و خوشم اومده ولی می خوام یکم رعایت کنی…. این لطف رو در حق من می کنی…؟!

ترانه مات شد.
او را چنان در معذوریت گذاشت که بی برو برگرد می دانست دخترک قبول می کند…

ترانه به اجبار گفت: باید ببینم چی پسند می کنی برام…اگه خوشم اومد، می پوشمش…!!!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [21/08/1402 10:06 ب.ظ] #پست۵۲۷

ماهرخ

چیزی را که به دنبالش بودم، داشتم به دست می آوردم…
من ماهرخ شهسواری با گذشته ای سیاه و غم انگیزی که داشتم حال با وجود شهریار خوشبختم…!!

لبخند روی لب هایم آمد…
این مرد چنان مرا به اوج می رساند که تا ازش دور می شدم، دلتنگش می شدم…

برخلاف میلش در این مدت به جای آنکه مرا از کارم منع کند. پا به پایم آمد و حمایتم کرد…
این لطفش را هیچ وقت فراموش نمی کنم…

گاهی فکر می کنم کاش گلرخ هم یکی مثل شهریار داشت ان وقت او هم خوسبخت ترین زن جهان می شد…

هوای خوش بهاری را به ریه هایم می کشم و چشم می بندم…
حال این روزهایم را دوست دارم…
من حتی نسبت به حاج عزیز هم نرم تر شدم.
دلم می خواهد بهش فرصتی دهم اما هنوز نمی توانم…
درد سال های دور و زخم های ماندگارش مرا می ترساند و باعث می شد تا با احتیاط هرچه تمام تر قدم بردارم…

نگاهی به آسمان می اندازم و نفس عمیق می کشم…
من توانایی انجام هر کاری را دارم و موفق خواهم شد…

شهیاد با لبخند به سمتم آمد و دستی تکان داد…
من حتی شهیاد را هم با تمام وجود و برادرانه دوستش دارم….

با نگاهم دنبالش کردم تا آنکه سوار ماشینم شد…
سمتش چرخیده و با لبخندی که روی لبم بود ازش استقبال کردم…

-راننده شخصی نبودم که به لطف شما شدم…!!

شهیاد به پهنای صورت خندید: به لطف شوهر جونت تا سن قانونی نرسم از ماشین خبری نیست وگرنه می دونی که دست فرمونم حرف نداره…!!!

-من جای بابات بودم از وسط نصفت می کردم…. اخه الاغ تویی که گواهینامه نداری بیخود می کنی برای پز الکی هم شده دختر بلند می کنی…!!!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [22/08/1402 09:59 ب.ظ] #پست۵۲۸

 

شهیاد نیشش باز شد…
-به جون ماهرخ افتادم سر کل کل و دختره سریش بود…. قدم و دیده بود فک می کرد سنمم بالاس دیگه نمی دونست من فقط قد دراز کردم و گواهینامه ندارم…!!!

به حالت حرف زدنش می خندم و او پرروتر شده دست جلو آورده و لپم را می کشد…
-قربون زن بابام برم…

پشت دستش زدم…
-مرگ بیشعور…. جرات داری جلو بابات از این کارا بکن…!

-بابام ببینه خو نفلم می کنه… تازه پول تو جیبیمم قطع کرده…!!

ابرو بالا انداختم…
-اهان پس لنگ پولی…؟!

نیشش باز تر شد.
-از کجا فهمیدی…؟!

-از پیام دلتنگی که صبح برام نوشته بودی…!!!

-به جون خودت پول برگشتن و نداشتم…!!! ماهی جون….؟!

-جـــــــــان…؟!

چنان از لحنش ابروهایم بالا رفت که خودش هم خندید…
-ببین پول لازمم…!!!

چشم غره ای بهش رفتم…
کارت پولم را از توی کیفم بیرون کشیدم…

-آدم نمیشی…!!!

خودش را جلو کشید و بی هوا گونه ام را بوسید…
-فرشته ها هیچ وقت آدم نمیشن… این بوسه رو هم بزار برای تشکر…!!!

به دلقک بازی هایش می خندم و ماشین را روشن می کنم…
-جرات داری جلو بابات بوسم کن…

-خشتکم و می کشه رو سرم…!!!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [24/08/1402 09:53 ب.ظ] #پست۵۲۹

 

ماشین را کنار خیابان نگه داشتم.
شهیاد سمتم برگشت و با لبخند گفت: کارتت و شب بهت پس میدم…!!

چشم غره ای بهش رفتم و با اشاره ای به ییرون کفتم: شما الان میری اون مقداری که می خوای رو کارت به کارت خودت می کنی و بعد کارت من و بهم پس میدی…!!!

شهیاد وا رفت…
-حوصله ندارم ماهرخ، کوتاه بیا…!!

-برو پایین… یه ربع دیگه کلاست شروع میشه…!!

نگاه درمانده دیگری بهم کرد اما با یک لبخند و ابرو اشاره ای به بیرون کردم و به ناچار پیاده شد…

با رفتنش لبخند روی لبم پررنگ تر می شود و من چقدر این پسر را دوست دارم….!!!

نگاهم به شهیاد است تا کارش را تمام کند که با حضور زنی مانتویی در کنارش و دستش روی بازوی شهیاد که یک هو دست او را پس زد و چند قدمی عقب رفت… بلا فاصله در ماشین را باز کردم و پیاده شدم.

-به من دست نزن… دست از سرم بردار…

به سمتش قدم تند کردم و صنم را شناختم…
کنار شهیاد ایستادم…

صنم تیز نگاهم کرد و بدون توحه به من قدمی سمت شهیاد برداشت که او رو گرفت…

-تو حق نداری ازم رو بگردونی…

صنم بغض داشت اما من دلم برایش نمی سوخت چون لیاقت توجه شهیاد را نداشت…

مابینشان قرار گرفتم…
-دست از سرش بر دار، می بینی که نمی خوادت…!!!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [25/08/1402 10:03 ب.ظ] #پست۵۳٠

 

صنم براق شد: تو چیکاره ای که فضولی می کنی…؟!

پوزخند زدم: ببین نمی خوادت، ازت بدش میاد… به نظر من جایی که نمی خوانت، نباش… اصرار هم به موندن نکن…!!!

صورتش از حرص و خشم سرخ شد و بی هوا دست توی سینم کوباند و هلم داد…
-تو نمی تونی برای من و زندگیم تعیین تکلیف کنی… توی خراب و هرزه شهریار و از چنگم درآوردی…!!!

-چرت و پرت بهم نباف…. یکم ارزش و حرمت برای خودت قائل باش….!!!

-تو دخالت نکن دخترجون… طرف حساب من پسرمه…!!!

نگاهی تحقیر آمیز به سرتاپایش کردم…
-فکر نکنم حتی تره هم برات خورد کنه…!!!

خواستم عقب گرد کنم که شهیاد دستم را گرفت…
برگشتم سمتش و با دیدن صورت سرخ و چشمان پر اشکش.، دلم آتش گرفت…
-کجا میری… من با این زن هیچ صنمی ندارم…!!!

 

انگار که احساس بی پناهی می کرد…
التماس درون چشمانش بیداد می کرد.
دست لرزانش را گرفتم و از سردی ان اخم در هم کشیدم…

صنم وقتی برخورد شهیاد را دید، یدتر داغ کرد و داد زد…
-من مادرتم…. من به دنیات آوردم…. حق نداری این برخورد و با من بکنی شهیاد…!!!

شهیاد با بغض برگشت…
-اسم من و به زیونت نیار خانوم… شما هیچ نسبتی با من ندارین… من فقط یه پدر دارم و مادرمم وقتی به دنیا اومدم مرد….!!!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [27/08/1402 10:09 ب.ظ] #پست۵۳۱

 

دلم لحظه ای برایش سوخت اما صنم حقش بود.
خودش ویران کرده بود و حال آمده بود تا با زور هم شده پس بگیرد.

صنم چیزی تا سکته فاصله ای نداشت.
اشک از چشمش چکید…
-م… من… نمردم… من… زندم…!!! من… مادرتم….!!!

شهیاد با کینه و نفرت داد زد…
-نیستی…. نیستی لعنتی…. توحتی حاصر نشدی بچه ای که به دنیا آوردی رو ببینی و بهش شیر بدی اونوقت الان اومدی ادعای مادر بودنت و توی سر من می کوبی…. تو کی برای من مادری کردی…؟!

صنم آوار شد.
اشک هایش همچون سیلاب خروشان روان شدند…
نگاه درمانده و ملتمسش را به من داد و من هم فقط نگاهش کردم…

صنم تمام پل های پشت سرش را خراب کرده بود…
حال می فهمید شهیاد هیچ حسی بهش ندارد و اصرار بیشترش فقط خودش را اذیت می کرد…

شهیاد داشت تمام زورش را می زد تا مردانه رفتار کند…
نمی خواست گریه کند اما دردها هرگز فراموش نمی شدند…

دستش را گرفتم که نگاهم کرد…
دلم رفت برای نگاه سرخ و پر از دردش…
خیره در نگاهش غمگین لبخند زدم که چشم بست و نفسش را سخت بیرون داد…

-می خوام برم خونه…!!!

بدون توجه به صنم سمت ماشین رفتیم و سوار شد…

نصرت جلو آمد…
متوجه آمدنش شدم و نگاهم را به سمتش سوق دادم…

کنارم رسید…
-خانوم مشکلی نیست…؟!

لبخند میزنم…
-نه ممنون همین که جلو نیومدین و درک کردین ازتون ممنونم… اما امیدوارم تموم شده باشه و اون خانوم اصرار به هیچ و پوچ نداشته باشه…!!!

-اقا گفتن بهتره برین خونه…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 3.9 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رهگذر
رهگذر
4 ماه قبل

فقط اگه اشتراک داشته باشیم میتونیم آووکادو رو بخونیم ؟
یعنی دیگه ما نمیتونیم بخونیم ؟

خواننده رمان
خواننده رمان
4 ماه قبل

ادمین جان لطفا پارت بذار باید دیشب آووکادو میومد

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  admin
4 ماه قبل

پس لطفا این چن شب رو باهاش جبران کنین😊

رمانخون
رمانخون
پاسخ به  admin
4 ماه قبل

سایت درست نشد؟؟!

خواننده رمان
خواننده رمان
4 ماه قبل

امشب آووکادو نمیاد؟

Mahsa
Mahsa
4 ماه قبل

اخی شهیادم گناه داره ها😢

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x