رمان ماهرخ پارت 127

4.1
(134)

 

 

 

 

بهزاد با اخم هایی گره کرده روی تصویر زوم کرد و با دیدن چهره مهراد جا خورد…

این مرد اینجا چه می کرد ان هم در یک آموزشگاه کنکور پسرانه…؟!

 

 

نام آموزشگاه را چک کرد و با دیدن ان خشم وجودش را گرفت.

شکایت های زیادی از تجاوز در این آموزشگاه شده بود که با وجود این تصاویر حدسش زیاد کار سختی نبود…

 

 

دست به سرش گرفت و به صندلی تکیه داد…

خدا لعنتش کند…

 

تمام وجودش از حرص و خشم می لرزید…

حق با ماهرخ بود باید هرچه زودتر این مرد نابود می شد تا بیشتر از ان همه جا را به کثافت نکشیده بود…

 

 

تلفن را برداشته و شماره می گیرد و از زیر دستش می خواهد تا پرونده ان آموزشگاه را بیاورد…

 

به ماهرخ هم احتیاج داشت.

گوشی اش را از جیبش بیرون کشید و شماره ماهرخ را می گیرد…

 

به سه بوق نکشیده تماس وصل شد…

-جانم بهزاد…؟!

 

بهزاد نفس عمیق کشید…

-خوبی ماهرخ…؟!

 

دخترک متعحب گفت: خوبم…!!!

 

-یه راست میرم سر اصل مطلب…!

 

-گوشم با توئه…!

 

بهزاد کمی مکث کرده و گفت: تو می دونستی مهراد به یه عده از بچه ها توی یه آموزشگاه تجاوز کرده…؟!

 

 

حال ماهرخ بد شد.

نمی دانست اما می دانست که مهراد یک روانی جنسی است و هرکاری ازش بر می اید.

 

-نمی دونستم اما شنیده بودم که یه آموزشگاه سهام داره اونم یه آموزشگاه کنکور پسرانه…!

 

 

بهزاد پوزخند زذ: دقیقا منظور منم همون آموزشگاهه…!

 

ماهرخ تنش لرزید.

این حرف ها چیزی نبود که بخواهد بشنود و عادی رفتار کند.

یک عمر با مهراد جنگیده بود و می دانست تا آخر عمر اسم و سایه مهراد قرار نیست کم شود.

 

#پست۵۵۲

 

 

-من نمی دونم منتظر چی هستی که هیچ اقدامی برای دستگیر کردنش نمی کنی…؟!

 

بهزاد بهش حق می داد ولی او هم دلایل خودش را داشت.

-تحت تعقیبه اما فعلا نمیشه کاری کرد.

 

ماهرخ پوزخند زد:  چقدر دیگه از کثافت کاری هاش باید رو بشه تا دست به کار بشی…؟!  می دونی هر چقدر بیشتر طولش بدی بدتر میشه…؟!

 

 

بهزاد عصبانی پشت گردنش دست کشید.

-می دونم اما نمیشه بی گدار به آب زد.

 

-اون فایلی که به دستت رسوندم به تنهایی می تونه مهراد رو بالای دار بکشه…!!!

 

-تنها مهراد که نیست،  من می خوام به اون بالا دستیا برسم….!

 

 

ماهرخ با قاطعیت گفت:  من سر از پلیس بازی های شماها در نمیارم اما چیزی که ازش مطمئنم اینه که مهراد باید هرچه زودتر دستگیر بشه چون آزاد بودنش بیشتر ضرر می رسونه…!!!

 

 

بهزاد متعجب از این حالات نرمال ماهرخ لب زد:  چرا احساس می کنم لحنت با قبل فرق داره…؟!  قبلا حتی به اسم مهراد آلرژی داشتی…!!!

 

 

ماهرخ تلخ گفت:  الانشم دارم اما من دیگه اون ماهرخ سابق نیستم…. دارم… مادر میشم…. باید قوی باشم…!!!

 

 

بهزاد مبهوت ابروهایش بالا رفت.

ماهرخ حامله بود…!!!

 

لبخند پهنای صورتش را گرفت: جدی جدی دارم عمو میشم….؟!

 

ماهرخ دل به دلش داد و خندید:  نه داری دایی میشی بهزاد…!!!

 

دلش خون شد برای ماهرخ…

کم زجر نکشیده بود اما شهریار او را خوشبخت ترین می کرد…

 

خواست حرف بزند که با تقه ای به در اتاقش سریع گفت….

-بهت سر میزنم مامان کوچولو…. در ضمن از حالا برای دستگیری مهراد اقدام می کنم….

 

#پست۵۵۳

 

 

ماهرخ

 

با شنیدن حرف های بهزاد تلخ می خندم.

چقدر صبر کردم و سالها منتظر شدم تا مهراد به زندان بیفتد…!

 

 

انگار باید چند سال می گذشت تا به آرزویم برسم…

دست روی شکمم می گذارم…

-سخت گذشت اما بالاخره نتیجه داد…!

 

 

ترانه کنارم ایستاد و دست روی شانه ام گذاشت…

-چی شده؟ کی بود، زنگ زد…؟!

 

-بهزاد بود…

 

-چی می گفت…؟!

 

-همون چیزی که این چند وقته دنبالش بودیم…!

 

 

ترانه متعجب نگاهم کرد.

چشمانش را جای جای صورتم چرخاند.

 

-مهراد…؟!

 

-افتاده دنبالش تا دستگیرش کنن…!!!

 

ترانه باز نگاهم کرد.

-خوشحال نیستی…؟!

 

 

بغص کردم.

-برام فرقی نداره… من سال ها دنبال این بودم تا مهراد مجازات بشه ولی…

 

-ولی…؟!

 

 

نمی خواهم اشک بریزم اما دست خودم نیست…

-وقتی گلرخ نیست انگار زندگی هم قشنگ نیست…!!!

 

 

ترانه دست دور گردنم انداخت.

دلسوز بود.

همیشه هوایم را خواهرانه داشت.

 

 

-مگه سالها منتظر همچین چیزی نبودی…؟!

 

#پست۵۵۴

 

 

 

پوزخند زدم: انتظار برای چیزی که باید تو زمانش اتفاق می افتاد الان چه سودی داره…؟!

 

-مهم اینه که مهراد مجازات بشه…!

 

 

قطره اشک دیگری چکید.

-مهم گلرخ و جوونیش بود..!! مهم من بودم که تنها و بی کس چند سال تو اون دیوونه خونه بودم…! ترانه به زبون آوردنش راحته اما اون چیزی که بر من گذشت اصلا قابل توصیف نیست… من توی این زندگی به قهقرا رفتم…!!!

 

 

ترانه هم بغض می کند.

در اغوشم می کشد و همدردی می کند.

 

الان برایم هیچی جز بچه ای که توی بطنم بود، برایم مهم نیست…

 

 

-مهراد بالای دار بره یا نه دیگه گلرخی برام زنده نمیشه ترانه…!!

 

 

گونه ام را می بوسد.

-حداقلش اینه کابوسش تموم میشه…!

 

 

خیره نگاهش می کنم.

هیچ کس به اندازه من مهراد را نمی شناخت.

من هم خونش بودم.

 

-کابوس مهراد فقط با مرگش تموم میشه…

 

ترانه با حالتی که انگار منظورم را درک نکرده بود، نگاهم کرد.

-چی داری میگی…؟!

 

-مهراد نمیزاره دست بهزاد یا هر پلیسی بهش برسه…!

 

-تو رو خدا یه جور بگو منم بفهمم…!

 

-فهمیدن نمی خواد، اون خطر و همیشه احساس می کنه و یه راهی هم پیدا می کنه تا خودش و نجات بده…!

 

-اون از کجا می خواد بفهمه که پلیس دنبالشه…!

 

-آدم حیله گر همیشه یه راه درو برای خودش داره مخصوصا که با پولش هرکسی رو می تونه بخره…!!!

 

#پست۵۵۵

 

 

 

ترانه مات حرفم شد.

توی این مدت فهمیده بود مهراد نمی گذارد خطری تهدیدش کند.

 

او سال ها جوری زندگی کرده که هیچ کس نتوانسته ردش را بزند اما خدا جای حق نشسته، بالاخره یک جایی تقاص پس میدهی…!

 

من به قدرت خدا، به عدالت خدا اعتماد داشتم…

خود خدا تقاص دل دردمند و داغدار مرا از مرد پدر نمایم می گرفت…!

 

 

ترانه در سکوت چشم بست و سرم را به شانه اش تکیه دادم.

خدا همیشه هوایم را داشته و معجزه اش در زندگی ام را زیاد دیدم…

 

 

دست روی شکمم می کشم و از ته دل خدا را شکر می کنم.

همین معجزه کوچک ارمغان آرامش زندگی بود که سال ها به دنبالش بودم…

مردی که بودنش و حمایت هایش برایم بزرگترین هدیه خداوند بود…

 

 

***

 

متعجب به شهریار خیره بودم و بی قراری اش…

طول و عرض سالن خانه را می رفت و برمی گشت.

عصبانی شدم.

چشم بستم و با نفس عمیقی سعی کردم خود را آرام کنم.

 

-شهریار می تونی بشینی، داری عصبانیم می کنی…؟!

 

شهریار بی توجه بهم دوباره به کارش ادامه داد و این بار بد از کوره در رفتم و جیغ کشیدم…

 

-اگه نمیشینی من برم اتاقم….!!!

 

شهریار بهت زده به طرفم برگشت…

-چرا داد میزنی…؟!

 

دست به کمر شدم.

-صدبار صدات کردم… چته…؟! هی داری راه میری و مثل مرغ سر کنده عرض و طول خونه رو یکی کردی…!!!

 

 

شهریار بی قرار دستی به صورتش کشید و نفسش را کلافه بیرون داد.

سمتم آمد و شانه ام را گرفت.

روی مبل نشاندم…

 

-آروم باش هیچ متوجه وضعیتت هستی…؟!

 

دستش را پس زدم.

-اگه بهم بگی چته من حالم خوبه…؟!

 

نگاهم کرد.

-بهزاد و تیمش رفتن سر وقت مهراد…!!!

 

#پست۵۵۶

 

 

مهراد…؟!

پس بالاخره دست به کار شد…!!!

اما بعید می دانستم بهزاد بتواند حتی او را بگیرد.

 

 

سری تکان دادم.

-پس تو چطور اینقدر بی قراری…؟!

 

کنارم نشست.

-نمی دونم چرا اینقدر حالم بده… دلم آشوبه…؟!

 

-پس می دونی که شاید بهزاد نتونه دستگیرش کنه…؟!

 

-نمی دونم اما کاش بتونه…!

 

دست روی دستش گذاشتم…

با آرامش توی چشمانش خیره شدم.

-شهریار آدما تقاص پس میدن… اگه بهزاد نتونه دستگیرش کنه مطمئن باش جای دیگه خدا تقاصش و ازش می گیره…!!!

 

 

شهریار جا خورده از حرفم پلک زد.

-چطور اینقدر آرومی…!

 

-به معجزه خدا اعتماد دارم… خون گلرخ و دل خون من تقاصش و میگیرن…!!!

 

 

شهریار منقلب شد و چشمانش پر از اشک…

دست دور گردنم انداخت و سرم را روی سینه اش گذاشت…

 

-باورت نمیشه ماهرخ اما وقتی اینجوری، همینقدر آروم می بینمت دلم آروم میشه…!!!

 

 

روی سینه اش را می بوسم.

با عشق لب می زنم: من با وجود تو آرومم شهریار… همین که باشی و من تو بغلت، همین برام بسه…!!!

 

 

دست شهریار روی شکمم نشست…

لبش روی گوشم و بوسه خیسش باعث شد چشم ببندم.

-تو همه چیزمی ماهرخ… مراقب خودت و فندقمون باش…!

 

 

تمام وجودم پر از حس خوب می شود و دلم گرم…

لذت بودنش را با همه وجود حس می کنم و خدا را شکر…

گوشی شهریار زنگ خورد و به یکباره جایی میان قلبم از ترس می لرزد.

 

#پست۵۵۷

 

 

 

-چی داری میگی بهزاد…؟!

 

نمی دانستم بهزاد چه می گوید اما دلم آشوب بود.

 

-یعنی چی فرار کرده، مگه شماها اونجا چیکار می کردین…؟!

 

دست جلوی دهانم گرفتم و ترسیدم…

دل آشوبه ام هم الکی نبود.

مهراد فرار کرده بود همانطور که حدس زدم…

 

چشم بستم و خدا را با تمام وجودم صدا زدم.

حتی نمی خواستم صدای شهریار را بشنوم..

 

 

از چیزی که می ترسیدم به سرم آمد.

مهراد زهرش را می ریخت…

برای خودم ترسی نداشتم اما برای فندق داخل شکمم دیوانه می شدم و حاضر بودم بمیرم اما او آسیب نبیند.

نمی دانم جه حسی بود که توی همین مدت کم بهش دل بستم…

 

حضور شهریار را کنارم حس کردم.

 

-چی شده ماهرخ…؟! حالت بده…؟!

 

چشم باز می کنم.

-حالم خوبه…

 

-پس چرا رنگت پریده…؟!

 

پوزخند میزنم.

-به نظرت میشه مهراد رو دست کم گرفت…!

 

دست دور شانه ام پیچید و در آغوشم کشید.

-تا زمانی که من هستم محاله بزارم دستش بهت برسه…!

 

-ترسی از خودم ندارم اما بچم….؟!

 

-توی هر سوراخ موشی قایم شده باشه، می کشمش بیرون…!

 

دستانم می لرزد.

من می دانستم هیچ کس جز خودم نمی تواند مهراد را نابود کند.

 

-مهراد کجاست…؟!

 

شهریار مات شد.

سوال مسخره ای بود اما باید می دانست که دلداری دادن به منی که تمام زندگیم را با مهراد گذراندم، چیز بیهوده ایست…

 

 

شهریار عاصی شد.

-بهم اعتماد نداری..؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 134

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 3.9 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

این پارت دیرتر از همیشه اومد لطفا امشب آووکادو رو هم بذار ممنون

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x