دنیا انگشت بر دهان گرفت و به حرفهای محمد فکر کرد، جنبه مثبتش این بود که لا به لای حرفهایش حرفی از دخترهای دیگر نبود.
از اخلاقش گفته بود؟ میتوانست با ناز و عشوههای خدادادیش او را رام خودش کند، دیگر از چه حرف زده بود؟ بریز و بپاش با دوستانش؟
آن هم که مشکلی نداشت یکی دوباری گریه و زاری برای حاج مسلم و حاج رضا میکرد محمد را طوری ادب میکردند که به کانون گرم خانوادهاش برسد.
تمام شد! دیگر هیچ مشکلی با این موضوعاتی که محمد نام برده بود نداشت. بیخیال انگشتی که زیر دندان پدرش را در آورده بود شد و با لبخند صاف نشست و گلویی صاف کرد.
-چقدر خوبه که انقدر صادقانه صحبت کردید، من با این موضوعاتی که شما عنوان کردید مشکلی ندارم، یعنی والا من که هیچ ایرادی تو کار ندیدم. اتفاقا چقدر خوبه که شما انقدر به اطرافیانتون اهمیت میدید.
محمد با بهت به سرعت سرش را بالا آورد و خیره بدون هیچ پلک زدنی خیره دنیا شد، این دختر به ظاهر یک تختهاش کم بود وگرنه هیچ عقل سلیمی با همچین مردی وارد زندگی زناشویی نمیشد.
مغزش بدجور ارور میداد هر چقدر فکر میکرد چه بگویید، هیچ در خاطرش نبود. فقط گهگداری دهانش مثل ماهی باز و بسته میشد اما آوایی از بین لبهایش خارج نمیشد.
دنیا خندهای سر داد و از جایش بلند شد.
-مثل اینکه شما حرفی ندارید دیگه!
محمد که حسابی گیج و گنگ شده بود مثل رباتی از جای برخواست و همراه دنیا از اتاق بیرون رفت، دیگران که مشغول صحبت بودند با دیدنشان سکوت کردند و منتظر ماندند.
دنیا خواست حرفی بزند که محمد دوباره به خودش مسلط شد و زودتر از او گفت:
-ما حرفهامون رو زدیم منتهی زمان میخوایم واس آشنایی بیشتر.
اینبار دنیا بود که متحیر به محمد خیره شد، کی همچین حرفی را زده بودند؟ این هم از خصلت دیگر محمد که ناگفته برایش رو شده بود، دروغگو!
مثل خودش باقی حضار هم مات حرفی که محمد زده بود، شدند. صدایی از کسی در نمیآمد.
محمد دومرتبه نگاهش به ملورین افتاد که دنیا از کنارش رد شد، دنیایی که در عالم خودش سیر میکرد و برای دروغگو بودن محمد هم دنبال جواب میگشت که چطور آدمش کند.
بدجور با حرفی که محمد زده بود به پَرش خورده بود، نمیتوانست حتی اعتراضی هم بکند چون مصادف میشد با هَول بودنش.
ترجیح داد میدان را برای محمد فعلا خالی کند، نوبت او هم بعد از ازدواج میرسید که بتازوند.
شام در سکوتی که حکم فرما بود در حال سرو شدن بود، پدر محمد ابروهایش را در هم کرده بود و هر از چندگاهی با دیدن پسرش گره ابروهایش را کورتر هم میکرد.
گذاشته بود بعد از رفتن مهمانهایش با محمد صحبت کند، آنها آماده برگزاری مراسمات بودند و پسرش اینگونه برای همه ناز میکرد و طاقچه بالا میگذاشت.
شام که سرو شد وضعیت همانطور ادامه داشت که حاج رضا مصلحت را در این دید تا به این مهمونی کذایی پایان دهد، بنابراین از جایش برخواست و به همسر و فرزندش اشارهای زد.
پدر محمد به سرعت از جایش برخواست و به زور لبخندی به لبهایش نشاند.
-کجا حاج رضا؟ تازه سر شب جوونهاست که!
حاج رضا لبخندی به روی دوستش زد و به ساعت مچی دستش اشاره کرد.
-نه حاجی جان دیر وقته، فردا هم ما کلی کار داریم هم شما. بمونه برای یه شب دیگه.
حاج مسلم مصلحت دید دیگر این مسئله را کِش ندهد، بنابراین لبخندی به روی دوستش زد و دستش رو جلو برد.
-ما که دیگه باهم تعارفی نداریم مومن، پس شبت خوش مرد.
حاج رضا به عیال و دخترش اشارهای کرد که از جایش بلند شدند و بعد از خداحافظی طولانیاشان بالاخره شَرشان را کم کردند.
محمد نگاهی به ملورین انداخت که با صبر و حوصله در حال جمع آوری بشقابهای میوه بود.
محمد بدجوری کلافه شده بود و محکم پاهایش را تکان میداد با حس چیزی چشمهایش بدجوری درشت شد و نگاهی به شلوارش انداخت.
باورش نمیشد ،برای حفظ آبرو هم که شده کوسن را از پشت سرش برداشت و روی پاهایش قرار داد.
سعی کرد تمرکزش را به چیز دیگری معطوف کند، امیر کنارش نشست و خیاری را خِرچ خِرچکنان شروع به جویدن کرد، محمد که از این صدا متنفر بود زیر لب شروع کرد به ناسزا گفتن.
-زهرمار، درست بخور اون خیارو.
-دوست دارم اینطوری بخورم.
امیر خیار را جوییده، نجویده قورت داد و به محمد نگاهی انداخت.
-چقدر بیتربیتی تو! حالا چرا کوسن گذاشتی روش.
شروع کرد به ریز ریز خندیدن که از محمد “مرگ”ی شنید.
-خیلی تابلویی، این دنیاعه اونقدر مالی نبود که اینطوری میکنی با خودت.
محمد نگاهی به پدر و مادرش کرد که به داخل خانه برگشتند، در همان حال به امیر گفت:
-خفه شو.
پدرش با اخم نگاهش کرد و در حالی که سرجایش مینشست، او را مخاطب حرفهایش قرار داد.
-خوب مارو سنگ رو یخ کردیا پسر.
نرگس خاتون کنار همسرش نشست و با غم نگاه پسرش انداخت و گفت:
-ازت انتظار نداشتم محمد.
محمد که دیگر بدجور صبرش تمام شده بود گفت:
-انتظار چیو نداشتید. زمونه برعکس شده حاجی؟ جدیدا واسه دخترشون میرن خواستگاری یه پسر؟
دستش را روی کوسن گذاشت و چون چیزی را حس نکرد، به پشت برگشت و سرجایش گذاشت.
-اصلا من میگم دَم شما گرم که انقدر روشنفکری، مشکلی هم ندارم یه دختر ازم خواستگاری کنه. اصلا بحث این حرفها نیستش، مشکل من اینه مگه زمون قدیم زندگی میکنم ندیده و نشناخته زن بگیرم. حاجی دوره زمونه عوض شده بفهمید اینو، قرار نیستش شب عروسی تازه روی زنم رو ببینم. الانه دختر و پسر چند سال میرن یه گوشه باهم صحبت میکنن. سنگهاشونو باهم وا میکنن ببینن میتونن باهمدیگه سازش کنن یا نه، که اگر شد به خانوادههاشون بگن، نشد هم هر کی میره سی خودش.
حالا دیگر این بحث را باز نکرد که فقط صحبت نمیکنند بلکه حتی باهم رابطه جنسی هم برقرار میکنند تا بفهمند واقعا بهم میآیند یا نه، نه که روش نشود بگوید میدانست حاجی این حرف را میشنید دیگر قشقرقی به پا میکرد آن سرش ناپیدا!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی دیر پارت میدی اصن یادم میره پارت قبل چی شد چی بود😑
موندم چرا هر رمانی که به پست من می خوره نویسندهدیر به دیر پارت میزاره
نویسنده زورش میاد بیشتر پارت بذاره
حاجی قطره چکون نده جان جدت