اخمش عمیق تر می شود .
-ادرس اینجارو شرکت داده ،اونم مخصوص دادن به تو که بیای اینجا برای تمیز کاری؟
اشکش بر روی گونه اش می چکد.
-به…به ..خدا راست میگم، به جون خواهرم دارم راست میگم! اصلا…اصلا میخواید زنگ بزنید به رییس شرکت خودتون باهاش حرف بزنید؟
این گونه که قسم وی خورد ،انگار راست می گفت!
-از کجا معلوم اونم هم دست خودت نباشه!؟
سر به سرش می گذاشت! نه؟
-چطور بهتون ثابت کنم که اتفاقی اومدم؟ به خدا از اون شب من به کسی چیزی نگفتم!
اشک روی گونه های زیباش سرازیر می شود.
لبانش از اشک خیس شده بودند و نگاه محمد را به سمت خود می کشیدند .
-ولی بازم من باور نمیکنم!
خیره ی لبان برجسته و زیبایش شده بود
ملورین، تند تند به دفاع از خودش پرداخت.
ولی گوش های محمد دیگر چیزی نمی شنویدند . تمام حواسش چشم شده بود روی لبان و چال گونه ی جذاب ملورین!
-اقا… خواهش میکنم منو از کار…….
با حرکت ناگهانی محمد، حرفش در دهانش ماند .
لبانش را بر روی لبان ملورین فشرد .
بوسه ای یهویی ، آن هم در خانه ی حاج مسلم!
لبانش را محکم میبوسید. ملورین از شدت شوک کارش همانطور ثابت مانده بود.
محمد بی طاقت دست پشت سر ملورین گذاشت و بوسه اش را عمیق تر ادامه داد!
چشمان سبز ملورین کم کم خمار شد و روی هم افتاد.
لبانش را از هم فاصله داد و نابلد محمد را بوسید.
یک لحظه محمد خندید. و میان لبانش پچ زد:
-توله ی نابلد!
از لبانش گاز محکمی گرفت . مشغول بوسیدن بود که صدای حلیمه آمد.
-آقا، آقا….
سریع از او جدا می شود و آرام کنار گوشش لب میزند:
-اخرشب بمون سر خیابون میان دنبالت! سریع آشپزخانه را ترک می کند که ملیحه جلویش می آید.
-اقا بفرمایید اینم حوله تازه و دست نخورده!
-ممنون ولی الان مهمون ها دیگه میان! پشیمون شدم ……
حلیمه با تعجب به او زل زد.
-خب آقا زود تر می گفتی دیگه! این قدر منه پیرزن و بالا پایین میکنید شماها!
خنده ای می کند، حلیمه ی غر غرو را دوست داشت !
از کنارش می گذرد و به آشپز خانه میرود.
دست در جیب فرو می کند و به سمت پذیرایی می رود که با صدای مادرش نگاهی به آن می اندازد.
-محمد، مادر بیا اینجا!
به سمت مادر و زن عمویش می رود.
-امر بفرما!
-مادر، این شریک بابات امشب داره میاد اینجا! همونی که دخترش وکیله! اون چشم قهوه ایه ماشالا چشمم کف پایش این دختر چقدر قشنگه.
-خب مامان خیلی قشنگه، بعدش…
-خب مامان خیلی قشنگه، ولی بعدش که چی؟ آخه این چه کاریه که شما هر چند وقت یک بار میکنید؟ مگه من بچهام که اینطوری میخواین دستمو بگیرین انگار به یکی معرفی کنین که باهام دوست شه؟! زندگی من الکی که نیست مادرِ من!
نرگس خاتون با شنیدن این حرفها آن هم از زبان پسرک جگر گوشهاش آهی کشید و سرش را پایین انداخت.
همانطور که با انگشتانش بازی میکرد و سعی میکرد نگاهش را بالا نگیرد که اشک درونشان را محمد نبیند گفت:
-تو نمیفهمی که منِ مادر این وسط چی دارم میکشم، منم بالاخره آرزوها دارم واست محمد ولی وقتی میبینم که بعد از این همه وقت تو هنوز همون جایی هستی که بودی عصبی میشم! انگار نه انگار که دوست و رفیقای چندین و چند سالهات الان با زن و بچههاشون دارن زندگی میکنن.
محمد پوفی کشید و عصبی به موهایش چنگ زد، نمیدانست که زندگی اره و اوره و شمسی کوره چه ربطی به زندگی او دارد که الان مادرش سنگ آنها را به سینه میزند.
-عزیز دل من، چرا نمیخواید بفهمید که من توی این شرایط امکان این رو ندارم که بخوام وارد رابطه بشم.
-توی کدوم شرایط؟
-مادر جان شما که توی شرکت نیستین ببینین چقدر زمانبره! من همین که هرازگاهی وقت بکنم تا بتونم یه دوش بگیرم خودش جای شکر داره!
نرگس خاتون با گلایه دستش را به بازوی پسرش کشید و گفت:
-این چه کاریه آخه که تو داری؟ من نمیفهمم، آدما برای ادامه زندگیشونه که کار میکنن ولی این وسط تو چرا همه زندگیت شده کار؟
لبخندی به روی مادرش زد و انگشتش را برای از بین بردن اخمهایش وسط پیشانیاش کشید:
-هرکسی یه کاری داره دیگه عزیزم، اینم کار منه.
-کار بیش از حدم خوب نیست دیگه، هر چیزی به اندازه خودش.
برای آنکه هر چه سریعتر بحث با مادرش را تمام کند رو به زن عمویش که تا به آن موقع ساکت تماشایشان میکرد گفت:
-زن عمو خیلی وقت میشد که ندیدمتون.
-آره دیگه آقا محمد، سایهاتون سنگین شده دیگه باید دعوت نامه بفرستیم براتون بلکم جایی بیاید وگرنه شما که ما رو زیاد تحویل نمیگیرین.
محمد که از نیش زبان زن عمویش هیچ خوشش نیامده بود خواست چیزی بگوید که در لحظه آخر پشیمان شد و با لبخند کمرنگی گفت:
-کارهای شرکت همه یکم بلبشور شدن که تا خودم بالای سر بقیه نباشم نمتیونن کاری بکنن، امیر بیشتر در جریان مشکلاتی که تو شرکت اتفاق افتاده هست.
با رد شدن ملورین سینی به دست از کنارشان تا برای پذیرایی از مهیمانان برود تمام هوش و حواسش را انگار که برده باشد، به یک باره انگار که چیزی جز ملورین نمیبیند حرفهای زن عمویش را نمیشنود.
بعد از چند ثانیه که به ملورین که چگونه با آرامش و آسته راه میرفت خیره شد،
زن عمویش که از بی حواسی محمد با خبر شده بود با تشر گفت:
-محمد جان اگر ما مزاحم شدیم و کاری داری اون سمت بگو بی تعارف!
با لبخندی تصنعی نگاهش را از راهرویی که به سمت سالن میرفت گرفت و آرام گفت:
-نفرماید زن عمو، من فقط امشب به شدت خستم بابت همین ازتون عذرخواهی میکنم.
قبل از آنکه زن عمویش بتواند چیزی بگوید ببخشید سرسریای گفت.
راهش را به سمت پذیرایی کج کرد تا ببیند ملورین درحال انجام چه کاریست.
همانطور که به ملورین خیره شده بود به سمت امیر و نیلا که کنار یکدیگر و به دور از بزرگترها نشسته بودند رفت.
خودش هم نمیدانست چرا اینقدر جذب آن دختر شده بود، انگار برایش معمایی سر به مهر بود که آنقدر دربارهاش کنجکاو بود.
از پشت سر نیلا و امیر به او خیره شده بود که چطور جلوی پدر و عمویش سینی چای را نگه داشته بود تا فنجانشان را بردارند، دل در دلش نبود که یک وقت دست از خطا کند.
انتظار داشت که هر لحظه که میگذرد به وقتی نزدیک شود که ملورین بر خلاف حرفهایش جلوی جمع لب باز کند و چیزهایی را بیان کند که آبرویش را به تاراج بدهد.
البته که پدرش همیشه گوشه نظری به کارهایش داشت، کمابیش در جریان رفت و آمدهای محمد به مجالسی که خودش هیچ از آنها خوشش نمیآمد بود.
این خودش دردسری بود برای محمد، چون که حاج مسلم هم بدش نمیآمد پسر ناخلفش با ازدواج افسارش به دست کسی سپرده شود و به خاطر همین دل به دل نرگس خاتون میداد تا برای پسرش همسری پیدا کند.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
تو رو خدا یه کم سانسور کن خیلی زشت مینویسی آدم پشیمون میشه از خوندن
پارت
من این رمان دوس دالم 😊
رمان خوبیه ولی ت رو ب روح هر کی دوسش داری مثل آدم پارت بزار مثل رمان دلارای نکن
بیشتر بنویس خیلی قشنگه مرسیی
الهی😂