رمان ملورین پارت 7 - رمان دونی

 

امیر که سرک کشیدن‌های محمد را زیر نظر داشت با پا لگدی به ساق پای محمد زد تا توجهش را به خودش جلب کند.

 

محمد که همیشه از این جور رفتارها بدش می‌آمد معترضانه و با اخم نگاهش کرد:

-چه مرگته تو؟

 

امیر ابرویی بالا انداخت و آرام طوری که نیلای سر در موبایل چیزی نشنود گفت:

 

-من چه مرگمه یا تو که از وقتی این دختره اومده داری با چشات میخوریش؟!

 

محمد با شنیدن این حرف از زبان امیر لبش را به دندان گرفت و اخم کمرنگی کرد، آنقدر در ملورین غرق شده بود و مشغول تماشایش بود که به کل همه کس را فراموش کرده بود.

 

-چی میگی واسه خودت؟

امیر یکی از ابروهایش را بالا انداخت و با لحنی که محمد خوب میتوانست پشتش را بخواند گفت:

 

-عه؟ که من چی میگم واسه خودم؟ داشتیم محمد؟

 

نیلا که تازه حواسش به مکالمه محمد و امیر جمع شده بود با کنجکاوی خودش را جلوتر کشید.

 

 

-چی شده شما دوتا دوباره مثل سگ و گربه شدین؟

 

-به بچه جماعت فضولیش نیومده، کیشته! برو سر درس و مشقت.

 

نیلا به محض شنیدن این حرف از زبان امیر انگار که به یکباره روی آتش نشسته باشد شروع به جلز و ولز کردن کرد.

 

محمد که سرگرم شدن امیر با کلکل کردن با نیلا را دید نفسی از سر آسودگی کشید.

 

واقعا حس میکرد که توانایی این را ندارد به او جواب پس بدهد!

 

احساس خستگی‌ای که در بدنش حس میکرد تا قبل از دیدن ملورین رسما از او مرده متحرک ساخته بود.

 

ولی الان که میتوانست در ده قدمی خودش دختری را ببیند که چند روز خواب و خیال راحت برایش باقی نگذاشته احساس آرامش بیشتری داشت.

 

با شدت گرفتن کلکل امیر و نیلا بی حوصله از کنارشان بلند شد و قدم‌هایش را به سمت بالکن کج کرد، اصلا حوصله این را نداشت که بخواهد در این مهمانی بماند.

 

دلش میخواست هرچه سریعتر زمان بگذرد و به نیمه شب نزدیکتر شود تا بتواند با ملورین تنها باشد، نگاهش را به آسمان تیره و ابری شب دوخت.

 

فقط خدا میدانست که تا به چه حد دل در دلش نیست که بتواند دوباره تن بی نقص ملورین را میان بازوهایش داشته باشد.

 

 

 

با صدای زنگ آیفون به خودش آمد.

ملیحه دوان دوان به سمت آیفن رفت و دکمه اش را فشرد.

 

-آقا،آقا اومدن مهمونا!

 

حاج مسلم و پدر امیر ، از جای برخاستند! دیگر توان تحمل این جمع را نداشت.

پاهایش را یک ضرب بر زمین می کوبید. نگاهی به ساعت دیواری انداخت، ده شب را نشان می داد.

چیز کمی تا رفتنش نمانده بود.

 

با صدای در، همه به سمت در رفتند.

خانواده حاج رضا، وارد خانه شدند، شروع به احوال پرسی کردند!

محمد، همچنان سر به زیر بود.

 

 

-آقا محمد، قابل نمی‌دونی یه نگاه به ما بندازی پسرم؟

سرش را به سرعت بالا آورد و به منیره همسر حاج رضا خیره شد.

 

-سلام خاله جان، شرمنده حواس پرت جای دیگه ای بود!

خوش اومدین بفرمایید.

 

بوسه ای بر شانه اش می زند.

منیره که به سمت نرگس خاتون رفت، نفر بعدی دنیا بود.

چشمان قهوه ای تیره اش را به چشمان محمد دوخت.محمد، با این نگاه سریح، اخم سر سختی بر پیشانی اش نشاند و سر به زیر گفت:«

 

-سلام، شبتون بخیر! بفرمایید.

 

صدایش را می شناخت، این بار ناز دار و عشوه گرانه سلامی کرد.

 

-سلام آقا محمد، خوب هستین؟

 

-بله ممنون، بفرمایید داخل!

 

بی توجه به دست دراز شده اش به پدر و برادرش چشم دوخته بود.

 

دنیا از شدت حرس ،دستش را همانجا مشت کرد و به سمت مادرش رفت.

اخلاقش نه به منیر خانم می خورد، نه حاج رضا! با آن سر و وضع، شبیه دختر های خیابانی می شد تا دختر حاجی……!

 

 

 

از میان سلام و احوال پرسی، چشمش به ملورین خورد.

کنار آشپزخانه مانده بود و نظاره گر این خوش آمد گویی بود.

 

یک لحظه چشمان سبزش خیره چشمان محمد شد. قلب محمد، یک لحظه از سینه اش بیرون افتاد.

 

نمی‌داند امشب چه برسرش آمده بود.

بزاق دهانش را به سختی پایین داد؛ هنوز چشمان سرکش ملورین خیره اش بود.

که با بر خورد دستی محکم، بر پهلویش سریع به خودش آمد!

 

 

-باز که رفتی قهقرا! کجایی بچه مومن؟ از اول مهمونی میخ دختره شدی ! نگو نه که از هر فرصتی استفاده کردی!؟ لامصب عجب لعبتی هم هست!

 

با اخم نیشگونی از بازوی امیر می گیرد.

-وحشی هم شدی! باشه بابا برا خودت!

 

بی توجه به اون برای عرض ادب به حاج رضا، نزدیک پدرش رفت و کنار او ایستاد.

دستش را به نشانه ی ادب به سمت حاج رضا دراز کرد..

 

-سلام حاجی، شب خوش! خوش اومدین !

 

حاج رضا، از دیدن ادب و متانت محمد به شعف آمده بود ، دستش را میان دستانش گرفت و گفت:

 

-سلام پسرم؛ ماشالا ماشالا بزرگ شدی شیر پسر! سه چهار ساله ندیدمت! چه عجب شمارو زیارت کردیم، رفتی حاجی حاجی مکه؟ ستاره سهیل شدی پسر!

 

تا خواست دهان باز کند، پدرش میان حرفش پرید:

 

-آخ آخ گفتی رضا! ماهی یه بار سر نمیزنه هیچ! خونه خودش هم گاهی وقتا نمیره!

 

با دست به سمت پذیرایی اشاره کرد

 

-بفرمایید ، بفرمایید جلو در بده!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان در جگر خاریست pdf از نسیم شبانگاه

  خلاصه رمان :           قصه نفس ، قصه یه مامان کوچولوئه ، کوچولو به معنای واقعی … مادری که مصیبت می کشه و با درد هاش بزرگ میشه. درد هایی که مثل یک خار میمونن توی جگر. نه پایین میرن و نه میشه بالا آوردشون… پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آوانگارد pdf از سرو روحی

  خلاصه رمان :           آوانگارد روایت دختری است که پس از طرد شدن از جانب خانواده، به منزل پدربزرگش نقل مکان میکند ، و در رویارویی با مشکالت، خودش را تنها و بی یاور می بیند، اما با گذشت زمان، استقاللش را می یابد و تالش میکند تا همه چیز را به روال عادی برگرداند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سردرد
دانلود رمان سردرد به صورت pdf کامل از زهرا بیگدلی

    خلاصه رمان سردرد:   مثل یه ارایش نظامی برای حمله اس..چیزی که زندگی سه تا دخترو ساخته و داره شکل میده.. دردایی که جدا از درد عشقه… دردای واقعی… دردناک… مثل شطرنج باید عمل کرد.. باید جنگید… باید مهره هارو بیرون بندازی… تا ببری… اما واسه بردن خیلی از مهره ها بیرون افتادند… ولی باید دردسرهارو به جون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اسمارتیز

    خلاصه رمان:     آریا فروهر برای بچه هاش پرستار میگیره اونم کی دنیز خانم مرادی که تو شیطنت و خراب کاری رو دستش بلند نشده حالا چی میشه این آقا آریا به جای مواظبت از ۳ تا بچه ها باید از ۴ تا مراقبت کنه اونم بلاهایی که دنیز بچه ها سر باباشون میارن که نگم …

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان راه سبز به صورت pdf کامل از مریم پیروند

        خلاصه رمان:   شیوا دختری که برای درس خوندن از جنوب به تهران اومده و چندوقتی رو مهمون خونه‌ی عمه‌اش شده… عمه‌ای که با سن کمش با مرد بزرگتر و پولدارتر از خودش ازدواج کرده که یه پسر بزرگ هم داره…. آرتا و شیوا دشمن های خونی همه‌ان تا جایی که شیوا به خاطر گندی که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آشوب pdf از رؤیا رستمی

    خلاصه رمان :     راجبه دختریه که به تازگی پدرش رو از دست داده و به این خاطر مجبور میشه همراه با نامادریش از زادگاهش دور بشه و به زادگاه نامادریش بره و حالا این نامادری برادری دارد بس مغرور و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

چی میشد امروز هم پارت بود هعییییی🥺😪

Tamana
Tamana
1 سال قبل

الان همه میگم خوبه ، عالیه بعد میشا مثل دلارای🚶‍♀️😂

مهی
مهی
1 سال قبل

ت روخدا مثل آدم بزار

Sana
Sana
1 سال قبل

رمان خیلی خوبیه هر روز پارت بزار مرسی❤️

Mehrsa
Mehrsa
1 سال قبل

عالی
فقط یکم زودتر پارت بزار

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
1 سال قبل

خیلی رمان قشنگیه پارتاشم خوبه ولی کاش روزی یه پارت بدین
نمیشه ؟؟؟

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x