عقب عقب و تا نزدیکی در پیش رفت.
با اون چشمهای با نفوذش همچنان زل زده بود به چشمهام و با نوع نگاهش واسم خط و نشون میکشید.
بدجور زوم کرده بود رو من خسته.
منی که اصلا و ابدا دلم نمیخواست رازم فاش بشه و مادرم و بقیه بفهمن واسه آزادی اون دست به چه کاری زدم.
زمزمه کنان سرش رو با تاسف گفت:
-ساتو…آی ساتو…بد روزگاری واست میسازم اگه خطا بری!
خصمانه گفتم:
-زندگی من به هیچکس جز خود لعنتیم ربطی نداره…
چشماشو ریز کرد و گفت:
-تو فقط پا کج بزار…ببینم من چیکارت میکنم!
پوزخندی زدم و گفتم:
-بهت پیشنهاد میدم بجای ساختن یه روزگار بد واسه من بری و با گمشده ات خوش بگذرونی!
با سلدا جونت ! درضمن بهتره بجای اینکه حواست به من باشه به فکر رازهای دوست دختر جونت باشی
چشمهاشو واسم تو کاسه چرخوند و گفت:
-ساتو اگه نمیخوای تو دهنی بعدی رو بخوری خفه شو!
لیوان کوزه ای رو طاقچه رو برداشتم و پرت کردم سمتش و گفتم:
-از اتاقم برو بیرون بچه پررو!
نگاه غضبناکی به صورتم انداخت و بعد هم از اتاق رفت بیرون و درو پشت سرخودش محکم بست.
کمرم رو به دیوار تکیه دادم و با بستن پلکهام آروم آروم روی زمین نشستم.
پاهامو جمع کردم و دستهامو دور زانوهام حلقه…
زل زدم به دور دست.
چیزی از زمانی که میتونستم برای اینجا و کنار بقیه بودن زمانی باقی نمونده و متاسفانه همچی هم داشت به بدترین شکل ممکن پیش می رفت….
* امیرسام*
به موتور تکیه دادم و نخ سیگاری از پاکت بیرون آوردم و لای لبهام گذاشتم.
فندکو زیرش گرفتم و پک اول رو بهش زدم و از همون فاصله و پنهونی به در خونه خیره شدم.
یکی دو ساعت پیش از خونه زدم بیرون و تمام اون مدت رو یه گوشه خودمو پنهون کرده بودم و اجازه ندام بقبه متوجه بشن جایی خاصی نرفتم و فقط همون حوالی داشتم اونجا رو می پاییدم.
باید منتظر می موندم ساتین از اونجا بیاد بیرون.
باید سردرمیاوردم کجا میخواد بره.
با یه تعقب و گریز ساده همچی خیلی زود میشد حل بشه!
آره! میشد سردرآدرد از کارایی که زیرجلکی داشت انجاممیداد.
دستمو بالا آوردم و نگاهی به مچ دستم انداختم.
اگه لازم باشه تا صبح هم منتظر می موندم!
دوباره به سیگارم پک زدم و بعد سرمو بالا گرفتم که درست همون لحطه متوجه شدم بالاخره از خونه اومد بیرون.
کیفشو روی دوشش انداخت و با عجله به راه افتاد!
فورا سیگارو پرت کردم روی زمین و کف کفشمو روش گذاشتم و فشارش دادم و زمزمه کردم:
“بالاخره اومدی بیرون…”
سوار ماشین شدم ودرحالی که فاصله ی زیادی باهاش داشتم دنبالش راه افتادم.
دستهاش رو توجیبهاش فرو برده بود و با گامهای بلند و سریع به سمت انتهای کوچه که متصل میشد به خیابون اصلی می رفت.
سر کوچه ایستاد.
چپ و راست رو نگاهی انداخت و بعد هم درکمال تعجب به سمت یه بنز رفت و سوارش شد.
همچه چیز بیشتر از قبل واسه من شک برانگیز شد.
چدا باید ساتین سوار همچین ماشینی بشه !؟
یه کاسه ای زیر نیم کاسه اش بود.
این دختر داشت راه کج میرفت.
حس قوی ای اینو به من میگفت!
حس خیلی قوی ای!
سرعت موتور رو بیشتر کردم و دنبالش رفتم.
همین امشب باید میفهمیدم ساتین داره چه غلطی میکنه…
ربع ساعتی میشد که درحال تعقیب اون ماشینی که مشخص بود مسیرش قطعا بالای شهر هست بودم.
از لحظه ای که ساتین سوار اون ماشین شد ،فهمیدم حس ها و شکهام بیخودی نیودن.
بهونه ها و حرفهایی که درجواب سوالهام به زبون میاورد چرند بودن.
محال بود حرفهاش واقعی باشن.
ساتو کلا بلد نبود دروغ بگه.
وقتی حرفهایی جز واقعیت تحویل طرف مقابلش میداد میشد از چشمها و حالت صورتش فهمید بیشتر سعی داره خودش رو از منطقه خطر و سوال جواب کردن دور کنه!
حتی اینکه پرستار یه سالمند شده هم چرند بود.
سالمند پولداری که اون ازش مراقبت میکنه فقط راده ی تخیل خودش بود.
تلفنم تو جیبم زنگ خورد.
دست چپم رو آزاد کردم و تلفن همراهمو از جیب شلوار جینم بیرون آوردم و نگاهی بهش انداختم.
اسم سلدا روی صفحه گوشی خود نمایی میکرد.
مردد بودم جواب بدم یا نه…
یه نگاه به اون ماشینی که فاصله اش کم کم داشت باهام زیاد میشد انداختم و یه نگاه کوتاه دیگه به موبایلم.
دلم میخواست تمرکزمو بزارم برای تعقیب اون ماشین اما فکر اینکه سلدا کار واجب داشته باشه این اجازه رو بهم نداد برای همین تماس رو وصل کردم و گوشی دو کنار گوشی گرفتم و گفتم:
“الو…”
فین فین کنان و غمگین گفت:
“امیرسام…کجایی!؟ بهت احتیاج دارم”
صدای بغض الود و تقریبا تو دماغیش نگرانم کرد.
خیلی زود و با صدای بلند پرسیدم:
” چیشده!؟”
با همون صدای گرفته جواب داد:
“نمیتونم توضیح بدم.باید ببینمت”
الان مثلا امیرسام میخواد امر بمعروف و نهی از منکر کنه 😂
خااااااککککک تو سر امیررساااممم آخه اسکل داره گولت میزنه بخاطر پولت
بعدم سلدای ه*ر*ز*ه رو کثافط پول دوست
نمودی مارو 😐
توروخداااا هر شب پارت بزار و پارت هارو طولانی تر کنننننن 🥺😭😭😭😭
مطمئنم یه نقشه ای داره
نقشش رو که گفت پارت قبل خسته نباشی دلاور پهلوان 😂 😂 😂 😂 😂 😂 😂
😂 😂 😂
خیلی فکر کرده بودم خدایی