رمان ناسپاس پارت 125

0
(0)

 

عقب عقب و تا نزدیکی در پیش رفت.
با اون چشمهای با نفوذش همچنان زل زده بود به چشمهام و با نوع نگاهش واسم خط و نشون میکشید.
بدجور زوم کرده بود رو من خسته.
منی که اصلا و ابدا دلم نمیخواست رازم فاش بشه و مادرم و بقیه بفهمن واسه آزادی اون دست به چه کاری زدم.
زمزمه کنان سرش رو با تاسف گفت:

-ساتو…آی ساتو…بد روزگاری واست میسازم اگه خطا بری!

خصمانه گفتم:

-زندگی من به هیچکس جز خود لعنتیم ربطی نداره…

چشماشو ریز کرد و گفت:

-تو فقط پا کج بزار…ببینم من چیکارت میکنم!

پوزخندی زدم و گفتم:

-بهت پیشنهاد میدم بجای ساختن یه روزگار بد واسه من بری و با گمشده ات خوش بگذرونی!
با سلدا جونت ! درضمن بهتره بجای اینکه حواست به من باشه به فکر رازهای دوست دختر جونت باشی

چشمهاشو واسم تو کاسه چرخوند و گفت:

-ساتو اگه نمیخوای تو دهنی بعدی رو بخوری خفه شو!

لیوان کوزه ای رو طاقچه رو برداشتم و پرت کردم سمتش و گفتم:

-از اتاقم برو بیرون بچه پررو!

نگاه غضبناکی به صورتم انداخت و بعد هم از اتاق رفت بیرون و درو پشت سرخودش محکم بست.
کمرم رو به دیوار تکیه دادم و با بستن پلکهام آروم آروم روی زمین نشستم.
پاهامو جمع کردم و دستهامو دور زانوهام حلقه…
زل زدم به دور دست.
چیزی از زمانی که میتونستم برای اینجا و کنار بقیه بودن زمانی باقی نمونده و متاسفانه همچی هم داشت به بدترین شکل ممکن پیش می رفت….

* امیرسام*

به موتور تکیه دادم و نخ سیگاری از پاکت بیرون آوردم و لای لبهام گذاشتم.
فندکو زیرش گرفتم و پک اول رو بهش زدم و از همون فاصله و پنهونی به در خونه خیره شدم.
یکی دو ساعت پیش از خونه زدم بیرون و تمام اون مدت رو یه گوشه خودمو پنهون کرده بودم و اجازه ندام بقبه متوجه بشن جایی خاصی نرفتم و فقط همون حوالی داشتم اونجا رو می پاییدم.
باید منتظر می موندم ساتین از اونجا بیاد بیرون.
باید سردرمیاوردم کجا میخواد بره.
با یه تعقب و گریز ساده همچی خیلی زود میشد حل بشه!
آره! میشد سردرآدرد از کارایی که زیرجلکی داشت انجام‌میداد.
دستمو بالا آوردم و نگاهی به مچ دستم انداختم.
اگه لازم باشه تا صبح هم منتظر می موندم!
دوباره به سیگارم پک زدم و بعد سرمو بالا گرفتم که درست همون لحطه متوجه شدم بالاخره از خونه اومد بیرون.
کیفشو روی دوشش انداخت و با عجله به راه افتاد!
فورا سیگارو پرت کردم روی زمین و کف کفشمو روش گذاشتم و فشارش دادم و زمزمه کردم:

“بالاخره اومدی بیرون…”

سوار ماشین شدم ودرحالی که فاصله ی زیادی باهاش داشتم دنبالش راه افتادم.
دستهاش رو توجیبهاش فرو برده بود و با گامهای بلند و سریع به سمت انتهای کوچه که متصل میشد به خیابون اصلی می رفت.
سر کوچه ایستاد.
چپ و راست رو نگاهی انداخت و بعد هم درکمال تعجب به سمت یه بنز رفت و سوارش شد.
همچه چیز بیشتر از قبل واسه من شک برانگیز شد.
چدا باید ساتین سوار همچین ماشینی بشه !؟
یه کاسه ای زیر نیم کاسه اش بود.
این دختر داشت راه کج میرفت.
حس قوی ای اینو به من میگفت!
حس خیلی قوی ای!
سرعت موتور رو بیشتر کردم و دنبالش رفتم.
همین امشب باید میفهمیدم ساتین داره چه غلطی میکنه…

ربع ساعتی میشد که درحال تعقیب اون ماشینی که مشخص بود مسیرش قطعا بالای شهر هست بودم.
از لحظه ای که ساتین سوار اون ماشین شد ،فهمیدم حس ها و شکهام بیخودی نیودن.
بهونه ها و حرفهایی که درجواب سوالهام به زبون میاورد چرند بودن.
محال بود حرفهاش واقعی باشن.
ساتو کلا بلد نبود دروغ بگه.
وقتی حرفهایی جز واقعیت تحویل طرف مقابلش میداد میشد از چشمها و حالت صورتش فهمید بیشتر سعی داره خودش رو از منطقه خطر و سوال جواب کردن دور کنه!
حتی اینکه پرستار یه سالمند شده هم چرند بود.
سالمند پولداری که اون ازش مراقبت میکنه فقط راده ی تخیل خودش بود.

تلفنم تو جیبم زنگ خورد.
دست چپم رو آزاد کردم و تلفن همراهمو از جیب شلوار جینم بیرون آوردم و نگاهی بهش انداختم.
اسم سلدا روی صفحه گوشی خود نمایی میکرد.
مردد بودم جواب بدم یا نه…
یه نگاه به اون ماشینی که فاصله اش کم کم داشت باهام زیاد میشد انداختم و یه نگاه کوتاه دیگه به موبایلم.
دلم میخواست تمرکزمو بزارم برای تعقیب اون ماشین اما فکر اینکه سلدا کار واجب داشته باشه این اجازه رو بهم نداد برای همین تماس رو وصل کردم و گوشی دو کنار گوشی گرفتم و گفتم:

“الو…”

فین فین کنان و غمگین گفت:

“امیرسام…کجایی!؟ بهت احتیاج دارم”

صدای بغض الود و تقریبا تو دماغیش نگرانم کرد.
خیلی زود و با صدای بلند پرسیدم:

” چیشده!؟”

با همون صدای گرفته جواب داد:

“نمیتونم توضیح بدم.باید ببینمت”

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (8)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
1 سال قبل

الان مثلا امیرسام میخواد امر بمعروف و نهی از منکر کنه 😂 

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط همتا
نفس
نفس
1 سال قبل

خااااااککککک تو سر امیررساااممم آخه اسکل داره گولت میزنه بخاطر پولت
بعدم سلدای ه*ر*ز*ه رو کثافط پول دوست

SARINA
SARINA
1 سال قبل

نمودی مارو 😐
توروخداااا هر شب پارت بزار و پارت هارو طولانی تر کنننننن 🥺😭😭😭😭

آناهید
آناهید
1 سال قبل

مطمئنم یه نقشه ای داره

...
...
پاسخ به  آناهید
1 سال قبل

نقشش رو که گفت پارت قبل خسته نباشی دلاور پهلوان 😂  😂  😂 😂 😂 😂 😂

همتا
همتا
پاسخ به  ...
1 سال قبل

 😂  😂  😂 

آناهید
آناهید
پاسخ به  ...
1 سال قبل

خیلی فکر کرده بودم خدایی

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x