رمان ناسپاس پارت 50

0
(0)

 

نمیدونم چیشد که خیلی و بی مقدمه گفت:

-خودم استخدامت میکنم.دیگه اخراج نیستی!

عجیب نبود!؟ امیرسامی که اصلا با من حال نیمکرد و حتی به خودش این اجازه رو داده بود دست رو م بلند بکنه حالا برای اینکه فردا نرم سر قرارم با نویان آردوچ بهم میگفت دوباره خودش استخدامم میکنه.
ولی من دیگه حاضر نبودم عین چی براش جون بکنم و بعدهم اونجوری مزد زحماتم رو بزاره کف دستم برای همین گفتم:

-متاسفم…ولی من انتخابمو کردم و میخوام شانسمو جای دیگه امتحان کنم!

با عصبانیت گفت:

-دارم بهت میگم نیاز نیست بری اونجا…حالیت نیست؟

نمیفهمیدم دلیل این رفتار و این حرفهارو.حاضر هم نبودم این شغل رو از دست بدم به همین دلیل گفتم:

-منم گفتم نمیخوام پیشنهادتو قبول کنم و بپذیرم…زور که نیست…

رک و صریح بی خجالت و رودربایستی تو صورتم دقیق شد و گفت:

-رو به روی من یه احمق وایستاده!یه احمق گاو که هرچی بهش توضیح میدی آخرش میگه ماااااا مااااا

از اینکه همچین نظری راجبم داشت دلگیر شدم.
از روز اولی که دیدمش دلم میخواست همونطور که من براش احترام قائلم اونم باشه اما نبود.
حتی از من خوشش هم نیومد.
حفظ ظاهر کرد و نذاشتم اونقدری قرو قاطی کنم که لکنت بگیرم.
سرمو خم و راست کردم و گفتم:

-آره اصلا من گاوم.یه گاو هم به درد اینکه دستیار یا کارمند تو باشه نمیخوره.الان هم میخوام استراحت بکنم که از قرار فردام جا نمونم.به نظرم نویان آردوچ اصلا از آدمای بد تایم خوشش نمیاد!شب بخیر!

دو لنگه ی درو گرفتم وبهم کوبیدم.این اولینباری بود که جرات پیدا میکردم و با اون اینطور بدخورد میکردم.
اما حقش بودم…
چطور دلش میومد به من بگه گاو !؟
به منی که از وقتی اومد تو تمام شرایط سعی کردم کنارش باشم و تنهاش نزارم !؟
رفتارش منصفانه نبود! واقعا نبود!
یه نفس عمیق کشیدم تا به اعصاب لعنتیم مسلط بشم. و بعدهم قدم زمان رفتم سمت تخت و روش دراز کشیدم.
زل زدم به سقف…
نمیدونم چرا احساس میکردم هرکسی باهام بدرفتاری کنه فوقش چند دقیقه ی اول ناراحت بشم اما وقتی امیرسام اینکارو انجام میداد تا چند روزی دپرس و دلگیر میشدم!
نفس عمیقی کشیدم و به پهلو چرخیدم.
ساعت زنگ دار روی عسلی رو تنظیم کردم و بعدهم چشمامو بستم و سعی کردم به زور هم که شده خودمو بخوابونم …

تو اون شرکت بزرگ اونقدر رفت و آمد زیاد بود و بخشهای مختلفی داشت که دقیقا نمیدونستم به کدوم سمت برم.
کارتی که خود نویام بهم داده بود رو توی دست نگه داشتم و عین سردرگمها دور خودم چرخیدم تا وقتی که چشمم افتاد به زن جوونی که لباس فرم تنش بود و میخواست سمت امور مالی بره
.صداش زدم و گفتم:

-ببخشید خانم…

ایستادو به سمتم چرخید.تند و سریع پرسیدم:

-من میخوام آقای آردوچ رو ببینم کدوم قسمت باید برم!؟

به راه پله هایی که اون طبقه رو به طبقه ی دیگهای وصل میکرد اشاره کرد و جواب داد:

-باید بری بالا دفتر منشیشون .ولی فکر نکنم به این سادگی قرار ملاقات گیرت بیاد….

لبخند زدم چون برای من ساده بود.آخه خودش ازم خواست بیام اینجا.راهنمایی اون زن منو بالاخره رسوند به دفتر منشی.
دفتری که دیوارهاش تماما شیشه ای بودن و میشد داخل رو دید.
به سمت دررفتم.لباسهام رو مرتب کردم و با زمزمه کردم یه بسم الله رفتم داخل.
درست وقتی خواستم راهمو به سمت منشی کج کنم دختر جوونی درحالی که جعبه ی وسایلش دستش بود اشک ریزان از دفتر مدیریت اومد بیرون…
رد اشکش بخاطر سیاهی ریملش کاملا رو پوست سفید صورتش مشخص بود.
عین یه خط مشکی که از زیر چشم تا چونه اش ادامه پیدا میکرد.
اونقدر گریه کرده بود که به سکسکه هم افتاده بود.
فین فین کنان از کنارم رد شد و رفت بیرون.
نمیدونم چرا این صحنه منو متحیر و متعجب کرد اما ذره ای توجه اون منشی ای که پشت میز نشسته بود رو جلب نکرد.
انگار که کاملا براش عادی بود همچبن صحنه ای.
چشم از عقب بر داشتم و سمت منشی رفتم و گفتم:

-سلام…خسته نباشید….

حرفم تموم نشده بود که گفت:

-وقت نداره…اعصاب دیدن کسی رو هم نداره..خلقشم الان تنگ …حداکثر تا ماه آینده هم وقت پر…

وقتی اون حرفهارو بی سلام و علیک پشت سر هم ردیف میکرد به شک افتادم که نکنه اومده باشم دفتر ریاست جمهوری.
لبخند زدم و گفتم:

-من با آقای آردوچ قرار دارم!

سرشو بالا گرفت تا نگاهم کنه.براندازم که کرد پرسید:

-اسمتون!؟

-ساتو…نه …ساتین سرمدی!

کامپیوترش رو چک کرد و گفت:

-همچین اسمی ثبت نشده! متاسفم! نمیتونم بزارم برید داخل

کامپیوترش رو چک کرد و گفت:

-همچین اسمی ثبت نشده! متاسفم! نمیتونم بزارم برید داخل!

جوابش عین سطل آب یخ روی سرم بود.اصلا به مذاقم خوش نیومد.خیلی سریع گفتم:

-ولی من باهاشون قرار دارم.خودشون میدونن درجریانن اصلا!

سرش رو تکون داد و گفت:

-اگه بودن منو درجریان میذاشتن.امکان نداره اصلا…

باحالتی پر خواهش نگاهش کردم و گفتم:

-حالا میشه شما باهاشون تماس بگیرید!

حس کردم اصرارهای من کم کم کلافه اش کرد چون بالاخره روی صورتش اخمی نشست و گفت:

-خانمم .گفتم نه! امکان نداره ایشون با کسی قرار ملاقات داشته باشه من ثبت نکرده باشم.ایشونم الان اعصابشون بهم ریخته اس.من حوصله توپ و تشر ندارم…بفرمایید لطفا مزاحم نشین

مایوسانه نگاهش کردم و بعد با قیافه ای اویزون به سمت دررفتم.چقدر تمام ذوقم پرید.
نکنه اصلا به کل منو یادش رفته باشه ؟ نکنه از استخدام کردن من منصرف شده باشه…
نکنه اصلا یکی دیگه رو استخدام کرده باشه!؟
صدای تلفن تو سکوت پیچید.
نفس عمیقی کشیدم و درو باز کردم و خواستم برم بیرون که هموم موقع منشی گفت:

-خانم…صبر کن…

ایستادم و سرمو به سمتش یرگردوندم فورا بلند شد و گفت:

-متاسفم.من واقعا عذر میخوام ازتون…تشریف ببرید داخل آقای آردوچ منتظرتونن!

رفتارش باهام از این رو به اون رو شده بود.حتی بلند شد و رفت سمت در تا خودش درو برام باز بکنه.
تعجب کردم از این برخورد.
پرسشی نگاهش کردم و پرسیدم:

-مطمئنید میتونم برم داخل!؟

لبخند زد.لبخند از سر ترس و از دست ندادن شغل و بعدهم گفت:

-بله بله داخل منتظرتونن.خواهش میکنم بفرمایین داخل.منو ببخشید که اشتباه فکر کردم

قدم زنان به سمتش رفتم و گفتم:

-خواهش میکنم ایراد نداره

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nahar
Nahar
1 سال قبل

ای بابا چقدر از نویان میترسن😂

SARINA
SARINA
1 سال قبل

سلام لااقل ی پی دی اف وی ای پی ازش داشته باش تا هرکی دوست داشت بخره واقعا صبر ندارم هر شب انقد بخونم 🥲

Slin
Slin
1 سال قبل

هووووووف😪

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x