رمان ناسپاس پارت 53

0
(0)

 

نگاهی خنثی بهم انداخت و بعد گفت:

-از اونجا بزن بیرون و به زندگی بی دردسر قبلیت ادامه بده حتی اگه تخمی باشه…

هشدار داد؟ تذکر داد؟ به راه راست هدیه کرد؟ نمیدونم…فقط وقتی خواست بره سمت در دویدم سمتش.از پشت پیرهنش رو گرفتم و کشیدم‌.
ایستاد و سرش رو برگردوند سمتم.نیشخندی طد و گفت:

-چیه!؟ پیرهن نامحرمو گرفتی یه وقت نفرستنت جهنم!؟

تیکه تیکه…خسته نمیشد از این تیکه ها.سر بالا انداختم و گفتم:

-لازم‌نکرده تو نگران جهنم و بهشت رفتن‌من باشی…

با لحن مرموزی گفت:

-بهشت نه…فقط جهنم!تو نزدیک به جهنمی…

به حرفهاش توجهی نکردم.چرند میگفت. با صورتی عبوس پرسیدم:

-برای چی از نویان آردوچ بیزاری!؟ برای چی ازت بدش میاد!؟ حسودیت میشه آره…!؟

چرخید سمتم درحالی که حرفهام یه پوزخند روی صورتش نشونده بود یه هه گفت و سرش رو یاتاسف تکون داد و گفت:

-حسودی!!!

تند تند گفتم:

-آره…نمیدونم چرا و به چه دلیل.اما تو حسودیت میشه.رقیب کاریت هست آره !؟ برای همین ازش بدت میاد
برای همین نمیخوای من اونجا کار کنم….

صورتش جدی شد.دیگه خبری از اون لبخند تمسخر آمیز روی صورتش نبود.
انگشت اشاره اش رو به سمتم دراز کرد و گفت:

-دو تا مطلب هست که فکر کنم لازم بدونی دختر جون..مطلب اول اینکه به تو ربطی نداره من اونو میشناسم یا نه یاحتی چه ربطی بهش دارم…دوم اینکه هیچ آدمی اونی که به بقیه نشون میده نیست…چون نوه ی ننجون هستی بهت لطف میکنم و خودم استخدامت میکنم که بعدا به چه کنم چه کنم نیفتی!

دستامو مشت کردم ویا نفرت بهش نگاه کردم.حالم ازش بهم خورد وقتی اونجوری با حرف زدنش نشون میداد میخواد بهم ترحم کنه.
با عصبانیت گفتم:

-نصیحت هاتو نگه دار واسه خودت…نیازی هم به ترحمت ندارم…. با سیلی صورت خودمو سرخ نگه دارم بهتر از اینکه زیر پرچم تو باشم…

کنج لبش به نیشخندی بالا رفت و گفت:

-من چیزی که باید بهت میگفتمو گفتم!

به در اشاره کردم و گفتم:

-به هیچکدوم از توصیه هات نیازی ندارم….برو…بیرون…همین‌حالا

یه در اشاره کردم و گفتم:

-به هیچکدوم از توصیه هات نیازی ندارم….برو…بیرون!

خیره به چشمهام ، عقب عقب تا نزدیک در رفت.صورتش جوری بود که انگار به این باور رسیده بود صحبت در این مورد با من فایده نداره
منم یه چیزی رو حس میکردم خوب میدونم.اینکه اون یه نویان حسادت میکنه.نمیدونم چه جوری و از کجا میشناسشش اما حس میکردم دلش نمیخواد با من براش کار کنم چون ازش بدش میاد.
به در که نزدیکش شد بازش کرد اما قبل از اینکه بره بیرون گفت:

-تو درحال حاضر تنها کسی هستی که به توصیه احتیاج داری!

دست یه سینه شدم و پرسیدم:

-فکر نمیکنی خودت بیشتر از من بهش احتیاج داری؟ بهتر نیست اصلا به جای تذکر بیخودی به من قبل رفتنت بری دنبال اونی که بخاطرش اونهمه از من کار کشیدی و آخر سر جوابمو با سیلی دادی!؟

پوزخند تلخی زد وگفت؛

-تو یه احمق کله شقی!

-و تو هم کسی که فکر میکنه همه احمقن و خودت سلطان‌باهوشهایی…

-نه! تو تا سرت به سنگ نخوره بعضی چیزا حالیت نمیشه

اینو گفت و بدون خداحافظی از اتاق رفت بیرون.درو پشت سرش بستم و پشتمو بهش تکیه دادم چه مرگم شده بود!؟
چرا هنوز هیچی نشده از اینکه اونجوری باهام برخورد کرده بود احساس عذاب روحی داشتم!؟
پا تند کردم سمت پنجره.پرده ی ضخیم گلدار رو کنار زدم و رفتنش رو تماشا کردم.
راضی نبودم اینجوری ازهم جدا بشیم اما اون خودش با کارها و رفتارهاش اوضاع رو رسوند به اینجاباید از فکرش بیرون میومدم تا کمتر اذیت بشم. آره اینطوری بهتر بود.کمتر عذاب میکشیدم.
خودمو با پوشیدن لباسها و خشک کردن موها و جمع کردن لباسهای خیسم مشغول کردم.
تشت لباسهارو برداشتم و رفتم توی حیاط…
ننجون دست به کمر تا نزدیکی تخت زیر درختها جلو اومد و گفت:

-ساتو ننه بد کردی! بد کردی نیومدی بدرقه!

خم شدم و لباس خیسمو از توی تشت بیرون آوردم و همون طور که میچلوندمش تا آبشو بگیرم گفتم:

-شماها بودین کافیه!

-در هر صورت رسم ادب این نبود ننه…من تورو اینجوری بار نیاوردم.اون اومد پیش تو اما تو به پاهای مبارکت زحمت تا جلو در اومدن ندادی!

آهسته لب زدم:

-حالا رفته که رفته…به سلامت خیر!

چپ چپ نگاهم کرد ولی بعد نشست رو تخت و دو سه بار دستشو به رون پاش زد و گفت:

-هنوز نرفته دلم واسش تنگ شده…هیییی …عادت کرده بودم به بودنش!

* یک ماه بعد*

متنی که بهم داده بود رو تایپ کردم و رفتم سمت میزش.اینجا نبود.کاغذ رو گذاشتم توی پاکت و با مرتب کردنش گذاشتمش روی میزش و همزمان نگاهی به ساعت مچیم انداختم.
شوکه شدم وقتی چشمم یه زمان افتاد.
اونقدر غرق کار شدم اصلا متوجه گذر زمان نشدم!
فکر کنم تنها کسی که اونجا مونده بود فقط من بودم دلیلشم کارهای زیادی بود که باید انجام میدادم.
از امن بودن جای پاکت که اطمینان پیدا کردم با عجله رفتم سمت میزم.کیف و تلفن همراهمو برداشتم و با مرتب کردن لباسم از دفتر نویان رفتم بیرون .
هیچکس توی شرکت نبود حتی خدماتی ها…
دکمه باز شده لباسم رو بستم و از ساختمون زدم بیرون و وارد حیاط شدم.
هیچکس اونجا نبود.
خلوت خلوت…به خلوتی وقتهایی که دیر می رسیدیم مدرسه و یهو هری دلمون از سکوت حیاط می ریخت!
سرعت قدمهامو بیشتر کردم که زودر از اون محوطه ی بزرگ شرکت بزنم بیرون و طبق روال داشتم رو به جلو و به سمت خروجی می رفتم که حس کردم صدای صدای جیغ یه زن به گوشم رسیده اونم از سمت انبار…
اولش فکر کردم به خاطر خستگی توهم زدم اما بعدش دوباره اون صدا به گوشم رسید.
یه زن جیغ میکشید و التماس میکرد و گه گاهی هم آخ های مردونه ای از سَرِ درد به گوش می رسید.اینا دیگه توهم نبودن…
گرسنه هم نبودم که بگم از ضعف زیاد به هذیون گویی افتادم!
سر برگردوندم و نگاهی به سمت انبار انداختم.
دروغ بود اگه میگفتم نترسیدم اما راحت هم نتونستم از اون صداهای جیغ هم بگذرم برای همین در نهایت بعداز کلی کل کل کردن باخودم بالاخره تصمیم گرفتم سمت انبار برم.
محوطه بزرگ بود و خلوت.
معمولا همیشه این موقع تا به همین حد ساکت بود.
به دلایل شاید امنیتی از یه ساعتی به بعد کسی حق نداشت تو شرکت بمونه برای همین سعی داشتم زودتر از اونجا بزنم بیرون اما اینبار نتونستم.
نتونستم چون صدای جیغ یه زن و داد یه مرد منو به این باور رسوند یه نفر شدیدا به کمک احتیاج داره.
هزار و یه جور فکر و خیال به سرم‌زد.
احتمال افتادن خیلی از اتفاقها !
دستمو رو قفسه ی سینه ام گذاشتم و به سمت انبار دویدم.
فاصله اش با جایی که من بودم خیلی زیاد بود چون یه جورایی پشت ساختمون قرار داشتن.
انبار های بزرگ و طویل که هر کسی حق ورود یا حتی نزدیک شدن بهشون رو نداشت.
پاورچین جلوتر رفتم و نگاهی به سمت اتاقک نگهبانی انداختم.تو مدتی که اونجا بودم یه چیزایی رو فهمیده بودم.
مثل همین آشنایی با قسمتهای مختلف این شرکت درندشت…. پشت دیوار پنهون شدم و دوباره نگاهی به سمت اتاقک نگهبانی انداختم.
نبود.درست برخلاف همیشه!

همین نبودن نگهبان بهم جرات داد جلوتر برم تا اگه واقعا کسی احتیاج به کمک داره به دادش برسم یاحتی اگه لازم شده با پلیس تماس بگیرم.
نزدیک تر که شدم صدای داد و بیداد ها هم بیشتر شد.
یه زن جیغ میکشیداز درد و مردی نعره میزد و التماس میکرد و میگفت:

” غلط کردم آقا…تورو خدا ولش کنین ..غلط کردم…ولش کنین…ولشششش کنید نامرداااا نزنین…تورو خدا نزنینش”

هرچه اون داد ها و گریه ها و التماسها بیشتر به گوشم می رسید ییشتر میترسیدم اما کنجکاویم قویتر از ترسم بود.
از یه مسیر مشخص راهرو مانند که سقف هم داشت رد شدم و به سمت ورودی منتهی به محوطه ی پشتی شدم. چند تا مخزن آبی رنگ اونجا بود و کلی وسیله دیگه.
پشتشون ایستادم و به سمت انبار نگاهی انداختم.
وحشت سراسر وجودمو فرا گرفت با دیدن صحنه ای که تو فیلمهای جنایی هم ندیده بودم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ستایش
ستایش
1 سال قبل

این دختر با اینکه خیلی شجاعه ولی بعضی وقتا احمق میشه خب چرا اول زنگ نزن پلیس خب

سه نقطه
سه نقطه
1 سال قبل

من که میگم فرار میکنه و میره بعد دیدن نویان
و بعدم استعفا میده

گندم
پاسخ به  سه نقطه
1 سال قبل

اره احساس میکنم ساتو اخر با سامی ازدواج میکنه

ارزو
1 سال قبل

از اون جایی که نویان عاشق ساتوعه یعنی احتمالا عاشقشه فکر کنم زندانیش کنه🙂داستان داره جذاب میشه رمانشو دوس دارم💘💘💘❤❤❤

Nahar
Nahar
1 سال قبل

پس نویان خلافکار از اب در اومد..😞 هعییی. ساتورو هم گیر میندازن

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x