رمان ناسپاس پارت 43

2
(1)

 

خیلی ازش خوشم اومده بود.اون تیپ و مدل پسرایی بود که نه هول بود و نه زود عنان از کف میداد.
حتی الان هم نگاه هاش جوری بود که انگار یه مرد رو به روش ایستاده نه یه دختر لوند و خوشگل که اتفاقا داره بهش نخ هم میده!
دستمو یه کوچولو و با بی میلی فشرد و بعدهم خیلی سریع رهاش کرد و گفت:

-تو…تو اون دختری نیستی که لباس عروس تنش بود و پرید تو ماشین ما !؟

سوالش جواب سوال خودم رو هم بهم داد.حالا یادم اومد کجا دیدمش.
آره این همون پسری بود که کتش رو بهم داد لختی شونه هام مشخص نباشه!
آره خودش…تصویرچشمهای پر نفوذش هنوز هم توی ذهنم و حتی اون نگاه های دنباله دارش.
شاید اگه هر کس دیگه ای بود حقیقت اون روز رو انکار میکردم اما در برابر این پسر راست گفتن رو به دروغ گفتن ترجیح دادم:

-آره خودمم….

چشمش درخشید و تنگتر از حالت عادیش شد.نمیدونم چرا حس میکردم آشناتر از این حرفهاست.آشناتر از آدمی که توی یه ماشین دیدمش… از سر تا پا براندازم کرد و بعدهم
دوباره پرسید:

-چرا اون روز داشتی فرار میکردی!؟

اگه هر کس دیگه ای بود رک و راست بهش میگفتم به تو چه…اما…چشمهاش منو یاد یه آدم خاص مینداخت.یاد مردی که وقتی بچه بودیم با مادرم پیشش زندگی میکردیم.
از فکر بیرون اومدم و جواب دادم:

-میخواستن به زور مجبورم کنن با خیکی عروسی کنم منم وسط عروسی پای سفره ی عقد قالش گذاشتم….

کوتاه خندید.خنده هایی که خیلی زود هم محو شدن و ردی ازشون بجا نموند. چونه اش رو خاروند و گفت:

-اونو قال گذاشتی که بیای اینجا !؟

به من تیکه پروند !؟ صورتم در لحظه درهم شد و اخمهام پررنگتر از قبل شدن.
چطور تونست به خودش همچین اجازه ای رو داد !!!
نگاه تندی بهش انداختم و بعد گفتم:

-بهت نمیومد فضول باشی!؟

شونه بالا انداخت و ریلکس گفت:

-به تو هم نمیاد راه نشماس باشی!

با تحقیر نگاهش کردم و گفتم:

– راست گفتن قدیما که آدمارو از قیافه هاشون نمیشه شناخت!

دستهاش رو توی جیب شلوارش فرو برد و گفت:

-آدم که از چاله فرار نمیکنه بیفته تو چاه …

دندون قردچه ای کردم و با نفرت گفتم:

-فضول باشی!

نگاه تند دیگه ای حواله اش کردم و بعدهم از اون خونه زدم بیرون!

نگاه تند دیگه ای حواله اش کردم و بعدهم از اون خونه زدم بیرون درحالی که حس میکردم اونم به دنبالم از خونه بیرون اومده.
جالب اینجا بود که گرچه اخم رو صورتم بود و دلخور به نظر می رسیدم اما اصلا نتونستم ازش متنفر بشم و با خودم بگم از دل برود هرآنکه از دیده بدفت!
بلبل زبونی و پررو زبونی کرده بود اما از چشمم نیفتاده بود!
نمیدونم….شایدم چون بهم درخواست دوستی نداد فعلا یه جورایی برام تازگی داشت و اگه اینکارو میکرد میرفت تو لیست مردهایی که در برابرم زود شل میشدن و به همون سرعت هم از چشمم میفتادن!
چرخیدم سمتش و درحالی که تند تند عقب عقب می رفتم پرسید:

-چیه بچه خوشتیپ؟ اومدی بدرقه!؟

دستهاش رو تو جیبهای شلوارش فرو برد و درحالی که خیره خیره نگاهم میکرد از همون فاصله پرسید:

-بچه خوشتیپ با فضول باشی!؟ کدومش!؟

درحالی که احتیاط میکردم وقتی عین ماشین عقب عقب پیش میرم کله پا نشم جواب دادم:

-بچه خوشتیپ فضول باشی!

نیش وا شده اش رو از همون فاصله دیدم.اصلا بهش نمیومد اهل زدن لبخند خشک و خالی باشه…و چقدر از دور منو یاد ارسلان خان مینداخت.
درسته دیگه تصویری ازش توذهنم باقی نمونده بود جز یه حاله ی نسبتا محو اما این پسره بدجور منو یاد همون حاله ی محو مینداخت.
ازش رو برگردوندم و پیچیدم تو فرعی تا زودتر خودمو به خیابون اصلی برسونم و تاکسی بگیرم من حتی تا اون لحظه منتظر بودم شماره بگیره ازم ولی خب…نشد!
تنم خسته بود و بدنم بی حال .دلم یه دوش آب ولرم میخواست و یه چیز خنک که جیگرم باهاش حال بیاد !
تاکسی دربست گرفتم و خودم رو رسوندم خونه.پسره ی لعنتی با اون اشتهای زیادش حسابی از رمق انداخته بودم.
وقتی رسیدیم از تاکسی پیاده شدم و سمت خونه رفتم.
زنگ زدم و خود یلدا درو برام باز کرد.خسته و بی حال پله هارو رفتم بالا. درو برام نیمه باز نگه داشته بود .کفشهامو همونجا از پا درآوردم و رفتم داخل.
اومد سمتم و پرسید:

-خب شیری یا روبااااه !؟ کدومشی!

لبخندکج و کوله ای زدم و بعد رفتم سمت میز.دست بردم توی کیف و هرچی پول اون پسره بهم داده بود رو ریختم روی میز….
چشمهاش درخشید.نزدیک به میز زانو زد و با برداشتن چندتا از اون اسکناسها گفت:

-واااای دمت گرم! یارو عجب دست و دلباز خفنیه!

دستشو لای پولهابرد و نگاهی بهشون انداخت.چند تومنی میشدن و این نشون میداد این یکی مشتری یه جوری حساب کرده که حتی اگه وقت و نیمه وقت هم ازم خواست برم پیشش به فکر نه گفتن نیفتم!
یلدا خندید و گفت:

-جوووون بابا ! یارو عجب خفنی بوده هاااا…اینقدر خوشم میاد از این مشتری هایی که بخیل نیستن!

نشستم رو صندلی و شال و رو اندازمو انداختم کنار و بعدهم گفتم:

-باید بدم اجاره خونه مصیب و پول خورد و خوراکشون و بکش بکششون!

سرش رو بالا گرفت و با ابروهای درهم گره شده گفت:

-ای بابااا ! تو هم که هرچه درمیاری هی باید بدی به اون بابای مفنگی و زن پاچه گیرش…پس خودت چی؟ پس خودمون چی!؟

پارچ آب رو از روی میز برداشتم و دو دستی گرفتمش و با همون عطش تشنگیم رو خاموش کردم و بعد با کشیدن به نفس عمیق گفتم:

-تو حالیت نی؟ نمیدونی اون بخاطر من مجبور شد خونه شو بفروشه!؟ همه چیز رو از چشم من میبینه…مجبورم فعلا دهنشو بسته نگه دارم تا وقتی که یه جوری اون پولو از فتاحی دندون گرد پس بگیرم

قانع شد و دیگه در این مورد چیزی نپرسید و گله ای نکرد.انگار خودش هم میدونست همه چیز اونجور که پیش بینی میکردیم درست پیش نرفت.
پوووووفی کرد و گفت:

-میگماااا…لامصب اگه از این مشتری های دست به نقد داری به ما هم پاس بده!

لنگهامو رو میز انداختم و گفتم:

-برو کار می کن مگو چیست کار…

قاه قاه خمدید و بعد بسته های پول رو برداشت و با دراز کشیدن روی مبل اونارو انداخت روی صورتش و همونجور که بوشون میکشید گفت:

-اومممم پوووول…پوووول….چه بوی خوبی میده این پول….تا وقتی داریش خوشی تا وقتی هم نداریش از چپ و راست واست بد میاد

زل زدم به سقف.دلم واسه اون روزایی که عین پولدارا تو ترکیه میچرخیدم و هر شب رو با یه پسر میگذروندم تنگ شده بود.زندگی یعنی اون نه نه این….
نفسهای آرومی کشیدم و گفتم:

-امروز یه پسری دیدم منو یاد اون مردی انداخت که وقتی بچه بودم با مادرم تو خونه شون زندگی میکردیم. قدش…نگاه هاش…اخمهاش…شبیه اون بود…خیلی دلم میخواست باهاش بخوابم ولی کثافت اصلا تحویل نگرفت!

یلدا با پولا صورتش رو باد زد و گفت:

-ول کن گذشته رو بچسب به آینده…منم بدجور دلم میخواد دوباره روزای خوبمون تو ترکیه تکرار بشن!

پوزخند زدم و گفتن:

-لابد با دو سه بار دادن؟ پاشو …پاشو بجای خیالبافی یه چیز درست کن بخورم بدنم نا نداره…

نیم خیز شد و گفت:

-باشه بابا وحشی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
D♡nya
1 سال قبل

رمانش رو دوست دارم میخونم ولی نمیدونم چرا هر بار با خوندن بخش های این دختر ه با یلدا حالم از هم جنس های خودم بهم میخوره ، شاید بگید رمانه ولی رمان هم مثل فیلم ها از رو واقعیت می‌نویسند و می‌سازند،
دیگه آدم هرچقدر فقیر ، ولی آنقدر وقیح هم واقعا زیادیه ،
ما ها کجا میریم به این شتابان الله و عَلم.

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x