(محمد علی)
به فکر یه خونه جدید بودم
دلم نمیخاست زنم و بچهام تو خونه ای زندگی کنن که یه عالمه خاطرات بد توش هست
به رضا گفته بودم دنبال خونه باشه برام
بعد از انجام کارا رضا خسته تکیه به صندلیش داد
_خدا لعنتت نکنه پسر من کارمند اینجا هم نباشم باید برای تو حمالی کنم
_ساکت حرف نزن میخاستی بخاطر شاهزاده خانومت اینجا بند میشدی اینقدر هی از اینور به اونور نمیرفتی
رضا بعد دعوامون تو شرکتی که کار میکرد عاشق یه مهندس اونجا شده بود و بخاطر همین نیومد شرکتمون ولی برای انجام بعضی کارا چون بهش نیاز داشتم باید هی در رفت و امد بود
_اوفف دست رو دلم نزار که خونه، لامصب هرکاری میکنم پا نمیده
_از بس که سبکی، یکم سنگین باش شاید به غلامی قبولت کرد
_اهان همونطوری که شما با سنگین بودنت دل مائده رو بردی منظورته؟
_بسه نمک نریز پاشو بریم خونه رو ببینیم
یه خونه بزرگتر نزدیک یه خونه مادرم پیدا کرده بود
تمام وسایلشو با طراح دکوراسیون شرکتمون مشورت گرفتم و با توجه به علاقه مائده انتخاب کردیم که خوشش بیاد
اتاق بچها بزرگتر از خونه قبلی بود و به اتاق ما راه داشت
تم بچهارو به کمک رضا رنک صورتی کمرنگ و فیلی انتخاب کردیم و یه عالمه وسیله براشون خریدیم و چیدیم
رسما عین خدمتکارا دستمال به سرمون بسته بودیم و داشتیم وسایلو می چیدیم
_اهه تو روحت علی، بچه نداری یه دردسری داری یه دردسری
بیچاره رضا رو هم پاسوز خودم کرده بودم تا کارم زودتر تموم شه
_اینقدر غر نزن، اونموقع که لباس سیسمونی میاری باید فکر اینجاهاشم باشی
_غلط کردم خوبه؟
_نه زود کارارو انجام بده این هفته بچها ترخیص میشن میخام مائده سوپرایز شه
_سوپرایز بشه غذا هم درست میکنه؟
_گمشو خودت زن بگیر پدر زن منو درآوردی انقدر گفتی غذا غذا
_هعیی اونی که من میخامش نگاهمم نمیکنه چه برسه غذا بپزه بعدشم غذای مائده یه چیز دیگس
_والا حق داشته، تو عقل درست حسابی که نداری برای چی زنت بشه؟
با غرور نگاهی به خودش کرد
_خوش قد و بالا نیستم که هستم، خوشگل نیستم که هستم، دانا و خوش بیان نیستم که….
پریدم تو حرفش گفتم:
_که نیستی
_باشه علی خان باشه حیف من که عاشق تو بودم حیف
_عوض این حرفا کمدو بردار ببریم اینور
_کمرم شکست اینقدر اینور اونورش کردی
_اروم بیار به در و دیوار نزنی
داشتیم میاوردیم که صدای دادش بلند شد
_ایییییی علیییی پاممممم
پاش زیر کمد گیر کرده بود، کمدو بلند کردم عین خروس که پش روی ماهیتابه داغه میپرید بالا پایین
_اییی علییی ایشالا سقط شی، اییی الهی مائده نزاره شب بخابی تو اتاق
از حرفاش خندم گرفت ولی جرات نداشتم بخندم چون از سه جهت پاره م میکرد
_خب خودت مقصری، عوض رفتن رو مخ من حواستو جمع میکردی
گوشیم زنگ خورد، مریم بانو بود
_سلام مریم بانو
_سلام پسرم خسته نباشی
_سلامت باشی پسرم
_ایی عمه علی پامو ناکار کرد
_چی میگه اون بچه؟
_هیچی مادر الکی کولی بازی در میاره شما توجه نکن، مائده خوبه؟
_خوبه ولی بهونه بچهاشو میگیره
_ایشالا به زودی زود بغلشون میگیره و این روزا رو یادش میره
_ایشالا کارای خونه تموم شد؟
_بله مادر فقط فردا باید بیان یه جارو پارو کنن تمیز بشع
_باشه پس زود بیا
_چشم خدافظ
_خدافظ
رضا هنوز داشت ناله میکرد
_بلند شو مامانم شام گذاشته بریم اونجا
_اگر من دیگه با تو کاری داشتم وایسا بلاکت میکنم
خندیدم
_باشه بیا بریم
لباسامونو عوض کردیم و رفتیم
(مائده)
چند روزی بود علی صبح میرفت و شب میومد و خیلی خسته بود و شکاک رفتار میکرد و هی با مامان و رضا ریز ریز حرف میزدن و وقتی میومدم بحثو عوض میکردن
با قیافه های خسته وارد خونه شدن
_سلام خانومم
سر سنگین گفتم:
_سلام
_بهتری؟
_خوبم
بوسه ای روی موهام نشوند و رفت حمام
بعد از شام مادرجون نزاشت ظرفارو بشورم و به شب بخیری رفتم تو اتاق که علی هم دنبالم اومد
_وروجک؟
_بله
_بیا موهاتو شونه کنم
_نه لازم نیست خودم میکنم
_اتفاقی افتاده که جوجه طلاییمون اینطوری میکنه با اقاشون؟
_نه چیزی نشده
_میدونی که نمیتونی ازم چیزیو مخفی کنی پس بگو شاید تونستم حلش کنم
_هروقت شما گفتی چرا یک هفته س صبح زود میری و شب برای شام میای منم میگم چمه
با تعجب گفت:
_مائده
رفتم رو تخت و پتو کشیدم رو خودم و پشت بهش خوابیدم
_چراغو خاموش کن خوابم میاد
_تو به من مشکوکی؟
_اخرین بار که یه چیزو ازم پنهون کردی به شش ماه دلتنگی و مرض قلب گرفتنم ختم شد ایندفعه حتما به مرگم ختم میشه
_باشه پس منم میرم تا اتفاقی برات نیوفته
بالششو برداشت و در اتاق و محکم بست و نفهمید من بیشتر از هرموقع دیگه ای به اغوشش نیاز داشتم
(محمد علی)
اصلا نمیتونستم درک کنم یه همچین فکرایی درموردم کرده باشه اخه مگه چکار کرده بودم
_چیشده پسرم؟ چرا نمیری بخوابی؟
_هیچی مائده بهم مشکوکه و نخواستم پیشش باشم دعوامون شه
_بخاطر اینکه مقصری این بچه از پنهون کاریات خاطره خوشی نداره
_بد کردم میخام سوپرایز بشه؟
_سوپرایز کردن این عواقبم داره
………………………………
صبح با صدای داد و هوار رضا بلند شدم
_عمههههه! عمهههههه
_زهرمار خروس بی محل
با تعجب نگاه به منی که روی کاناپه خوابیدم انداخت و گفت:
_عه اینجا چکار میکنی؟ مگه الان نباید پیش زنت تو حلق هم باشین؟
داشتم گردنی که تا صبح روی کاناپه بود رو می مالیدم که بشکن زود
_نکنه انداختت بیرون هووم؟
نگاهی بهش کردم که قهقهه ای زد
_وایی خدااا، کاش از خدا یه چیز دیگه میخاستما
یاد حرف دیروزش که کمد روی پاش افتاد افتادم
کوسن مبل رو پرت کردم طرفش
_گمشو از جلو چشام
سه روز بعد……
تو این سه شب مائده نمیزاشت برم تو اتاق و راه هرگونه منت کشی رو بسته بود
خونه دیگه حاضر و اماده بود و بچها هم قرار بود بیان
مائده به هوای اینکه قراره بچهاشو بگیره زود اماده شد و مجبورا اومد
_ساک رو بده من مائده
ساک رو داد و من رفتم وسایلو بزارم تو ماشین تا مائده و مریم بانو بیان
اینقدر ذوق داشت که حتی حواسش به مسیر هم نبود
وقتی ایستادم دم در خونه و ریموت رو زدم تازه به خودش اومد
_اینجا کجاس؟
پیاده شدیم که گفتم:
_چشماتو ببند و حرکت کن
_علی….
_مائده جون علی چشاتو ببند
مجبورا چشماشو بست و راه افتادیم
وقتی از. پله ها بالا رفتیم و به اتاق بچها رسیدیم گفتم چشماشو باز کنه
_خبب حالا چشماتو وا کن
_ع…. علی اینجا کجاست؟
_خونه ماست جوجه طلایی
با چشمای پر از اشک نگاهم کرد و اومد بغلم
_مرسی مرسی
یهو صدای گریه بچه بلند شد
مائده با تعجب گفت:
_صدای کیه؟
منم مثلا نمیدونستم گفتم:
_نمیدونم، صدا از اتاقه
وارد اتاق شدیم که هینی از سر هیجان کشید
وقتی بچهاشو دید اشک شوقش بیشتر شد
کارنی که داشت جیغ میکشید رو بغل گرفت
_جان مامانی قربونت بشم
همینطوری که گریه میکرد بچه رو ناز میکرد و قربون صدقه ش میرفت
بعد از خوشحالی و یه عالمه گریه با کمک مریم بانو خواست به بچها شیر بده
اول از همه کارنی که خیلی گشنه بود رو سیر کرد
وقتی کارن زیر سینه ش قرار گرفت و خواست شیر بخوره صداش در اومد
_ایی…. داره شیر میخوره…. وای گازم گرفت…. قلقکم میادد
از حرکاتش خندم گرفته بود و نامحسوس این لحظه هارو ثبت کردم تو دوربین گوشیم
تا غروب مادر پیش ما بود ولی شب به بهونه کار داشتن هم خودش هم رضا رفتن
بچها خواب بودن و بی سیم رو روشن کرده بودیم
رفتیم تو حال و یکم نشستیم
_خوشت اومد؟
_اره علی، عاشق اینجام، پس بگو این دو هفته کجا میرفتی
یهو زد زیر گریه
_ببخشید این چند وقت اذیتت کردم بخدا دست خودم نبود
بغلش گرفتم و مروارید هایی که داشت از چشای خوشگلش میومد رو پاک کردم
_اشکالی نداره قربونت برم اینهمه من اذیتت کردم یه بارم تو
یهو یه فکر شیطانی اومد تو سرم
_ولی برای بخشیدن حروم کردن این مروارید هات شرط دارم
_هرچی باشه قبوله
_هرچی؟
_اره
سریع از روی کاناپه بلندش کردم که جیغش بلند شد
_علی چکار میکنی؟
_قراره شرط رو انجام بدی دیگه
_چی بوده؟
_رفع دلتنگی
_علییی
دستمو رو دهنش گذاشتم
_هیس بچها بیدار میشن، سایلنت کار کن بچه
رو تخت گذاشتمش که گفت:
_اخه الان؟
_پس کیـ؟ 9 ماهه منو منع کردی
_بچها….
_نترس بی سیم هست
فرصت حرفی بهش ندادم و پر از دلتنگی لباشو به کام گرفتم که دیدم لپاش قرمز شده
_چقدر دلم برای این توت فرنگی هات تنگ شده بود قربونت برم
دستاشو دور حلقه کرد و تب دار گفت:
_علی
_جان علی
بازم از خود بی خود شدم و بوسیدمش…..
(مائده)
مادرجون نذر کرده بود اگر این اتفاقات به خیر بگذره همگی باهم بریم زیارت اقا امام رضا
انگار زندگی داشت روی خوبشو بهمون نشون میداد
بی بی هم باهامون اومد
وقتی چشمم به گنبد گلدسته و عظمت و زیباییش افتاد اشکام بی اختیار فرو ریختن
کارن دست من بود و کاتیا دست علی
کارن سفید بود و پر مو و شکمو
کاتیا که عشق علی اروم و به قول بی بی نباتی بود برای خودش
رفتیم برای زیارت دیدم یکی هی میگه مائده مائده سرمو برگردوندم دیدم زهره س اومد جلو و محکم بغلم گرفت
_خوبی؟ خداروشکر که سالمی، خداروشکر تونستم ببینمت
خیلی گریه کرد تو بغلم و حلالیت طلبید منم دروغ چرا وقتی دیدم پشیمونه بخشیدمش و حلالش کردم
یه عالمه قربون صدقه بچهام رفت و عاشقشون شده بود
از علی شنیده بودم که رفته پیش مادرش که توی مشهد زندگی میکنه، میگفت از وقتی مه شنیده بود من مریضی قلب دارم خیلی اذیت شدم کار هروزش شده التماس به امام رضا برای خوب شدنم
یک سال بعد…..
کارن و کاتیا تازه یاد گرفته بودن چهار دست و پا راه برن
امروز تولدم بود و علی و مادرجون هیچکدوم بهم تبریک نگفتن ولی بیشتر از علی عصبی بودم
_علی؟
_جانم
_میگم امروز عجیب نیست؟
_نه
یکم فک کرد و ترسیده گفت:
_وای نکنه سالگرد ازدواجمونه؟
حرصی گفتم:
_نههه
_اهان باشه
جلو میز ارایش بودم بی حوصله غر غرکردم
_اصلا حوصله جشن رفتن ندارم اخه رضا چرا باید جشن بگیره؟
_چمیدونم خله دیگه، اون لباس سفیده که برات خریدمو بپوش
_خیلی رسمیه علی شبیه عروسا میشم
_یعنی دوسش نداری؟
_نه دوسش دارم ولی میترسم بهم بخندن بگن مگ عروسیه
_نخیر نمیگن بدو بپوش بریم
علی رفت و لباس تن بچها کرد و مرتب شده وایساده بودن پایین تا بیام
با رژ قرمز تموم کردم ارایشمو و لباسمو پوشیدم
موهامو فر کرده بودم و خیلی خانومانه کرده بود قیافمو
عطرمو زدم و کفشمو پوشیدم و رفتم پایین
_خوب شدم؟
علی نگاهی بهم کرد
_خوب نشدی، عالی شدی
_پوفف، شیطونه میگه بیخیال مهمونی بشم و همین الان ترتیب….
_علی زشته بچها
_اوف باشه، بریم
تو راه بودیم که علی سر یه پاساژ نگه داشت
_چی میخای؟
_هیچی رضا گفت یه چیزی اینجا امانتی داشته گفت برم براش بگیرم
ده دقیقه ای از رفتنش گذشت و بالاخره اومد
_خب؟
_خب
_کو امانتیش؟
_هان؟ امانتیش؟
_اره
_چیزه گفتش خودش اومده دنبالش الکی منو فرستاده مرتیکه بیشور
_اهان
وقتی رسیدیم هیچ صدایی نیومد
_اینجا که کسی نیست
_عه وایسا
کلید یدکش در اورد و درو باز کرد
چراغا خاموش بود رفتیم جلو دیدیم یهو یه چیز ترکید
قلبم اومد توی دهنم و ترسیدم بچهام بترسن
_تولدت مبارککککک
توی شوک بودم خیلی شوک
همه دست میزدن و اواز تولد مبارک میخوندن
فکر نمیکردم علی یه همچین کاری کنه
نگاهی به بچها انداختم، فکر میکردم از ترس گریه میکنن ولی هردوشون داشتن میخندیدن و به وسیله های زرق برقی نگاه میکردن
علی رو بغل گرفتم
_مرسی
_قابل تو نداشت خانومی
رضا گفت:
_دست بزنین دیگه، اینهمه خرج نکردیم که بیاین ماچ و بغل کردن این زوج رو نگاه کنین که
علی اخطار گونه اسمشو صدا زد که بازم توجهی نکرد
همه تبریک گفتن و رقصیدن
_وای خیلی خوبه علی واقعا عین رویاس برام
_بچها و مشکلات نزاشتن برات عروسی بگیرم این تولد رو بزار به پای عروسی که نشد برات بگیرم
_عاشقتم
وقت کادو ها رسید مادرجون خواست کادوشو بیاره که رضا تقریبا جیغ زد
_وایساااااا
همه ساکت شدن
_اول کادو اقا علی
فکر میکردم یادش رفته باشه ولی کتشو اوردن و یه جعبه در اورد از توش
بازم کرد و گرفت سمتم
_تولدت مبارک خانومی
چشمام برق زد یه سرویس طلای سفید ظریف بود
چشمام برقی زد از دیدنش
گردنبند رو دراورد و انداخت گردنم
با بغض گفتم:
_امیدوارم بتونم برات جبران کنم
_تو حالا حالا طلبکاری، ولی اگر میخای جبران کنی امشب دل به دلم بده نزار من تا صبح درد بکشم افرین
میون گریه با این حرف منحرفانش زدم زیر خنده
_علیی، یکم حیا کنی بد نیست
_چیه خب زنمی ها
اون شب به خوبی و خوشی تموم شد یک هفته گذشت
شیر بچها رو دادم و خوابوندمشون
روز مادر نزدیک بود
دلم برای مادرم تنگ شده بود و حالم گرفته بود و علی بخاطر اینکه کاراش زیاد شده بود حواسش بهم نبود
تازه رسیده بود خونه شامشو که خورد و نشسته بودیم روبه روی تیوی گفت:
_خب خانوم من چشه این چند روز؟
_هیچی خوبم
_اره منم باور کردم خانومی سه روزه حواسم بهت هست همش تو خودتی
نگاهی به چشماش کردم و طاقت نیاوردم
_چند روز دیگه روز مادره
_خب
پریدم بغلش و محکم گرفتمش
_دلم برای مامانم تنگ شده
_قربونت بشم گریه نکن روح مادرت شاد باشه و همیشه در ارامش
یکمی تو بغلش گریه کردم و سبک شدم
_پس مادر بچهام دلش مامانیشو خواسته
همینطوری داشت موهامم ناز میکرد
_خب فک کن من مادرتم
از بغلش اومدم بیرون
_چی؟
_امشب من میشم مامانت
خندم گرفته بود
_مگه میشه؟
_اره میشه
صداشو نازک کرد و گفت:
_خب دختر قشنگم چش شده؟
خندیدم
_عه مائده نخند دیگه
_چشم
_خب دخترکم بیا بریم موهاتو شونه بزنم
_اره
از روی مبل بغلم کرد و برد تو اتاق
موهامو اروم اروم شونه میزد و میبافت و اشکام سرازیر میشد از اینکه این مرد جای همه نداشته هامو پر میکنه وقتی کش رو بست منو برگردوند سمت خودش
_عه دخترم چرا گریه میکنی؟
نمیدونستم به صدای زنونه ش بخندم یا بخاطر محبت هاش گریه کنم
_هیچی
_بیا بغل مامانی برات قصه بخونه
رفتم بغلش و پتو انداخت رومون
_خب حالا چه قصه ای برات بخونم؟
_قصه خودمون
_یکی بود یکی نبود یه اقا علی قلب سنگی بود که طبق معمول رفته بود سر بزنه به ساختموناش
اونجایی که اقا علی هر دفعه برای استراحت اجاره میکرد یه دختر چشم قهوه ای و خجالتی داشت که هروز براشون صبحانه نهار شام میاورد
اقا علی داستان ما کم کم از این دختر خجالتی خوشش میاد که یهو یه کدخدای بدجنس میخاد بیاد مائده رو بستونه اقا علی هم عین زورو میاد و میگه من میخرمش بعدش همه دهناشون وا مونده بود از این کلمه و برگاشون ریخته بود حتی خود علی هم از این پیشنهاد برگاش ریخت چه برسه بقیه خلاصه……. و با دوتا بچه خوشگل با هم تا ابد زندگی کردند
دیگه چشمام وا نمیموند فقط گفتم:
_دوست دارم
و به خواب رفتم
(محمد علی)
فکر نمیکردم یه روزی بتونم از حصار سنگی که دور قلبم پیچیده بودم در بیام
اما این دختر باعث شد زندگیم تغییر کنه، اون ارزوهامو برگردوند، منه واقعیمو، زندگی که باید داشته باشمو و….
همه اینهارو بهم هدیه داد بدون هیچ منتی ولی امشب انگار واقعا نیاز داشت به یه مادر و کمترین کاری که از دستم بر میومد رو براش انجام دادم تا فسقلیم اروم بگیره
صورت غرق در خوابش رو ناز کردم
_شبت بخیر فرشته زندگیم
و به خواب رفتم………
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست هر چه آغاز ندارد نپذیرد انجام….
پایان:)
نظراتتونو دوس دارم
نمره فراموش نشه❤
کارن🥺
کاتیا🥲❤
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 18
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی عالی بود عزیزم همیشه موفق و سربلند باشید در تمام مراحل زندگیت💐💐💐💐💐💐💐💐
مرسی❤❤
عزیززممم
خیلی قشنگ بود
موفق باشی❤️
مرسی سوگلی جونم❤
چقد اسمت به دلم نشست🥲❤
وایییییی خیلییی خوب بوددددد مرسی ادا جوننن 🥺❤
ایکاش یکی بود مثل علی موهای منم شونه میزد میبافت آخ چه حالی میدادااااا 😂😔
بوس❤
بیا ببافم برات😂🫂
زحمتت میشه گلم 😂❤
خدا قوت عزیزم
قلبم اکلیلی شد 🥺🥺🥺
رمانت حرف نداشت امیدوارم بهتر ازاینا بنویسی برامون
مرسییی❤🫂🫂
خیلی خیلی عالی ممنون دمت گرم
خواهش گلم❤🫂
چقدر تهش قشنگ تموم شد
دلم یه علی خواست که بشه مامانم 😂
خیلی خوب بود
مرسی عشقم❤
بیا من بشم مامیت😂😂🤦🏼♀️
ژوووووووووووووون عجب مامانیییییییییی اوففف😂🫀
ای جان ای جان😂🫂❤
ادایییی عالییییی عشقمممممم❤️😍
منتظر رمان جدیدم هستم😉
سلام ادا جون خیلی قشنگ تموم شد امید وارم رمان بعدیت رو به طور منظم و هر روزه باشه
ایشالا اونو منظم میزارم بازم شرمنده بابت پاتگذاری ها
اگر بدونین با چه مشکلاتب رو به رو بودما اصلا یه وضعی… 🤦🏼♀️
ممنون بابت خوندن رمانم❤🫂
مرسیی گشنگم❤❤
ه
پنج از چند؟
پنج از پنج
اصن صد از صد
عالییییی بود
آخرش خیلی خندیدم باحال بود🤣🤣
خداروشکر که خندیدی❤🫂😂
مرسی ادایی 💋🥰❤😍
عالی بود
موفق باشی
منتظر رمان بعدیت هستم
مرسییی❤❤❤❤
عالی بود مرسی ولی خیلی شبیه رمان ناجی بود
رمان ناجی اوایلشو خوندم
ولی این داستان تقریبا از واقعیت سر چشمه گرفته
ممنون بابت نظرت❤❤
خواننده های این رمان
رمانش قشنگه؟ارزش داره بخونم؟
عالیه
دستت درد نکنه، ممنون.
❤❤❤
ممنون بابت کامنتاتون ❤🙏