(مائده)
وقتی گفت موهات خوشبوعه دلم یه طوری شد نغمه های قشنگی از درون دلم به گوش میرسید
چندین ساعت گذشته بود و من از شدت دستشویی بیدار شدم بدنم سر شده بود و دلم نمیومد بیدارش کنم هرچقدرم منتظرم موندم بیدار بشه یا بتونم از حصار دستش بیرون بیام نشد
دستشویی داشت امونم رو میبرید
_اقا
جواب نداد
_اقاا
دیگه داشت گریم میگیرفت
_اقاااا
ترسیده و خابالو گفت:
_بله؟
_بلند شین از روم
بدتر فشردتم که زدم زیر گریه
متعجب گفت:
_چیشدی مائده؟
_بلند شین دستشویی دارم
چند لحظه مکث کرد و نگاهی به چشای اشکیم کرد انگار تازه متوجه اوج فاجعه شده بود که زود دستشو کشید کنار منم پریدم تو دستشویی
صدای خندش میومد، چه قشنگ میخندید
با اخم اومدم بیرون که خندش تشدید شد
_اخه وروجک ادم بخاطر دستشویی گریه میکنه؟
_خیلی شدید بود دلم درد گرفت
از خدا خواسته گفت:
_بیا اینجا ماساژ بدم خوب شه
زود گفتم:
_نه خوب شد
بازم خندید امروز خیلی خوش خنده شده بود
وقتی از اتاق اومدم بیرون با دیدن بی بی تو اشپزخونه که داشت حلوا درست میکرد، اه از نهادم بلند شد، امروز اخرین روزی بود که پیش حاج بابام بودم
(محمد علی)
خیلی لاغر شدا بود، همونطوری هم چهارتا استخون بود الان بدتر شده. صورت گندمیش یه زردی میزد و زیر چشای رنگ شبش سیاه شده بود و من خودمو سرزنش میکنم برای این سه هفته نبودم کنارش
سر قبر بودیم روز چهلم حاجی بود
توقع داشتم گریه کنه و جیغ و داد کنه ولی هیچ فقد سکوت
تعداد کمی ادم ایستاده بودن و اکثر وقتی منو کنار مائده میدیدن پچ پچ میکردن
تا دم دمای غروب ایستادیم ولی هوا سرد شده بود و کم کم باید راه میوفتادیم
تو تموم راه یک کلمه هم حرف نزد حتی بعضی وقتا که باهاش حرف میزدم خیلی کوتاه جواب میداد. طبیعی بود منم بعد از مرگ پدرم حالم تا یک سال بد بود تازه من خانوادم دورم بود مادرم، رضا کنارم بودن ولی اون هیچ کسیو نداشت و فقد من شده بودم کس و کارش و قسم میخورم نزارم هیچوقت کمبودشون رو احساس کنه
وقتی خونه رسیدیم ساعت دوازده شب بود
خونه رو داده بودو تمیز کنن برای همین مرتب بود
به بهانه اینکه اتاقش مورچه بوده و سم ریختم گفتم بیاد داخل اتاق من بخابه
اولش باور نکرد و گفت رو کاناپه میخابه ولی بعدش که قیافه قاطعم رو دید سری تکون داد و رفت توی اتاق و گفت:
_اگر میشه من برم حموم
_برو…. راحت باش نمیام
برای اینکه اذیت نشه تو هال بودم و با گوشیم نقشه هارو بررسی میکردم حدود یک ساعت گذشت و با در زدن رفتم داخل
_نمیخای موهاتو خشک کنی؟
_نه حوصله ندارم خودشون خشک میشن
_سرما میخوری بیا من خشکشون کنم
متعجب شد ولی من رفتم سمتش و گره روسریش رو باز کردم و دریای موهاشو خشک کردم
موهای خیلی خوشبو بود و نرم
_موهات خیلی خوشگله از این به بعد وقتی پیش منی روسری نزار روی سرت
بهت زده نگاهم کرد
_چ… چشم
سشوارو گرفتم رو موهاش و با حوصله خشکشون کردم و شونه زدمشون بعدشم شل با کش براش بستم
رفت سمت در
_کجا میری؟
_میرم لحاف تشک بیارم برای خودم
_برای چی؟ مگه تخت نیست؟
_چرا ولی…
_ولی؟
_نمیخام جاتونو بگیرم
نگاهی به بدن ظریفش کردم
_چقدم ماشالا جا گیری بیا بخاب اینجا بچه نصف شبی اعصابمو بهم نریز بچه
از لحنم ترسید و اومد گوشه ترین جای تخت خابید
هر چقد خاستم بی تفاوت باشم نشد و دستمو انداختم زیر گردنشو کشیدمش تو بغلم
_محمد علی اقا
_جان؟
_من راحت بودم
_من ناراحت بودم حالام بخاب
میدونست هرکاری کنه نمیتونه مقاومت کنه پس اروم گرفت و خوابید
دو سه روزی گذشت و من وقت نمیکردم برم پیشش و اکثرا تلفنی صحبت میکردیم باهم
فکر میکردم بعد چهلم حالش خوب بشه اما دارا بدتر میشه هنوز لباس مشکی تنش بود و این یعنی هنوزم عذا دار بود
احساس میکردم حالش نرمال نیست
تصمیم گرفتم امروز برم یه سر پیشش و لباس سیاه رو از تنش در بیارو
بعد کارام رفتم و براش یه لباس گلبهی با طرح عکس زن و مرد که دستاشون تو دست همه گرفتم براش و یک راست رفتم سمت خونه
درو با کلید باز کردم
_مائده؟ مائده خانم؟
_بله؟ سلام خسته نباشین
تو اتاق بود و نمیدونم داشت چکار میکرد
_نمیخاق بیای پیشواز همسرت؟
_بله اومدم
وقتی اومد به جعبه ی کادوی دستم نگاه کرد
_این چیه؟
_کادوعه
_برای کی؟
_برای رضا
به عینه جا خورد
_خب برای توعه دیکه
زود نگاهش رنگ خوشحالی گرفت و جعبه رو ازم گرفت و نشستیم رو مبل که جعبه رو باز کرد
چشماش درخشید
_خوشت اومد؟
_خیلی خوشگله دستتون درد نکنه
بعدشم بغلم کرد، وقتی بغلم میکنه احساس میکنم یه غنچه درونم در حال بزرگ شدنه
_خب خانومی نمیخای بپوشیش؟
_الان؟
_اره دیگه وقتشه لباس مشکی رو در بیاری
میدونستم نمیخاد بپوشه ولی بزور من بلند شد و پوشید
تو تنش برق میزد انگار برای تن این ساختنش
_خوشگله؟
_اهوم چشامو در اوردی دختر ظالم
نخودی خندید اولین بار بود بعد چهل روز صورتش رنگ خنده میدید
نگاهم تو صورتش در چرخش بود
دماغ کوچولو، چشای قهوه ای، لبای کوچولو که عجیب وسوسه شدم برای بوسیدنش، مژه های پرپشت
تازه داشتم میفهمیدم چقد زیبا بود
تو همین فکرا بودم که صدای زنگ در اومد رفتم درو بار کنم ببینم کیه که دیدم بعله کی میتونه باشه جز…؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 10
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
رمان تون خیلی قشنگیه و من تازه شروع کردم به خواندنش
میشه بدونم ساعت چند پارت گذاری میکنین؟
مرسی قشنگم
ساعت یک میدم با شش بعد از ظهر🥰
پارت جدید نمیدی عزیزم؟؟؟؟
ساعت یک پارت میدم دیگه خاهر😂
بچهای عزیز من اصلااا کسیو مجبور به خوندن نکردم رفیقامم اگر دوس ندارن زوری نیستش که نمیخونن
انتقاد پذیرم درست ولی اگه میخاین بی احترامی کنین لطفا نخونین
با تشکر
ادا جونم خیلیم رمانت گشنگه آجی لطفا پر قدرت ادامه بده که من یکی عاشقش شدم رفتتتت
مرسی گشنگم🥰♥
رمانت قشنگه گلم پر قدرت ادامه بده من که ازش خوشم اومد هر کسیم که دوست نداره نخونه ولا
مرسی♥
خدایی یک عده حسود پلاستیکی میان کامنتای منفی میدن خب اگه تکراریه نخون کسی مجبورت نکرده😐🔪😂
ولی من مجبورشون میکنم محل رو ترک کنند 😐
رضاعه دیگه همش میپره تو بحس عاشقانه اح😂😂
رضا کلا اخلاقش همینه نازی جون😂پارازیت خوبی بود
رضاااااا🤣🤣🤣🤣🤣🤣
تکراری ترین مکالمه ای که خیلی وقته میشنوم
-نمیخوای موهاتو خشک کنی؟
-نه حوصله ندارم خودش خشک میشه
-سرما میخوری بیا من خشکشون کنم
بعد پسره با عاشقانه ترین حالت ممکن موهاشو با سشوار خشک میکنه
اگه دوس نداری اجباری به خوندنش نیس گلم🤗
بهتره از روی رمان های دیگه اصلی نرین و خودتون فکر کنین ، رمانتون موضوعش قدیمیه و فقط دوستات تو نظرا از رمانت تعریف میکنن ، الان هم بخاطر همین پیام منو تایید نمیکنین
اصکی رو های ترسو
خب پیامتو تایید کردم
ک چی
اصلا رمانش تکراریه قدیمیه چیش ب تو میرسه نخون مگ مجبورت کرده؟
باشه عزیزم بیا پایین سرمون درد گرفت!
خب نخون فدات کسی چاقو رو گردنت نذاشته هااا
خو نخون خیلیم قشنگه😐
فک نمیکنم با هفت تیر بالاسرت وایساده باشم که بخونی رمانو!
اجباری به خوندش نیست اگه نکراریه نخون عزیزم
رضاست
داداش رضاااا🤣
چشمای رنگ شبش قهوه ایه؟😐😐
ولی چشای مائده عسلیه😂
راست میگه چجوری شود قهوه ای 😂😂
عذر میخام اشتباه شد شرمندم😐😂شما ببخش
اشکال نداره عزيزم پیش میاد 😘
دم غروب بوده احتمالا😂
بیخی
به برادر رضا😂😂