رمان پروانه میخواهد تو را پارت 41

5
(5)

 

خانجون با صدای اهورا سر بلند میکند و متوجهی او

میشود. لبخندی پرمهری میزند:

-دستت درد نکنه برکه رو هم سر راهت سوار کردی.

پمادو پیدا کردی مادر؟

و چشم و ابرویی میآید. متعجب از حرکت خانجون،

نگاه سمت برکه میکشاند که با انگشتانش کلنجار است و

ترانهای که کنجکاوانه نگاهشان میکند. به سختی لب

تکان میدهد:

-آره.

اهورا با چشمانی خندان، لب تو میکشد:

-واقعا خسته نباشی دلاور. کار سختیه پیدا کردنش.

خانجون به روی اهورا اخم میکند و همانطور که از

روی پله به همراه سب ِد سبزی بلند میشود، میگوید:

-پاشین بیاین تو، هوا سرد شده.

کنار ایوان که میرسد، ترانه از روی پله برمیخیزد.

پشت مانتویش را تکان میدهد:

-برکه برو لباساتو عوض کن بیا.

و از پلهها بالا میرود. اهورا در حالی که دستانش را

پشت سرش قلاب کرده، به طرفشان میآید و نگاهش را

بین او و برکه میچرخاند:

-بعدا حساب دلمههای ننهمو ازتون پس میگیرم. حیف

فعلا نمیشه!

 

 

 

از وقتی به داخل خانه آمدهاند، ترانه یک بند حرف

میزند؛ از همهچیز و همهکس. گاه زیر گوش برکه

پچپچ میکند و گاه با صدای بلند میخندد. اهورا با

کلافگی چندباری بهاش تشر زده بود: “چته؟ دارم فوتبال

میبینم ها. لاالهالاالله… ”

اما چشم گرد کردنهای اهورا هم فقط همان چند دقیقه

کارساز است. لحظاتی بعد دوباره صفحهی گوشیاش را

رو به برکه میگیرد؛ صدای خندههایش بلند میشود و

برکه با لبخندی عمیق او را همراهی میکند. کلافه به

قهقهههای ترانه نگاه میکند و بعد نگاهش را روی برکه

ُسر میدهد. هر زمان دیگری بود؛ با بهانهای از خانه

بیرون میزد اما حضور برکه، امروز مانع شده بود.

خانجون هم که آش رشته را دستاویزی کرده بود تا او را

نگه دارد و البته که همهاش بهانه است.

برکه سنگینی نگاهش را حس و سر بلند میکند. برای

لحظاتی نگاهشان در هم گره میخورد. چشم ترانه را که

دور میبیند، لنگه ابرو بالا میدهد و بیصدا لب

میزنند:

-مخلص راستگو.

برکه گیج شده، سرش را به معنای “چی؟” تکان میدهد.

لب روی هم فشار میدهد و بدجنسانه نگاهش را سمت

تلویزیون میکشد. اهورا حرصی کوسن مبل را روی

میز پرت میکند:

-بابا بزن تو دروازه دیگه اه! عرضهی یه شوت درست

هم ندارن.

گوشی را بیرون میآورد و زیر چشمی حواسش هست

که برکه هنوز منتظر به او چشم دوخته. با خباثت برایش

مینویسد:

” معنی راستگویی هم فهمیدیم. ”

میبیند که چشمان برکه با خواندن پیام گرد میشود و به

سرعت جوابش میآید:

” من دروغی نگفتم. در واقع خانجون اصلا اجازه نداد،

من حرف بزنم. خودش از قبل فهمیده بود. ”

بدجنس است که برایش مینویسد:

” چه بد! بهش گفته بودی دلمهها رو برای کی درست

میکنی؟ ”

برکه کوتاه نگاهش میکند و با خنده سر توی گوشی فرو

میبرد.

” برای دوستم. ”

گوشهی لبش را میگزد:

” جای شکرش باقیه نگفتی برای گربهت. ”

برکه با دیدن پیام، لبهایش را روی هم فشار میدهد و

اهورای از همه جا بیخبر، عصبی لگدی به میز میزند

و از جایش بلند میشود:

-ریدن امشب با این بازیشون! میرم حموم.

خانجون ملاقه به دست میان درگاه آشپزخانه میایستد:

-حواست باشه، سری دوش خرابه بهش دست نزنی که

سرش َکنده میشه باز.

اهورا همانطور که به طرف حمام میرود، سر تکان

میدهد:

-یادم بنداز فردا برم یه سری براش بخرم.

خانجون به آشپزخانه برمیگردد و ترانه کنترل به دست،

شبکهی تلویزیون را عوض میکند:

– از پروازهات چه خبر؟

سوالش خطاب به برکه است که سر در گوشی فرو برده.

برکه آهسته جواب میدهد:

-خوبه. اولاش یکم سخت و ترسناک بود. ولی الان

اوکیه.

-خودتم تا حالا تنهایی پریدی؟

برکه سر از موبایلش بیرون میآورد و ترانه کاسهی

تخمه را به طرفش میگیرد.

-نه. چند ساعتی دیگه پرواز آموزشی دارم. بعدش نوبت

سولو شدنه.

ترانه کامل به طرفش میچرخد و با ذوق میگوید:

-کی استخدام سازمان هواپیمایی میشی پس؟

برکه ملایم میخندد:

-کو تا استخدام. من هنوز استیج اول رو تموم نکردم.

بعد از تموم کردم استیج سوم، تازه باید دورهی ATPL¹

هم تموم کنم.

ترانه پنچر میشود:

-عه؟

برکه با خنده تایید میکند:

-اوهوم.

 

¹به طور کلی دورهی خلبانی در آموزشگاههای مختص

خلبانی، به سه استیج تقسیم میشود.

استیج یک یا PPL

استیج دو یا CPL

استیج سه یا IR

دورهی ATPLهم آخرین مرحله از دورهی خلبانی است.

 

باران نم نم لحظات پیش، شدت گرفته و قطرههای باران،

پس از اصابت به شیشه، سر میخورند و پنجره را

میشویند. از پشت شیشه به باغ خیس از آب نگاه

میکند. قطرههای باران به آرامی از روی برگ درختان

به گودالهای آب روی زمین سقوط میکنند. نگاه از

پنجرهی آشپزخانه میگیرد و پشت به آن میایستد. برکه

چند دقیقهای هست که با تماس نازلی به خانه برگشته و

ترانه هم آمادهی رفتن به خانهشان است. بخار متصاعد

شده از قابلمهی آش و بوی نعنا داغ، فضای کوچک

آشپزخانه را پر کرده است. خانجون با چادر سفیدی که

صورتش را قاب گرفته وارد آشپزخانه میشود. به

رویش لبخند میزند و سراغ قابلمه میرود:

-چرا سرپایی مادر؟

بزاق دهانش را میبلعد و بیحرف دستان

 

خانجون را

دنبال میکند، در حالی که کمی خجالتزده است! گویی

تازه فهمیده که رابطهاش با برکه آشکار شده و خانجون

فهمیده که امروز را با هم بودهاند.

ِر

خانجون اما خونسرد، چاد نماز را از سرش برمیدارد.

آش را در قابلمهای کوچک میکشد و با حوصله رویش

را کشک و نعنا میریزد. کارش که تمام میشود، نگاهی

به او که هنوز، پشت به پنجره ایستاده میکند و بعد صدا

بلند میکند:

-اهورا؟

اهورا درحالی که گونههایش گل انداخته و دکمههای

پیرهن تنش یکی در میان بسته است، نزدیک میشود.

همانطور که آستین پیرهنش را میبندد، سر تکان

میدهد:

-جان؟

خانجون قابلمهی پر از آش را درون پارچهای گلدار

میپیچد و روی میز وسط آشپزخانه میگذارد:

-با ماشین مسیح، ترانه رو برسون. این آش هم برای

انیس ببر.

ترانه همینوقت کنار اهورا میایستد و کیف را روی

دوشش میاندازد:

-با اسنپ میرم خانجون.

خانجون همانطور که میچرخد سمت سماور میگوید:

-هوا بارونی و تاریکه، صلاح نیست با آژانس بری.

اهورا نگاهش را به طرف او میکشاند و ابرو بالا

میدهد:

-سوئیچ!

تازه به خود میآید. قصد خانجون را از فرستادن ترانه با

اهورا فهمیده است. مانند پسر بچههایی که دچار خطا

شدهاند، نگاه میدزدد و سوئیچ را سمت اهورا پرت

میکند. اهورا سوئیچ را میان زمین و هوا میگیرد و غر

میزند:

-تا میام، نخورین آشها.

بعد هم آرام زمزمه میکند:

-دلمه که بهمون نرسید، حداقل آشو بخوریم.

خانجون اخم میکند. بعد سینی استکانهای چای را

برمیدارد و حین اینکه به طرف هال راه میافتد خطاب

به اهورا که همچنان میان چهارچوب ایستاده، تشر

میزند:

-برو دیگه.

و از روی شانه به او نگاه میکند:

-بیا تو سالن پسرم.

ترانه که از آشپزخانه بیرون میرود، اهورا با حالتی

نمایشی و همزمان، سر انگشتان وسط و اشاره را به

طرف چشمانش میبرد و دوباره به طرف او میگیرد

(حواسم بهت هست.)

-برمیگردم شازده.

 

صدای بسته شدن در خانه مصادف است با خاموش شدن

صدا و تصویر تلویزیون. خانجون به سرعت خم میشود

و کلاف کامواهای ریخته شده روی کاناپه را جمع

میکند تا جا برای نشستن او باز شود.

-بشین پسرم.

مینشیند و خانجون، کنترل تلویزیون و دستهی کامواها

را روی میز مقابلش میگذارد:

-چاییت سرد نشه.

و اشارهای به استکان چایش میکند.

ثانیهها کش میآیند و جز صدای بارانی که به شیشه

میخورد، هیچ صدایی نیست. استکان میان دستانش

پاسکاری میشود و ذهنش درگیر برکه و طعنههای کاوه

است که صدای خانجون او را به خود میآورد:

-ساکتی.

نگاه بالا میکشد. خانجون با لبخند غمگینی به او زل زده

است. هیچ حرفی ندارد که بگوید. خوب میداند که باید

از امروز بگوید و توضیح بدهد اما هر چه به مغزش

فشار میآورد تا چیزی بگوید، مغزش مثل کاغذی سفید،

خالی از کلمات است.

سکوتش آنقدر ادامه پیدا میکند که دوباره خانجون سر

صحبت را باز میکند و با خندهای ملایم میگوید:

-پس اون دوستی که برکه انقدر براش تقلا میکرد،

تویی.

ناخودآگاه معذب میشود و بیقرار روی کاناپه تکان

میخورد. حتی حس میکند در این هوای خنک،

پیشانیاش به عرق نشسته است. هر کسی جز خانجون

مقابلش نشسته بود، با پررویی میگفت: ” خب. که چی؟

اما خانجون، هر کسی نیست و همین هم کار را سخت

میکند. ابروانش ناخودآگاه در هم گره میخورند و در

سکوت میماند. خانجون لبهای کوچکش را به هم فشار

میدهد و لبخندش کمجان است:

-برکه که خیلی هواتو داره.

مکث میکند و با نگاهی معنادار اضافه میکند:

-توام که از… رنگ رخسارت خبر میده از سر

درونت.

پیرزن آنقدر سریع و ضربتی سراغ اصل مطلب رفته

است که لحظهای خشکش میزند. خجالت چون

ریشههای نهالی کوچک، میان رگ و پیاش میدود و

مجبورش میکند که سکوت کند.

خانجون که ابروهایش را با شیطنت بالا میدهد، بالاخره

از سکون درمیآید:

-اینجوری نیست.

-چطوریه؟

درمانده تک خندهای میزند:

-نمیدونم.

-پس همونه که گفتم.

لبخندش از سر استیصال است وقتی به خانجون نگاه

میکند:

-انداختیم تو رینگ بوکس. هی چپ و راست مشت

میزنی؟

خانجون به حالت نفهمیدن سر تکان میدهد:

-چی چی؟!

کلافه میشود و کف دست روی سرش میکشد:

-هیچی.

 

خانجون اخم شیرینی میکند:

-انقده دوست داشتم الان پاشم برم عاقد خبر کنم بیاد عقد

دوتانو بخونه، بعدش ببینم بازم میگی نمیدونم؟

نمیتواند نخندد وقتی خانجون اینطور با حرص و

چشمان ِگرد به او میتوپد. لبهایش کش میآیند که با

جملهی بعدی خانجون، نهال خنده در جا خشک میشود.

-ولی خب… به قول حافظ ” عشق آسان نمود اول ولی

افتاد مشکلها. ”

بعد هم آهی میکشد و به پشتی مبل تکیه میدهد. دست

روی زانو میگذارد و آهسته کاسهی زانو را میمالد:

-مطمئنی از دوست داشتنش؟

ناخودآگاه ابروانش به آغوش هم میروند و خانجون با

نگاهی باریک میپرسد:

-میدونی دیگه، قرار بود سهم کاوه بشه که نشد. انیس

چند ماه پیش خواستگاری کرد اما یهو هم کاوه، هم برکه

گفتن نه.

خط اخمش عمیقتر میشود و خانجون با زیرکی ادامه

میدهد:

-ازش پرسیدی چرا به کاوه گفت نه؟

دندانهایش به روی هم کلید میشوند:

 

-فکر کنم به من ربطی نداشته باشه.

خانجون لبخند عمیقی میزند و با خیالی راحت میگوید:

-همیشه تو ذهنم کاوه و برکه رو کنار هم میدیدم.

نفسش را که پرحرص فوت میکند؛ خانجون نرم

میخندد:

-یه دقیقه قیافه نگیر بذار حرفمو بزنم خب…

به ناچار سکوت میکند و مشتش را روی ران میگذارد.

-چشم.

-چرخ گردونه دیگه. فکرشم نمیکردم هیچوقت زن

بگیری از بس از زنا فراری بودی، چه برسه به اینکه

دلت برای یه دختری بره. اونم کی؟!

و بلافاصله چشم نازک میکند:

-برکهای که انقد باهاش تندی میکردی.

مستاصل و درمانده به جان موهایش میافتد و چند بار

دست رویشان میکشد:

-گیر دادی عزیز … گیر.

خانجون با سماجت، سر به سمتش خم میکند:

-همون قضیهی اگر با من نبودش هیچ میلی، چرا ظرف

مرا بشکست لیلی؟

درمانده و خجالتزده مینالد:

-عزیز!

خانجون نخودی میخندد و هیکل ِگردش روی مبل

میلرزد. پس از لحظاتی به یکباره میگوید:

 

-علی از اولم بچهی ناخلفم بود. هر چی مدارا میکردیم

بلکه سر به راه بشه، بدتر میشد که بهتر نمیشد. از

همون جوونیش هم لجباز و زودجوش بود. به داداش

خدابیامرزم کشیده.

-خدا رحمتش کنه.

خانجون لبخند غمگینی میزند:

-خدا رفتگان تو رو هم بیامرزه. خودت بهتر از من

میدونی، علی بفهمه شر میشه. اگه دوسش داری که

میدونم داری، معطل نکن. تصمیمتو بگیر، پا پیش

بذاریم.

دل در سینهاش بیقرار میشود و خود را به در و دیوار

میکوبد. درماندهتر از دقایق قبل به کامواهای رنگی

روی میز چشم میدوزد:

-فکر میکنی دخترشو به من بده؟

جوابی که از سمت خانجون دریافت نمیکند، نگران سر

بلند میکند و نگاهش با چشمان پرمهر خانجون گره

میخورد:

-علی لجباز و یکدنده هست اما هیچ کاری غیر ممکن

نیست. برکه هم فقط دختر علی نیست. دختر منم هست.

اول با خودتون یکدل شین. ببینین چند چندین. بقیهش با

من و عماد. ایشالله که خیره.

-اگه راضی نشد چی؟

-میشه، فقط صبر لازمه.

بیحرف دست روی تتوی انگشتش میکشد و نگاهش را

به حروف لاتین میدوزد که خانجون میپرسد:

-به خودش هم گفتی؟

-به کی؟ چی؟

خانجون اخم میکند:

-به برکه. گفتی دوسش داری؟

خانجون قصد کرده، امروز از خجالت ذوبش کند که هر

دم، پای احساس او را وسط میکشد…

نگاه میدزدد و انگشت به عرق نشسته روی شقیقهاش

میرساند.

-پس نگفتی.

به سختی میگوید:

-نه.

-معطل چی هستی؟ بگو به بچهم دیگه.

شاکی و خجالتزده زمزمه میکند:

-میگم که امروز کلیک کردی روم!

خانجون ابرو تاب میدهد و با لبهایی خندان میگوید:

-آی دارم میشنوم ها.

متعجب که به خانجون نگاه میکند، او خندان از جایش

بلند میشود و سینی استکانها را برمیدارد:

-حواست باشه، من الان جزو خانوادهی عروسم. یهو

دیدی دختر بهت ندادم، دستت موند تو پوست گردو.

 

موهای چسبیده به گردنم را بالا میدهم و با گیرهی

آویزان از یقهی تیشرتم، میبندم. نیمی از تیشرت تنم

خیس از آب است و هنوز کوهی از ظرفها داخل

سینک مانده. بوی سفید کننده و عطر ملایم نرمکننده تمام

خانه را برداشته است؛ انگار که در یکی از روزهای

آخر اسفند باشیم نه اوایل پاییز.

پشت به سینک میچسبانم و نگاه کلافهام مینشیند روی

مبلهای خانه که به شکل بههم ریختهای در وسط خانه و

رو به آفتا ِب کم جان قرار گرفتهاند. علیرغم هوای سرد

بیرون، پنجرهها باز هستند و مامان تمام پردهها را از جا

َکنده است.

خسته هستم و پلکهایم میل عجیبی به بسته شدن دارند.

دیشب تا صبح را نخوابیده و جزوههایم را مرور کرده

بودم. نزدیک صبح و به روی همان میز تحریر خوابم

برده بود که با صدای تق و توقی که کل خانه را برداشته

بود، از خواب پریدم.

نفسم را محکم بیرون میدهم و رو به مامان که تا کمر

داخل کابینت خم شده است، میپرسم:

-ریما هم میاد؟

کوتاه نگاهم میکند و دستهای از بشقابهای چینی را

داخل کابینت میگذارد:

-چه میدونم. منصورو نمیشناسی؟ حرف که نمیزنه.

فقط گفت فردا پرواز دارم. بجنب برکه، دیر شد. هنوز

کلی کار مونده.

شیر آب را باز میکنم:

-لازم بود انقدر عمقی تمیز کنی؟ بابا دایی منصوره

دیگه. غریبه که نیست.

صدای حرصیاش از داخل کابینت بلند میشود:

-جای غر زدن، ظرفا رو تموم کن.

پلک روی هم فشار میدهم و با اسکاچ به جان لیوانها

میافتم. نگاهم به کفهای نشسته بر اسکاچ است و ذهنم

جایی میان خانهی خانجون؛ کنار سبد کامواهای رنگی و

چا ِی تازه دم.

به جان مغزم میافتم و لحظه به لحظهی دیروز عصر را

از میان پستوهای مغزم بیرون میکشم. از وقتی که

خانجون لیوان داغ چای را میان دستانم قرار داده و با

لبخندی معنادار پرسیده بود:

-از دوستت چه خبر؟ چند روزه خبری ازش نیست.

و منی که خجالت کشیده و ناشیانه گفته بودم:

-خوبه. یکم درگیر نمایشگاهه.

و بعدترش که به چشمان خانجون نگاه کرده و او

باشیطنت گفته بود:

-پس فقط به م ِن پیرزن زنگ نمیزنه.

و منی که از خجالت رنگ عوض کرده و نگاهم فراری

شده بود. همه را به وضوح یادم بود. خانجون از مسیح

گفته و بعد کلی مقدمهچینی وقتی پرسیده بود:

-دوسش داری؟

 

و قلبی که مانند ماهیهای قرمز عید از میان دستانم ُسر

خورده بود در تُنگ شیشهای.

ِل

این د

ِل

کلامی نگفته بودم اما خانجون از چشمانم، حا

باخته را فهمیده بود. بقیهاش را یادم نیست. هر چقدر به

مغزم فشار میآورم چیزی خاطرم نیست. انگار دستی از

غیب آمده باشد و بقیهی فیلم ضبط شدهی دیروز را از

روی مغزم پاک کرده باشد. تنها چیزی که خاطرم است،

بوسهی خانجون روی پیشانیام است و زمزمهی دعای

خیرش.

 

دستانم را به لبهی سینک تکیه میدهم و از پنجره به

بیرون نگاه میکنم. درختان کمکم لباس سبز تنشان را

عوض کرده و لباس رنگارنگ پاییز را به تن کردهاند.

نگاه از بیرون میگیرم و به انگشتان کفی دستم نگاه

میکنم. چند روز از آخرین دیدارم با مسیح میگذرد؟

پنج انگشت کفیام را بالا میآورم؛ پنج روز است که او

را ندیدهام اما دلم به قدری برایش تنگ شده که انگار

سالهاست.

دیشب پیام داده بود، سرش به شدت شلوغ است؛ اما به

زودی وقتی را خالی میکند تا مرا به خانهی پروانه

ببرد، البته به شرطی که دلایلم او را قانع کند. با خنده

گفته بودم:

-سیگارم هنوز سر جاشه؟

صدایش پر از حرص و خنده شده بود:

-خوب نیست یه خلبان دودی باشه… سرجاشه خلبان

دودی.

صدای بسته شدن در ورودی خانه، رشتهی افکارم را

پاره میکند. به عقب میچرخم و کمی بعد بهار با

چهرهای خسته و رنگی پریده، بوم نقاشیاش را روی

سنگ اپن میگذارد:

-سلام.

مامان سری برای تکان میدهد و از چهار پایه بالا

میرود:

-برکه اگه کارت تموم شده، بیا اون ظرفا رو بده بهم.

-الان میام.

رو به بهار که ساکت و خاموش، شال را از سرش

میکشد، میگویم:

-کلاس چطور بود؟

با بیحوصلگی سر تکان میدهد:

-بد نبود.

شال و مانتواش را روی دست میاندازد و به طرف

اتاقش میرود. مامان با چشمانی باریک میپرسد:

-یه چیزیش نبود؟

جوابم سکوت است.

بعد از جمع و جور کردن آشپزخانه، به سراغ بهار

میروم. تقهای روی د ِر نیمه باز اتاق میزنم و سرم را

از لای در داخل میبرم. روی تختش با همان شلوار

جینی که تنش بود، نشسته و نگاهش زمین را نشانه

گرفته است.

-بهار؟

سرش با مکث بالا میآید:

-هوم؟

داخل اتاق میشوم و لبخند نیم بندی میزنم:

-خوبی؟

سرش را تکان کوچی میدهد:

-هوم.

کنار کمد دیواری میایستم و بیحرف به چهرهی

بیرنگش نگاه میکنم. میدانم که اگر خودش بخواهد، به

حرف میآید. انتظارم خیلی طول نمیکشد و لبهای

خشک شدهاش تکان میخورند:

-دیدمش.

پلکهایم روی هم میافتند و ادامه میدهد:

-حاملهست. حدسم درست بود.

تنها میتوانم بگویم:

-کجا دیدیش؟

سرش را که بلند میکند، چشمانش دو کاسهی پر از خون

است.

-یه داروخانه نزدیک آموزشگاهه. رفتم بالم لب بگیرم

که یهو دیدمش. مثل اینکه… مطب دکترش همون

اطرافه.

پایین تخت مینشینم و دستان یخزدهاش را میگیرم:

-ازش متنفری؟

لبخند تلخی میزند:

-نمیدونم. اون اولا ازش بدم میومد چون فکر میکردم

مسعودو ازم دزدیده ولی الان نمیدونم…

 

کلمات طوری از ذهنم گریختهاند که نمیدانم باید چه

بگویم. تنش یخزده و لبهای باریکش به سفیدی میزند.

خونسرد و معمولی نگاهم میکند اما کیست که نداند،

پشت همین نگاه، کوهی از غم نفهته است؟

دستانش را فشار کوتاهی میدهم:

-اینکه نمیدونی یعنی کمکم داری باهاش کنار میای و

گرنه هنوزم ازش متنفر بودی.

حرف نمیزند و در سکوت نگاهم میکند. هی در مغزم

میگردم به دنبال جمله یا کلمهای که کمی تسکین دهنده

باشد اما در نهایت به این نتیجه میرسم که هیچ چیز، در

این لحظه نمیتواند آبی بر آتش حسرتهایش باشد.

در سکوت کنارش مینشینم و آرام به آغوشم میکشمش.

سرش که روی شانهام قرار میگیرد، روی موهای

کوتاهش را میبوسم:

-چقدر دوست دارم موهامو کوتاه کنم عین تو. به نظرت

قشنگ میشه؟

هیچ نمیگوید اما من همچنان به سوالاتم ادامه میدهم و

همین مرا بس که گوش میدهد و شاید کمی، فقط کمی،

حواسش را از ز ِن مسعود و جنین در شکمش دور کنم.

هر چند که میدانم خیلی سخت است. روان زنی که داغ

فرزند و خیانت دیده به این آسانیها ترمیم نمیشود و

شاید حتی سالها طول بکشد تا بتواند با همهی اتفاقات

وحشتناک زندگیاش کنار بیاید…

لحظاتی بعد، در سکوت کتابی را باز میکند و در ظاهر

مشغول خواندن میشود و همزمان صدای جاروبرقی از

بیرون بلند میشود.

به اتاقم برمیگردم تا لباسهایم را عوض کنم که از

پنجره، لحظهای عبور سایهای را میبینم. خوب که نگاه

میکنم، امین را میبینم. تقریبا از بع ِد مغازه، او را

ندیدهام و گویا رفتوآمدش به باغ را طوری تنظیم کرده

که وقتی من نیستم بیاید.

نگاهم به اوست که شیلنگ را به طرف استخر میبرد و

همین وقت، ماشین بابا وارد باغ میشود و چیزی که

متعجبم میکند، برگشتن بابا در این ساعت از روز

نیست؛ بلکه تعجبم از امین است که به محض دیدن

ماشین بابا، با قدمهای بلند، طوری که انگار دنبالش کرده

باشند، شلنگ را رها میکند و به آنی میان درختان گم

میشود. چشمان گشاد شدهام روی شلنگ افتاده به روی

سنگریزهها و ر ِد کمرنگ آب روی زمین است که

صدای زنگ موبایلم بلند میشود.

 

 

خانجون با لبخند، به قرآن داخل دستش اشاره میکند.

آرامش نشسته در چشمانش کمی از اضطرابم میکاهد.

دستهی کیف را محکمتر میان انگشتانم میگیرم و مثل

روز اول مدرسه، دو بار از زیر قرآن رد میشوم.

مامان لبخند کمرنگی به رویم میزند:

-انشالله موفق باشی.

گونهی هر دویشان را میبوسم و خانجون پرمهر به

لباس فرم خلبانیام نگاهم میکند:

-قربون شکلت بشم… هر چی خیره بشه.

لبخند لرزانی میزنم و وارد کوچه میشوم. دویست و

خانه

ِر

شی ِش نرگس، زیر درخت توت کنار د ی همسایه

پارک شده است. او را در حالی که سرش را نزدیک

آینه جلوی ماشین برده و رژلب میزند میبینم. با

ضربهای که به شیشه میزنم، شانههایش را از ترس بالا

میپرد و سرش را که به سمتم میچرخاند، چشمغره

میرود.

در سمت شاگرد را باز میکنم و هجوم عطر مختصش،

مشامم را پر میکند. لبخند میزنم:

-تو زحمت افتادی.

به طرفم خم میشود. در داشبورد را باز میکند و رژلب

را درونش پرت میکند:

-باز رفتی تو فاز تعارف. خوبه خودتم میدونی چقد

فرودگاه پیام از اینجا بد مسیره.

-با اسنپ میرفتم دیگه.

دنده را جا میاندازد و همزمان از آینه بغل به کوچه نگاه

میکند:

-میشه خفه شی عزیزم؟

لبخند لرزانی که میزنم، نگاهش روی چشمانم میماند.

میپرسد:

-استرس داری؟

کیف را روی پایم میگذارم:

-خیلی.

دستش را جلو میآورد و سرانگشتان یخزدهام را نوازش

میکند:

-دیوونه نگران چی هستی؟ یا از پسش برمیای یا اگرم

نشد، یه دو ساعت پرواز آموزشی دیگه برمیداری.

جوابم تنها لبخندی کوتاه است. ماشین که وارد خیابان

اصلی میشود، صدای پیام گوشیام هم بلند میشود. یک

نگاه کوتاه به صفحه کافی است تا نام “مکانیک اخمو”

نگاهم را پر کند و پیامش را باز میکنم.

” صبح به پرواز خلبان. پیچوندی ما رو دیگه؟ ”

لبخندی عمیق مهمان لبهایم میشوند.

” این چه حرفیه. دوستم اصرار کرد منو برسونه دیگه

نشد بهش بگم نیا. ”

” همهچی مرتبه؟ ”

نمیتوانم دروغ بگویم و برایش مینویسم:

” راستش از شدت استرس، حالت تهوع دارم. ”

پیام بعدیاش، همان ماهی کوچک درون قلبم را دوباره

به تقلا میاندازد…

” از پسش برمیای موحنایی. ”

 

 

باد خنکی که میوزد، تارهای موی بیرون زده از

مقنعهام را به بازی میگیرد. نگاهم را در فضای بزرگ

فرودگاه و هواپیماهایی که به موازات هم پارک شدهاند

میچرخانم. تمام تنم از استرس و اضطراب نبض گرفته

است، طوری که حس میکنم صدای تپشهای قلبم را از

پشت حلقم میشنوم. به طرف هواپیمای سفید رنگی که

سایهاش تا روی آسفالت کشیده شده میروم.

طبق چیزی که آموزش دیدهام، دور تا دور هواپیما چرخ

میخورم تا همه چیز را چک میکنم. با دیدن ترک

لاستیک سمت راست، لبخندی کج روی لبم مینشیند. به

ناچار به هنگر ¹میروم و منتظر میمانم تا لاستیک

عوض شود. طول سالن را قدم میزنم و همزمان مرحله

به مرحلهی پرواز را با خود مرور میکنم. دستانم از

استرس تبدیل به تکههایی یخ شدهاند. اگر از پ ِس لندینگ

برنیایم چه؟

پلکهایم را میبندم و آهسته زیرلب آیتالکرسی که

خانجون از کودکی در گوشم خوانده را زمزمه میکنم.

بالاخره بعد از دقایقی کشنده، لاستیک تعویض میشود و

همه چیز برای شروع یک پرواز آماده است.

کپتن محمدی؛ استاد چک سولو، به طرف هواپیما

میرود و با چشمک اشاره میکند، روی صندلی خلبان

بنشینم.

گوشی مشکی رنگ مخصوص را روی گوشهایم قرار

میدهم و کپتان محمدی حین نشستن در کنارم، عینکش

را میزند. دستی به گوشهی مقنعهاش میکشد و لبخن ِد

اطمینانبخشی به رویم میپاشد:

-شروع کن.

با قلبی که محکم میکوبد و دستانی لرزان، هواپیما را

روشن میکنم. کپتن محمدی لبخند میزند:

-بارها پروازو با کپتن حسینی تجربه کردی. مثل

همیشهست. خونسردیتو حفظ کن و فکر کن امروزم یه

پرواز آموزشیه.

جملاتش کمی آرامم میکند و از لرزش دستانم کاسته

میشود. زیر لب، نام خدا را زمزمه میکنم و تراتل را

فشار میدهم. چرخهای هواپیما که به روی آسفالت باند

به حرکت درمیآیند، آمادهی تیکآف میشوم و با اوج

گیری هواپیما، صدای کپتن را میان هوهوی باد در حالی

که نگاه جدیاش رو به جلوست، میشنوم:

-خوبه. آفرین.

بالاخره لبهایم طرحی از یک لبخند کوچک میگیرند و

قلبم پر شوق خود را به در و دیوار سینهام میکوبد. کپتن

مشغول عکس گرفتن از اینسترومنتها میشوند تا

عملکردم را نشان استادم بدهند. یک دور، دور فرودگاه

پرواز میکنم و همان حین میخواهم ریکویسیت

touch and go²بدهم که کپتن کوتاه نگاهم میکند:

-نیازی نیست.

و correctionمیدهد برای .Fullstop³کمی بعد وقتی

که چرخهای هواپیما زمین را لمس میکنند، هواپیما را

حرکت میدهم در Runwey⁴و منتظر میشوم برای

پرواز .solo⁵

کپتن از هواپیما پیاده میشوند و بعد گفتن، چند توصیه

از هواپیما فاصله میگیرد.

و من میمانم و هواپیمایی که باید به تنهایی و بدون

حضور کپتن بلندش کنم. نگاهم به لبههای مانتوی کپتن

محمدیست که در باد موج گرفتهاند و صدای برج

مراقبت داخل بیسیم و بعد گوشم میپیچد:

Payam Tower Parsis 78S Ready For

Departure Remaining For Traffic Pattern

 

برج مراقبت که اجازهی تیکآف را صادر میکند، نفس

عمیقی میکشم و با فشردن تراتلها ،⁶هواپیما روی باند

به حرکت درمیآید. کمی بعد، سرعت هواپیما که به

سرعت vrمیرسد، با کشاندن یوک ،⁷کمکم از زمین

کنده میشوم و اوج میگیرم.

 

هواپیما مانند یک کبوتر سفید از زمین جدا میشود و پر

میگیرد در آبی آسمان. حس پرواز و رهایی، دور شدن

از زمین و کوچکی اش در برابر بزرگی آسمان، همه و

همه احساساتم را برمیانگیزد.

صدای توضیحات کپتن حسینی(استاد خودم) و نکاتی که

همیشه حین پرواز مدام تکرار میکرد، در گوشم زنگ

میزند. تمام تلاشم را میکنم مرحله به مرحلهی پرواز

را مطابق آموزشهایش انجام بدهم. به اینسترومنتها

نگاه میکنم و دیدن عقربههایی که نشان میدهند همه

چیز مرتب است، لبخندم را عمق میبخشد. دروغ نیست

اگر بگویم پر از حس غرور شدهام از اینکه بالاخره

توانستهام رویای کودکیام را به حقیقت پیوند بزنم.

محاصره شدن میان ابرها و پرواز در آبی بیکران

همیشه نهایت خواس ِت من بوده و امروز یک قدم به این

رویا نزدیکتر شدهام. دوست ندارم این پرواز و آرامشی

که در تک تک سلولهایم جریان دارد، تمام شود اما

آماده میشوم برای لندینگ؛ یکی از سختترین مراحل

راندن هواپیما.

صدای کپتن محمدی از بیسیم بلند میشود:

-آفرین. خوبه.

تاییدش انرژیام را چندبرابر میکند. تلاش میکنم

استرس را دور کنم و بهتر از همیشه تاچ کنم. صدای

تبریک برج و کپتن محمدی که از رادیو بلند میشود،

لبخندم با اشک همراه میشود. چرخهای هواپیما باند را

لمس میکنند و حالا که روی زمینم، حس میکنم قلبم

محکمتر از همیشه میکوبد. نگاهی به لاین میاندازم و

اشک از گوشهی چشمانم راه خود را پیدا میکنند.

زمزمهام آرام و پر از ناباوری است:

-بالاخره تونستم.

هواپیما را به سمت رمپ ⁸هدایت و پارک میکنم. کپتن

محمدی با لبخند کنا ِر هواپیما میایستد:

-خیلی خوب بود. آفرین.

همراه هم به داخل فرودگاه برمیگردیم تا نمرهام را

بگیرم.

هنگر :¹آشیانهی هواپیما

: Touch and go²لمس و رفتن؛ به این صورت که

خلبان در هنگام باندگیری سرعت خود را کم میکند و

هواپیما را در حالت نشستن آماده میکند، وقتی که

هواپیما چرخهای عقب خود را به زمین گذاشت، خلبان

فورا سرعت خود را افزایش میدهد و دوباره بلند

میشود. در اصل این کار تمرینی برای نشاندن و بلند

کردن هواپیماست

: توقف کاملFullstop³

:Runwey⁴باند فرودگاه

:Solo⁵اولین پرواز دانشجو بدون استاد خلبان

تراتل :⁶اهرم رانش

یوک :⁷فرمان کنترل

رمپ :⁸قسمتی از فرودگاه که هواگرد پارک میشود.

 

خندههای پر از شیطنت کاپیتان همراز همراه با سطل

سفید پر از آبی که نزدیکم میشود، لبخند به لبم میآورد.

نرگس کنار گوشم زمزمه میکند:

-این امروز تا شیلنگ روت نگیره ول نمیکنه.

یکی از پسرها اشاره میکند به جورابهایم:

-جورابات خانم سماوات.

نگاه خندانم به روی جورابهای رنگیام مینشیند:

-بدجنسا!

به ناچار جورابها را هم درمی آورم و به سطل پر آب

اضافه میکنند. کاپتان به نزدی ِک جدول محوطه اشاره

میکند:

-اونجا.

نرگس با نیشی باز مرا به کنار جدول محوطه هدایت

میکند. روی دو زانو مینشینم و سر که بلند میکنم،

چندین جفت چشم مردانه با شیطنت و خباثت به من زل

زدهاند. یکی از پسرها، به طرف باغچه میرود و مشتی

از برگهای خشک را به طرف سطل میآورد:

-کپتان صبر کن. اینا موند. چه روز خاطرهانگیز و

پاییزی بشه امروز.

نرگس چشم غره میرود:

-نوبت خودتم میرسه.

لحظاتی بعد، همگی دورم حلقه زدهاند و به وضوح برق

شرارت رخنهکرده در چشمانشان را میبینم و همین

لبخندم را عمق میدهد.

یکی از پسرها به همراه کپتان، سطل را بالا میبرند و

همگی شروع میکنند به شمردن:

-یک… دو… سه!

به محض برخورد آب یخ با تنم، نفس در سینهام حبس

میشود و دندانهایم به هم میچسبند.

قطرات آب از سر و رویم راه میگیرند و همزمان

گرمی اشک را در کنج چشمانم حس میکنم. خوشحالی،

واژه حقیریست برای توصیف حالم. تنم به خاطر

هوای سرد به لرز افتاده و دندانهایم به هم میخورند اما

هیچکدام به اندازهی شوقی که زیر پوستم دویده اهمیت

ندارند. لباسها خیس از آب به تنم چسبیدهاند و حس

میکنم تمام تنم تبدیل به کوهی یخ شده ولی بچهها دست

برنمیدارند و شیلنگ آب را به سمتم نشانه میگیرند.

اعتراضی نمیکنم و در عوض با لبخندی عمیق به

چشمان خندان همکلاسیهایم، به ذوق دویده در چشمان

شادی و در نهایت به گنجشگ نشسته بر روی درخت

زردپوش نگاه میکنم.

*

نرگس با لبخند، نایلون لباسهای خیس را از دستم

میگیرد:

-فکر کنم سرما رو خوردی.

شال را روی موهای خیسم، جابهجا میکنم و همانطور

که بینیام را بالا میکشم، با خنده سر تکان میدهم:

– به زودی سهم تو.

ابرو بالا میدهد:

-رسولی بخواد اونجوری خاک و خاشاک بریزه تو سطل

چشماشو درمیارم. مرتیکه عتیقه.

به طرف در خروجی راه میافتیم و همین وقت صدای

زنگ موبایل، نگاهم را به طرف کیفم میکشاند. دیدن

شمارهی مسیح، هیجانزدهام میکند و ریتم ضربان قلبم

را اوج میبخشد. تماس را وصل میکنم و کوتاه

 

میگوید:

-جلوی فرودگاهم.

حتی مجال نمیدهد، بپرسم از کجا میدانسته چه وقت

بیاید؟!

نرگس که صدایش را شنیده است با اخم میکند:

-نگو که قراره باهاش بری.

لبخند خجالتزدهای میزنم:

-جلوی درب خروجیه آخه.

پوف میکشد و همزمان که جلوتر از من راه میافتد،

غر میزند:

-مرض! مثلا قرار بود، دوتایی جشن بگیریم.

 

از فرودگاه بیرون میآیم و برای دیدنش، چشم

میچرخانم. قلبم محکمتر از همیشه میکوبد و نگا ِه

دلتنگم ذره ذرهی خیابان را زیر و رو میکند. باد سردی

که میوزد، به زیر موهای خیسم میپیچد و دوباره لرز

به تنم مینشیند. به عقب سر میچرخانم و بالاخره او را

میبینم. چند متر آنطرفتر، به کاپوت ماشینش تکیه

داده است. کلاه مشکی روی سر و کاپشن چرم به تن

دارد. با نوک کفش روی آسفالت ضرب گرفته و نگاهش

را دوخته به اتومبیلهایی که از خیابان میگذرند. قلبم با

دیدنش، هیجانزده خود را به در و دیوار قفسهی سینه

میکوبد. نفس لرزانی میکشم و لبخندی که روی لبم جا

خوش میکند؛ واقعیترین لبخندم است. این لبخند برای

اوست؛ فقط او. نمیدانم از ِکی و چگونه اما طوری به

تک تک سلولهایم پیوند خورده که گویی سالهاست این

حس میانمان بوده و تاریخچهاش مال امروز و دیروز

نیست…

طولی نمیکشد که مقابلش با فاصلهای اندک میایستم و

نگاه دلتنگم روی چشمهایش مینشیند.

تکیه از کاپوت میگیرد و چشمک میزند:

-شیری یا روباه؟

بغض میکنم؛ بغضی که از سر خوشحالیست. توقع

نداشته

ام او را اینجا ببینم و حالا چشمانم مهمان اش ِک

شوق میشوند. صدایم میلرزد وقتی میپرسم:

-از ِکی اینجایی؟

گوشهی لبش بالا میرود و همزمان کلاه مشکی رنگش

را برمیدارد. دست کف سرش میکشد و دوباره همان

چشمک خانهخرابکنش را تقدیمم میکند.

-چند ساعتی میشه.

همان ماهی کوچکی که چند وقتیست مهمان قلبم است،

سرخوشانه شنا میکند و بالههایش را به قفسهی سینهام

میکوبد. مبهوت میخندم و میپرسم:

-چند ساعت؟!

چشم باز و بست میکند:

-هوم.

و یک گام به سمتم برمیدارد.

-چرا؟! یعنی منظورم اینه هوا سرده و…

گامی دیگر جلو میآید و نگاه پراخمش که در نگاهم

رسوب میکند، لال میشوم.

-نمیدونی؟

خیرهام به نگاه دلگیرش که زمزمه میکند:

-جواب سوالی که میدونی رو نپرس.

بعد هم نیمچرخی به سمت ماشین میزند.

باله زدن ماهی کوچک سرعت گرفته و نفس در سینهام

حبس شده است. حتی برای لحظهای صدای همهمهی

خیابان و عبور ماشینها هم قطع میشود. مصرانه

میپرسم:

-چرا؟

میانهی راه میایستد. تک خندهای میزند و کوتاه نگاه

میکند:

-بازیمون نده خلبان.

ساده و کوتاه میگویم:

-واقعا نمیدونم.

چشم باریک میکند و نگاه پرمعنایش را به نگاهم گره

میزند:

-نمیدونی؟ یا دنبال شنیدنی؟

چشمانش، محبتهای زیرپوستی، نگرانیها و حتی تغییر

رفتارهایش با من، همگی خبر از خیلی چیزها دادهاند اما

به قول خودش، دنبال شنیدن هستم. دنبال شنیدن اینکه

آنقدر برایش مهم هستم که وسط مشغلههایش، خود را به

اینجا رسانده و حتی ساعتها منتظرم ایستاده.

لبخند لرزانی که میزنم، به طرفم میآید و مرا دنبال

خود به داخل ماشین میکشاند. گیج به او و حرکاتش زل

زدهام که بعد از نشاندم، ماشین را دور میزند و کنارم

جای میگیرد.

 

بخاری ماشین را روشن میکند. هجوم هوای گرم تن

یخزدهام را هدف میگیرد و تازه استخوانهایم یادشان

میافتد باید فغان سر دهند. ناگهان به طرفم خم میشود و

دستش روی گونهام مینشیند. بینفس به او زل زدهام که

ابروهایش به هم میچسبند:

-چقدر یخی!

عقب میکشد و درجهی بخاری را بیشتر میکند. سر

سنگینم را به پشتی صندلی میچسبانم و از گوشهی چشم

نگاهش میکنم. سنگینی نگاهم وادارش میکند با خنده

سر تکان دهد:

-هوم؟

جوابم لبخندی بیرمق است. دستانم را بغل میگیرم و

یکطرفه و متمایل به طرف او، روی شانهی چپ به

صندلی تکیه میدهم. در همان حال میبینم که دستش

چندبار روی دندهی ماشین مینشیند و دوباره عقبنشینی

میکند. ثانیهها کش میآیند تا اینکه بالاخره چشمانش را

به سمتم میکشاند. بیقرار و سردرگم نفسش را فوت

میکند:

-پرواز خوب بود؟

گاهی عجیب لجباز میشوم و دقیقا همین حالا، از همان

گاهی وقتها است. حالایی که دلم جوا ِب سوالم را

میخواهد و او سکوت را برگزیده است.

حالایی که احتیاج دارم بشنوم برایش مهم هستم یا هر

چیز دیگری. هر حرفی به جز سکوتی که پیشه کرده.

لب روی هم میکشم و با مکث میگویم:

-جواب سوالی که میدونی رو نپرس.

ابتدا شوکه میشود؛ اما لحظهای بعد، خنده به چشمانش

نفوذ میکند و لب روی هم فشار میدهد. دستانش را به

دور فرمان گره میزند و نگاهش را به خیابان رو به

رویمان میدوزد. کمی بعد دوباره، سر به سمتم

میچرخاند:

-اینطوریه؟

با بیچارگی لبهایم را به َبند میکشم که نخندم:

-چطوری؟

چشمانش میخندند وقتی میگوید:

-بد تلافی میکنی!

لبخند که میزنم، چشمان او هم پر از خنده است اما ابرو

به هم میچسباند:

-کمربندتو ببند.

و طولی نمیکشد که ماشین از جا َکنده میشود و وارد

اتوبان میشود.

 

 

خورشید زیر لایهای از ابر پنهان شده و با اینکه هنوز تا

غروب آفتاب زمان زیادی مانده اما هوا ابری و سرد

است. با وجود هوای سرد، پل؛ شلوغ و پر رفت و

آمدست و صدای حرف زدن و خندهها با صدای

اتومبیلهایی که از زیر پل میگذرند در هم آمیخته.

دست به میلههای فلزی تکیه میدهم و چشم میدوزم به

برجهای بلند رو به رویمان. حضورش را پشت سرم

حس میکنم و کمی بعد لبهایش به گوشم میچسبد:

-سرد نیست؟

به طرفش میچرخم و نگاهش میکنم:

-نه خیلی.

توجهای به حرفم نمیکند و کاپشن تنش را در میآورد و

سمتم میگیرد:

-بپوش. داری میلرزی.

خندهام میگیرد. حتی محبت کردنش هم، متفاوت است.

به چشمانش زل میزنم و لنگه ابرو بالا میبرم:

-معمولا میگن “بفرمایید”.

گوشهی لبش بالا میرود:

-بچرخ.

بدون مخالفت میچرخم و پشت به او میایستم. با جدیت

و حوصله، خم میشود و آستین کاپشن را از دستانم

عبور میدهد. کارش که تمام میشود، مرا به سمت خود

برمیگرداند و در حالی که نگاهش از چشمانم

فراریست، زمزمه میکند:

-بفرمایید ما اینجوریه.

-قشنگه.

توقع این جواب را ندارد که متعجب نگاهم میکند. لبخند

میزنم:

-ممنون.

تخس میشود و با شیطنت میگوید:

-معمولا نمیگن مرسی عزیزم؟

چنان شوکه میشوم که زیر خنده میزنم و نگاه متعج ِب

دختر و پسر جوانی که کنارمان مشغول عکس گرفتن

هستند، به طرفمان کشیده میشود. به رویم که لبخند

میزنند، حواسم پرت میشود و ناگهان پایم پیچ

میخورد. چیزی نمانده بیفتم که محکم زیر بازویم را

میگیرد و نگهام میدارد:

-“عزیزم” نخواستیم، خودتو پرت نکن پایین حالا!

انقدر بامزه میگوید که دوباره خندهام میگیرد و مشتم،

نرم روی شانهاش فرود میآید:

-خیلی رو داری! چند بار خودت “عزیزم” گفتی؟

لب زیر دندان میکشد و جفت ابروهایش را بالا میبرد:

-نگفتم؟

 

دست داخل جیب شلوار فرو میبرد. کمی فاصله

میگیرد و تخس میگوید:

-سخت شد که.

-چی؟

با همان دستهای در جیب، یکطرفه به میلههای پل تکیه

میدهد و با چشم مرد جوانی که از کنارمان میگذرد را

دنبال میکند:

-همه چی.

مرد جوان که دور میشود، به چشمانم نگاه میکند:

-تو انتخاب جا و مکان همیشه گند میزنم.

بلافاصله روی سرش را میخاراند و همزمان چشم

باریک میکند:

-آخه اینجا هم شد جا؟ تو خلوت نمیتونی بگی… چه

برسه به…

هیچ از حرفهایش سردرنمیاورم و با هر جملهای که

میگوید، گیجتر میشوم. انگار که با خودش حرف بزند،

دوباره غر میزند:

-لعنتی!

-چی شده؟

به چشمانم زل میزند و سیب آدمش تکان میخورد

وقتی میگوید:

-سولو شدنت مبارک عزیزم.

نفس در سینهام حبس میشود و ماهی کوچک در قلبم،

طوفان به پا میکند. آنقدر تند و بیوقفه باله میزند که

حس میکنم تا حلقم بالا آمده. ناباور و مبهوت نگاهش

میکنم. چشمک میزند:

-این از اولیش.

بعد دستانش را مقابلم بالا میگیرد:

-پانتومیم بلدی؟

گیج و مبهوت سر تکان میدهم. فاصلهی بینمان را با

یک گام بلند به هیچ میرساند. برعکس من، خونسرد و

خندان، سر انگشتان هر دو دستش را به شکل خانه، به

هم میچسباند و با نگاه به آن اشاره میکند و سرش را

سوالی تکان میدهد.

نفس بریده و نامطمئن میگویم:

-خونه؟

سر به نشانهی تایید تکان میدهد. بعد سر انگشتش را به

طرف من میگیرد و سوالی نگاهم میکند:

-من؟

دوباره با همان شیطنت رخنه کرده در نگاهش سر تکان

میدهد و تایید میکند. به یکباره مکث میکند و حس

میکنم در این لحظه تمام دنیا از حرکت میایستد. حس

میکنم صدای بوق ماشینها و نگاه عابران دیگر وجود

ندارد و فقط، من و او هستیم. فقط من و نگاه پر حرف و

معنادار او. لبخند که کنج لبش مینشیند، انگشتش را

سمت چپ قفسهی سینهاش میگیرد. صدایم میلرزد:

-تو؟

سر به معنای ” نچ” بالا میاندازد. گوم گوم قلبم در حلقم

است و میگویم:

-قلبت؟

به آنی خم میشود؛ لبهایش به لالهی گوشم میچسبند و

زمزمهاش ویرانم میکند…

-خونهت همین جاست… تو قل ِب مسیح.

 

دلم میخواهد؛ زمان را در همین ثانیهها نگه دارم. در

همین ثانیههایی که دختری با کاپشنی که در تنش زار

میزند، در یک بعدازظهر پاییزی، روی پ ِل طبیعت،

میان آدمهایی که بیخیال از کنارش میگذرند، رو به

روی او ایستاده و قلبش مانند گوشههای شالش که به

دست باد میرقصند، در سینه میرقصد. در همین

لحظههایی که با کلمات سادهاش، به خاطرهانگیزترین

روز زندگیام، رن ِگ عشق پاشیده است. حیف که زورم

به زمان و دنیا نمیرسد. نه زورم به زمان میرسد و نه

حتی به مغزی که مبهوت مانده است.

فاصله میگیرد و نگاه تبدارش که در نگاهم مینشیند؛

پلک میزنم و دهان باز میکنم چیزی بگویم، حرفی

بزنم و یا حتی فریاد بزنم که این حس دو طرفه است اما

نه کلمهها به یاریام میآیند و نه حتی میدانم که چطور

باید بگویم. درمانده به چشمانش زل میزنم تا بلکه،

حرف دلم را از نگاهم بخواند. نمیخواهم بیدست و پا

باشم اما هیچوقت در چنین لحظاتی نبودم که بدانم،

درستترین و عاقلانهترین کار چیست!

تمام تلاشم میشود، کش آمدن لبهایی که فقط برای او

اینطور بیپروا میخندند. خندهام؛ آن نگرانی که با

سکوتم به جان چشمان

 

ش انداختهام را کمرنگ میکند.

نگرانی کمرنگ میشود و شیطنت جایش را میگیرد

وقتی با خنده میگوید:

-سکوتتو می ذوق

ِی

ذارم پا زدگی. قل ِب مسیح کم چیزی

نیست که!

و چشمکی که پشتبند جملهاش به رویم میزند. میخندم

و ردیف دندانهایم که پیدا میشود، گامی به طرفش

برمیدارم و بیحرف، انگشتانم را میان انگشتان بزرگش

جا میدهم. نگا ِه پرحرفش روی گرهی دستهایمان

میماند و بعد فشاری به انگشتانم میدهد و مرا همراه

خود میکشاند. شانهبهشانهی هم و همراه با عابران، از

پل پایین میآییم و کمی بعد با همان دستان در هم گره

خورده وارد کافهای در همان حوالی میشویم. فنجانی

قهوهی داغ؛ ت ِن یخ زدهام را گرم میکند. زمان به

سرعت برق و باد میگذرد و وقتی به خود میآییم که از

هر دری حرف زدهایم. من از پرواز و نمرهی سبزی که

گرفتهام و او از روزهای شلوغ نمایشگاه و ماشینهای

جدیدی که به کلکسیون نمایشگاه اضافه کرده است. ما

هر دو عاشق هستیم. او عاشق دنیای ماشین و موتورها

و من عاشق پرواز و هواپیماها.

عقربههای ساعت که به غروب آفتاب نزدیک میشوند،

شمارهی مامان روی گوشیام میافتد. تماس را وصل

میکنم و میدانم که این تماس در حقیقت از سمت

باباست که از مامان خواسته به من زنگ بزند. مثل

همیشه.

مامان بعد از سلام میپرسد:

-پرواز خوب بود؟

 

مامان بعد از “سلام” میپرسد:

-پرواز خوب بود؟

لبخند میزنم و انگشت به لبهی فنجان سفید میکشم:

-به بهار پیام دادم که. خوب بود. استاد هم خیلی راضی

بود.

-خداروشکر. کی میای؟

نگاهم را بالا میکشم و به او که مستقیم به من زل زده،

نگاه میکنم. صدای مامان را شنیده است که ابرو بالا

میدهد و بیصدا لب میزند:

-هر وقت ضربان قلبت عادی شه.

شیطنتش، به خندهام میاندازد. لب روی هم فشار میدهم

و با صدایی که به خاطر خنده موج گرفته میگویم:

-میام زود.

و بالاخره، بعد از گذراندن ساعاتی که عجیب به جانم

نشسته است، در ماشینش مینشینم. نشستنمان همزمان

است با غ ّرش آسمان و برقی که زمین را برای لحظهای

روشن میکند. اولین قطرهی باران که روی شیشهی

جلوی ماشین مینشیند، کاپشنش را از تنم درمیآورم، تا

میکنم و روی صندلی عقب میگذارم. روی صندلیام

که برمیگردم، میگوید:

-عجلهای نبود.

میخندم و موهایی که به خاطر خیس شدن؛ شلخته و فر

شدهاند را کنار میزنم:

-حیف که نمیتونم با خودم ببرمش خونه.

و از شیشه به بارانی که ماشینها و شهر را میشوید

نگاه میکنم. حتی از تصور اینکه بابا، کاپشن را در اتاقم

ببیند هم میترسم. وای از آن روزی که بفهمد، دل

باختهام به مسیح!

کاش رابطهمان آنقدر صمیمی بود که میتوانستم برایش

از مسیح و حسی که بدون اجازهام ریشه دوانده است،

بگویم.

نفسم را فوت میکنم و دست به سینه، به ترافیک پیش

رویمان زل میزنم. صدای برفپاککن و برخورد

باران با شیشه سکوت بینمان را پر کرده است که

میگوید:

-فردا سرم خلوته.

کنجکاو که نگاهش میکنم، از روی شانه نگاهم میکند:

-تو کلاس داری؟

-نه.

-تعمیر خونه تموم شده. میتونم ببرمت اتاق پروانه.

متعجب میپرسم:

-فردا صبح؟

سر تکان میدهد:

-خوم. صبح ساعت یازده. نمیتونی بیای؟

تند سرم را تکان میدهم:

-نه. نه. میتونم.

حرفی نمیزند و در سکوت به رو به رو چشم میدوزد.

خیابان و مغازههای آشنایی که از کنارشان میگذریم،

نشان از نزدیک شدنمان به خانه باغ دارد. به جان

انگشتان دستم میافتم و درونم متلاطم میشود. دوست

ندارم این دقایق به پایان برسد و میدانم که چه بخواهم،

چه نخواهم، زمان منتظرم نمیماند. بدتر از همهی

اینها، این است که حس میکنم چیزی روی دلم مانده.

انگار پازل امروز، قطعهای کم داشته باشد. قطعهای که

باید از سمت من تکمیل شود. قطعهای که میتواند حتی

یک جمله باشد.

نفس عمیقی میکشم و به نیمرخش که نگاه میکنم،

لحظات روی پل برایم مرور میشود.

 

او برایم از جایگاهم گفته و قشنگترین حس دنیا را

کسی بودن. من اما

ِز

هدیه داده بود؛ حس زیبای عزی

نتوانسته بودم حتی کلمهای بگویم! انصاف نیست

همینطوری بگذارم و بروم…

اصلی خانه

ِر

ماشین نرسیده به د باغ و نزدیک تیر چراغ

برق میایستد و نو ِر چراغ روی کاپوت ماشین میافتد.

باران هنوز میبارد؛ تند و بیوقفه.

به طرفم میچرخد. نگاهش که رویم مینشیند، لبخندی

کمرنگ میزنم:

-بابت همه چی ممنون.

در سکوتی سنگین، سر تکان میدهد. دست به سمت

دستگیره میبرم اما دل رفتن ندارم؛ نه تا وقتی که اینطور

منتظر و امیدوارنه نگاهم میکند.

در تصمیمی آنی، به طرفش میچرخم و خیرهی

چشمانش میپرسم:

-گفتی قلبت خونهی منه؟

ابتدا شوکه میشود و بعد تکخندهای کوتاه میزند:

-شبیخون میزنی چرا؟

میخندم و حرصی صدایش میکنم:

-مسیح؟

-جان؟

لرزش دل را نادیده میگیرم و نگاهم را سمت دستش که

روی فرمان قرار گرفته میکشانم. به حروف تتوی روی

انگشت وسطش نگاه میکنم و حس میکنم اگر امشب

حرفی نزنم، بعدها مدیون دل و احساسم میمانم. پس

اختیار زبان و عقلم را به دستان عشق میسپارم تا او این

بار مرا هدایت کند. زمزمه میکنم:

-خیلی قشنگه.

سر جلو میآورد:

-چی؟

صدایم میلرزد:

 

-اینکه، قل ِب تو؛ خونه خونه

ِن

ی من باشه و… قلب م ی

تو.

شوکه میشود. نگاهش عجیب میشود و ناباور سر کج

میکند:

-نامرد نبودی خلبان!

گیج که نگاهش میکنم، گوشهی لبش بالا میرود و

کلافه، دست روی سرش میکشد. بعد سرش جلو

میآورد:

-واستادی.. واستادی دم رفتن بگی؟ اینه رسمش؟ نذارم

بری خونه، خوبه؟

نمیتوانم لبخند نزنم و درحالی که دستم روی دستگیرهی

در مینشیند، با خباثت میگویم:

-حق داری. قلب برکه، کم چیزی نیست که!

و مجال نمیدهم و مقابل چشمان خندانش بیرون میپرم.

 

 

به دختری که میان باران میدود، چشم دوخته است و

همزمان قلبش در سینه بازی به راه انداخته. حال عجیبی

دارد. یک حال عجیب و دوست داشتنی. باورش

نمیشود، موحنایی او را می بدخلق و

ِح

خواهد. همین مسی

عصبی را!

ناباور پلک میزند و تک خندهی مبهوتی روی لبها

نقش میبندد. ِکی فکرش را می

ِر

کرد، دلش برای دخت

علی بلرزد؟ ِکی فکرش را میکرد، دوست داشته شدن

از سمت برکه، تا این اندازه برایش شیرین و دلچسب

باشد؟

سر به پشتی صندلی میچسباند. نگاهش را به د ِر

خانهباغ میدوزد. در تاریکی روشنی کوچه و بارانی که

میبارد، ردی از برکه نیست اما هنوز گرمای حضورش

را در کنار خود حس میکند. هنوز عطر موهای نمناک

برکه مشامش را پر کرده است. هنوز تمام تنش میل به

آغوش کشیدن موحنایی دارد…

عوضی نیست اگر بگوید، تمام دقایق امروز را به

بوسیدن لبهای دخترک فکر کرده است؟

این میل به بوسیدن، نمیتواند فقط نشات گرفته از امیال

مردانهاش باشد! نه نیست! یک چیزی فرای امیال

مردانهاش است. یک چیزی بالاتر!

افکا ِر موذی، مدام بوسه از لبهای دخترک را ترسیم

میکند و قل ِب لعنتی هم همراهی میکند.

لب تو میکشد و اخم میکند به افکاری که در مغزش

چرخ میخورند. اما مغ ِز بیپروایش کار خود را میکند.

کلافه، شیشهی سمت راننده را پایین میکشد و سر زیر

باران میبرد. فرود آمدن قطرههای باران روی سر

لعنتی، بیشتر او را به

ِر

وصورت، به جای شستن افکا

لرزان برکه می

ِن

یاد موهای خیس و ت اندازد.

تسلیم میشود و مانند دیوانگان؛ در شبی بارانی میان

کوچهای خلوت، بلند زیر خنده میزند. میخندد و ذکر

لبش میشود:

-لعنتی! لعنتی!

همین لحظه، صدای پیام گوشی بلند میشود. با سر و

صورتی خیس، در حالی که قطرههای باران از روی

تیغهی بینی ُسر میخورند به گوشی چشم میدوزد.

“لباسامو تو ماشین جا گذاشتم. میشه فردا برام بیاری؟ ”

ناخودآگاه به عقب میچرخد و به پلاستیکی که کنار

کاپشن روی صندلی جا مانده نگاه میکند. پس توهم

نبوده بوی برکه! لباسهای خیس موحنایی در ماشین جا

مانده است.

“میارم.”

جواب برکه با مکث میآید:

“مرسی عزیزم.”

واژهی ” عزیزم” لبخند به لبش سنجاق میکند.

“پسر مردمو هوایی نکن. دختر خوبی باش برو بخواب.

جواب برکه لبخندش را به خنده تبدیل میکند.

” چشم پسرمردم. شبت هم به خیر عزیزم.”

مامان با وسواس، فنجانهای شیشهای که سالی یکبار هم

از آنها استفاده نمیکند را از بوفه درمیآورد و با اخم

درون سینی میچیند:

-هل ریختی تو چایی؟

بهار خندان سر تکان میدهد:

-آره مامان. چند بار میگی؟

چینی میان ابروهای باریکش میافتد:

-برو باباتو بیدار کن دیگه. مگه نمیخواد امروز بره

گالری!

و سینی را به دستم میدهد:

-یه آب بزن بعد چایی بریز.

نگاهی کلافه به فنجانها میاندازم:

-یه هفته پیش، همهی اینا رو شستیم.

چشم ِگرد میکند و درحالی که نگاهش به د ِر اتاق مهمان

است، صدایش را پایین میآورد:

-از یه هفته پیش تا الان روشون خاک نشسته. چرا

امروز با من بحث میکنین هی؟

بهار جلو میآید و سینی را از دستم میکشد:

-من میشورم.

مامان با گامهایی عصبی به طرف اتاقشان میرود و

صدای دمپاییهایش به روی فرش، سالن را پر میکند.

وارد اتاق که میشود، به بهار نگاه میکنم و هر دو آرام

میخندیم. بهار میان خنده سر تکان میدهد:

-یکم عصبیه امروز.

دنبال بهار راه میافتم و همانطور که او به طرف سینک

میرود، به سنگ اپن تکیه میدهم:

-به خاطر دایی منصور؟

شیر آب را باز میکند و صدایش از میان شرشر آب به

گوشم میرسد:

-آره دیگه. هفتهی پیش قرار بود بیاد، یهو گفت نمیتونم

بیام. دیشبم که یهو بیخبر اومده.

دستمال کاغذی را محکم زیر بینی میکشم:

-ساعت چند اومد مگه؟

شانه بالا میاندازد:

-دیروقت بود. تو خواب بودی…

به طرفم میچرخد:

-بهتر نشدی؟

-گلوم میسوزه یکم.

به طرف قوری و کتری روی گاز میرود و دستان

خیسش را به در هوا تکان میدهد:

-برو دکتر تا بدتر نشدی.

-چهش شده مگه؟

متعجب به عقب میچرخم و نگاهم روی دایی منصور

میماند. آستینهای بلوز آبی رنگش را بالا میکشد و

دستانش را از دو طرف باز میکند:

-چه عجب دیدیمت دایی. شبا زود میخوابی؟

نزدیکش میایستم:

-خوش اومدی.

با چشم به آغوشش اشاره میکنم:

-سرما خوردم…

 

دستم را میکشد و مرا به سینهاش میچسباند:

-بیا ببینم بابا! بادمجون بم آفت نداره.

و پیشانیام را میبوسد:

-چه خبرا؟ سرما چرا بخوری؟

روی تهریشش را میبوسم:

-به خاطر جشن سولوی دیروز.

 

دست دور شانهام میاندازد و مرا همراه خود به طرف

آشپزخانه میکشاند:

-پس بالاخره سولو شدی.

-ریما رو نیاوردی؟

نگاهی به میز صبحانه میاندازد و انگشت کوچکش را

در ظرف مربا فرو میکند:

-نه. کار داشت.

انگشت که در دهان میگذارد، گوشهی چشمانش چین

میافتد:

-بهبه! دلم برای مربای خانجونت تنگ شده بود.

همین لحظه بابا به آشپزخانه میآید. با دایی دست میدهد

و صندلی برای دایی عقب میکشد:

-زود پا شدی! بیشتر میخوابیدی.

-خوابم نبرد.

نگاهم به تارهای سفی ِد جا خوش کرده میان موهای

داییست که مامان همراه با گوشیام نزدیک میشود:

-کشت خودشو انقدر زنگ زد.

برای لحظهای از تصور اینکه مسیح باشد، استرس

میگیرم اما دیدن شمارهی شادی خیالم را راحت میکند.

پشت میز مینشینم و همانطور که برای شادی مینویسم:

” بهت زنگ میزنم. ”

پیامی از طرف مکانیک اخمو روی صفحه نقش میبندد:

” صبح به خیر. یکساعت دیگه سر خیابونم. ”

نگاهم که به طرف ساعت روی دیوار سالن کشیده

میشود، هول میشوم. تند چای داغ را سر میکشم و از

جایم بلند میشوم. نگاه همهشان رویم مینشیند و مامان

متعجب نگاهم میگوید:

-دنبالت کردن؟

-دیرم شده.

بابا اخم میکند:

-کلاس داری امروز؟

-نه. با دوستم قراره جایی بریم.

اخمش عمیقتر میشود:

-بشین صبحونهتو بخور، خودم میرسونمت.

 

 

 

دستانم را در هم میپیچانم تا شاید کمی از حال بدم کاسته

شود. درونم؛ مثل دریای طوفان زده، متلاطم است.

احساس بدی نسبت به خود دارم. احساسی مشمئزکننده و

مزخرف که حتی گمان میکنم بوی بدی هم دارد. گمان

میکنم شدهام همان زبالهای که روزهاست جلوی آفتاب

مانده و بوی تعفنش بلند شده. دروغهای این روزهایم

شده، همان زبالههایی که چیزی تا ِکرم کردنش نمانده. به

زودی بوی گند کرمهای ریزی که درونم لانه کردهاند

بلند میشود!

دروغ، دروغ است. هر چقدر هم برایش بهانه و توجیه

داشته باشی، باز هم از زشتی آن کم نمیکند. و منی که

این روزها به وفور دروغ میگویم…

مجبور شده بودم همراه بابا تا سالن مطالعه بروم و

وانمود کنم که با دوست فرضیام در سالن قرار دارم.

مجبور شده بودم همزمان برای مسیح پیام بفرستم که

چطور به جای خیابان، از سالن مطالعه سر درآوردهام.

مجبور؟! نه! در حقیقت ترجیح داده بودم آسانترین راه

را انتخاب کنم. گفتن حقیقت شجاعت زیادی میخواست

که من نداشتهام و ندارم!

عذاب وجدان بیخ گلویم را گرفته و حتی حس میکنم،

چشمانم میسوزند. این اشک از سر عذاب وجدان است

یا درماندگیام؟ چرا نمیتوانم هم دخت ِر خوبه بابا باشم و

هم مسیح را داشته باشم؟

لبخندی تلخ مهمان ناخواندهی لبهایم میشود و بغضم

وسعت میگیرد. امروز بعد از مدتها؛ دقیقا از بعد به

هم خوردن نامزدیام با کاوه، مرا رسانده بود و چه بد

که این گامش برای آشتی، مصادف شده بود با دروغهای

رنگارنگم. چه بد که بعد ماهها تشنهی توجهاش، وقتی که

در چشمانم زل زده و گفته بود:

-پرواز دیروز خوب بود؟

حلاوت این توجه از سمتش را عذاب وجدان لعنتی زهر

کرده بود!

نفسم را فوت میکنم و شیشهی ماشین را کمی پایین

میکشم. هوا به خاطر باران دقایق پیش، خنک و دلپذیر

است و سکوت سنگین بینمان را نوای موسیقی سنتی پر

کرده. از وقتی که به دنبالم آمده و سوار ماشینش شدهام تا

همین حالا، جز “سلام. خوبی؟ ” چیزی نگفته و من هم

چیزی نگفتهام. هر دو غرق در افکارمان و در سکوت

خیابان بارانزده را به تماشا نشستهایم.

راهنما میزند و میدان را که دور میزند، نگاهش

میکنم. نگاهش به خیابان است و خط کمرنگی بین

ابروانش جاخوش کرده.

-میخوای…

سر به طرفم میچرخاند و استفهامی نگاهم میکند.

-میخوای نریم؟ نمیخوام اذیتت کنم.

لب روی هم فشار میدهد و دوباره نگاهش را به خیابان

میدوزد:

-سالی چندبار به این خونه سر میزنم. یه بارش هم به

خاطر تو.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

17 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

پارتتتتتتتتت 🥺🥺🥺🥺🥺🥺

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
1 سال قبل

یعنی چی هنوز پارت ۴۲ نذاشتین ؟؟؟؟؟

.......F
.......F
1 سال قبل

پارت بعد کووووو🥺🥺🥺🥺🥺

Roya
Roya
1 سال قبل

در انتظار پارت جدید،😍

یلدا
یلدا
1 سال قبل

سلام، وقت بخیر
پارت جدید نداریم؟

Seliin
Seliin
1 سال قبل

خیلی عالی بود .. و یه تشکر ویژه از شما بابت اینکه برخلاف اکثر رمانهای دیگه پارتهای رمانتون آب نرفته 😅🥰

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

عالیه عالی

دنیا
دنیا
1 سال قبل

بهترین رمان عالیییییییییی 🥰

همتا
همتا
1 سال قبل

ببخشید نویسنده این رمان اسمشون چی بود
رمان دیگه ای هم دارن

ꜱᴇᴘɪᴅᴇʜ
پاسخ به  همتا
1 سال قبل

اسمش نویسنده فاطمه قیامی هس عزیزم

ꜱᴇᴘɪᴅᴇʜ
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

سلام مرسی قربونت تو خوبی؟
کم پیدا شدیااا ؟ خبریه؟دارم دختر خاله دار میشم؟

ꜱᴇᴘɪᴅᴇʜ
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزهاااا😂
باشه باور میکنم

همتا
همتا
1 سال قبل

خیلی خیلی خیلی خیلی خوبه

کراش مسیح
کراش مسیح
1 سال قبل

این پارت واقعا عالی بود حرف نداشت دمت گرم

دسته‌ها

17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x