رمان گرداب پارت 133 - رمان دونی

 

 

بی توجه به حرکتش سرم رو از سینه ش فاصله دادم تا بتونم صورتش رو ببینم و گفتم:

-چرا اینقدر خیالت راحته سامیار..من مطمئنم تو یه چیزایی میدونی اما از من مخفی میکنی..تورو خدا اگه چیزی هست بگو تا منم از نگرانی دربیام…..

 

نگاهش رو اخمالو تو صورتم چرخوند:

-سوگل تو حامله ای..متوجهی؟..چرا با این فکر و خیالای بیهوده خودتو اذیت میکنی..یکم به فکر خودت و بچه ی تو شکمتم باش..چرا ارامش خودتو بهم میزنی…..

 

من هم اخم کردم و با حرص گفتم:

-هرموقع میخواهی از زیر یه بحثی دربری حاملگی منو میکشی وسط..اینجوری که بیشتر دارم اذیت میشم..اگه چیزی هست بهم بگو خیالم راحت بشه….

 

-چیزی بفهمم بهت میگم..گفتم که دنبالشم اما هنوز چیزی دستگیرم نشده…

 

-اما خیالت خیلی راحته..مطمئنی قرار نیست خطری تهدیدمون کنه وگرنه اینقدر راحت نبودی…

 

-به نظرت من ادمیم که بذارم چیزی زن و بچه و زندگیمو تهدید کنه؟…

 

-اگه چیزی هست بهم بگو..مخفی نکن..من و تو یه بار از مخفی کاریمون ضربه خوردیم..نذار دوباره تکرار بشه….

 

دستش رو از روی پهلوم روی شکمم کشید و اروم نوازش کرد و با مکث گفت:

-چیزی نیست..

 

-مراعات حامله بودنمو نکن..اینجوری بیشتر استرس دارم و اذیت میشم…

 

با حرص و شمرده شمرده گفت:

-سوگل جان..عزیزم..گفتم نگران نباش..چیزی نیست..منم چیزی نمیدونم..وقتی هنوز پیداش نکردم از کجا بدونم طرف کیه….

 

 

 

سرم رو تکون دادم و لب هام رو بهم فشردم:

-باشه نگو..اما من مطمئنم تو یه چیزایی میدونی..حسش میکنم…

 

-چرا نباید بهت بگم..اگه پیداش کرده بودم که اول از همه به تو می گفتم تا خیالت راحت بشه….

 

-نمیگی چون میترسی اتفاقی برام بیوفته..بخاطره حامله بودنم…

 

چشم هاش رو بست و با انگشت هاش پشت پلک هاش رو مالید و درهمون حال گفت:

-همچین چیزی نیست سوگل..

 

نگاهی به صورت خسته ش کردم..دلم نیومد بیشتر موضوع رو کش بدم و اذیتش کنم…

 

لبخنده محوی روی لب هام نشوندم:

-باشه عزیزم..

 

چشم های قرمز شده ش رو باز کرد و نگاهش رو تو صورتم چرخوند:

-ازت خواهش میکنم نشین فکر و خیال نکن..یکم به فکر خودت باش..از این روزهات لذت ببر..دنبال چیزی که ارامشتو بهم میزنه نباش….

 

سرم رو چپ و راست تکون دادم و لب زدم:

-نمی تونم بهش فکر نکنم..این موضوع داره مغزمو میخوره…

 

-عزیزدلم نکن..برای اذیت کردن خودت دنبال اتفاقات جور واجور نگرد..همه چی درست میشه…

 

سرم رو تکون دادم که با مکث ادامه داد:

-من قول میدم پیداش که کردم اول از همه به تو بگم..خوبه؟…

 

-باشه..دیگه چیزی نمی پرسم..

 

“خوبه”ای گفت و دوباره چشم ها و پیشونیش رو مالید که نگران نگاهش کردم و گفتم:

-چیه..چرا اینقدر چشم هاتو میمالی؟..حالت خوبه؟..

 

-سرم درد میکنه..

 

 

 

“نچ”ی کردم و خودم رو کشیدم بالا و به تاج تخت تکیه دادم…

 

دستم رو کشیدم روی موهاش و گفتم:

-بیا یکم پیش دخترت دراز بکش ببینم..

 

لبخند اروم نشست روی لب هاش و سرش رو بلند کرد و گذاشت روی رون پام و صورتش رو به شکمم چسبوند….

 

دست هام رو بردم لابه لای موهاش و سامیار لبه ی تیشرتم رو کمی بالا زد و روی شکمم رو بوسید….

 

روی لب های من هم لبخند نشست و با نوک انگشت پوست سرش رو مالیدم و اروم به طرف پیشونی و شقیقه هاش رفتم و مشغول ماساژ دادن شدم…..

 

شاید اینجوری کمی دردش ارومتر میشد..

 

چشم هاش رو بسته بود و صورتش رو به شکمم چسبونده بود…

 

با نوک انگشت هام شقیقه هاش رو مالیدم و گفتم:

-از کی سر درد داری؟..

 

-از ظهر..کم بود الان خیلی زیاد شده..

 

-میمالم بهتر میشه؟..

 

سرش رو به مثبت تکون داد که فشار انگشت هام رو بیشتر کردم و گفتم:

-برم برات یه مسکن بیارم؟..

 

-نه..همینطوری بمال..بهتر نشد میگم بری بیاری..

 

سرم رو تکون دادم و خم شدم روی موهاش رو بوسیدم و انگشت هام رو رسوندم بین ابروهاش و اونجارو مالیدم….

 

اوفی کرد و چشم هاش رو محکم بهم فشرد که نگران نگاهش کردم و گفتم:

-نه اینجوری خوب نمیشه..میرم از مادرجون قرص میگیرم…

 

سرش رو تکون داد و با ناله ی ضعیفی سرش رو از روی پام برداشت و روی بالش گذاشت…

 

 

 

با نگرانی زیادی خودم رو کشیدم لبه ی تخت و با هول و سریع رفتم پایین که یهو با اون حالش غرید:

-اروم..چه خبرته..

 

یه لحظه تو جام ایستادم و بعد اروم تر رفتم سمت در و گفتم:

-خیلی خب..تو چشماتو ببند تا میام..

 

از اتاق رفتم بیرون و در رو بستم و حالا که سامیار نمیدید، تند تند از پله ها رفتم پایین…

 

به سالن که رسیدم مادرجون و سامان و عسل رو دیدم که دور هم نشسته بودن و مشغول حرف زدن بودن….

 

رفتم پیششون و اول از همه مادرجون متوجه ام شد و لبخنده مهربونی روی لب هاش نشوند و گفت:

-بهتری عزیزم؟..

 

سرم رو تکون دادم:

-بله مامان بهترم..ممنون..

 

رفتم جلوتر و سامان و عسل هم چرخیدن طرفم و سامان لبخنده شیطونی زد و گفت:

-خوب خوابیدین؟..اون هیولا کجاست؟..هنوز خوابه؟…

 

نگران نگاهشون کردم:

-نه بیداره..سردرد داره..یه مسکن میخوام..

 

مادرجون با نگرانی از جاش بلند شد و گفت:

-چرا؟..

 

-نمیدونم..ولی خیلی دردش زیاده..

 

عسل لبش رو گزید و با شرمندگی گفت:

-نکنه من اومدم بیدارش کردم سر درد گرفت؟..

 

-نه عزیزم میگه از ظهر داشته..

 

عسل سرش رو با خیال راحت تکون داد و من و مادرجون رفتیم سمت اشپزخونه…

 

مادرجون در کابینت بالایی رو باز کرد و گفت:

-ازبس به خودش فشار میاره و واسه هرچیزی عصبی میشه اینجوری میشه دیگه…

 

 

 

سری به تاسف تکون دادم و تایید کردم:

-اره..خیلی زود عصبی میشه..

 

یه لیوان برداشتم و از پارچ روی میز اب داخلش ریختم و بسته قرص رو از مادرجون گرفتم و دوتایی رفتیم از اشپزخونه بیرون….

 

رفتم سمت پله ها و مادرجون هم دنبالم اومد که وسط راه سامان صدامون کرد و گفت:

-اگه حالش خیلی بده ببریمش درمونگاه..شاید از فشارش باشه…

 

-نمیدونم..بذار ببینم چی میگه..

 

پله هارو بالا رفتیم و مادرجون غر زد:

-مگه این بچه میاد پیش دکتر..

 

-زیاد از دکتر و بیمارستان خوشش نمیاد..

 

با دلسوزی گفت:

-وقتی پدرش فوت کرد اینقدر پیش این دکتر و اون دکتر بچه امو بردم که از دکترا متنفر شده…

 

اهی کشیدم و سرم رو تکون دادم..یادمه سامیار برام تعریف کرده بود بخاطره فیلم قتل پدرش از نظر روحی بهم ریخته و مادرش خیلی پیش دکترا بردش و حتی چندباری هم بیمارستان بستری شده……

 

مادرجون از فیلم خبر نداشت و فکر میکرد بخاطره فوت پدرش اینجوری شده…

 

با غصه نفسی کشیدم و در اتاق رو باز کردم و کنار ایستادم تا مادرجون اول بره داخل و درهمون حال سامیار رو صدا کردم:

-سامیار جان..

 

لای چشم های سرخش رو کمی باز کرد و نگاهی بهمون انداخت و دوباره بست…

 

با نگرانی پا تند کردم طرفش و مادرجون هم لبه ی تخت نشست و دستی به پیشونی سامیار کشید و گفت:

-چی شدی مامان جان؟..

 

دوباره چشم هاش رو باز کرد و نالید:

-خوبم..چیزی نیست..نگران نباشین..

 

 

 

 

اشک تو چشم هام جمع شد که با این حالش هم حواسش به ما بود که نگران نشیم…

 

طرف دیگه ی تخت نشستم و با نگرانی گفتم:

-پاشو این قرص رو بخور..پاشو قربونت برم..

 

نیمخیز شد و لیوان اب رو دادم دستش و یه قرص از بسته جدا کردم و گرفتم طرفش…

 

ازم گرفت و با چشم های بسته قرص رو خورد و لیوان رو دوباره داد دستم…

 

سرش رو روی بالش گذاشت و دستی به چشم هاش کشید و لب زد:

-خوبم خوبم..نگران نشو..

 

لیوان رو روی عسلی گذاشتم و دستی به صورت عرق کرده ش کشیدم و گفتم:

-سامیار بریم درمونگاه عزیزم؟..

 

-نه..کی واسه یه سردرد میره دکتر..

 

-شاید فشارت بالا پایین شده..صورتت خیلی قرمز شده سامیار…

 

به مادرجون نگاه کردم و با نگرانی گفتم:

-نه مامان؟..

 

مادرجون هم که با دیدن سامیار نگران شده بود گفت:

-اره..سامیار پاشو پسرم..یه لحظه با سامان میری و میایی…

 

چشم هاش رو بهم فشرد و با درد نالید:

-نه نمیخواد..خوبم..

 

با بغض نگاهش کردم:

-پس چرا ناله میکنی..سامیارم..تورو خدا..

 

-خوبم..شلوغش نکنین..

 

دوباره دستم رو روی صورتش کشیدم و گفتم:

-بخاطره من..ببین از نگرانی حالم داره بد میشه..حالت تهوع گرفتم…

 

چشم های خمارش رو بهم دوخت و لب زد:

-نگران نباش..بهترم..الان قرص اثر میکنه..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان بوسه گاه غم

  دانلود رمان بوسه گاه غم   خلاصه : حاج خسرو بعد از بیوه شدن عروس زیبا و جوونش، به فکر ازدواج مجددش میفته و با خواستگاریِ آقای مطهری، یکی از بزرگترین باغ دارهای دماوند به فکر عملی کردن تصمیمش میفته که ساواش، برادرشوهر شهرزاد، به شهرزاد یک پیشنهاد میده، پیشنهادی که تنها از یک عشق قدیمی و سوزان نشأت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نفس آخر pdf از اکرم حسین زاده

  خلاصه رمان :       دختر و پسری که از بچگی با هم بزرگ میشن و به هم دل میدن خانواده پسر مذهبی و خانواده دختر رفتار ازادانه‌تری دارن مسیر عشق دختر و پسر با توطئه و خودخواهی دیگران دچار دست انداز میشه و این دو دلداده از هم دور میشن , حالا بعد از هفت سال شرایطی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رقص روی آتش pdf از زهرا

  خلاصه رمان :       عشق غریبانه ترین لغت فرهنگ نامه زندگیم بود من خود را نیز گم کرده بودم احساسات که دیگر هیچ میدانی من به تو ادم شدم به تو انسان شدم اما چه حیف… وقتی چیزی را از دست میدهی تازه ارزش واقعی ان را درک میکنی و من چه دیر فهمیدم زندگی تازه روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حبس ابد pdf از دل آرا دشت بهشت و مهسا رمضانی

  خلاصه رمان:     یادگار دختر پونزده ساله و عزیزدردونه‌ی بابا ناخواسته پاش به عمارت عطاخان باز شد اما نه به عنوان عروس. به عنوان خون‌بس… اما سرنوشت جوری به دلش راه اومد که شد عزیز اون خونه. یادگار برای همه دوست شد و دوست بود به جز توحید… همسر شرعی و قانونیش که حالا بعد از ده سال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دروغ شیرین pdf از Saghar و Sparrow

    خلاصه رمان :         آناهید زند دانشجوی پزشکی است او که سالها عاشقانه پسر عمه خود کاوه را دوست داشته فقط به خاطر یک شوخی که از طرف دوست صمیمی خود با کاوه انجام میدهد کاوه او را ترک میکند و با همان دختری که او را به انجام این شوخی تح*ریک کرده بود ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف

  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب و رویا دیده!     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nastaran
Nastaran
1 سال قبل

یک سال بعد رو تختن
پنج سال بعد رو تختن
۲۰ سال بعد رو تختن
۱ قرن بعد فسیلشون رو رو تخت پیدا میکنن
دیگه داره مسخره میشه چرا این سوگل آنقدر لوس بازی در میاره من یه سردرد بگیرم بهشون بگم قرص بدید میگن چیزی نیست خوب میشی بعد اینا پاشو بریم دکتر

Tamana
Tamana
1 سال قبل

الان دلم میخواد بزنم تو سر سوگل و مامان سامیار 😐خب دو دقیقه حرف نزنین بهتر میشه 😐

======
======
1 سال قبل

نظرتون چیه با یه صلوات تموم کنیم این رمانو
یعنی واقعا خاله بازی شده
ولی من برای آرامش اعصاب این رمان رو تجویز میکنم خوبه ها حرص الکی نمیخوریم میشینم روزای خوش اینا رو تو روزای مزخرف زندگی خودمون میخونیم
امید با زندگی##😂💔

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

شورشو دراوردن

Sahar Shoorechie
Sahar Shoorechie
1 سال قبل

دیگه این چندش بازیاش زیاد شده به خاطر یه سردرد دارن خودشونو جر میدن😑😑
بهم رسیدن اما تموم نشد
این سوگولم دیگه داره شورشو در میاره😐😕

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x