رمان گرداب پارت 154 - رمان دونی

 

 

راهم رو کج کردم سمت تلفن و گفتم:

-من جواب میدم..سورن کو؟..

 

گوشی رو برداشتم و همزمان صدای مامان هم اومد:

-تو اتاقشه..

 

سرم رو تکون دادم و گوشی رو بغل گوشم گذاشتم:

-بله..

 

صدای محکم و جدی مردی تو گوشم پیچید:

-سلام..دیروز از این شماره با من تماس گرفته شد…

 

از ابهت و تحکم صداش چند لحظه سکوت کردم و بعد با تعجب گفتم:

-سلام..از این شماره؟..

 

-بله..همین شماره..

 

گوشه های لبم رو کشیدم پایین:

-ببخشید شما؟..

 

مکثی کرد و بعد با همون لحن قبل و حتی جدی تر گفت:

-سلطانی هستم..سامیار سلطانی..

 

چراغی تو سرم روشن شد و لبم رو محکم گزیدم..

 

این مرد سامیار سلطانی بود؟..

 

نگاهم اروم چرخید سمت اتاق سورن و برای اینکه مطمئن بشم گفتم:

-با خودتون تماس گرفتیم؟..

 

انگار از سوال و جواب کردنم خسته شده بود که بی حوصله گفت:

-خیر..با همسرم..

 

چرا این مرد انقدر ترسناک حرف میزد..حتی صداش هم دلهره به جون ادم می انداخت…

 

زبونم رو روی لبم کشیدم و بی اختیار گفتم:

-سوگل خانوم..

 

سکوتش نشون میداد درست حدس زدم و تشابه اسمی در کار نیست…

 

دستی به صورتم کشیدم و با من من گفتم:

-بله..از اینجا تماس گرفته شده..

 

با قاطعیت و حرصی که چاشنی صدای جدیش کرده بود گفت:

-گوشی رو بده بهش..

 

 

 

دوباره نگاهم چرخید سمت اتاق سورن و با ترس و تته پته کنان گفتم:

-ب..به..کی؟..

 

بلند و با حرص صدام کرد:

-خانوم..

 

مکثی کرد و بعد محکم و شمرده شمرده گفت:

-گوشی رو بده به سورن..

 

اینقدر صداش محکم و جدی بود که کاری جز اطاعت ازش نتونم انجام بدم…

 

نفسی کشیدم و اروم گفتم:

-چشم..چند لحظه گوشی دستتون باشه صداش کنم…

 

سکوت کرد و من گوشی رو پایین اوردم و با تردید چند لحظه صبر کردم…

 

این مرد انقدر عصبی بود که از اینکه گوشی رو به سورن بدم تردید داشتم…

 

لبم رو بین دندونم گرفتم و با مکث دوباره گوشی رو بغل گوشم گذاشتم و صداش کردم:

-اقای سلطانی؟..

 

با لحن سرد و طلبکاری گفت:

-بله؟..

 

نمی دونم طلب چی رو داشت که اینجوری حرف میزد اما سعی کردم لحن حرف زدنش رو نادیده بگیرم و فعلا فقط به سورن فکر کنم….

 

چشم چرخوندم و اروم و با تردید گفتم:

-می خواستم یه مطلبی رو خدمتتون عرض کنم..می دونم عصبی هستین اما ازتون خواهشی داشتم…

 

با همون لحن و همچنان طلبکار گفت:

-بفرمایید خانوم..

 

نگاهم رو دوختم به در اتاق سورن و با خواهش گفتم:

-حال سورن زیاد خوب نیست..شما یه چیزایی رو نمی دونین..ازتون خواهش میکنم هواشو داشته باشین و باهاش مدارا کنین..همینجوریشم از اینکه شما و خواهرش رو بی خبر گذاشته عذاب وجدان داره اما واقعا هیچی دست خودش نبود……

 

 

 

صدای نفس عمیقش تو گوشی پیچید و با لحن اروم تری گفت:

-گوشی رو بده بهش..

 

من هم نفس بلندی کشیدم و گفتم:

-چشم..چند لحظه گوشی دستتون باشه..

 

انگار حرف هام کمی هم شده روش تاثیر گذاشته بود و این از لحنش هم مشخص بود…

 

گوشی بی سیم رو برداشتم و راه افتادم سمت اتاق سورن…

 

تقه ای به در زدم و صداش کردم:

-سورن..

 

کمی منتظر شدم و با باز شدن در قامت بلندش تو چارچوب در قرار گرفت…

 

لبخندی بهش زدم و دستم رو روی دهنی گوشی گذاشتم و گفتم:

-سلام..خوبی؟..

 

لبخندم رو مثل همیشه با مهربونی جواب داد و چشم هاش رو باز و بسته کرد:

-سلام..خسته نباشی..

 

-ممنون..

 

گوشی رو همینطور که هنوز دستم روی دهنیش بود بالا اوردم و با نگرانی گفتم:

-از خونه تون زنگ زدن..

 

اخم هاش کمی جمع شد و چشم هاش برق زد..

 

می دونستم مدت هاست منتظر این لحظه اس و الان کلی خوشحال میشه…

 

لبخندش نرم نرمک پررنگ شد و گفت:

-کیه؟..

 

-شوهرخواهرت..

 

دستش رو دراز کرد سمت گوشی و من با دلی که نمی دونستم چرا اینجوری می لرزه گوشی رو تو دستش گذاشتم….

 

 

 

لبخنده تلخی زدم و عقب عقب رفتم تا راحت حرف بزنه…

 

گوشی رو بغل گوشش گذاشت و عقب گرد و رفت تو اتاق و درحالی که در رو می بست صداش رو شنیدم….

 

سعی می کرد شادیش زیاد معلوم نباشه:

-الو..سامیار..

 

صداش از پشت در اتاق دیگه نیومد و من پکر و با دلی گرفته راه افتادم سمت اشپزخونه و مامان رو پای گاز دیدم….

 

حضورم رو که حس کرد با لبخند چرخید سمتم:

-کی بود زنگ زد؟..

 

سعی کردم حالم رو متوجه نشه و لبخنده نصفه نیمه ای زدم:

-شوهرخواهر سورن بود..گوشی رو دادم بهش..

 

مامان با خوشحالی دست هاش رو بلند کرد رو به اسمون و با ذوق گفت:

-ای وای..الهی شکر..الهی شکر..

 

با تعجب صداش کردم:

-مامان..

 

لبخنده پهنی زد و با شادی گفت:

-به خدا پرند اونارو ببینه حالش خیلی بهتر میشه..باور کن…

 

نفسی کشیدم و سرم رو تکون دادم:

-میدونم..

 

انگار تازه متوجه گرفتگی من شد و مشکوکانه گفت:

-تو خوبی؟..چیزی شده؟..

 

-نه خسته ام..من میرم تو اتاق یکم بخوابم..

 

-باشه عزیزم..برو..

 

گونه ش رو بوسیدم و راه افتادم سمت اتاق و فکر و خیال دست از سرم برنمی داشت و هرلحظه یک فکری تو سرم جولان میداد…..

 

دستم رو روی دستگیره ی در گذاشتم اما قبل از اینکه پایین بکشم، در اتاق سورن زودتر باز شد و با گوشی تو دستش اومد بیرون….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان التهاب

    خلاصه رمان :     گلناز، دختری که برای کار وارد یک شرکت ساختمانی می‌شود، اما به‌ واسطهٔ یک کینه و دشمنی، به جرم رابطه با صاحب شرکت کارش به کلانتری می‌کشد…       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طالع آغشته به خون به صورت pdf کامل از مهلا حامدی

            خلاصه رمان :   بهش میگن گورکن یه قاتل زنجیره‌ای حرفه‌ای که هیچ ردی از خودش به جا نمیزاره… تشنه به خون و زخم دیدست… رحم و مروت تو وجود تاریکش یعنی افسانه… چشمان سیاه نافذش و هیکل تومندش همچون گرگی درندست… حالا چی میشه؟ اگه یه دختر هر چند ناخواسته تو کارش سرک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه عشق ترگل pdf از فرشته تات شهدوست

  خلاصه رمان :     داستان در مورد دختری شیطون وبازیگوش به اسم ترگل است که دل خوشی از پسر عمه تازه از خارج برگشته اش نداره و هزار تا بلا سرش میاره حالا بماند که آرمین هم تلافی می کرده ولی…. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیم تاج pdf از مونسا ه

  خلاصه رمان :       غنچه سیاوشی،دختر آروم و دلربایی که متهم به قتل جانا ، خواهرزاده‌ی جهان جواهری تاجر بزرگ تهران و مردی پرصلابت می‌شه، حکم غنچه اعدامه و اما جهان، تنها کس جانا… رضایت می‌ده، فقط به نیت اینکه خودش ذره ذره نفس غنچه‌رو بِبُره! به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه دل pdf از miss_قرجه لو

    نام رمان:شاه دل نویسنده: miss_قرجه لو   مقدمه: همه چیز از همان جایی شروع شد که خنده هایش مرا کشت..از همان جایی که سردرد هایم تنها در آغوشش تسکین می یافت‌‌..از همان جایی که صدا کردنش بهانه ای بود برای جانم شنیدن..حس زیبا و شیرینی بود..عشق را میگویم،همان عشق افسانه ای..کاری با کسی ندارم از کل دنیا تنها

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تریاق pdf از هانی زند

خلاصه رمان : کسری فخار یه تاجر سرشناس و موفقه با یه لقب خاص که توی تموم شهر بهش معروفه! عالی‌جناب! شاهزاده‌ای که هیچ‌کس و بالاتر از خودش نمی‌دونه! اون بی رقیب تو کار و تجارته و سرد و مرموز توی روابط شخصیش! بودن با این مرد جدی و بی‌رقیب قوانین خاص خودش‌و داره و تاحالا هیچ زنی بیشتر از

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Googooloo
Googooloo
1 سال قبل

عجب /”

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x