سرم رو تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم..
نمی خواستم تحت فشارش بذارم و با اصرار روی این موضوع، باعث بشم حس بدی پیدا کنه…
دستش رو انداخت پشتم روی پشتی صندلیم و اینجوری انگار از بغل تو اغوشش بودم…
از حس خوب نزدیکیش لبخند روی لبم نشست و یهو با صدای بلند و کر کننده ی موسیقی با ترس تو جام تکون خوردم….
چشم هام گرد شد و با وحشت به سوگل نگاه کردم که دستش روی سینه ش بود و رنگش پریده بود….
صدا یهویی و خیلی بلند بود و حتی من هم ترسیده بود چه برسه به سوگل که باردار هم بود و براش خطرناک بود….
سامیار بلند و با عصبانیت فحشی داد و سریع از تنگ روی میز داخل لیوان اب ریخت و جلوی دهن سوگل گرفت و برای اینکه صداش رو بشنوه بلند گفت:
-چیزی نیست..نترس..یکم اب بخور..
دستم رو روی شونه ی سوگل گذاشتم و با نگرانی نگاهش کردم که چند جرعه از اب نوشید و سامان با نگرانی گفت:
-خوبی سوگل؟..
سوگل نفس زنان گفت:
-خوبم..خوبم..
سامیار لیوان رو روی میز کوبید و دوباره فحش داد..رنگ و روی اون هم پریده بود…
یک دستش رو دور سوگل حلقه کرد و اون یکی دستش رو روی شکمش گذاشت و گفت:
-اروم..هیش..چیزی نیست..
#پارت1672
سوگل هم دستش رو روی دست سامیار که روی شکمش بود گذاشت و اروم اروم نفس کشید تا حالش کمی جا اومد….
سورن که از جاش بلند شده بود، با نگرانی روی میز خم شد و گفت:
-سوگل خوبی عزیزم؟..
سوگل نگاهش کرد و لبخند زد:
-خوبم..نگران نباش..
رنگ و روش داشت جا میومد و لرزش بدنش قطع شده بود…
سامیار نگاه ترسناکی به سمت سامان فرستاد و گفت:
-این چه وضعشه؟..
سامان با تعجب گفت:
-من چرا؟..به من چه ربطی داره؟..
-اره حواسم نبود اینجا مجلس پسرِ همسایه س به تو ربطی نداره…
هممون از لحن عصبی و با مزه ش خنده امون گرفت و به سختی جلوش رو گرفتیم اما وقتی سوگل پق خنده رو زد، ما هم ازادانه زدیم زیر خنده….
خوده سامیار هم از خنده ی سوگل لبخندی زد..
حال و هوای هممون تو یک لحظه عوض شد و عسل با اون لباس سنگین و پف دار از جا پرید و میز رو دور زد و دوید سمت من و سوگل….
دستمون رو گرفت و به زور از روی صندلی بلندمون کرد و گفت:
-بیایین بریم..وقته رقصه..
#پارت1673
دست دوتامون رو توی دوتا دستش گرفت و کشیدمون سمت پیست رقص…
صدای داد سامیار از پشت سرمون بلند شد:
-یواش..نکشش..دستشو کندی..
عسل توجهی نکرد و سه تایی رفتیم وسط پیست و بقیه که داشتن می رقصیدن، با دیدن ما کمی عقب رفتن و فضارو برامون باز کردن….
اهنگ تند و شادی پخش میشد و با خنده سه تایی حلقه زدیم و روبه روی هم شروع کردیم به رقصیدن….
سوگل با اون شکمش اروم می رقصید اما من و عسل راحت قر می دادیم و به بدنمون پیچ و تاب می دادیم….
بقیه هم بهمون نزدیک شدن و عسل رو انداختیم وسط و خودمون دورش شروع کردیم به رقصیدن…
من و سوگل از قر دادن و مسخره بازی های عسل اون وسط غش غش می خندیدیم و به سختی می تونستیم خودمون رو کنترل کنیم و درست برقصیم….
عسل در حالی که کمرش رو می چرخوند بهمون نزدیک شد و دوباره دست دوتامون رو گرفت و کشید وسط حلقه ای که دورش زده بودیم….
با مسخره بازی دست مارو تو هوا تکون میداد و می چرخید و تاب می خورد…
قهقهه زنان همراهیش کردیم و بیشتر از اینکه برقصیم، می خندیدیم…
صورتمون از شادی می درخشید و از تحرک زیاد به نفس نفس افتاده بودیم…
چرخی دور خودم زدم که نگاهم به پسرها افتاد..