دوباره سرم رو بوسید و وقتی ازش جدا شدم، دنیز پرید وسط و با نیش باز گفت:

-منم خوشگل شدم؟!..

 

البرز کمی نگاهش کرد و بعد با بی خیالی گفت:

-نه..تو همون زشتی هستی که قبلا بودی..

 

همه زدیم زیر خنده و دنیز جیغ خفه ای کشید و خواست البرز رو بزنه که کیان نگهش داشت و گفت:

-ای بابا..ای بابا..حواستون هست کجاییم؟..زشته اروم بگیرین…

 

دنیز چشم غره ای رفت و یک اقا از اتاق کناری بیرون اومد و گفت:

-اقای فرهمند؟!..

 

سورن جلو رفت و گفت:

-سلام..درخدمتم..

 

اقا نگاهی بهش کرد و بعد به یک اتاق طرف دیگه اشاره کرد و گفت:

-بفرمایید داخل اتاق عقد..حاج اقا میرسن خدمتتون..

 

دلم لرزید و بی اختیار با نگرانی چنگ زدم به دست البرز…

 

البرز با تعجب نگاهم کرد و گفت:

-چیه؟!..چی شده؟!..

 

لبم رو گزیدم و یواش گفتم:

-استرس دارم..

 

البرز سرش رو خم کرد و اروم تو گوشم گفت:

-اگه پشیمون شدی بگو همین الان میندازمت رو کولم و فراریت میدم…

 

اول فکر کردم شوخی می کنه و چشم غره ای بهش رفتم…

 

اما وقتی نگاه جدی و مهربونش رو دیدم یکه خورده و متعجب نگاهش کردم…

 

#پارت1939

 

لبخندی زد و با لحنی برادرانه و پر از دلگرمی گفت:

-به هیچ کاری مجبور نیستی..

 

لبخند پهن شد روی لبم و با ارامش گفتم:

-یه استرس ساده و طبیعیه..

 

با لبخند سرش رو تکون داد و سورن اومد دستم رو تو دستش گرفت و با ذوق و چشم هایی که برق میزد گفت:

-بریم عزیزم؟!..

 

اخه مگه میشد از خواستن این ادم پشیمون شد؟..

 

داشتن این مرد کمال محض بود..خوشبختی مطلق..

 

هیچ چیزی تو این دنیا نبود که من بیشتر از این ادم بخوامش…

 

برای چند ثانیه چشم هام رو بستم و بعد باز کردم..

 

تو چشم هاش خیره شدم و با اعتماد و اطمینان کامل، محکم گفتم:

-بریم..

 

دست تو دست راه افتادیم سمت اتاق عقد..

 

بقیه هم درحالی که باهم می گفتن و می خندیدن، پشت سرمون اومدن…

 

وارد اتاق که شدیم با دیدن سفره ی عقد و جایگاه عروس و داماد، دلم هری ریخت…

 

باورم نمیشد که بالاخره از جهنم کاوه خلاص شده بودم و به بهشت سورن رسیده بودم…

 

لبم رو گزیدم و رفتیم روی صندلی های کنار هم نشستیم…

 

لبخندی زدم و نگاهم رو دور اتاق چرخوندم..

 

همه وارد شدن و حتی مامان و بابای دنیز، کیان و البرز هم که تازه رسیده بودن اومدن داخل…

 

#پارت1940

 

از جام بلند شدم و با ذوق و خوش رویی باهاشون سلام و احوالپرسی کردم…

 

همشون من رو بوسیدن و به سورن تبریک گفتن..

 

البرز خودش رو انداخت وسط و با نیش باز گفت:

-باورتون میشه کوچولوترینمون از همه زرنگ تر بود و زودتر از ما شوهر پیدا کرد؟!…

 

باباش با تاسف نگاهش کرد و خیلی جدی گفت:

-تو هم شوهر میخواهی باباجان؟..

 

چشم هام گرد شد و وقتی دنیز پق خنده رو زد، همه باهم ترکیدیم از خنده…

 

همیشه می گفتیم البرز شوخ طبعی و بامزگیش رو از باباش به ارث برده…

 

انگار البرز چند سال بزرگ شده بود..همونقدر باحال و پایه و بامزه…

 

البرز اخم کرد:

-اِ بابا..

 

-زن بگیر که نیستی گفتم شاید شوهر میخواهی..

 

دوباره ما خندیدیم و وسط اعتراض البرز، مامانش بازوی شوهرش رو گرفت و با خجالت سریع از صحنه دورش کرد….

 

درحالی که لب هام رو بهم فشرده بودم و جلوی خنده ام رو گرفته بودم با دیدن قیافه ی اخمو و تخس البرز دوباره زدم زیر خنده:

-یعنی خدا درجا زد به کمرت..خواستی خوشمزه بازی دربیاری حداقل اول فکر می کردی چی میخواهی بگی….

 

با اخم غر زد:

-ساکت..

 

#پارت1941

 

دوباره اروم خندیدیم و با تقه ای که به در اتاق خورد سرم رو چرخوندم…

 

در اروم باز شد و عمه ام با دخترش، لبخند به لب وارد شدن…

 

لبخندم گشادتر شد و با ذوق صداش کردم:

-عمه جونم..فکر کردم نمیایی..

 

با خنده چشم غره ای بهم رفت:

-مگه ممکن بود نیام؟..

 

خندیدم و عمه با مامان و بقیه احوال پرسی کرد و بعد خودش رو به ما رسوند…

 

محکم بغلم کرد و بوسید و تبریک گفت..

 

بعد ازم جدا شد و با کنجکاوی به سورن نگاه کرد..

 

سرم رو بالا گرفتم و با غرور و افتخار به سورن اشاره کردم:

-سورن..

 

بعد به عمه و دخترش اشاره کردم و گفتم:

-عمه ام و دخترش سایه جان..

 

سورن لبخند اروم و مردونه ای زد و دستش رو روی سینه ش گذاشت و مودبانه گفت:

-مشتاق دیدار..خیلی خوشحال شدم از اشنایی باهاتون…

 

لبخند روی لب عمه نشست و با محبت سورن رو بغل کرد:

-همچنین..خوشبخت بشین عزیزم..

 

تشکر کردیم و وقتی عمه عقب رفت، سایه رو بغل کردم و گفتم:

-وای کجایی تو دختر..دلم برات تنگ شده بود..

 

خیلی دختر اروم و خجالتی بود و راحت ارتباط برقرار نمی کرد…

 

با خجالت به بچه ها نگاه کرد و با ناراحتی نامحسوسی گفت:

-منم همینطور..خودت میدونی که..

 

#پارت1942

 

با ناراحتی لب هام رو بهم فشردم و سعی کردم لبخندم محو نشه:

-ممنونم که اومدی..خیلی خوشحال شدم..

 

سرش رو تکون داد و رفت پیش مادرش که درحال آشنایی و حرف زدن با فاطمه خانم بود….

 

البرز به سورن اشاره کرد و رو به ما گفت:

-این مارمولکو دیدین جلوی عمه خانم؟..دیدین چطوری یهو با ادب و متشخص شد؟…

 

دنیز و عسل با خنده سرشون رو به تایید تکون دادن و سوگل گفت:

-داداش من همیشه مودبه..

 

قبل اینکه کسی چیزی بگه، دوباره در اتاق باز شد و این دفعه حاج آقا با یک نفر دیگه وارد شدن…

 

برای چند لحظه سکوت برقرار شد و بعد حاج آقا درحالی که می اومد روی صندلی کنار ما بشینه، بلند گفت:

-انشالله به خوشی و سلامتی خوشبخت بشن..صلوات بلند بفرستین…

 

صدای صلوات بلند شد و بعد سورن به حاج آقا دست داد و با اشاره ش ما هم روی صندلیمون نشستیم….

 

سوگل، دنیز و عسل سریع اومدن بالا سرمون و پارچه ی سفید رنگ رو باز کردن…

 

عسل دوتا کله قند کوچیک رو هم دراورد که البرز بلند گفت:

-قندارو بدین دست دنیز بلکه بختش باز شه..اینو که رد کردیم انشالله برای اونم یکی خر..چیز یعنی گول بخوره بیاد جلو….

 

صدای خنده ی اروم همه بلند شد و من دستم رو به پیشونیم گرفتم و با افسوس نگاهش کردم….

 

#پارت1943

 

می دونستم الان افتاده روی دور چرت و پرت گفتن و ساکت نمیشه…

 

یهو نگاهش افتاد به سایه که با خجالت داشت لبخند میزد…

 

چشم های البرز برق زد و قبل از اینکه بتونم چیزی بگم، صداش کرد:

-سایه خانم؟!..

 

سایه لبخندش رو خورد و با تعجب نگاهش کرد:

-بله؟..

 

البرز اون لحن مخصوص دلبری و مخ زنیش رو گرفت و با لبخند جذابی، خیلی مودب گفت:

-شما هم مجرد بودین درسته؟!..

 

سایه متعجب نگاهی به من کرد و بعد دوباره به البرز نگاه کرد:

-بله..

 

-پس چرا اینجایین؟..بفرمایید بالا سر عروس و داماد..اونجا بخت باز کنه…

 

سایه انقدر محکم لبش رو گزید که دلم براش سوخت..

 

انقدر هم دختر اروم و ساکتی بود که نمی تونست جواب البرز رو بده…

 

البرز هم کوتاه نیومد و دوباره گفت:

-بفرمایید دیگه..غریبی نکنین عروس اشناست..

 

زیر لب با حرص غریدم:

-یکی اینو خفه کنه..

 

سورن خنده ش گرفته بود و سرش رو پایین انداخته بود…

 

البرز جدی جدی سایه رو مجبور کرد بیاد بالا سر ما و گوشه ی پارچه سفید رو بگیره و دنیز هم آماده ی قند سابیدن بود….

 

نفس تقریبا راحتی کشیدم و یهو صدای بابای البرز بلند شد:

-پس خودت چی باباجان؟!..

 

#پارت1944

 

با چشم های گرد شده سرم رو چرخوندم سمتش که به البرز نگاه میکرد…

 

البرز با اخم به باباش نگاه کرد که اون بدون لبخند و جدی گفت:

-اخه یادمه ناراحت بودی از نبود شوهر..برو بخت خودتم باز بشه…

 

البرز پوزخندی زد و با بدجنسی گفت:

-نمی دونم اینم میتونه ژنتیکی باشه یا نه..خودت بهتر میدونی…

 

باباش ابرویی بالا انداخت و به زنش که از خجالت سرخ شده بود نگاه کرد:

-من زنم اینجاست..تو نره خر هم اینجایی..برو دلیلشو جای دیگه پیدا کن…

 

صدای خنده ها دوباره بلند تر شد و حاج اقا گلویی صاف کرد و البرز با جدیت رو به باباش گفت:

-جلوی حاج اقا خیلی زشته..خجالت بکش..

 

حاج اقا با اخم و چپ چپ به البرز نگاه کرد و بعد رو به سورن گفت:

-اجازه هست شروع کنیم؟..

 

سورن به زور خنده ش رو جمع کرد و گفت:

-ببخشید حاج اقا..بفرمایید..

 

سرم رو تکون دادم و دسته گلم رو محکم بین دست هام فشردم…

 

حاج آقا که شروع کرد، آب دهنم رو بلعیدم و نفس عمیقی کشیدم…

 

هر کلمه ای که از دهنش خارج میشد انگار تو سر من می پیچید و اکو میشد…

 

#پارت1945

 

نگاهم رو اروم بالا اوردم و از داخل اینه روبه روم به سورن نگاه کردم…

 

همین که نگاهم به صورتش افتاد، چشم هام تو چشم هاش قفل شد…

 

با کمی نگرانی و کنجکاوی از قبل داشت نگاهم می کرد..

 

بی اختیار با دیدن نگاه نگرانش لبخند روی لبم نشست..

 

با دیدن لبخندم اخمش محو شد و لبخند شیرینی روی لبش نشست…

 

چشمکی زد و عرق پیشونی و شقیقه هاش رو پاک کرد…

 

لبخندم با دیدن استرسش پررنگ تر شد و همزمان صدای دنیز بلند شد:

-عروس رفته گل بچینه..

 

با تعجب به بقیه نگاه کردم که مشغول دست و سوت زدن بودن…

 

اصلا متوجه حرف های حاج اقا نشده بودم..

 

نفس عمیقی کشیدم و حواسم رو جمع کردم..

 

صدای دست ها که قطع شد، حاج اقا باز هم تکرار کرد و دنیز دوباره بلند گفت:

-عروس رفته گلاب بیاره..

 

از صدای پوف سورن خنده ام گرف و قبل از اینکه برای بار سوم گفته بشه، عسل خم شد زیر پارچه و رو به من گفت:

-تا زیرلفظی نگرفتی بله رو نگیا..

 

سورن برگشت چنان چپ چپ نگاهش کرد که به زور جلوی قهقهه زدنم رو گرفتم…

 

عسل اما بی خیال شونه بالا انداخت و گفت:

-رسمه..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 81

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان جانان

    خلاصه رمان :     جانان دختریه که در تصادفی در سن 17 سالگی به شدت مجروح می شه و صورتش را از دست می دهد . جانان مادر و برادرش را مقصر این اتفاق می داند . پزشک قانونی جسد سوخته دختری را به برادر بزرگ و مادرش می دهد و آنها فکر می کنند جانان را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طهران 55 pdf از مینا شوکتی

  خلاصه رمان :       در مورد نوا دختری جسور و عکاسه که توی گذشته شکست بدی خورده، اما همچنان به زندگیش ادامه داده و حالا قوی شده، نوا برای نمایشگاهه عکاسیش میخواد از زنهای قوی جامعه که برخلاف عرف مکانیک شدن عکس بگیره، توی این بین با امیریل احمری و خانواده ی احمری آشنا میشه که هنوز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کام بک pdf از آنید 8080

  خلاصه رمان : کام_بک »جلد_دوم فلش_بک »جلد_اول       محراب نیک آئین سرگرد خشن و بی رحمی که سالها پیش دختری که اعتراف کرد دوسش داره رو برای نجاتش از زندگی خطرناکش ترک میکنه و حالا اون دختر رو توی ماموریتش میبنه به عنوان یک نفوذی.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شکارچیان مخفی جلد اول

    خلاصه رمان :       متفاوت بودن سخته. این که متفاوت باشی و مجبور شی خودتو همرنگ جماعت نشون بدی سخت تره. مایک پسریه که با همه اطرافیانش فرق داره…انسان نیست….بلکه گرگینه اس. همین موضوع باعث میشه تنها تر از سایر انسان ها باشه ولی یه مشکل دیگه هم وجود داره…مایک حتی با هم نوعان خودش هم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طواف و عشق pdf از اکرم امیدوار

  خلاصه رمان :         داستان درباره مردیه که به سبب حادثه ای عشقی که در ۲۵ سالگی براش رخ داده، تصمیم گرفته هرگز ازدواج نکنه… ولی بعد از ده سال که می خواد مشرف به حج عمره بشه مجبور میشه علی رغم میلش زنی رو… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لانه ویرانی جلد اول pdf از بهار گل

  خلاصه رمان :     25 سالم بود که زندگیم دست خوش تغییرات شد. تغییراتی که شاید اول با اومدن اسم تو شروع شد؛ ولی آخرش به اسم تو ختم شد… و من نمی‌دونستم بازی روزگار چه‌قدر ناعادلانه عمل می‌کنه. اول این بازی از یک وصیت شروع شد، وصیتی که باعث شد گلبرگ کهکشان یک آدم دیگه با یک

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
متولی ن
متولی ن
1 ماه قبل

دوست دارم جوری با چشم غره و نگاه چپ چپ به نویسنده نگاه کنم که دیگه یادش بره انقده از این دو تا کلمه تو نوشته هاش استفاده نکنه

خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

به کل اینو فراموش کرده بودیم

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x