رمان گرداب پارت 368 - رمان دونی

 

 

صاف روی صندلیم نشستم که دستم رو گرفت و برای بار چندم پشت دستم رو بوسید و لب زد:

-شب تو هم بخیر عشقم..خوب بخوابی..

 

لبخندی بهش زدم و از اون ماشین گنده پریدم پایین..

 

دویدم سمت خونه و دکمه ایفون رو فشردم و کمی بعد بدون اینکه کسی چیزی بپرسه در باز شد….

 

چرخیدم سمت سورن که داشت نگاهم می کرد و با لبخند بزرگی براش با دست بوس فرستادم و بای بای کردم….

 

سرش رو تکون داد و دستش رو بالا اورد و من رفتم داخل خونه و در رو بستم…

 

پشتم رو به در تکیه دادم و چشم هام رو بستم و دستم رو روی سینه ام گذاشتم…

 

چند نفس عمیق و راحت کشیدم و با صدای دنیز چشم هام رو باز کردم:

-چرا نمیایی پرند؟..

 

راه افتادم سمت خونه و گفتم:

-دارم میام..

 

جلوی در دنیز با شیطونی بازوم رو گرفت و گفت:

-خوش گذشت؟..

 

لب هام رو جمع کردم و خندیدم که دنیز هم خندید و هولم داد تو خونه و گفت:

-برو که البرز منتظرته..همه خوشیاتو از دماغت میکشه بیرون…

 

پوفی کردم و رفتم داخل خونه:

-چرا؟..

 

-برای اینکه دیر کردین..

 

شونه هام رو بالا انداختم و بعد از دراوردن کفش هام از راهرو رد شدم و رفتم داخل سالن….

 

#پارت1972

 

اماده بودم جلوی البرز دست پیش بگیرم و بهش رو ندم که با دیدنم از جاش بلند شد:

-چه عجب!..

 

جوابش رو ندادم که کمی نگاهم کرد و من چشم غره ای بهش رفتم و یهو گفت:

-چرا این شکلی شدی؟..

 

چشم هام گرد شد و یکه خورده نگاهش کردم..چه شکلی شده بودم؟..نکنه ردی چیزی مونده بود روی لب و صورتم؟….

 

با وحشت دستم رو روی صورتم گذاشتم و گفتم:

-چه شکلی؟..

 

-چشم ها قرمز و خوابالو..خسته و بی حال..چرا داری غش میکنی…

 

دلم اروم گرفت و با خنده گفتم:

-تو ماشین خوابم برده بود..

 

چشم های البرز گرد شد و ابروهاش رفت بالا و متعجب نگاهم کرد و بعد یهو ترکید از خنده…

 

من و دنیز هم خنده امون گرفت و گفتم:

-چرا می خندی بیشعور؟..

 

نشست روی مبل و میون غش غش خنده گفت:

-با پسره رفتی بیرون، بعد تو ماشین خوابت برد؟…

 

سرم رو که به تایید تکون دادم، صدای خنده هاشون بالاتر رفت و من با خنده غر زدم:

-خب خسته بودم..من از ساعت شش صبح بیدارم..

 

البرز به سختی کمی خنده ش رو کم کرد و گفت:

-سورن بختتو مرد..بختتو..

 

چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:

-تو چرا نرفتی؟..همینجا میخوابی؟..

 

درحالی که هنوز می خندید از جاش بلند شد و گفت:

-نه میرم..منتظر بودم شما تشریف بیارین..ولی اگه می دونستم تو ماشین گرفتی خوابیدی خیالم راحت میشد و همون موقع با کیان می رفتم…..

 

#پارت1973

 

دوباره چشم غره ای بهش رفتم:

-کِی باشه همه این کاراتو جبران کنیم و بزنیم دهنتو صاف کنیم…

 

دنیز سرش رو به تایید تکون داد:

-وای که اون روز عید منه..

 

-بشینین تا اون روز بیاد..

 

بعد راه افتاد سمت در و گفت:

-من رفتم..شما هم بگیرین بخوابین..

 

-این وقت شب کجا میری؟..همینجا می خوابیدی دیگه…

 

دستش رو تو هوا تکون داد و صداش از داخل راهرو اومد:

-نه قربونت..میرم..شب بخیر..

 

“نچ”ی کردم و با نگرانی دنبالش رفتم که از در سالن بیرون رفت و گفت:

-بیرون نیا خودم میرم..خدافظ..

 

-مواظب خودت باش..

 

دستش رو تکون داد و با دنیز جواب خداحافظیش رو دادیم و در رو پشت سرش بست…

 

همین که دنیز خیالش راحت شد البرز رفته، پرید سمتم و گفت:

-کجا رفتین؟..چیکار کردین؟..خوش گذشت؟..چی می گفت سورن؟…

 

اهسته خندیدم و گفتم:

-اروم..بذار اول یه سر به مامان بزنم..خیلی وقته خوابیده؟…

 

-سوگل اینا که رفتن خاله هم گفت دیگه نمی تونه بیدار بمونه رفت تو اتاقش…

 

سرم رو تکون دادم و رفتم سمت اتاق مامان و دنیز هم رفت تو اتاق من…

 

در اتاق رو یواش باز کردم و همزمان صدای دینگ پیامک گوشیم هم بلند شد…

 

نگاهی به مامان انداختم که غرق خواب بود و با لبخند در اتاق رو بستم…

 

گوشیم رو از جیبم دراوردم و درحالی که پیامک سورن رو باز می کردم، رفتم سمت اتاقم…

 

#پارت1974

 

===========================

 

با نگرانی به سوگل و عسل نگاه کردم و برای چندمین بار تو این چند روز که فهمیده بودم دارن میرن، تکرار کردم:

-تورو خدا منو تنها نذارین برای کارای عروسی..من و دنیز تنهایی نمی تونیم…

 

عسل چشم غره ای بهم رفت و سوگل لبخند زد:

-نگران نباش..زود میاییم..

 

سرم رو تکون دادم و لبخندی بهشون زدم و بعد چرخیدم سمت سامیار و نفس رو ازش گرفتم…

 

تا وقتی سورن با همشون خداحافظی کنه، من با ناراحتی با نفس حرف می زدم و می بوسیدم و باهاش بازی می کردم….

 

دلم بیشتر از همه برای این بچه تنگ میشد..

 

انقدر تو بغلم فشارش دادم و لپ هاش رو محکم می بوسیدم که لب برچیده بود و با اخم و ناراحتی نگاهم می کرد….

 

خندیدم و چتری های پر و مشکیش رو توی پیشونیش مرتب کردم…

 

دوباره بوسیدمش و با صدای سورن سرم رو چرخوندم و دیدن همه به من نگاه می کنن…

 

لبخند خجولی زدم و برگشتم پیششون..

 

یک بار دیگه دوتا لپ نفس رو بوسیدم و بعد با ناراحتی و لب های جمع شده دادمش به دست سوگل و گفتم:

-نفس رو بذارین برای ما..

 

همه خندیدن و سوگل گفت:

-خیلی زود برمی گردیم..

 

سرم رو تکون دادم و یک بار دیگه کوتاه خانم هارو بغل کردم و از فاطمه خانم برای اینکه این همه راه رو بخاطره ما اومده بود تشکر کردم….

 

#پارت1975

 

سوگل نفس رو به سامیار داد و دوباره با بغض سورن رو بغل کرد و بوسید…

 

وقتی از هم جدا شدن، لبخند گرفته ای زد و گفت:

-مواظب همدیگه باشین..

 

سورن بوسیدش و من هم دستی به بازوش کشیدم و سرم رو تکون دادم…

 

بعد از خداحافظی رفتن سمت ماشین هاشون..

 

شب قبل همه باهم شام رفته بودیم بیرون و با مامان و بچه ها خداحافظی کرده بودن…

 

برای همین دیگه امروز برای بدرقه نیومده بودن..

 

برای اخرین بار دست تکون دادن و نشستن تو ماشین…

 

نگاهی به پله جلوی در آپارتمان انداختم و رفتم پارچ اب رو که با خودم آورده بودم و اونجا گذاشته بودم رو برداشتم…..

 

با تک بوق کوتاهی، دوتا ماشین پشت سر هم راه افتادن…

 

آب رو پشت سرشون روی زمین ریختم و بعد پارچ خالی رو با یک دست به سینه ام چسبوندم…

 

سورن هم یک دستش رو دور گردنم انداخت و دوتایی دست ازادمون رو پشت سرشون تکون دادیم…

 

وقتی ماشین ها از دیدمون خارج شدن گوشه های لبم رو پایین دادم و اروم گفتم:

-دلم براشون تنگ میشه..

 

با همون دستش که دور گردنم بود، سرم رو کج کرد سمت خودش و شقیقه ام رو بوسید:

-خیلی زود برای عروسی میان..

 

سرم رو با غصه تکون دادم و سورن ادامه داد:

-بیا بریم..

 

بردم سمت خونه و گفت:

-سوییچ ماشینتو اوردی؟..

 

#پارت1976

 

لبخند روی لبم کش اومد و سوییچ رو از جیب مانتوم دراوردم و تو هوا تکون دادم…

 

هنوز فرصت نشده بود ماشینم رو ببینم و حتی سورن هم نگفته بود چه مدل ماشینی خریده…

 

سورن با خنده من رو برد تو پارکینگ و من نگاهم رو بین ماشین های پارک شده چرخوندم و ماشین سورن رو دیدم اما نمی تونستم حدس بزنم کدوم ماشین مال من بود…..

 

سورن با ابروهای بالا انداخته سرش رو تکون داد و با شیطونی گفت:

-نظرت چیه؟..

 

کمی فکر کردم و بعد با بدجنسی سوییچ رو بالا اوردم و دکمه ریموت رو فشردم…

 

صدای باز شدن درها و روشن و خاموش شدن راهنماهای ماشینی که بغل ماشین خوده سورن پارک بود، نگاهم رو به سمت خودش کشید….

 

پارچ تو دستم رو دادم دست سورن و شروع کردم با ذوق به بالا و پایین پریدن و جیغ های اروم کشیدن…

 

سورن خندید و اروم لب زد:

-بچه زرنگ..

 

دویدم سمت 206 سفیدی که از تمیزی و صفر بودن برق میزد…

 

در سمت راننده رو باز کردم و نشستم تو ماشین..

 

با ذوق دستم رو روی فرمون کشیدم..

 

حتی هنوز نایلون صندلی ها هم بهشون بود..

 

سرم رو چرخوندم سمت سورن که با دست های تو جیب و لبخند به لب داشت از روبه رو نگاهم می کرد…

 

لبخند گنده ای زدم و گفتم:

-سورن بریم یه دوری بزنیم؟..

 

#پارت1977

 

لبخندش از ذوقم پررنگ تر شد و سرش رو تکون داد:

-اول بریم بالا من لباسمو عوض کنم و در خونه رو قفل کنیم بعد میریم…

 

نگاهم کشیده شد سمت لباس هاش..

 

یک تیشرت سفید ساده و یک گرمکن مشکی و سویشرت کلاه دار مشکی تنش بود که زیپش رو تا نصفه بالا کشیده بود….

 

لباس هاش خوب بود اما از ذوق و شوق زیاد چیزی نگفتم و سریع قبول کردم…

 

از ماشین پریدم پایین و در رو بستم و ریموت رو زدم…

 

ذوق زده و با شادی دستی به بدنه ماشین کشیدم و بعد یهو شروع کردم به دویدن سمت سورن و بهش که رسیدم دست هام رو دور گردنش حلقه کردم و پریدم تو بغلش….

 

بلند خندید و همراهیم کرد..دست هاش رو دو طرف کمرم گذاشت و از زمین بلندم کرد….

 

پاهام رو دور کمرش حلقه کردم و محکم گونه ش رو بوسیدم…

 

لب پایینم رو تو دهنم کشیدم و با چشم هایی که برق میزد و شوقی که نمی تونستم پنهانش کنم لب زدم:

-مرسی..

 

در همون حال که من اونجوری تو بغلش بودم، راه افتاد سمت اسانسور و طرف دیگه ی صورتش رو جلو اورد و گفت:

-اینورم ببوس..

 

بلند خندیدم و محکم طرف دیگه ی صورتش رو هم بوسیدم…

 

بعد سرم رو بلند کردم و با کنجکاوی به گوشه گوشه ی پارکینگ نگاه کردم و گفتم:

-اینجا دوربین نداره؟..

 

#پارت1978

 

سورن همینطور که با یک دستش دور کمرم رو گرفته بود، با اون یکی دستش دکمه ی اسانسور رو فشرد و گفت:

-فقط جلوی در ورودیش داره..

 

لب هام رو جمع کردم:

-تو اسانسور چی؟..

 

دستش رو از دور کمرم کمی شل کرد و گفت:

-اونجا هست..

 

سرم رو تکون دادم و قبل از اینکه اسانسور برسه، دست هام رو دو طرف صورتش گذاشتم و محکم روی لبش رو بوسیدم….

 

بعد پاهام رو از دور کمرش باز کردم و پریدم پایین..

 

سورن لبخنده محوی زد و با یک دست دو طرف فکم رو گرفت و همین که خم شد روی صورتم، صدای رسیدن اسانسور بلند شد….

 

از اخم و حالت صورتش خنده ام گرفت و سورن دستش رو گذاشت پشت کمرم و هولم داد داخل اسانسور و سرش رو با تهدید تکون داد….

 

بلند تر خندیدم و قبل از بسته شدن درهای اسانسور، حس کردم یه چیزی همراهمون بوده که الان نیست…

 

با کمی فکر یهو گفتم:

-اِ پارچ کو؟..

 

سورن نچی کرد و از آسانسور رفت بیرون و دیدم سمت پله ها رفت و پارچ رو که روی پله اخر گذاشته بود برداشت و اورد….

 

دکمه ی اسانسور رو فشرد و درها بسته شد و من دوباره به لباس هاش نگاه کردم و گفتم:

-لباست خوبه ها..چرا میخواهی عوض کنی..

 

ابروهاش رو بالا انداخت و جواب نداد..

 

مشکوکانه صداش کردم اما باز هم جواب نداد و با باز شدن درهای اسانسور بیرون رفتیم….

 

#پارت1979

 

در خونه رو باز کرد و من رو فرستاد داخل و خودش هم پشت سرم اومد و در رو بست…

 

کفش هام رو دراوردم و با تعجب دوباره صداش کردم:

-سورن..چرا جواب نمیدی؟..

 

کلیدهای خونه رو با صدا انداخت روی جاکفشی و پارچ اب رو هم همونجا گذاشت و درحالی که داشت تلاش می کرد نخنده اروم گفت:

-چون گولت زدم بکشونمت تو خونه..

 

چشم هام گرد شد و دست هام رو زدم به کمرم و با حرص نگاهش کردم…

 

بلند خندید و کشیدم تو بغلش و گفت:

-یه بارم دوستات نیستن و خودتم خوابت نمیاد، میخواهی بری ماشین سواری؟..پس شوهرت چی؟…

 

همینطور که سرم به سینه ش بود و با اینکه من رو نمی دید، چشم غره ای رفتم و مشتی به شونه ش کوبیدم…

 

چقدر کلمه ی شوهر عجیب بود و هنوز بهش عادت نداشتم..اما براش ذوق هم می کردم…

 

چونه ام رو روی سینه ی سورن تکیه دادم و سرم رو به سمتش بالا گرفتم…

 

لبخندی بهش زدم و تو چشم های خوشرنگش خیره شدم:

-خیلی بدجنسی..

 

لبخند روی لب سورن هم نشست و ابرو بالا انداخت و بی حرف با جفت دست هاش موهام رو از دو طرف صورتم عقب زد و دست هاش رو همونجا قاب صورتم کرد….

 

خم شد پیشونیم رو بوسید و بعد کمی پایین تر بین دو ابروم رو بوسید…

 

در همون حال حرکت کرد و من رو هم مجبور کرد تو بغلش عقب عقب برم…

 

نوک بینیم رو هم بوسید و با برخورد به کانتر اشپزخونه متوقف شدیم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 73

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان تبسم تلخ

    خلاصه رمان :       تبسم شش سال بعد از ازدواجش با حسام، متوجه خیانت حسام می شه. همسر جدید حسام بارداره و به زودی حسام قراره پدر بشه، در حالی که پزشکا آب پاکی رو رو دست تبسم ریختن و اون از بچه دار شدن کاملا نا امید شده. تبسم با فهمیدن این موضوع از حسام

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به تماشای دود
دانلود رمان به تماشای دود به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

    خلاصه رمان به تماشای دود :   پیمان دایی غیرتی و بی اعصابی که فقط دو سه سال از خواهر‌زاده‌ش بزرگتره. معتقده سر و گوش این خواهرزاده زیادی می‌جنبه و حسابی مراقبشه. هر روز و هر جا حرفی بشنوه یه دعوای حسابی راه می‌ندازه غافل از اینکه لیلا خانم با رفیق فابریک این دایی عصبی سَر و سِر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هیچ ( جلد اول ) به صورت pdf کامل از مستانه بانو

        خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که مستقل شود. نازخاتون چشم از رفتن پسرش گرفت و به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روابط
دانلود رمان روابط به صورت pdf کامل از صاحبه پور رمضانعلی

    خلاصه رمان روابط :   داستان زندگیِ مادر جوونی به نام کبریاست که با تنها پسرش امید زندگی می‌کنه. اونا به دلیل شرایط بد مالی و اون‌چه بهشون گذشت مجبورن تو محله‌ای نه چندان خوش‌نام زندگی کنن. کبریا به‌خاطر پسرش تو خونه کار می‌کنه و درآمد چندانی نداره. در همین زمان یکی از آشناهاش که کارهاش رو می‌فروخته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گلوگاه به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه
دانلود رمان گلوگاه به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه

  دانلود رمان گلوگاه به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه خلاصه رمان:   از گلوی من بغضی خفه بیرون می زند… از دست های تو ، روی گلوی من دردی کهنه… گلوگاه سد نفس های من است… و پناه تو چاره این درد… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طعم جنون pdf از مریم روح پرور

    خلاصه رمان :     نیاز دختر شرو شیطونیه که مدرک هتل داری خونده تا وقتی کار براش پیدا بشه تفریحی جیب بری میکنه اما کیف و به صاحباشون برمیگردونه ( دیوانس) ازطریق یه دوست کار پیدا میکنه تو هتل تهران سر یه اتفاقاتی میشه مدیراجرایی هتل دستشه تا زمانیه که صاحب هتل ک پسر جونیه برگرده از

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آرین
آرین
3 روز قبل

میشه زود به زود پارت بزاری

Mahsa
Mahsa
4 روز قبل

خلاصه پارت:سوگل اینا رفتن🙄

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x